eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
° 🏴 ° سخنرانی استاد دانشمند در خصوص مراسم گِل به سر زدن اقوام لر در عاشورا. ▪️ @asheghaneh_halal ▪️ ° 🏴 °
#ریحانه بانو ای کاش این باطن پاکی که می گویی ظاهرش هم خدایی بود...💛 بانو ای کاش می دانستی خدایی که دلت با اوست حجاب را چقدر دوست می دارد...🌸🍃 و می دانم که می دانی خدا تو را چگونه بیشتر دوست دارد . . .💗 #ریحانه_خدا_باش🌹 •[🏴]• @Asheghaneh_halal
🍃🏴🍃 | 📿|ختم صلوات امروز 🍃| هــدیـہ بہ شهید⇓ ❣| روح‌الله‌قربانے ارسال تعـداد به آے دے😌👇 •🌷• @F_Delaram_313 تعداد صلواٺ ها •• ۷۶۹۳ •• هر روز میزبان یڪ فرشته👇 |❤️| @asheghaneh_halal 🍃🏴🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تاثیر لقمه در زندگی. دارستانی.mp3
17.94M
[• #شهید_زنده •] ☺️| تاثیر لقمہ حلال در زندگے‌! |👌 همراه بـا بخشے از زندگے شیخ رجبعلے خیاط... 🍃| پـیشنـهاد دانـلود! • #لقمـه‌حلال • #حجت‌السلام‌دارستانے ـشھید اند،امـا زندھ😌👇 [•🕊•] @asheghaneh_halal
[• #قرار_عاشقی⏰ •] ڪنج حرمت نشانده‌اے دنیا را ضامن شدے و نگاه کردے ما را بستی هر شب به پنجره فولادتـــ در ساعت هشت٬ پاےِ آهوها را! هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
▪️🍃 #همسفرانه از مـیانِ نوڪـرانِ هیئـتتــ یارِ مشـڪـے پوش میخواهمـ حسیــن (ع) •{💚}• عـشق‌خـوب‌اسـت اڱـریـارخـدایـےباشـد •{😍}• #اللهم‌الرزقنا‌حبیبا‌حسینیا☺️👌 ▪️🍃 @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پـنـجـاهـم |تابستان‌۶۴| «استاد محمدشاهی و برادر شهید» تهدیدش کرده بو
🍃🎀 💚 <<ویژگی ها>> راوی : دوستان شهید ما در معارف اسلامی خودمان داریم که راه های رسیدن به خدا به تعداد انسان ها فراوان است. و انسان با توجه به صفات و استعدادهای خاص خود که منحصر به فرد است ، راه به سوی خدا را با سرعت و دقت بیشتر میتواند طی کند. به این صفات منحصر به فرد اصطلاحاً《کلید شخصیت》می گویند. که با شکوفایی این صفات و پیدا کردن کلید شخصیت ، قفل جان آدمی باز میشود و به سوی خدای خود پرواز می کند. کلید شخصیت احمد آقا بعد از گذشت سه دهه که از زندگی او می گذرد قابل تحلیل است. بسیاری از دوستان بعد از شنیدن خاطرات ایشان علاقه مند شنیدن ویژگی های شخصیتی این‌بنده مخلص خدا شدند. به آنها باید عرض کنیم‌ که ؛ اولاً احمد آقا بسیار انسان کتومی بود ، یعنی از حالات درونی خود چیزی نمی گفت. او که در درجات بالای عرفان و معرفت قرار داشت مانند ساده ترین مردم رفتار میکرد تا هیچ کس از درون او مطلع نشود. راز مطلب در اینجاست. انسانی که شور خدا در سر دارد تمام حالات و دریافت های درونی خود را می پوشاند. ولی خداوند مِهر او را و عظمت او را در دلها قرار می دهد. خیلی ها از احمد آقا چیز خاصی نمی دیدند. همان نماز و اخلاق خوب و تواضع و... بود اما عاشقش بودند. ایشان قلب ها را فتح کرده بود. او به دیگران یاد داده بود که می توان در جریان عادی زندگی قرار داشت و مثل دیگران در میان مردم زندگی کرد اما با خدا بود. احمد آقا برخی از داشته های درونی خود را روی کاغذ می‌آورد تا یادگار بماند و به تعدادی از دوستان راز دار خود بیان می‌کرد تا شاید هم حرکتی کنند. گاهی اوقات که پاره‌ای از عنایات الهی را