eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.8هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست از کار کشیدم و به او خیره شدم. بقیه حرفش را خورد. آهسته گفتم: فکر می کردم دلتنگمی برای امشب که بیای پیشم لحظه شماری می کردی. احمد از جا برخاست و در حالی که به سمتم می آمد گفت: معلومه که دلتنگتم معلومه برای بودن با تو لحظه شماری می کردم. مرا به سمت خود کشید، سرم را بوسید و محکم مرا در آغوش کشید. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ قبل از اذان صبح احمد لباس پوشید تا برای نماز به مسجد برود. تا دم در او را بدرقه کردم و به اتاق برگشتم. اذان که گفتند نماز خواندم و ذکر گفتم. به حیاط رفتم و منتظر نشستم تا احمد برگردد. مادر از زیر زمین بیرون آمد و مرا دید. آهسته صدایم زد: رقیه؟! تو توی حیاط چه کار می کنی؟ آهسته به سمت مادر رفتم. سلام کردم و گفتم: منتظرم احمد آقا برگردنن _مگه کجا رفته؟ _رفتن مسجد نماز فکر کنم دیگه الانا بیان. مادر چادرش را دور کمرش مرتب کرد و ‌فت: خیلی خوب زود برو اتاقت این جا نایست. این را گفت و خودش از پله های مهمانخانه بالا رفت. نزدیک در حیاط نشستم. هر از گاهی باد خوبی می آمد و حس نشاط بخشی را به من می داد. چند دقیقه ای گذشت که چند ضربه آرام به در خورد و احمد یا الله گویان با چند جعبه کوچک در دست وارد شد. از جا برخاستم و آهسته سلام کردم. او هم با لبخند و آهسته جواب سلامم را داد و با هم به اتاق رفتیم. احمد جعبه ها را روی طاق گذاشت. کتش را در آورد. قرآن را برداشت و مشغول تلاوت شد. هر چند کنجکاو بودم درون جعبه ها چیست اما گوشه اتاق نشستم و محو تماشای او شدم. گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و لبخند می زد. چند صفحه که تلاوت کرد قرآن را بست، بوسید و روی طاق گذاشت. از جایش برخاست و آمد کنار من نشست. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•