عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_نودوچهارم حتی برای سلامتی جسمشون هم بسیار مفیده بله البته
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_نودوپنجم
توی سوره نساء هست آیه ش که این رسم ظهار رو نهی میکنه و میفرماید هیچ کس نمیتونه با کلام همسرش رو حرام کنه و بگه تو مادرمی اصلا معنی نمیده!
توی این جامعه ای که اصلا زنها حتی به اندازه طلاق دادن هم ارزش ندارن!
اسلام اینهمه قانون در حوزه ی زنان میاره
اسلام اولین مکتبیه در طول تاریخ که برای زنها مجموعه ای از حقوق رو طراحی میکنه
ارث نفقه دیه مهریه و...
حتی تمدن ها هم در اون زمان از این جهت انقدر پیشرفته نبودن
تو جامعه ای که از این جهت از همه عقبتر بود این قوانین شاهکاره واقعا...
اصلا اون موقع زنها نه تنها ارث نمیبردن بلکه به ارث هم میرسیدن
مردی میمرد همسرانش به پسر بزرگترش ارث میرسیدن!
تمام قوانین اسلام در حوزه زنان رو یکبار دیگه با در نظر گرفتن این شرایط اجتماعی بسنج و ببین بابت همینش هم تا چه حد هزینه داده و بعد از خودت بپرس چرا؟!
با نگاه شما این کارا به چه درد این پیامبر میخوره چرا بیخود هزینه میده که این تغییرات رو ایجاد کنه؟
کمی سکوت کردم و بعد باز به دفترم رجوع کردم:
خب... آیه 245 میفرماید به خدا قرض بدید!
چیزی که مالکشه رو قرض میگیره!
مثل پدری که خودش پول تو جیبی بچه ش رو میده ولی اگر یه جا کم بیاره پول بخواد عزت نفس بچه رو حفظ میکنه میگه باباجون یکم پول بده برسیم خونه بهت میدم!
_خدا کم میاره؟
_خدا سنتش اینه که مستقیم در تدبیر امور مداخله نکنه و انسانها دنیا رو بچرخونن
ضُحی:
با اعمالشون
خدا که نباید دستگاه اسکناس بزنه پول توزیع کنه
از بنده ها میخواد که به هم کمک کنن
اینجوری امتحان و پرورش شکل میگیره
مثل پدری که میخواد سخاوت یاد بچه ش بده میگه یکی از این شکلاتات بده به دوستت
میتونه خودش شکلات بخره و بده دست اون بچه اما اینجوری با یه تیر دو نشون زده
هم اون بچه شکلات گیرش اومده و خوشحال شده هم این یکی بچه سخاوت رو یاد گرفته یکم رشد کرده
انسان ها در هر موقعیتی که هستن وسیله آزمون و ابتلای همن
همه چیز امتحانه همه چیز...
متاسفانه این سیستمای آموزشی اسم امتحان رو توی ذهن ما خراب کردن انگار اتفاق ترسناکی باشه وگرنه امتحان به معنای چالش باید خیلی هم لذت بخش باشه شاگرد زرنگا در به در دنبال اینن امتحان بدن سوادشون رو نشون بدن
خب... به جزء دوم هم تموم شد
فکر کنم خیلی خسته شدید
بهتره ژانت بره بخوابه که از مراسم فرداش نمونه...
ژانت با لبخندی از پشت میز بلند شد:
_آره الان بخوابم بهتره
شبتون بخیر
ژانت که رفت رو به کتایون گفتم: تو نمیخوابی؟
گوشیش رو برداشت و باز کرد:
من نمیخوابم تو هم نمیخوابی!
گوشیم داره منفجر میشه از پیام
کلی ویس فرستاده
بشین ببینم چی میگه!