برای دوستان خاص خود می گفت، بلافاصله تأکید می‌کرد: تا زنده است هر کسی نگویید! یعنی معلوم است که این احمد آقا از گفته‌های خود چیزی نمی خواهد جز رشد دیگران. می خواست راه سفر به سوی خدا برای دوستان ناممکن جلوه نکند. و به دیگران به خاطر سختی های راه و زمانه نا امید نشوند. و بدانند که راه رسیدن به محبوب همیشه باز است. ویژگی دیگر او همت بالا و پشت کار در مسیر خدا بود. او یک بار به ندای توحیدی لبیک گفت و تا آخر عمر در این راه استقامت کرد. خداوند در آیه ۱۳ سوره احقاف میفرماید: 《به درستی که کسانی که بگویند به پروردگار ایمان آوردیم و استقامت داشته باشند پس برای آن ها هیچ ترس و اندوهی نیست.》 ایمان احمد آقا مقطعی نبود. وقتی تصمیم میگرفت مردانه همت می کرد و کار را به سرانجام میرساند. نمونه ی این فعالیت در نماز جمعه بچه ها و برگزاری دعای ندبه و... قابل مشاهده است. او در کارهای مسجد خالصانه برای خدا زحمت میکشید و با همتی وصف ناشدنی تلاش کرد. از دیگر ویژگی های ایشان سیر علمی و مطالعاتی ایشان بود. احمد آقا با نظم خاصی مشغول مطالعه میشد و هیچ گاه از مطالعه غافل نشد. به یکی از دوستان گفته بود : من حداقل روزی یک ساعت مطالعه ی جانبی دارم. احمد آقا مخاطب شناسی را سرلوحه ی کارهای خودش در مسجد قرار داده بود. او در کنار بچه های کوچک تر مانند خود آنها می شد. در مواجهه با بچه های شلوغ و مشکل ساز ، بسیار صبور بود و... بیشترین و بارز ترین صفت ایشان ادب و مهربانی و تواضع بود. هیچ کس از احمد آقا بی ادبی ندیده بود. احترام و تواضع و مهربانی ایشان زبانزد بچه های مسجد بود. ایشان همه ی بچه ها را مودبانه صدا میکرد. هیچ کس در حضور او کوچک نمی شد. ممکن نبود با کسی به خصوص نوجوانان با خشونت برخورد کند. بزرگ ترین عامل جذب ایشان ادب و مهربانی ایشان بود. ایشان در مقابل همه ی تازه وارد ها از جا بلند می شد و احترام میکرد. برای تشویق بچه ها به آن ها هدیه میداد که بیشتر هدایای ایشان کتاب بود. هرگز ندیدم که در امور معنوی و دینی کسی را مجبور کند، بلکه آن قدر عاشقانه از زیبایی اعمال دینی می گفت تا همه به آن گفته ها رفتار کنند. اگر موضوع خنده داری گفته می شد ، مانند همه می خندید و.... اما در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می داد. همه میدانستند که اگر در مقابل احمد آقا غیبت کسی را انجام دهند، با آنها برخورد خواهد کرد. در کنار این موارد باید ادب در مقابل قرآن و اهل بیت (ع) را اضافه کرد. احمد آقا بسیار اهل توسل بود. درباره ی قرآن هم هر روز خواندن با دقت قرآن را فراموش نمی کرد. ایشان در وصیت نامه ی خود نیز به قرآن بسیار سفارش کرده است. این صفات وقتی در کنار هم قرار می گیرد چهره ی زیبا و معصوم احمد آقا را به نمایش میگذارد؛ جوانی که مطیع حضرت حق بود و در کنار ما به سادگی زندگی کرد. بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پـنـجـاه_و_یـکـم <<ویژگی ها>> راوی : دوستان شهید ما در معارف اسلامی
