eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_وهشت -حالا حتماً می خوای بری دیدن بابا؟ -آره هفته پیش هم ند
🍃🍒 💚 شاهرخ خنده ای کرد دستی به شانه پیرمرد زد و گفت: -شما هم بابای ما رو تنها گیر آوردی خوب اذیتش می کنی ها! - تقصیر خودشه. عین بچه ها کله شقه. آدم پسر به این خوبی داشته باشه اینقدر هم دوستش هم داشته باشه، اونوقت اینجور ادا در بیاره؟ به ساختمان رسیده بودند. خانه در انتهای مسیر خیابان ورودی بود و تقریبا در وسط باغ. خانه ای بزرگ و دو طبقه با نمایی سفید رنگ و سقف های شیروانی. از پرده های آویخته و سکوتی که بر خانه حکمفرما بود میشد فهمید که خانه تنها پذیرای صاحب خانه پیر است و بس. شروین ماشین را خاموش کرد و پیاده شد. مشت غلام گفت: - آقا شما برید داخل منم اون باغچه اونوری رو آبش رو درست کنم و بیام - باشه مشتی. راحت باش. بیا شروین از پله ها بالا رفتند. - نه بابا مثل اینکه واقعاً بچه مایه داری! - بچه مایه دار بودم! فعلاً که از همه چیز محرومم! بابا سهم همه خواهرا رو داده سهم منم گفته اگر مونده باشه وقف کنه بهم نمیده! میگه اگر قبل از مردنم آدم شدی که شدی وگرنه همش رو می بخشم که هیچی دستت رو نگیره! - پس هم دردیم! - تقریبا! دست دراز کرد و در چوبی سفید رنگ را باز کرد و به شروین تعارف کرد. خودش هم داخل شد، در را بست و پدرش را صدا زد: -بابا؟ کجائین؟ صدای تلویزیون بلند شد. شاهرخ که خنده اش گرفته بود گفت: -می شنوی؟ این یعنی من پای تلویزیونم شروین هر دقیقه بیشتر کنجکاو می شد پدر شاهرخ را ببیند. راهرویی کوتاه که با یک در از سالن اصلی جدا می شد. بعد از در سالن بود که با چند پله کوتاه از راهرو جدا میشد. تمام فضا با مبل های استیل گران قیمت و طلایی مبلمان شده بود. پیانوی بزرگی در یک سمت بود و در طرف دیگر راه پله عریض و هلال مانند که دو طبقه را به هم وصل می کرد و با قالی سرخ رنگ فرش شده بود. شاهرخ رو به شروین گفت: - میبینی؟اون پیاونی منه! تنها چیزی از این خونه که گاهی دلم براش تنگ میشه! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وسی_ونه شاهرخ خنده ای کرد دستی به شانه پیرمرد زد و گفت: -شما هم ب
🍃🍒 💚 بعد خندید و گفت: - البته به غیر از پدرم گوشه ای از سالن با دو پله کوتاه اما طویل از بقیه سالن جدا شده و یک سری مبل راحتی بزرگ چرمی داشت که پدر شاهرخ پشت به در ورودی روی آنها نشسته بود و تلویزیون تماشا می کرد. شاهرخ جلوتر حرکت می کرد. شروین به دنبال شاهرخ از پله ها بالا رفت.پدر صدای تلویزیون را کم کرد جوری که شروین می توانست صدایش را بشنود. - سلام پدر اینجائید؟ پدر سلام خشکی کرد و دست دراز کرد و دست شاهرخ را گرفت. شاهرخ خم شد دست پدرش را بوسید و گفت: -اومدم ببینمتون البته تنها نیستم و رو به شروین گفت: -بیا اینجا شروین که از پله بالا می رفت صدای پدر را شنید: - همون رفیقت که مثل خودت عقب مونده است؟ از این حرف جا خورد. حالا دیگر می توانست چهره پدر را ببیند. پدر معلوم بود با دیدن شروین تعجب کرده. شروین سلام کرد و دست دراز کرد. شاهرخ معرفی اش کرد. - اونی که شما اون دفعه دیدید علی بود که اومده بود معاینتون کنه. این شروینه. یکی از شاگردهام پدر ابروئی بالا برد، پکی به پیپش زد و نگاهی به سرتا پای شروین انداخت. پدر شاهرخ با آنچه که شروین در ذهنش ساخته بود خیلی فرق داشت. مردی با موهای کوتاه و تقریباً سفید، صورتی اصلاح کرده، ابروهائی خاکستری، چشمانی نافذ و صورتی گوشتی- که شروین را یاد فرهادی که در عکس دیده بود می انداخت- با رب دو شامبری زرشکی بر تن و دستمال گردنی همرنگ لباسش بر گردن روی مبل نشسته بود و پیپ می کشید. - تو مگه دوستهای اینجوری هم داری؟ -مگه این چه جوریه؟ -مثل اون رفیقهات ریشو نیست! اسمش هم شبیه اونها نیست. نکنه داری عاقل می شی؟ - فکر نکنم - فرهاد که رفت تو هم که موندی اینجوری. خدا اشتباهی اونو برد! یه نگاه به قیافت بنداز! آخه این چه لباس و قیافه ایه؟ عین پیرمردها! بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] •|دشمـن دیـن و وطنمـ😏 •|مُــــرده بــاد✋ •|ذلـتــ‌شــان👇 •|روشنـے دیــده باد😉 •|تــاج ســـرِ مـــردمِ😍 •|ایـن مــرز و بـــومـ🇮🇷 •|یــار خـراســانے ما☝️ •|زنـــده بـاد👌 #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(444)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
. ❌ڪانالے ڪه این روزها تو ایتا غوغا به پا ڪرده با روشنگرے هاش👆 ❌ اگه میخواي اخبار محرمانه رو رصد ڪني، بیا ببین تو این ڪانال چه خبره😱 http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2 🎥🔞 #بدون_سانسور 🎥🔞 #بدون_روتوش✋ 🎥🔞 #افشاگرے http://eitaa.com/joinchat/527499284C698ab461f2 ☝️☺️☝️☺️☝️ .
