eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•~• 💕 •[ ]• . . 💓•\ در اوایل زندگی مشتركمان شهید رفتند جبهه و بعد از اینكه برگشتند، گفتند كه برویم یك مقدار وسایل خانه تهیه كنیم. ☺️•\ البته در اوایل ازدواج‌مان بعضی از لوازم ضروری را خانواده ما فراهم كرده بودند، ولی با این همه مهدی حتی به وسایل اولیه و ابتدایی زندگی‌مان ایراد و اشكال وارد می‌كردند و می‌گفتند كه ما از این هم ساده‌تر می‌توانیم زندگی كنیم. 🌸•\ حتی روزی مادرشان به خانه‌ ما تشریف آورده بودند و با حالت خیلی ناراحت گفتند كه خدا بابایت را رحمت كند و جای او خالی است و اگر می‌آمد و شما را در این حال می‌دید كه شما روی موكت زندگی می‌كنید قهراً نمی‌گذاشت این چنین زندگی كنید... 😞•\ چرا شما فقط این طور زندگی می‌كنید در حالی كه هیچ پاسداری این چنین زندگی نمی‌كند...!! 🍃💛 . . •[👀]• درگیر یڪ نگاھِ تو شد ، روزگـار من👇 💕 @Asheghaneh_halal •~•
•~• 💕 •[ ]• . . 💍⇦ روز عقد، زنهای فامیل منتظر رؤيت روی ماهِ آقا دوماد بودن... وقتی اومد گفتم: "بفرماييد،اینم شادوماد... داره میاد... 🧐⇦ همه با تعجب نگاه میکردن... مرتب بود و تر و تمیز... 😁⇦ اما بِجای کت و شلوار با همون لباس سپاه اومده بود؛ فقط پوتینایش یه ذره خاکی بودن...! ⭐️🌱 . . •[👀]• درگیر یڪ نگاھِ تو شد ، روزگـار من👇 💕 @Asheghaneh_halal •~•
°\💕/° °/ \‌° . . روز عقد هم ، حمید آقا یک آئینه دور فلزی و یک قوطی شیرینی و یک جعبه سیب از باغ‌شان آورد 🍃💑 دو اتاق بیشتر نداشتیم ، یک اتاق آقایان و یک اتاق خانم‌ها بودند ، مراسم خیلی ساده بود ، عاقد و چند نفر از طرف خانواده 🍃🤗 چند نفر از طرف خانواده باکری و چند نفر هم از طرف ما در مراسم بودند ، بعد از عقد همه رفتند 🍃😔 یکی به من گفت فقط یک جفت پوتین مانده گمانم آقا مهدی تنهاست ، رفتم اتاق دیدم تنها نشسته بود 🍃😍 بلند شد سلام کردیم و بعد دوباره نشستیم ، اما خیلی با خجالت ، راستش برای اولین بار بود که مهدی را به خوبی می‌دیدم ،🍃😌 سرش پائین بود ، وقتی همدیگر را نگاه می‌کردیم ، آن یکی سرش را پایین می‌انداخت ،🍃😢 تازه شروع کرده بودیم به حرف زدن ، که حلقه را از جیبش درآورد و جلوی من گذاشت 🍃💍 چند لحظه بعد شاید نیم ساعت نشد درِ خانه به صدا درآمد و آمدند دنبالش ، معذرت‌خواهی کرد و رفت و گفت فردا عازم آبادان هستیم ، اصرار کردم که حداقل برای شام بیاید ، آمد🍃😊 اما از شانس ما برق منطقه رفته بود 🍃😅 با چراغ دورسوز سر سفره همه با هم نشستیم و شام خوردیم و بعد از شام تا کوچه به بدرقه‌اش رفتم .🍃🙏 . . °/🕊\° بازآۍ دلبرا کھ دلم بۍقرار توست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal °\💕/°