🍃🎀 💚 «اعزام» (دکترمحسن نوری) ستون نفرات رزمندگان از کنار یک باتلاق و در مسیر یک دشت درحرکت بود. شب بود و هوا بسیارتاریک. درجلوی ستون احمدآقا قرارداشت. همینطور که به آنهانگاه می کردم یکباره یک گلوله خمپاره درکنارستون منفجرشد! ترکش خمپاره فقط به یک نفراصابت کرد. قلب احمدآقا مورد هدف قرارگرفت!بعد ایشان به سمت راست چرخید و کلماتی از زبانش خارج شد که من فهمیدم چه می گوید. درآن لحظات احمدآقاجلوی چشمان من به شهادت رسید و من همان موقع حیرت زده ازخواب پریدم. تاچنددقیقه بدنم میلرزید. روز بعد درمسجداحمـدآقارادیدم. خوابم رابرای ایشان تعریف کردم.اوهم لبخندی زد و گفت : به شماخبرمی دهم که خوابت رؤیای صادقه بوده یانه! پاییز سال۱۳۶۴ بود. تغییر در رفتار و اعمال احمدآقا بیشترحس می شد. نمازهای ایشان همگی معراج شده بود. یادم هست یکباربعد از نماز به ایشان گفتم: علت این همه لرزش شما در نماز چیست؟! می خواهید برویم دکتر؟ گفت:نه،چیزی نیست. امامن می دانستم چرا اینگونه است. در روایات خوانده ایم که ائمه ی ما در موقع نماز و زمانی که در پیشگاه باعظمت حضرت حق قرارمی گرفتند اینگونه برخود میلرزیدند. این حالت برای کسی که درک کند وجود بی مقدارش،اجازه یافته باخالق آسمانها و زمین صحبت کندطبیعی است. این ماهستیم که درنماز و عبادات معرفت لازم رانداریم. خلاصه روال برنامه های ما ادامه داشت تا اینکه یک شب به مسجد آمد و بعد از نمازهمه ی ما را جمع کرد. بعد از بچه ها خداحافظی کرد و گفت: ان شاءالله فردا راهی جبهه هستم. احمـدآقا از ماحلالیت طلبید و از اهل مسجد خداحافظی کرد. بعد هم به ما چندنفری که بیشتر از بقیه باایشان بودیم گفت: این آخرین دیدار ما و شماست. من دیگرازجبهه برنمی گردم! دست آخرهم به من نگاهی کرد و گفت: خواب شما عین واقعیت بود. نمی دانم چرا،اما من و آن بچه ها خیلی عادی بودیم. فکرمی کردیم حتماً به مرخصی خواهدآمد. فکرمی کردیم که اگراحمـدآقا هم برود یکی مثل ایشان پیدامی شود. نمی دانم چراهیچ عکس العملی از ما سر نزد. ماخیلی راحت با ایشان خداحافظی کردیم وحلالیت طلبیدیم. روزبعداحمـدآقا با سپاه تسویه کرد و به صورت بسیجی راهی جبهه شد. همه ی کارهای مسجد را هم تحویل داد. دیگر هیچ کاری درتهران نداشت. ما فقط از نامه های احمـــدآقا فهمیدیم که ایشان رزمنده ی گردان سلمان ازلشکر ۲۷ حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) است. بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پـنـجـاه_و_دوم «اعزام» (دکترمحسن نوری) ستون نفرات رزمندگان از کنار یک
🍃🎀 💚 <<گردان سلمان >> علے میرڪیانی (فرمانده گردان) و یکی از رزمندگان گردان پاییز سال ۱۳۶۴ برای انجام پدافندی به همراه نیروهای گردان راهی منطقه ی مهران شدیم. گردان ما برای حفظ موقعیت منطقه ی مهران به این شهر اعزام شد. استعداد گردان ما شامل ۴۵۰ نفر از نیروهای بسیج و سپاه بود. ما در ضمن حضور در منطقه، مشغول بالا بردن توان رزمی نیروها برای حضور در عملیات آینده بودیم. مدت حضور ما در منطقه ی غرب زیاد طولانی نشد. ما پس از مدتی به دو کوهه آمدیم. دوره سه ماهه ی حضور رزمندگان گردان ما به پایان رسیده بود. قرار بود همه نیروهای گردان ما تسویه بگیرند و بروند. لذا با توجه به آغاز عملیات والفجر ۸ در منطقه ی فاو، برای همه ی رزمندگان صحبت کردم. گفتم: شما می توانید بروید. برگ تسویه ی همه شما آماده است. امّا لشکر برای عملیات بعدی احتیاج به نیرو دارد. هر کس می تواند بماند. تعدادی از بچه ها به دلایل شخصی