eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_پنجاه‌وپنجم چون ماه ها جسم بچه درون جسم مادر بوده و روح
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . هدف خلقت رو بیان میکنه: رشد و عبادت ممزوج با محبت... صورت ها یا نقش ها رو هم عرضه میکنه؛ جماد و نبات و حیوان و ملَک و جن و انسان... هر کدوم شرایط متفاوتی دارن و درصد ریسک متفاوت که قبلا درباره ش گفتم بحث اختیار و امکانات و ارزشمندی... و یک عهد خاص که همه باید قبول کنن تا خلق بشن... _چه عهدی؟ _عهد همون تلاش برای تحقق هدفه یعنی طی مراتب رشد و کمال "منتها فقط از یک مسیر خاص این میسره که روح این عهد الهیه و آخر بحث میگم چیه" به هر حال عمده ذرات به طمع خلق شدن و بهره مندی از مواهبش به این عهد بله گفتن و یه نقش هم انتخاب کردن و خلق شدن و حالا بناست ثابت کنیم کی بر سر اون عهد هست و صادقه و عملکرد درستی از خودش نشون میده و از مواهبی که در اختیارش گذاشته شده به درستی استفاده میکنه و به اون چیزی که باید تبدیلش میکنه کتایون پوزخندی زد: _پس چرا من چیزی یادم نمیاد _نبایدم یادت بیاد اگر یادت بیاد که دیگه امتحانی صورت نمیگیره... پنهان شدن و پیدا کردن... قبلا که گفتم _خب وقتی یادم نمیاد چطور باور کنم و ایمان بیارم این چه توقعیه که خدا داره از بنده هاش _تو اصلا بنا نیست با شنیدن این داستان ایمان بیاری خدا بهت عقل داده و برای فهم دین کلی دلیل عقلانی قرار داده که به موقعش بررسی میکنیم من اینو گفتم که بدونی چه اتفاقی افتاده و گوشه ذهنت داشته باشی برای درک بهتر وقایعی که توضیح میدم این عالم ذر تموم میشه و هیچ مخلوقی هم به اون رو یاد نمیاره و جهان و موجودات با همون چینش مد نظر خلق میشن و در جای خودشون قرار میگیرن ملکوت خدا مملو از فرشتگانه که عبادتش میکنن و مطیع دستوراتش هستن تا اینکه خداوند تصمیمش رو مبنی بر خلق موجودی به نام انسان در جمع شون علنی میکنه میفرماید میخوام این موجود رو با این ویژگی ها خلق کنم! فرشته ها چه واکنشی نشون میدن؟ اولین جمله ای که میگن اینه؛ خدایا میخوای موجودی خلق کنی که روی زمین خون بریزه؟ ما که عبادتت میکنیم چه نیازی به مخلوق مختار داری! خداوند در جواب می فرمایند: *من چیزی میدانم که شما نمیدانید* یعنی از آفرینش انسان هدفی محقق میشه و من در نظر دارم که شما درکی ازش ندارید انسان رو خلق میکنه و از روح خودش در اون میدمه... انسان رو خلق میکنه و برای اینکه ثابت کنه خلقت انسان کار اشتباهی نیست و هدفی درش هست آدم رو که عقل و آگاهی داره میاره در میان فرشتگان بعد یه سوال سخت میپرسه خواهشا خودتون جزء به جزء با کتاب مقدس مقایسه کنید دیگه اون از دستش در رفته بود نادم و پشیمان! این خدا محکم وایستاده که نه من اشتباه نمیکنم پشیمونم نمیشم به امکان و درصد خطای مخلوقم هم واقفم اما با محاسبه سود و زیان خلقش کردم درسته بیشترشون از اختیارشون سوء استفاده میکنن اما اگر یه انسان با اختیارش اطاعت کنه چی میشه! . