🍃🕊🍃
#چفیه | #خادمانه
📿| ختم صلوات امروز
🍃| هــدیـہ بہ ⇓
❣| ۱۵۰ شهید تازه تفحص شده
♥️ خدا، شهدارا درقیامت
با بهاء وجلالی باعظمت و
نورانیتی واردمیکندکه اگر
انبیاء ازمقابل اینها بگذرند
وسوارباشندبه احترام اینها
پیاده میشوند.
#مولا_امیرالمومنین_ع
ارسال تعـداد #صلوات به آے دے😌👇
•🌷• @F_Delaram_313
تعداد صلواٺ ها
•• ۳۶۷۴ ••
هر روز میزبان یڪ فرشته😃👇
|❤️| @asheghaneh_halal
🍃🕊🍃
[• #خندیشه😉 •]
به چهـارمین ماه سال و اولین ماه
تــابستون🍉 ڪه مےرسیم😄
اونایے ڪه متولد تیرماه هستن یه جورے
میـگن فرمـانروایے تیرماهےها رسید🎯
ڪه آدم با گذرے در ڪتاب تاریخ
دوم دبیرستان😅
چهـار ستون ڪه هیچ!
هشت ستون بدنش ویبره اول صبح میره!😉
میگےچرا؟
میـــگم:) چشمم روشن ڪه ڪتاب
تاریخ دوم دبیرستان و به فراموشے سپردی😱
شــاید برادران اصلاح طلب به صورت
ڪاملا خفاگرایانه اے😂 به برادران
آموزش و پرورش گفتن اگه اینا رو حدف
نڪنے بودجه بےبودجه😌
حالا عَیب نداره!
خودم برات مےگویم😎
تــیرماه 78 به لطف جناب خاتمے
و گفتمان سازندگےشون👌
حادثه ڪوے دانشگاه اتفاق افتاد!
ده سال بعد 88 بازم به لطف ایشون
و امداد رسانےهای امثال ڪروبے
ڪه در زمان خاتمے رئیس مجلس ششم بود
یڪماه ڪه هیچ هشت ماه ڪشور را
در فتنه و آشوب نگه داشتند😮
ده سال بعد 98 😉
هنوز ڪاری انجام ندادن😅
ولے خبر ندارن ما از ریز ڪاراشون
اطلاعات تڪمیلے داریم☺️
بــعله✋
دوران بزن دَر و حتے برای شما
دوست عـــزیز داخلے تمــــام شده است.
طنــز سیاســے را با ما دنبال ڪنید👇
•|😅|• @Rasad_Nama
14.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
[• #شهید_زنده •]
{هزارتـا ڪار غیر از نمـاز میڪنہ،
امـا بہ نمـاز ڪہ مےرسہ جرثقیل
هزار تُـنے باید بلندش ڪنہ!😑🏗
{مـن ڪہ خدا رو قبـول دارم؛
پـس چرا بہ حرفش گوش نمیـدم؟😕
••پـیشنهاد دانـلود فورے☺️
••انرجےزاےقوے🍹🍃
#اسـتادپناهـیان
ـشھید اند،امـا زندھ😌👇
[•🕊•] @asheghaneh_halal
_اطلاعاٺ سیاسیت ضعیفہ؟!😱🤔
هروقت بحث سیاسے میشہ
تو سڪوت میڪنے؟😑✋
دیگہ نگــران اطلاعــاٺ سیاسے نباش😳👊
اینجا ما بهت یاد میدیم
چطــورے حرف سیاسے
بزنے و اطلاعــاتٺ رو قوے ڪنے😎✌️
زوود باش بیاتو تا پاڪ نشده👇
http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2
عاشقانه های حلال C᭄
_اطلاعاٺ سیاسیت ضعیفہ؟!😱🤔 هروقت بحث سیاسے میشہ تو سڪوت میڪنے؟😑✋ دیگہ نگــران اطلاعــاٺ سیاسے نباش😳👊
یڪ حزب اللهےسیاسےانقلابے
تضمینڪننده آینده انقلاب است✌️🇮🇷
اینجا سیاسےانقلابےشو🇮🇷
ڪاری از خادمان عاشقانه هاےحلال
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهشتاد شاهرخ لبخندی زد، سری تکان داد و دوباره خم شد. شروین چشمهایش را
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهشتاد_ویک
شاهرخ نفس عمیقی کشید. نفسی که بیشتر شبیه آه بود. هادی دستش را به سمت شروین دراز کرد.
- من معمولاً یک شنبه ها اینجام. امیدوارم بازم ببینمت
شروین دستش را گرفت:
-منم امیدوارم
- قدر استادت رو بدون. خیلی چیزا می تونی ازش یاد بگیری
شروین نگاهی به شاهرخ کرد و روبه هادی سرتکان داد. هادی کفش هایش را پوشید، سربلند کرد و رو به شروین گفت:
- شما زحمت نکشید. ممنون
حیاط نیمه تاریک بود. وقتی هادی سربلند کرد تمام صورتش در سیاهی فرو رفت و تنها چشمهای سیاهش را اشعه ای از نور چراغ اتاق روشن کرد. دیدن این صحنه یک آن، دوباره آن تصویر مبهم را در ذهن شروین تداعی کرد. مطمئن بود این چشم ها را دیده.اما چرا یادش نمی آمد کجا؟
همانجا دم در راهرو ماند و همانطور که از دور رفتن هادی را نگاه می کرد سعی کرد صندوقچه در هم ذهنش را مرور کند تا شاید جواب سوالش را پیدا کند. هادی قبل از اینکه از در کوچه خارج شود برای شروین دست تکان داد وگفت:
-پسر خوبیه، هنوز فرصت داره
- آره، با همه هارت و پورتش چیزی تو دلش نیست، فقط ...