و مشکلات رفتند ولی بیشتر نیروها از جمله احمدعلی در گردان باقی ماند. البته من ایشان را اصلاً نمی شناختم و نشناختم! ما راهی منطقه ی عملیاتی فاو شدیم. کار در این منطقه بسیار سخت بود. عراق با کمک کارشناسان غربی و شرقی شدیدترین موانع را پیش روی رزمندگان ایجاد کرده بود. عبور از اروند با آن شرایط و پیچیدگی ها و عبور از ده ها مانع مختلف درساحل دشمن کاری بود که جز با توکل به خدا و قدرت ایمان امکان پذیر نبود. هنوز بسیاری از کارشناسان جنگی دنیا از نحوه ی عبور رزمندگان ما از اروند و رسیدن به مواضع عراقی ها در حیرت اند. ما در یکی از مراحل عملیات حضور یافتیم. نبرد اصلی رزمندگان ما با لشکر گارد ریاست جمهوری عراق، در کنار کارخانه ی نمک به شدت ادامه داشت. به نیروهای گردان ما مأموریت مهمی داده شد. باید در شب ۲۷بهمن که یک هفته از شروع عملیات می گذشت به منطقه ی خور عبدالله می رفتیم. از تاریکی شب استفاده کردیم و به یک ستون نیروها را از کنار باتلاق و از جاده ی خور عبدالله به سمت پل مهم منطقه منتقل کردیم. در طی مسیر بود که چند گلوله خمپاره در کنار ستون نفرات ما به زمین نشست. ما چند شهید و مجروح داشتیم. اما هر طور بود خودمان را به خور عبدالله رساندیم و حمله را آغاز کردیم. البته بقیه بچه ها خصوصاً آنها که با برادر نیری در یک دسته بودند اطلاعات بیشتری از او دارند. بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پـنـجـاه_و_سـوم <<گردان سلمان >> علے میرڪیانی (فرمانده گردان) و یکی از
🍃🎀 💚 << دوکوهه >> راوی : رحیم اثنی عشری پاییز سال ۱۳۶۴ بود. به همراه دوستان به منطقه اعزام شدیم. وقتی وارد پادگان دوکوهه شدیم ما را تقسیم بندی کرده و به گردان سلمان فارسی فرستادند. گردان سلمان از گردان‌های دائمی نبود. بلکه هر زمان نیروی اعزامی زیاد بود تشکیل می‌شد و زمانی که نیرو کم بود این گردان منحل می شد. فرمانده گردان ما برادر میرکیانی و جانشین ایشان (شهید) مظفری بود. من به همراه ۳۰ نفر دیگر به دست دوم از گروهان سوم این گردان رفتیم. مسئول دسته امّا برادر (شهید) طباطبایی بود. چند جوان خیلی خوب از منطقه شمال تهران نظیر برادران میرزایی و طلایی با ما بودند . جمع خوبی داشتیم. ما همگی در دو اتاق از طبقه اول ساختمان گردان سلمان در دو کوهه مستقر شدیم. در همان روزهای اول متوجه شدم که یکی از جوانان دسته ما حالات خاصّی دارد! به او برادر نیری می‌گفتند. آن روزها همه رفقا اهل معنویت بودند اما حالات او فرق میکرد! وقتی فهمیدیم که از شاگردان آیت الله حق شناس بوده از او خواستیم که امام جماعت دسته ما بشود. هرچند زیر بار این مسئولیت نمی رفت، اما با فرمان مسئول دسته مجبور شد جلو بایستد. اطاعت از فرمانده واجب بود. خلاصه بچه های دسته ما حدود سه ماه از وجود او استفاده کردند. برادر نیری انسان ساکت و آرامی بود. لذا به راحتی نمی شد به شخصیت او پی برد. بیشتر اوقاتی که ما مشغول صحبت و خنده و استراحت و... بودیم او مشغول قرائت قرآن و یا مطالعه می شد . در میان بچه های دسته ما یک نفر بود که بیش از بقیه با برادر نیری خلوت می کرد. آنها با یکدیگر مشغول سیر و سلوک بودند. علی طلایی هیچگاه از احمد آقا جدا نمیشد آنها رازدار هم بودند. طلایی تنها پسر یک