_خب من چرا باید بشنوم برا تو فرستاده
بجای جواب صوت اول رو باز کرد:
+تو نمیتونی اصلا شرایط منو درک کنی دخترم
من واقعا از پدرت میترسیدم هنوزم میترسم
تمام این سالها بهت فکر می کردم هیچ وقت از زندگی لذت نبردم همیشه نبود تو اذیتم کرده ولی کاری از دستم بر نمیومد
مادر نیستی که بفهمی چقدر سخته بچه ت رو ازت دور کنن و تو هیچ کاری نتونی بکنی
پدرت به من بد کرد به تو بد کرد چون اصلا عاطفه و انسانیت نداره فقط منافع خودش براش اهمیت داره
تا وقتی که براش جذاب بودم منو نگهداشت بعد مثل یه دستمال کاغذی پرتم کرد بیرون و طلاقم داد
آخرین جمله ای که بهم گفت این بود که اصلاً ازدواج با تو بزرگترین خریت زندگیم بوده در حالی که صد تا خوشگل تر از تو بدون هیچ شرطی حاضرن باهام باشن
الان دوستت داره معلومه وقتی به دنیا اومدی مهرت به دلش افتاد ولی تا قبل از به دنیا اومدنت هر روز دعوا داشتیم چندین بار برام آمپول و قرص سقط خرید ولی من مقاومت کردم تا تو به دنیا بیای چون دوستت داشتم از همون اول ولی اون نذاشت بمونم پیشت حتی نذاشت از دور ببینمت
پیامها ها یکی یکی پشت هم باز می شدن و کتایون هم انگشت اشاره ش رو روی لبش فشار میداد و گوش می کرد
معلوم بود که حسابی درگیر شده گوشی رو برداشتم و ویس رو قطع کردم:
_خب؟
_خب من الان باید باور کنم؟
_ چرا از پدرت سوال نمی کنی
_ خب همون حرف های همیشگی رو تکرار می کنه دیگه میترسم بگم پیداش کردم
_ از چی میترسی
_ از این که راست بگه و بلایی سرش بیاد
_ اون که اینجا نیست
نفس عمیقی کشید:
بابا تو ایران هنوزم دوست و رفیق زیاد داره اگر بخواد میتونه هر کاری بکنه
با دست چندتا خط فرضی روی میز کشیدم:
_ خب... شخص ثالثی که ماجرا رو بدونه وجود نداره؟
_ نه کسی نیست
_ مثلاً کسی که هم پدر و هم مادرتو بشناسه دوست خانوادگی فامیل
_ هیچ کس
_ از کسایی که توی خونتون کار میکنن
_ همه جدیدن... به جز...
چشم هاش ریز شد و خودش نیم خیز
_ به جز مهناز...
من از وقتی یادم میاد مهناز بوده
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_نودوچهارم در حالی که به سمت ماشین احمد می ر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نودوپنجم
روز سه شنبه از راه رسید.
بعد از طلوع آفتاب همراه حمیده و مادر کمر همت بستیم و به جان خانه افتادیم.
حیاط را آب و جارو کردیم،
شیشه ها را پاک کردیم،
چراغ ها، دیوارها، طاق ها، شمعدانی ها، کتاب ها همه را گردگیری کردیم.
دور مهمانخانه پتو با ملافه های سفید پهن کردیم و پشتی چیدیم.
مادر خورشت قرمه سبزی و فسنجان بار گذاشت و
من و حمیده تمام لیوان ها، استکان ها، نعلبکی ها، بشقاب ها، قاشق، چنگال و همه چیز را دستمال کشیدیم و برای میوه و شیرینی دیس های مسی آماده کردیم.
آقاجان چند صندوق میوه خریده بود همه را در حوض ریخته بودیم تا بشوییم.
دم ظهر خانباجی همراه راضیه آمدند.
خانباجی دلش طاقت نیاورده بود که مادر را در انجام کارهای مهمانی امشب تنها بگذارد و برای همین زودتر آمده بودند.
خانباجی که تازه فهمیده بود محمد حسن مریض است از این که به او نگفته بودیم ناراحت شد و کلی مادر با او صحبت کرد تا توانست از دلش در بیاورد.
راضیه همراه نوزادش به اتاق من رفت تا هم استراحت کند و هم امیر مهدی دچار آبله مرغان نشود.
با حمیده میوه ها را شستیم خانباجی هم خشک می کرد و در ظروف مسی می چید.
با آمدن آقاجان و محمد امین نهار خوردیم و کمی استراحت کردیم.
بعد از نهار راضیه نوزادش را به دست مادر سپرد و برای کمک آمد.
همراه هم برنج پاک کردیم، حرف زدیم و خندیدیم.
برنج ها را با سنگ نمک در آب خیساندیم.
خانباجی در چند پارچ استیل شربت زعفران و بهارنارنج درست کرد و در یخچال گذاشت تا خنک شود.
محمد امین گوشه حیاط اجاق درست کرد و کم کم دیگ برنج را هم بار گذاشتیم.
دم عصر بود که ریحانه و ربابه هم آمدند.
صدای خنده و بازی بچه های شان فضای حیاط را پر از شور و شادی و نشاط کرد.
مادر از شیرینی های تبریزی که احمد سوغات آورده بود همراه چای آورد.
با خواهرانم کلی حرف زدیم و خندیدیم.
گاهی سر به سرم می گذاشتند و شوخی می کردند،
گاهی هم سعی می کردند از زیر زبانم حرف بکشند تا بفهمند در خلوت من و احمد چه می گذرد.
نزدیک اذان مغرب لباس عوض کردم و چادر و روسری سفیدم را پوشیدم.
کم کم تمام مردان خانواده مان آمدند.
بعد از نماز به مطبخ رفتم.
ریحانه و ربابه مشغول تزیین ظرف های سبزی و ماست بودند و من هم قندان های قند را در سینی چیدم تا به مهمانخانه ببرم.
صدای در حیاط خبر از آمدن مهمان ها داد.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•