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• زیر لب و آهسته از آقاجان تشکر کردم. آقاجان که از اتاق بیرون رفت سر جایم نشستم. ملحفه را روی سرم کشیدم و گریه کردم. با حرف های آقاجان کمی غم روی دلم سبک شده بود ولی دلم فقط گریه می خواست. کمی که گریه کردم سبک شدم. از جا برخاستم و از اتاق بیرون رفتم. خوشحال بودم چون قرار بود فردا به زیارت بروم. صبح زود بعد از نماز به آشپزخانه رفتم و به خانباجی در آماده کردن چای و صبحانه کمک کردم. حیاط را آب و جارو کردم و به گلدان های دور حوض و درخت ها آب دادم. وقتی محمد علی برای خوردن صبحانه به مهمانخانه رفت من هم رفتم صبحانه خوردم و بعد سریع به اتاقم رفتم و لباس پوشیدم. بدون هیچ حرفی در حیاط منتظر محمد علی ایستادم. او هم به اتاق رفت و آماده شد. دستم را گرفت و بی هیچ حرفی تا ایستگاه اتوبوس با هم راه رفتیم. دلم برای شوخی ها و حرف های برادرم تنگ شده بود اما او انگار هنوز نمی خواست مثل قبل با من صمیمی شود. قهر نبود اما صمیمی هم نبود. قبل از عقدم با آقاجان بحث کرده بود که رقیه را شوهر ندهید زود است گناه دارد. وقتی کسی به حرفش گوش نداد جای همه با من سر سنگین شد. اتوبوس که رسید سوار شدیم و بعد از حدود بیست دقیقه به حرم رسیدیم. وارد صحن که شدم قلبم پر از آرامش شد. وقتی جلو رفتم و به ضریح چنگ زدم دلم واقعا آرام گرفت. اشک می ریختم اما انگار تمام بی قراری ها و غم ها از دلم رفته بود. کمی زیارت خواندیم و در صحن نشستیم. محمد علی به گنبد چشم دوخته بود و تسبیح می چرخاند و من در ذهنم زیارتم با احمد را مرور می کردم. _دیروز چت شده بود؟ مریض شده بودی؟ بالاخره با من حرف زد. چادرم را کمی جلو کشیدم و گفتم: نه مریض نشده بودم _ولی مادر گفت مریض شدی حال نداری. _فقط حال ندار بودم انگار زیارت لازم بودم الان اومدم حرم خوب شدم دستت درد نکنه منو آوردی _هنوزم غصه می خوری؟ با تعجب سر تکان دادم و پرسیدم: غصه چی؟ خیره و طولانی نگاهم کرد ولی چیزی نگفت. تسبیحش را در جیب لباسش سُر داد و گفت: پاشو بریم باید برم سر کار. محمد علی دستم را گرفت و با هم از حرم بیرون آمدیم. از بچگی هر جا با هم می رفتیم دست مرا می گرفت که گم نشوم. هنوز هم همین بود. انگار باور نداشت دیگر بزرگ شده ایم. از اتوبوس که پیاده شدیم دوباره خواست دستم را بگیرد که گفتم: محمد علی! لازم نیست دیگه. دستم را چنگ زد و گفت: این جوری بیشتر حواسم بهت هست. _بزرگ شدیم دیگه زشته به سمتم چرخید و گفت: تا یه ماه پیش زشت نبود ... ادامهدحرفش را خورد دستم را محکم گرفت و مرا دنبال خودش کشید. دیگر چیزی نگفتم و هم قدم با او تا خانه رفتم. محمد علی کلید انداخت و در را برایم باز کرد و پرسید: کاری نداری؟ _نه دستت درد نکنه خداحافظی کرد و رفت. وارد حیاط شدم و چادرم را در آوردم. حوض پر از لباس بود. خانباجی عادت داشت لباس ها را در حوض می ریخت و می شست .سریع لباس عوض کردم و به کمکش رفتم. لباس ها را شستیم و روی بند پهن کردیم. بعد به جان حوض افتادیم و حسابی تمیزش کردیم و پر از آبش کردیم. قرار بود امروز زیبا خانم آرایشگر به خانه مان بیاید. هر ماه می آمد و مادر را اصلاح می کرد. راضیه هم که خانه اش نزدیک بود برای اصلاح می آمد. قبل از ظهر بود که آمد. چایش را خورد و مشغول اصلاح مادر، راضیه و خانباجی شد. زیبا خانم کلی گله کرد که چرا او را برای اصلاح اول من خبر نکرده اند. مادر شیرینی او را داد و گفت که مادر احمد آرایشگر مخصوص خود را خبر کرده بود برای همین مزاحم زیبا خانم نشدیم. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•