•••🍃••• #صبحونه 『نقشِـ او :) ↚دڔ چَشمِـ👀 مــٰا •❉هَر روز خُوشـ تر میٖشـ💕ـود ...』 ✍| #سعدے 😉| #صبح‌و‌روزتون‌قشنگ | @Asheghaneh_halal | •••🍃•••
#همسفرانه بخـــنــد|•😊•| بگــذار هــلال لبخنــدت|•😍•| آذیــــن ببـنــــدد شــبــــم را|•🌙•| #تو_فقط_بخند_برام😌 بھ وقت ـعاشقے😉👇 •°❤️•° @Asheghaneh_Halal
4_6015002102051373190.mp3
1.09M
[• #مجردانه♡•] ..|🗣پیامبر اڪرم {ص} ••جوان هاتون رو ازدواج بدید...•• اگه ڪارے از دستت برمیاد براے ازدواج بقیه انجام بده... ..|💗 #استادپناهیان مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ღ •] \\💞 •🍀•هرگز همسرتون رو با اعضاے خانواده اش تشبیه نڪنید •🍀•تو هم مثل بابات، خواهرت خیلے... هستے؛این‌ها نشان از خشم منفعل شما نسبت به خانواده‌اش و آغازگر دعوایے بےنتیجه و پر تنش خواهد بود.... 😐 \\💞 ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇 [•🍹•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
..|🍃 #طلبگی |👤روز هايم عوض شد. ساکت تر شده بودم. انگار پشت دخل مغازه که مي ايستادم از جايي که من ن
..|🍃 |👤بعد از آن از هر فرصتي از مغازه ام جيم مي زدم و مي رفتم پيش هادي آقا. آقا رضا ديگر از دستم کلافه شده بود. بس که مي آمد پيش هادي آقا دنبالم. گاهي به کنايه مي گفت حقوق اين ماهت را برو از هادي آقا بگير.✨ مثل مجنوني که هيچ چيز غير از معشوقش نمي بيند دنيا برايم قفس شد. از کارم زدم بيرون و شدم شاگرد مغازه کوچک هادي اقا. ماهي صد هزار تومان لباس فروشي آقا رضا را دادم به پانزده هزار تومان پارچه فروشي هادي آقا!✨ روزهاي گرم و بلند تابستان بود و ماه رجب. بلندترين قدم هاي خودسازي  ام را با روزه برداشتم. نفس سرکشم را مثل موش آبکشيده کنار انداخته بودم. ديگر نگاهم دست خودم بود. کلامم. هوسم و همه چيزم. - البته بگويم الان زمين خورده نفسمم ولي آن روزها نفس برايم جلوه اي نداشت-✨ صبح تا شب کارم شده بود پرسيدن از هادي آقا و شنيدن حرف هايش. انگار نه او خستگي داشت و نه من سيري! يادم است که مادرم مي گفت از دفعاتي که حرم مشرف شده بود دوبارش را داخل مغازه کوچک ما شده بود و چند دقيقه اي نگاهم کرده بود. مي گفت انقدر محو هادي آقا بودي که مرا نديدي!✨ هنوز هم که هنوز است مادرم هادي آقا را دعا مي کند. چند ماهي گذشت. هادي آقا همه چيزي که داشت را مخلصانه سرازير وجود من کرد. مثل جوجه اي که آنقدر آب و دانه داده شد که پر درآورد و وقت پريدنش رسيد.✨ چند وقت بعد اتفاقاتي افتاد که دايي کوچکم که طلبه بود مجبور شد با پيکان قديمي اي که داشت مسافرتي کند به قم. همه تا حدودي در جريان تحول من قرار گرفته بودند. حداقلش اينکه ظاهرم عوض شده بود. دايي به من پيشنهاد داد که همراهش بروم. من و او و يکي ديگر از دوستانش که هندي بود رفتيم قم.