eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_پنجاه‌و‌هشت] نزدیک کافه کنار پارک توقف کر
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] دلم می خواست داد بزنم ، اصلا دلم می گفت مثل آن دفعه بی حرف بلند شو و برو ؛ خلاصه می خواستم هر کاری کنم و هر جایی باشم الا اینجا ... اما پاهایم همراهی نمی کردند ! : ببین حرفات بی منطقه ، یه کاره بلند شدی اومدی بهم میگی باید عقد کنیم چون قراره کوچ کنیم ؟! حرصم میگیره از این کار هات! من آدم نیستم اینجا ؟! _ آخه خوشگل من! این چه حرفیه ، مشخص نبود چیزی بگم که بهت ، بعدشم حالا یکی ، دو ماه فرصت داریم خوب کف دستم را به پیشانیم کوبیدم : میخوام بگیرم خفت کنم ، مَثلش شده ؛ من میگم نَره تو میگی بدوش! من اصل ماجرا رو دوست ندارم،عزیزم من کشورم رو دوست دارم با همه کمبود هاش دوسش دارم ! کمی از آب میوه اش نوشید : چرا ادای این آدم های متحجر رو در میاری ، اینجا واسه زندگی مناسب نیست ! آخه مگه دیوونه ای تو ؟! همه از خدا شونه برن خارج و آزاد باشن ! با خشم کیفم را برداشتم : بیرون متنظرتم تا خود شب قدم زدیم و او برایم از مزیت های خارج رفتن گفت ،کلی برنامه چید و خلاصه خودش برید و دوخت و من هم تقریبا سکوت کردم ، وقتی حرفم تاثیری نداشت برای چه می گفتم ؟! هر چند داشتم کم کم وسوسه می شدم آن هم فقط به یک دلیل ،بری اونجا سرت مشغول میشه همه چی یادت میره ،اما مگر دل کندن و بریدن و رفتن به همین آسانی بود ؟! خانواده ام ، دوستان و اصلا خود این خاک دلبستگی بودند برای من احساسی! شب خودش مرا به خانه رساند و گفت که به حرف هایش فکر کنم شب را با فکری مشغول به خواب رفتم ، حقا که سارا راست می گفت ، خرسی بودم برای خودم ، در این شرایط و با این افکار کسی می توانست جز من بخوابد؟! صبح هم همانطور روی تخت دراز کشیده بودم و مشغول گوشی بودم ، تازه یادم افتاد پیج نواب مانده روی دستم ! یک لحظه از ذوق فکر دیدن پست هایش همه چیز را فراموش کردم،سعید و افکار و عقد و مهاجرت را را یادم رفت ،آخرین استوری اش باعث شد درجا بنشینم و فقط نگاهش کنم و از اول بخوانمش ... نشانه بود ؟! اتفاقی بود؟! نمی دانستم نام آن چند بیت قاب شده در عکس را چه بگذارم ؟! اما نمی توانستم منکر تپش های تند قلبم شوم .. حدود نیم ساعتی مضطرب طول و عرض اتاق را قدم زدم و خیره صفحه گوشی ماندم و هی خواندم آن چند بیت را ..و خاطره ها یکی یکی مقابل چشمانم نقش بستند! دختری چادر به سر ...دست در دست مادری ... دوان دوان به سوی سیل عظیم سینه زنان ... صدای طبل و سنج ها و بعد انگار از دور نوایی به گوش می رسید : باز این چه شورش است که در خلق عالم است باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است دوباره از نو خواندم استوری اش را : *باور من اینه که همیشه تو زندگیمی .... من عوض شدم ... ولی تو حسین بچگمی....* [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_پنجاه‌وهشتم این سنت خداست که سالها سکوت میکنه تحمل میکنه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حالا معلوم میشه این جناب "مار" در تورات کی میتونه باشه وگرنه آخه مار میتونه آدمو راهنمایی کنه چکار کن چکار نکن؟ خیلی استادانه اسم شیطان از کتاب مقدس حذف شده و با مار جایگزین شده. حالا اینکه چرا رو میگم براتون خلاصه شیطان می آد شروع میکنه با اینا حرف زدن میگه *دوست دارید راهنماییتون کنم که چطور ملَک یعنی فرشته بشید؟* خب خیلی عجیبه چون همه فرشتگان به آدم سجده کردن چرا آدم باید طمع کنه به جایگاه فرشتگان وقتی خودش مقام بالاتری داره؟ الا اینکه در این جمله، ملَک استعاره باشه به جزئی از ملک یعنی یک صفت خاص از فرشتگان که در انسان نیست و براش مهمه که داشته باشه و اون چیه؟ انسان ها دائم در حال نوسان بین خوب و بد هستن و میزان فضائل و رذائلشون بالا پایین میشه ولی فرشته ها همیشه کامل ان شیطان گفت میخواید یه راهنمایی بهتون بکنم انسان کامل بشید؟ طمع بزرگ انسان همینه انسان وقتی به کمال خودش برسه سعادتمند میشه و در آغوش خدا قرار میگیره و به جاودانگی میرسه خب پیشنهاد وسوسه کننده ای بوده میگن راهنمایی کن ببینیم اونم میگه ایناها همین شجره! _اصلا ماهیت این درخت چیه که آزمون انسانه چرا نباید بهش نزدیک بشه _شجره همیشه درخت مادی نیست درباره ماهیتش هم بعدا مفصل بحث میکنیم حالا وقتی به آدم و حوا گفت راهش اینه اونا فوری گارد گرفتن گفتن عدلی دست گذاشتی رو همون چیزی که خدا منع کرده خدا راست میگفت تو دشمن مایی برو پی کارت اما شیطان که ناامید نشد نشست زیر پاشون اونقدر قسم خورد که حرفش رو باور کردن جالبه قرآن میگه هر دوی آنان را فریفت حرفی از مقصر بودن حوا به میون نمیاد اصلا... وقتی آدم و حوا اون ترک اولا رو انجام دادن اینطوری نبود که تازه بفهمن عریانن اینا از اولش هم شعور داشتن بلکه عریان شدن یعنی اولین جریمه ی ترک اولا شون گرفتن پوشش بهشتی شون بود برای اینکهزشتی کارشون براشون مجسم بشه ببین خدا تا لحظه انتخاب ساکته ولی بلافاصله بعد از وقوع جرم واکنش نشون میده یعنی طبعا ناظره میبینه و واکنش نشون میده اینطوری نیس که اصلا متوجه نباشه چه خبره تازه بیاد برا قدم زدن تو باغ و بفهمه چی به چیه. احاطه کامل! میبینی تعریف قرآن و تورات از قدرت و ماهیت خدا چقدر متفاوته؟ یه مسلمان که با نگاه قرآن بزرگ شده و اون عظمت و هیبت و قدرت بی نهایت خدا توی ذهنش نشسته وقتی تورات میخونه اصلا گیج میشه میگه خدای اینا چرا اینجوریه! تعریف ما از خدا یه چیز دیگه ست... کاملا متفاوت! حالا شمایی که میفرمایید پیامبر ما قرآن رو با اقتباس از تورات نوشته بگو ببینم این چه مدل کپی زدنه که منطق کلی کتاب، نگاهش، روایتش، همه چیزش فرق میکنه؟ همون داستان رو یکبار دیگه تعریف کرده ولی کاملا متفاوت! در واقع از دروغ هایی که بهش نسبت دادن اعلام برائت کرده بگذریم... حالا بعد از اون ترک اولا برخورد خدا با کار آدم و حوا چیه؟ باز هم مثل همیشه فرصت توضیح رو میده با اینکه بی نیازه ناظره خودش. و توانا به دادن هر نوع عقوبتی میپرسه: چرا حرفش رو گوش کردید مگه نگفتم او دشمن آشکار شماست؟ اون اصلا از شما متنفره قسم خورده همتونو گمراه کنه آدم چه جوابی میده؟ میگه خدایا من نمیدونستم اینجا میشه قسم دروغ خورد! دقیقا ضربه رو از خوش خیالی و عدم اگاهی خورد چون دشمن شناسی بلد نبود حالا تنبیه چیه؟ شما با نسلتون برید روی زمین وارد زندگی در عالم ماده میشید مورد آزمایش قرار میگیرید رشد میکنید بعضیا هم متاسفانه سقوط میکنن اونم خودشون انتخاب میکنن و در نهایت دوباره به سمت من برمیگردید و درباره این فرصت پاسخگو خواهید بود آدم و حوا به زمین میان و حیات بشر روی زمین آغاز میشه حالا اینکه بعد از حیات بشر روی زمین چه اتفاقی میفته و منطق این روایات عجیب کتاب مقدس چیه و "اینایی" که ژانت میپرسه کیا هستن رو الان عرض میکنم خدمتتون فقط یکم پیش مقدمه نیاز داره؛ هدفم قصه گفتن نیست نمیخوام وقتتونو پر کنم هر چیزی که میگم در توضیح دقیق ریشه های ایدئولوژیک نقطه عطفه یعنی پیش زمینه ایه برای اینکه وقتی روی اون موضوع اصلی مون بحث میکنیم حرفایی که میزنم درست درک بشه خب... بعد از اینکه انسان روی زمین اومد چه اتفاقی افتاد؟ در طول تاریخ خدایان مختلفی در بین مردم پرستیده میشدن الهه های مختلفی بودن، اجرام و اجسام مختلفی بودن، حالا مثلا معروف ترینش همینی که تو مثال زدی خورشید! خورشید در همه ی تمدن ها پرستیده شده. در تمدن مصر خدای "را" بوده، در ایران "میترا" بوده در یونان "هلن" بوده خلاصه همه جا بوده کتایون_خب این طبیعیه در همه جای کره زمین بزرگترین و موثر ترین چیزی که مردم در اطراف خودشون میدیدن همین خورشید بوده... _درسته این دلیل در اقناع بشر برای پرستش خورشید موثره . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_پنجاه‌وهشتم نماز مغرب و عشاء را خوانده بود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر و خانباجی تا روز دهم زایمان راضیه پیش او می ماندند و تمام کارهای خانه به دوش من افتاد. حمیده هم کمک می کرد اما رویم نمی،شد به او که دو سه سالی از من بزرگتر بود دستور دهم یا مستقیم چیزی از او بخواهم. حمیده گاهی به خانه راضیه می رفت و گاهی هم به خانه مادرش سر می زد. پسر ها هم که همراه آقاجان به سر کار می رفتند و بیشتر روزها من در خانه تنها بودم. هر روز از آقاجان می خواستم اجازه دهد همراه حمیده به منزل راضیه بروم تا او و نوزادش را ببینم اما آقا جان می گفت صبر کنم به وقتش خودش مرا می برد. دلیل کارش را نمی فهمیدم. دلم برای دیدن راضیه و نوزادش پر می زد و با تعریف های حمیده و بقیه بی تاب تر می شدم اما آقاجان اجازه نمی داد به دیدن راضیه بروم. صبح سه شنبه بود که حسابی بی طاقت شده بودم. تنهایی در خانه، نبودن مادر و خانباجی، اجازه ندادن های آقاجان برای رفتن به خانه راضیه و از همه بیشتر دوری احمد دلم را پر از درد و غصه کرده بود. بدون این که از آقاجان اجازه بگیرم یا به حمیده بگویم چادر پوشیدم و تنهایی به سقاخانه محل رفتم. به پنجره سقا خانه دست کشیدم و شمع روشن کردم و با خدا درد دل کردم. اشک ریختم و وقتی دلم سبک شد به خانه برگشتم. اولین بارم بود که تنها و بدون اطلاع آقاجان جایی رفته بودم. آقاجان همیشه اصرار داشت تنهایی جایی نرویم و همیشه یکی از برادرانم باید همراه مان می بود. آقاجان می گفت کوچه و خیابان برای یک زن تنها یا دختر جوان نا امن است و یک مرد باید همراه مان باشد تا کسی مزاحم مان نشود. به خانه که برگشتم حمیده انگار اصلا متوجه نبودن من نشده بود. اگر می فهمید بیرون بوده ام سرزنشم می کرد اما این که چیزی نگفت یعنی متوجه نشده بود. حمیده چادرش را پوشید و به خانه مادرش که یک کوچه بالاتر بود رفت. خیلی روزها آن جا می رفت و تا غروب می ماند. کارهای خانه را انجام دادم و نهار پختم. ظهر آقاجان تنها برای نهار به خانه آمد و برادرانم نیامدند. برعکس روزهای دیگر که بعد از نهار دوباره به سر کار بر می گشت آن روز برای استراحت در خانه ماند. بعد از ظهر که برایش چای بردم به من گفت آماده شوم تا به دیدن راضیه برویم. خوشحال شدم. بالاخره بعد از 8 روز می خواستم به دیدن خواهرم و فرزندش بروم. سریع لباس پوشیدم و در حیاط منتظر آقاجان ماندم. خانه راضیه نزدیک بود و می شد پیاده رفت ولی آقاجان گفت سوار ماشین شوم. آقاجان ماشین را روشن کرد و در مسیر برعکس خانه راضیه رانندگی کرد. در خیابان اصلی که پیچید پرسیدم: آقا جان مگه قرار نبود بریم خونه راضیه؟ _میریم باباجان اول بریم بازار یه کاری هست انجام بدم بعد. ناراحت شدم. از خانه راضیه خیلی دور شده بودیم. معلوم نبود کی کار آقاجان تمام شود و مرا به خانه راضیه ببرد. با دلخوری گفتم: خوب منو می گذاشتید خونه راضیه خودتان می رفتید بازار به کارتان می رسیدین آقا جان چیزی نگفت و من هم به نشانه دلخوری تمام مسیر را سکوت کردم. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•