خانواده از شمال تهران بود. در یک خانواده مرفه بزرگ شده بود. خانواده‌ای که بعدها متوجه شدیم زیاد در قید و بند مسائل دینی نیستند! او این گونه آمده بود و خدا احمد آقا را برایش قرار داد تا با هم مسیر کمال را طی کنند. هرچند که او چند سال از احمد آقا بزرگتر بود، اما مثل مراد و مرید به دنبال برادر نیری بود. او بهتر از بقیه احمد آقا را شناخته بود برای همین هیچ گاه از او جدا نمی شد. به یک امامزاده رفتیم. از آنجا پیاده برگشتیم. توی راه بودیم که بچه‌ها با برادر نیری مشغول صحبت شدند. آن جا حرف از شهادت شد. مسئول دسته ما زمان و نحوه شهادت خودش را بیان کرد! من با تعجب گوش میکردم. احمد آقا هم گفت: من خواب برادرم را دیدم. آمد دنبالم و من رو برد به سمت آسمان. البته مدتی مانده تا زمانش برسد! علی طلایی هم گفت: من منتظر یک خمپاره شصت هستم که همراهش حورالعین ها بیان پایین و‌...! طلایی اطلاعات خوبی از حالات درونی احمدآقا داشت. چیزهایی می دانست که کسی از آنها خبر نداشت. برای همین هیچ گاه از احمد آقا جدا نمی‌شد. یکبار که داشتند با احمد آقا قرآن می خواندند رفتم بین آن ها نشستنم و عکاس از ما عکس انداخت. که شد تصویر ابتدای همین داستان. در منطقه فاو بودیم که احمد آقا شهید شد. در همان شب طلایی هم مجروح شد. بعد از عملیات دیدم رفقای قدیمی دور هم نشسته اند از احمد آقا حرف میزنند. آنها چیزهایی می‌گفتند که باور کردنی نبود! از ارتباط همیشگی احمد آقا با امام عصر(عج) و یا اطلاع از برخی موارد و.... به رفقا گفتم: باید این موارد را از علی طلایی سوال کنیم. او بیش از بقیه احمد آقا را شناخت. یکی از دوستان قدیمی گفت: می خواهی بری سراغ علی طلایی؟! با علامت سر حرفش را تایید کردم. دوستم گفت: خسته نباشی. علی طلایی چند روز پیش تو پدافندی منطقه فاو شهید شد و رفت پیش برادر نیری. بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
°🐝| #نےنے_شو|🐝° دیسب و امسب ملاسم سام غلیبان بود و منم با مامانے و بابا ژووونم لَفتم امامزاده و توے ملاسم سِلڪت ڪلدم😔💔 حیلے دلم بلاے حضلت زینب میسوزه😭 من میحوام بُزُلگ بسم و مثل حضلت زینب صبول باسم😌💚 ماشاءالله سادات بانوے جان💚 عزادارےهات قبول استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
[• #آقامونه😌☝️ •] •| دل را❤️ |• به یـادگـار😉 •| به مـعشــوق داده‌ایم..!✋ ۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید! ••چه تفاهم نابے داریم😉•• #سنایی|✍ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(501)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🔘•° @Asheghaneh_Halal
▫️▪️ ▪️ #صبحونه واژه ها مشکے بپوشید در عزایش تا ابد اےغزل... اےقافیہ... اےمثنوے ها تسلیت... #جوادقادرےمهر #واحزناه_علےالحسین💔 ▪️ @asheghaneh_halal ▫️▪️
💍 عشق زیباست ولےعشـ💞ـقِ حسین بن علے در دلم منزلت و لذتِ دیگر دارد... دست در دست سیه پوش،به هیئـ🍃ـت برویم تا بدانند حسین(ع) این همه لشکـ🙂ـر دارد @Asheghaneh_halal 💍
