eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_پنجاه‌ودوم کتایون با پوزخند گفت: اگر ثابت بشه دینی الهیه ه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . خداوند خدا فرمود که تو را آگاهانید که عریانی مگر از میوه آن درخت که تو را منع کرده بودم خوردی؟ خدایی که جسمیت داره باید بیاد پایین قدم بزنه تا از اوضاع آگاه بشه اصلا علم غیب کجا بود! چقدر شبیه انسانه این خدا تازه باید صدا بزنه آدم جواب بده و استدلال کنه از کجا فهمیدی عریانی آها از اون میوه هه خوردی؟ احاطه ای وجود نداره اصلا خدایی که میشه از نظرش پنهان شد! حالا مواجهه این خدا با این نافرمانی چیه؟! از آدم میپرسه چرا اینکارو کردی مگه نگفتم از میوه ی این درختا نخور؟ آدم چی جواب میده؟ عذر بدتر از گناه میگه خدایا این زن که قرین من ساختی مرا فریب داد حالا خدا هم قبول میکنه این عذر بچه گانه رو! به حوا میگه حالا که اینکارو کردی درد زایمان رو میدم بهت! لابد تا قبلش بنا بوده سزارین کنه! به مارم میگه حالا که اینکارو کردی پاهاتو ازت میگیرم تا ابد با شکم روی زمین بخزی! آدم رو هم اصلا جریمه نمیکنه! بعد درخت دوم که درخت حیات بود رو از اونجا برمی داره میبره میذاره تو ملکوت خودش توی یه دالان خاص یه سری مامور خاص میذاره محافظ این درخت با شمشیر برق آسا(همون رعد و برق) که انسان دیگه دستش بهش نرسه چون این الان تنها مزیت خدا بر انسانه و باید مراقبت کنه ازش که مغلوب نشه حالا این تدابیر امنیتی که انجام دادی از اول نمیتونستی انجام بدی که انسان به دانش هم دست پیدا نکنه؟ حالا انسان که میوه رو خورد آگاه شد چرا همونموقع تا خدا هنوز برا قدم زدن نیومده میوه درخت حیات رو نخورد؟! اینکه واضحه این داستان مضحک تماما انسان ساخته و با عقل سلیم کاملا مغایره رو کاری ندارم... به هدفی که پشت ساخت این داستانه کار دارم در این نگاه آدم میاد روی زمین با یک هدف. فتح درخت حیات و رسیدن به جاودانگی و مقام در این فلسفه خدا رسما دشمنه دشمنی که باید شکستش بدی و جاش رو بگیری و نابودش کنی! درخت دانش رو که به دست آوردی حالا نوبت درخت حیاته... همون سِفر پیدایشِ تورات میگه انسان ها توی بابل داشتن متحد میشدن علیه خدا که برن این درخت حیات رو بگیرن بین خودشون میگفتن درسته خدا یه مزیت داره نسبت به ما انسان ها ولی ما هم یه مزیت داریم ما زیادیم! اگر درخت حیات رو فتح کنیم دیگه کار خدا تمومه میکشیمش پایین ملکوتش رو تصرف میکنیم میشیم خدا... فقط باید باشیم این اتحاد مزیت ماست نباید از دستش بدیم توی همون بین النهرین یه برجی هم داشتن میساختن که مثلا برن بالا برسن به ملکوت که همون صائقه های آتشین بهشون خورد کارشون متوقف شد! بعد خدا گفت برم پایین ببینم مثل اینکه اینا دارن علیه من توطئه میکنن باید یه فکری به حالشون بکنم! باید زبانشون رو تغییر بدم که دیگه حرف همدیگه رو نفهمن جنگ و دعوا بشه متحد نشن این هدف رو فراموش کنن! تفرقه بینداز حکومت کن! ظاهرا این اول شعار خدا بوده بعدا بریتانیا قرض گرفته ازش! علی ای حال خدا رو زمین بین آدما فتنه انداخت که این هدف از یادشون بره و اینا کماکان دارن تلاش میکنن که متحد بشن و به اون هدف برسن... بعدا کامل میگم که تلاششون شامل چه کارهایی میشه! ولی شما به این نکته دقت کنید؛ خدایی که عامل دشمنیه! توقع داری این خدا رو بپرستن؟ حالا تعریف قرآن از ماجرای خلقت چیه؟ تو همین آیات و جاهای دیگه قرآن میبینید که؛ منطق قرآن میگه خدا انسان رو بر اثر بیکاری خلق نکرد. تمام کائنات رو با هدف خلق کرد. _چه هدفی؟ _رشد! به وجود آوردن یک فضای خاص که همه مخلوقات پتانسیل ها و ظرفیت های وجودی شون رو متبلور کنن و کنار هم در آرامش خدا رو پیدا کنن و عبادتش کنن و رشد کنن خدا علم رو همون ابتدا به انسان داد اصلا خدا دوست داره انسان آگاهی کسب کنه و رشد کنه هدف تربیت و پرورش و پالایش انسانه که قطعا با آگاهی میسر میشه *علم الانسان ما لم یعلم* من خودم بهت علم دادم! و درنهایت جایزه ی استفاده ی درست از این نعمت عقل و آگاهی هم جاودانگی در بهشته... من خودم اینها رو بهت میدم تو فقط مسیر رشدت رو درست طی کن امتحانت رو خوب بده و نمره قبولی بگیر جایزه ش دیگه با من خدا بخلی به بنده هاش نداره اصلا بر اساس محبتش به مخلوقات دنیا رو خلق کرده مثل هنرمندی که به اثر هنری خودش عاشقه!ما هنر دست خدا هستیم خدا از دیدن ما لذت میبره... این خدا پرستیدن داره خدایی که بنا نداره ما رو از چیزی محروم کنه اصلا خلق کرده که غرق نعمت کنه مشکلی هم نداره اونقدر بزرگه که دلیلی نداره نبخشه نامحدوده مجموعه نامتناهیه نه کم میاره و با کسری مواجه میشه نه خطری تهدیدش میکنه چون خدایی فقط و فقط مال خودشه چیزی شبیه انسان نیست که انسان رقیبش باشه اصلا این مقایسه خنده داره اگر انسان عظمت خدا رو درک میکرد خودش از این مقایسه بی معنی شرمنده میشد . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_پنجاه‌ودوم زیور خانم همراه ما به کوچه آمد
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانباجی که فکر می کرد آقاجان منظورم است گفت: بنده خدا گفت کار داره امروز باید زود بره بیا تو در رو ببند برو بشین صبحانه بخور در را بستم و گفتم: دست شما درد نکنه صبحانه خوردم به طرف اتاق رفتم تا لباس عوض کنم. در اتاق را باز کردم و پرده را کنار زدم. هنوز اتاق کمی بوی عطر احمد را می داد. چادرم هم بوی عطر او را گرفته بود. چادرم را در آوردم و جلوی بینی ام گرفتم و عمیق بو کشیدم. انگار از همین حالا دلم برایش تنگ شده بود. منتظر بودم صدای در بیاید و من در را باز کنم و ببینم او پشت در است ولی او رفته بود. لباسم را عوض کردم. لباسی که احمد هدیه داده بود را تازدم و در زیر بقیه لباس ها در بقچه ام گذاشتم. جلوی آیینه ایستادم و به صورت زنانه خودم و به قول احمد عروسک شده خودم چشم دوختم. صدای پاشیدن آب از حیاط مرا به پشت پنجره کشاند. خانباجی با سطل آب حوض را روی آجر فرش حیاط می پاشید تا جارو کند. بیرون رفتم و سطل و جارو را از او گرفتم تا خودم جارو کنم. حیاط را جارو کردم و بعد به مهمانخانه رفتم. به مادر و حمیده سلام کردم و کنار مادر نشستم. خانباجی برایم چای ریخت. مادر پرسید: خونه حاجی صفری خوش گذشت؟ حمیده گفت: ولی مادر این آقاجان دیگه خیلی داره سنت شکنی می کنه ها یعنی چی دیشب قبول کرد رقیه بمونه. این قدر محمد امین و محمد علی عصبانی بودن رگ گردن شون اندازه یه بادمجون باد کرده بود. حمیده این را گفت و خندید. مادر هم گفت: من هم دیگه تو کار حاجی موندم. قبلش هم یه ندایی پیغامی نداد یهویی گفت همه مون موندیم. حالا می خواست رقیه بمونه یواشکی می تونست بگه بابا تو نیا بمون جلوی همه بلند گفت و از احمد آقا قول گرفت خیلی زشت و بد بود به نظرم. دیشب به خود حاجی هم گفتم ولی گفت کاریه که شده. خانباجی گفت: ولی خانم عجب خونه ای داشتن فقط حوض وسط حیاط شون اندازه کل حیاط ماست مادر گفت: آره واقعا اصلا فکرشو نمی کردم. حاجی هم چیزی در این باره نگفته بود. من موندم اینا با این خونه زندگی چطور اومدن از ما دختر گرفتن چرا سراغ هم سطح خودشون نرفتن. حمیده گفت: مادر جان این چیزا که مهم نیست مهم اخلاق و اصالته که ماشاء الله خانواده شما زبانزد همه ان از خداشونم باشه حاجی معصومی دردونه شو بهشون داده. از حرف حمیده لبخند رضایت روی لب مادر نشست. مادر گفت: خدا بهتر می دونه ولی از دیشب با خودم میگم نکنه احمد آقا با خودش فکر کرده ما نتونیم در حد خانواده اش و زندگی شون جهیزیه تهیه کنیم برای همین اصرار داره خودش بخره. شاید می ترسه کم بذاربم گفتم: نه مادر جان اتفاقا احمد آقا دیشب می گفت ... نگاه همه که به سمتم چرخید از این که ادامه حرفم را بگویم خجالت کشیدم. شاید من نباید وسط صحبت شان می آمدم. شاید زشت بود که از او حرف نقل کنم یا طرفداری اش را کنم. حمیده خنده اش گرفته بود و مادر ابرو در هم کشید. خانباجی به رویم لبخند زد و گفت: بگو مادر احمد آقا چی می گفت؟ با خجالت سر به زیر انداختم و گفتم: ببخشید... مادر گفت: بگو ببینم چی می گفت؟ با ترس و لرز و تته پته گفتم: احمد آقا دیشب می گفت اصلا از این خونه زندگی شون خوشش نمیاد و نمی پسنده این جوری زندگی کنه. می گفت از نظرش این خونه زندگی همه اش اسراف و اشتباهه گفت دوست داره خونه زندگیش ساده باشه. _اون گفت تو هم باور کردی؟ _نه ... راستش اتاق خودش هم که رفتیم ... خیلی ساده بود. یعنی اگه بهم نمی گفت فکر می کردم اتاق نوکرشونه خیلی ساده بود. حمیده گفت: نکنه گولت زده بردت اتاق نوکرشون. سرم را بالا آوردم و گفتم: نه مادرش گفت شب بریم توی یکی از اتاقای کنار مهمون خونه شون ولی احمد آقا گفت تو اتاق خودش بریم بهتره. دیشب هم که حرفش شد و من برای جهیزیه باهاش حرف زدم قبول کرد شما بخرید مادر گفت: عه ... خدا رو شکر حالا من یک جهیزیه برات درست کنم که کم از خونه مادر شوهرت نیاره. با اعتراض گفتم: نه مادر جان اگه قرار باشه تجملاتی باشه من نمی خوام. خواهش می کنم معمولی مثل بقیه آبجیا بخرید. دلم میخواد ساده باشه. مادر احمد آقا برا خودش زندگی می کنه من هم برای خودم. منم مثل شما زندگی تجملاتی رو دوست ندارم. دلم نمیخواد با زندگیم فخر بفروشم یا دل کسی رو بسوزونم. مادر چهره در هم کشید و گفت: چه بلبل زبون شدی از کی تا حالا دختر در مورد جهیزیه اش نظر میده؟ خانباجی در دفاع از من گفت: خانم جان رقیه که حرف بدی نمی زنه _من به خوب و بد حرفش کار ندارم خانباجی رو به من کرد و گفت: از قدیم گفتن تو مو می بینی و من پیچش مو باید در حد خانواده شوهرت باشی دو روز دیگه رفتی خونه هاشون دلت نسوزه اونام اومدن خونه ات سر کوفتت نزنن باید در حد اونا باشی کم نیاری. حمیده گفت: مادر جان شما که اهل چشم و هم چشمی نبودین. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•