•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادویکم
دست از کار کشیدم و به او خیره شدم.
بقیه حرفش را خورد.
آهسته گفتم:
فکر می کردم دلتنگمی
برای امشب که بیای پیشم لحظه شماری می کردی.
احمد از جا برخاست و در حالی که به سمتم می آمد گفت:
معلومه که دلتنگتم
معلومه برای بودن با تو لحظه شماری می کردم.
مرا به سمت خود کشید، سرم را بوسید و محکم مرا در آغوش کشید.
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
قبل از اذان صبح احمد لباس پوشید تا برای نماز به مسجد برود.
تا دم در او را بدرقه کردم و به اتاق برگشتم.
اذان که گفتند نماز خواندم و ذکر گفتم.
به حیاط رفتم و منتظر نشستم تا احمد برگردد.
مادر از زیر زمین بیرون آمد و مرا دید.
آهسته صدایم زد:
رقیه؟! تو توی حیاط چه کار می کنی؟
آهسته به سمت مادر رفتم.
سلام کردم و گفتم:
منتظرم احمد آقا برگردنن
_مگه کجا رفته؟
_رفتن مسجد نماز فکر کنم دیگه الانا بیان.
مادر چادرش را دور کمرش مرتب کرد و فت:
خیلی خوب زود برو اتاقت این جا نایست.
این را گفت و خودش از پله های مهمانخانه بالا رفت.
نزدیک در حیاط نشستم.
هر از گاهی باد خوبی می آمد و حس نشاط بخشی را به من می داد.
چند دقیقه ای گذشت که چند ضربه آرام به در خورد و احمد یا الله گویان با چند جعبه کوچک در دست وارد شد.
از جا برخاستم و آهسته سلام کردم.
او هم با لبخند و آهسته جواب سلامم را داد و با هم به اتاق رفتیم.
احمد جعبه ها را روی طاق گذاشت.
کتش را در آورد. قرآن را برداشت و مشغول تلاوت شد.
هر چند کنجکاو بودم درون جعبه ها چیست اما گوشه اتاق نشستم و محو تماشای او شدم.
گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و لبخند می زد.
چند صفحه که تلاوت کرد قرآن را بست، بوسید و روی طاق گذاشت.
از جایش برخاست و آمد کنار من نشست.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•