چند راه پرسش سوالات دینے ::: 1⃣ شماره تلفن ۰۹۶۴۰ 2⃣ (سامانه پاسخگویی آستان قدس رضوی - مشهد) ↙️ ۰۵۱ - ۳۲۰۲۰ 3⃣ دفتر رهبری در تهران ↙️ ۰۲۱ - ۶۴۴۱۲۰۰۰ دفتر رهبری ‌(مسائل اختصاصی بانوان) ↙️ ۰۲۱ - ۶۴۴۱۳۰۰۰ 4⃣ سامانه پاسخگویی آنلاین بصورت چت ( براے پاسخ به سوالات احڪام ، احڪام بانوان ، اخلاق ، اعتقادی ، تاریخ ، قرآن ، حدیث ، مشاوره ) ↙️ http://javab.ir/09640/ 5⃣ پرسش در رباتی در پیامرسان و ارسال پاسخ توسط کارشناس مربوطه ↙️ ( پاسخ های ارسالی خوب و نسبتاً جامع هستند ‌) @pasokhgoo_ir_bot دانلود اپلیکیشن 👇 التماس‌دعا 🍃 @asheghaneh_halal 🍃
پاسخ گو_1.0.2.apk
5.34M
.:::☘🌱 برنامہ اندرویدے #پاسخ_آنݪاین_به_صورتـــ_چتــ به سواݪات دینے ( احڪام ، احڪام بانوان ، قرآن و حدیث ، اعتقادی ، اخلاقی ، مشاوره ، مشاوره براے ازدواج ، تاریخ ) حقیـــر خودمـ این برنامہ رو دارمـ و با توجہ بہ تجربیاتے ڪه از این برنامہ دارمـ #مطمئن هست. سایتــــ : http://javab.ir/09640 مرڪز پاسخگویی به سوالات دینی دانلود شده از ڪافہ بازار
🌼|.. #چفیه 🕊|نمازشب‌آخر|🕊 مهدی از شناسایے که آمد نیمه‌شب بود و خوابید. بچه‌ها که برای نماز شب بیدار شده بودند او را صدا نکردند چون مے‌دانستند حسابے خسته است. اما او صبح که برای نماز بیدار شد با ناراحتی گفت مگر نگفته بودم مرا برای نماز شب بیدار کنید؟ دلیلش را گفتند، آه سردی کشید و گفت : افسوس شب آخر عمرم، نماز شبم قضا شد... فردا شب مهدی هم به خیل شهیدان پیوست. #شهید_مهدی_سامع #یادشهداباذکرصلوات @asheghaneh_halal 🌼|..
پیام حضرتــ رقیه (س) در عاشورا استــ. عصر عاشورا بود🌅 حجابــ از سر زنان و دختران حسینے ربوده شد(وای بر من)😭 🔅هنگامے كه حضرتــ رقیه(س) ※بعد از شهادت پدر ※ و سیلے خوردن از دست شمر ※و اصابت كعب نی به بازو ※ و پاره شدن گوش(یاالله😭) عمه اش زینبــ را مےبیند از هیچڪدام از این مصیبتــ ها شكایتــ نمی كند.😭 بلڪه شكایتــ حضرتــ رقیه(س) به عمہ اش این استــ كه می گوید:👇 ◥یا عمتاه هل من خرقة أستر بها رأسی عن أعین النظار◣ . ◥ای عمه جان آیا پارچه ای هست كه سر خود را از نامحرمان بپوشانم؟◣😭 ┘◄ منبع :بحارالانوارجلد 45صفحه 61📚 😔 😭 •[🏴]• @Asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🏴 #پشتک آه..💔 این سینه...✨ غم چند نفر را بکِشد...🔥 #لبیک‌یا‌زینب‌س💚 خوشگل ــسازے😌👇 @ASHEGHANEH_HALAL 🍃🏴
[• ⏰ •] بہ آن نگاه رئوفانہ‌ات نگاهم کنـ بگیر دست مرا باز سر بہ راهم کنـ🙂 هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
▪️🍃 سفر ڪرببلا همسفرے خوب سرشت باتورفتن سفرے بود ڪه ارباب نوشتـ دونفرهم نفس وهمسفر ودوش به دوشـ هردو برگشتن ازاین راه ڪه میرفت بهشتـ 😘 ▪️🍃 @asheghaneh_halal
🐝°•| |•°🐝 من الآن عیلے عیلے نالاحتم« 🍃💔 » سُون ڪه مُحلم تموم سُد و دیجه سبا نمیلیم عیئت آدای میشم مُطیعے« 😔 » اون زا یه عـــالمهـ بَسِهای توشولو بود ڪه باهاسون عــیلے بازی میتلدم « 😍 » یه عالمــهـ به من خوس میگذست. عیف تِه تموم سُد.« 😢 » الانم دالم برای شلامتے امام زمان شلوات مےفلستم« 😍 » عاخـهـ مامان دونیم میجه امام زمان الان عیلے نالاحتن! « 😞😢 » مترجم نوشت| ✍ اےماه‌تر‌از‌ماه‌تر‌ماه😉 عشق‌شمایے‌مهربونم‌لیلے‌اداتو‌در‌میاره! خدا‌شما‌رو‌برای‌مامان‌جونیت‌خفظ‌ڪنه.😊 استودیو؛ آب قنـــــــــــــ🍭ــــــد فراموش نشه👶👇 °🍼° @Asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پـنـجـاه_و_چـهـارم << دوکوهه >> راوی : رحیم اثنی عشری پاییز سال ۱۳۶۴