✨ دوست هندي دايي ام ارتباطاتي داشت با مرحوم آيت الله مشکيني رحمت الله عليه که همين سبب شد ديدار خصوصي اي با ايشان داشته باشيم.✨ وقت نماز ظهر ديدارهاي عمومي را تعطيل کردند و مانديم شش نفر. من و دايي و دوست هندي و دو محافظ و خود آيت الله مشکيني. نماز را پشت سرشان خوانديم و بعد رفتيم براي ديده بوسي. به من که رسيدند گفتند: ماشاالله طلبه اي؟ سرم را پايين انداختم. دايي گفت: هنوز نه دعا بفرماييد! آيت الله مشکيني گفتند: چرا طلبه نمي شوي؟ .... خدا مي داند که تا آن موقع نه اين سوال برايم مطرح شده بود و نه کسي از من پرسيده بود. جالب بود همين جمله ي ساده " چرا طلبه نمي شوي؟" از درون من تکرار مي شد. مثل خوره افتاده بود به جانم. مدتي گذشت و اين سوال شکلش عوض شد.✨ " براي چه طلبه نشوم؟" مردم چه مي گويند؟ خب بگويند! دوستان مسخره ات مي کنند؟ خب بکنند! راهي که جلوي روي من باز شده را هيچ جايي جز حوزه نميشد طي کنم. آنقدر وسعت ديدم زياد شده بود که دنيا خفه ام مي کرد.✨ بايد کارم ارتباط مستقيم با خدا مي داشت تا آرامم کند. با پزشکي و مهندسي و شغل بازار هم مي شود خدايي بود و براي او، اما اينها واسطه داشتند و من واسطه ها را نمي خواستم. من به چيزي فراتر از خودم فکر مي کردم.✨ دوست داشتم همه را از چيزي که به آن رسيده ام با خبر کنم. دوست داشتم به خواب افتاده هايي مثل خودم نشان دهم وسعت هستي. دوست داشتم "هادي آقا" باشم براي محمد فلاح ها!✨ از ثبت نام و آزمونم چيزي يادم نيست. اصلا نمي دانم ثبت نام کردم يا نه. لابد کرده بودم که آزمون دادم! آزمون دادم و صبح روز اعلام نتايج اسمم را خواندم که در ذخيره ها قبول شده بودم. نوشته شده بود اولويت قبول شده: مدرسه علميه صاحب الزمان - خيابان شهيد مفتح ۴ - طبقه فوقاني مسجد فقيه سبزوارے✨ 💛 •• @asheghaneh_halal •• ..|🍃
🌷🍃 🍃 شهادت شوق وصول یار است و تا انسان هر چه را که حصول کرده فدا نکند شراب حضور را به وی نمیدهند و مگر شهادت چیزی جز حضور دائم است؟! •🕊• @Asheghaneh_halal •🕊• 🍃 🌷🍃
#ریحانه بانــــو°🌹° ڪاش این باطــن پاڪۍ ڪه مۍگویۍ ظاهــــرش هم خــدایۍ بود…°🌹° بانــــو°° ڪاش مۍ دانستۍ خدایۍ ڪه دلت با اوست حجاب را چقدر دوست مۍدارد…°° و مۍدانم°🌿° ڪه مۍدانۍخــدا تو را چگونہ بیشتــر دوست مۍدارد…°🌿° برداشتن حجاب°🌼° از سر تو مقدمہ اۍ مۍشود بر برداشتہ شدن حجاب از چشمان دیگران…°🌼° بہ چشمان°⭐️° خیــره ۍ دیگران بہ خودت ایراد مگیر ڪه مقصــر خود تو هستی…°⭐️° #تابع_اوامر_الهی_باشید💛 بانــوے ـخاصــ😇👇 [•🌸•] @Asheghaneh_Halal
🍒•| |•🍒 چطور بچه‌ها را از خبرچینی دیگران بر حذر ڪنیم؟😟 🔹یک روانشناس ڪودڪ و نوجوان: برخےاز ڪودڪان به دلیل ڪمبود اعتماد به نفس و جلب توجه، برخے از روے حسادت و عده‌اے نیز برای جلوگیری از اشتباه همسالان خود، خطاے آنها را به والدینشان گزارش می‌دهند☝️. ☺️👇 🍒•• @asheghaneh_halal