نتوانست در چشمهای هادی خیره بماند. مثل هیمشه سر پائین انداخت و ادامه داد:
- می ترسم هادی، می ترسم به خاطر شباهتی که داره برام مهم باشه. می ترسم به خاطر علاقه شخصیمکار کنم نه به خاطر وظیفه ای که بهم دادن. امتحان سختیه
هادی دستش را روی شانه شاهرخ گذاشت.
- اگر نمی تونستی از پسش بر بیای نمی فرستادنت. حتماً می تونستی که انتخابت کردن. به انتخابش شک داری؟
شاهرخ نفسش را بیرون داد:
- درسته
بعد با مهربانی اضافه کرد:
- خیلی از من جلوتری، اعتراف می کنم که بهت غبطه می خورم
هادی لبخندی مهربان زد و شاهرخ را در آغوش کشید. شاهرخ که اشک در چشمهایش بود و بغض در گلویش گفت:
-سلام ما رو برسون
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهشتاد_ویک شاهرخ نفس عمیقی کشید. نفسی که بیشتر شبیه آه بود. هادی دستش
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهشتاد_ودو
خیلی تلاش کرد تا بغضش سر باز نکند اما هر کار کرد نتوانست جلوی قطره اشکی را که بی اختیار پائین غلطید را بگیرد. هادی اشک را از گونه شاهرخ پاک کرد، لبخندی زد و از در بیرون رفت. شاهرخ مدتی در کوچه ماند. شروین که دم در راهرو ایستاده بود و از دور همه چیز را می دید وقتی شاهرخ می خواست از در راهرو رد شود پرسید:
- اون شبیه کیه؟
شاهرخ منظورش را نفهمید.
-می گم اون شبیه کیه که اینجور بغلش کردی؟
شاهرخ خنده ای کرد.
- بیا تو هوا سرده قاط زدی
این را گفت و وارد خانه شد. اما شروین به جای اینکه داخل برود برگشت و به در کوچه خیره شد. تصویر چشمهای هادی ذهنش را مشغول کرده بود...
•فصل هجدهم•
سعید با رفقایش دور یکی از میزهای حیاط دانشگاه نشسته بود. یکی از دوست هایش با دیدن شروین و شاهرخ که از در دانشگاه وارد می شدند گفت:
-هی سعید، رفیقت! خیلی با مهدوی جور شده، خبریه؟
-اینجوری راحت تر میشه نمره بیاری
یکی شان خنده ای کرد.
- ها ها ! شروین؟ خودت هم می دونی شروین کله شق تر از این حرفهاست که برا نمره گردن کج کنه
یکی دیگرشان کیکی را که می خورد قورت داد و گفت:
- تازه اونم مهدوی، همه اخلاقشو می دونن. کم مونده امام جماعت مسجد دانشگاه بشه!
سعید با کمی مکث گفت:
-اینجور آدمها ظاهرشون رونگه می دارن
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_صدوهشتاد_ودو خیلی تلاش کرد تا بغضش سر باز نکند اما هر کار کرد نتوانست
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_صدوهشتاد_وسه
پسردوباره گفت:
-تو و شروین زدین به تیپ هم چرا یقه اونو گرفتی؟ من خودم باهاش حرف زدم. واقعاً آدم حسابیه
- اون موقع هائی هم که میاد باشگاه بیای باهاش حرف بزنی بد نیست
پسر با تعجب پرسید:
- باشگاه چی؟ بدن سازی؟ وزن پشه ای کار می کنه؟
همه خندیدند. آخر بدن لاغر شاهرخ هیچ شباهتی به ورزشکارها نداشت. سعید پوزخندی زد و گفت:
-بیلیارد، خودم دیدم با شروین می ره
پسر ابروئی بالا برد ولی چیزی نگفت، آن یکی که سرسخت تر به نظر می رسیدگفت:
-مگه بیلیارد جرمه؟ هر کی بره بیلیارد یعنی خلافه؟
سعید گفت:
- هر کی نه، ولی کسی که با بابک خوش و بش داره...
بعد حرفش را قطع کرد سری تکان داد و با قیافه ای حق به جانب گفت:
- خب البته شاید محض رضای خدا باهاش رفیقه. برای ارشاد و راهنمائی
بچه ها بابک را می شناختند و می دانستند با چه جور آدم هائی سروکار دارد. آدمی که حتی در مسلمان بودنش هم شک بود! برای همین با ناباوری نگاهی به هم انداختند. پسر که نگاهها را دید گفت:
- از کجا معلوم راست بگی؟
این حرف برای سعید گران تمام شد. بلند شد و یقه پسر را گرفت.
- خیلی گنده تر از دهنت حرف می زنی. نکنه تو هم ازش نمره طلب داری؟
پسر دست سعید را از یقه اش کند. بچه ها رو به سعید گفتند:
- زشته سعید، اینجا دانشگاهه
پسر یقه اش را صاف کرد و گفت:
- این بابا فرق دانشگاه و چاله میدون رو نمیدونه!
سعید دوباره حمله کرد که یقه اش را بگیرد که بچه ها مانع شدند و یکیشان داد زد:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