🍃🎀 💚 «صبحانه فانوسی» راوی : [رحیم اثنی عشری] بعد از مدتی حضور در دو کوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندی منطقه ی مهران اعزام می شود. خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه ۱۳۶۴ به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم. شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم. من و احمد آقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در سنگر بودیم. یادم هست که احمد آقا از همان روز اول کار خود را بیشتر کرد. او بعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد. خیلی آرام بچه ها رو برای نماز صبح صدا می کرد. احمد آقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا با ملایمت می گفت: فلانی، بلند میشی؟ موقع نماز صبح شده. بعضی از بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب می زدند تا احمد آقا شانه آن‌ها را ماساژ بدهد! بعد از اینکه همه بیدار می شدند آماده نماز می شدیم. سنگر ما بزرگ بود و پشت سر احمد آقا جماعت برقرار می شد. بعد از نماز و زیارت عاشورا بود که احمدآقا سفره را پهن می کرد و می گفت: خوابیدن در بین الطلوعین است. بیایید صبحانه بخوریم. ما در آن روزها 《صبحانه فانوسی》 می خوردیم. صبحانه ای در زیر نور فانوس! چون هوا هنوز روشن نشده بود. وقتی هم که هوا روشن می شد آماده استراحت می شدیم. آن زمان دوران پدافندی بود و کار خاصی نداشتیم. فقط چند نفر کار دیده بانی را انجام می دادند. ☆☆☆ توی سنگر نشسته بودیم. یکدفعه صدای مهیب انفجار آمد. پریدیم بیرون. یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود. گفتم بچه ها نکنه دشمن می خواد بیاد جلو؟! در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی، سنگر کوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده می شد. مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی. احمدآقا که معمولاً انسان کم حرفی بود و آرام حرف می‌زد یکباره فریاد زد: بایستید. نرید اونجا!! هر سه نفر سر جای خود ایستادند! احمدآقا سرش را به آهستگی پایین آورد. همه با تعجب به هم نگاه می کردیم! این چه حرفی بود که احمدآقا زد؟! چرا داد زد؟! یکباره صدای انفجار مهیبی آمد. همه خوابیدند روی زمین! وقتی گرد و خاک ها فرو نشست به محل انفجار نگاه کردیم. از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود! یکبار از فاصله دور به سمت خط می آمدیم. یک خاکریز به سمت خط مقدم کشیده شده بود. احمدآقا از بالای خاکریز حرکت کرد. ما هم از پایین خاکریز می آمدیم. فرمانده گروهان از دور شاهد حرکت ما بود. یکدفعه فریاد زد: برادر نیّری، بیا پایین. الان تیر میخوری. احمدآقا سریع از بالای خاکریز به پایین آمد. همین که کنار من قرار گرفت گفت: من تو این منطقه هیچ اتفاقی برام نمی افته. من جای دیگری است! چند روز بعد دیدم خیلی خوشحاله. تعجب کردم و گفتم: برادر نیّری، ندیده بودم این‌قدر شاد باشی؟! گفت: من تو تهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدا نکردم. اما این‌جا توانستم این کتاب رو پیدا کنم. بعد دستش را بالا آورد. کتاب 《سیاحت غرب》 در دست احمدآقا بود. بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