eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌گر از یادم رود عالم🌍 تو از یادم نخواهی رفت🌹 به شرطِ آن که گه گاهی👌🏻 تو هم از من کنی یادی😌᚛•• شهریار ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1294» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• صـ🌤ـبح مےجویم تـُ🌺 را در هستے و و شعر🎼 تا کہ جــ💖ـان گیرد ز این صبـ⛅️ـح بےآغـاز منـ😍 😊✋🏻 . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• اشتباهات‌دخترانه2: گفتیم که توی دوران پیش از ازدواج بعضی فکرها و رفتارها می‌تونه دخترها رو دچار تصمیم نادرست کنه به سه تا اشتباه دخترانه، اشاره کردیم، حالا هم چندتای دیگه...: 💛 چهار. بعضی‌ها به خودشون اجازه نمیدن کسی رو دوست داشته باشند و این مساله براشون مشکل ایجاد می‌کنه. مثلا ممکنه فردی از بسیاری جهت‌ها مورد تاییدتون و دوست‌داشتنی باشه اما به دلیل حرف و حدیث بی منطق و دور از عقل دیگران، فرصت بله گفتن رو از خودتان بگیرید 💛 گاهی بعضی دخترها اعتماد به نفس پایینی دارن و فکر می‌کنن پر از اشکال هستند و مورد تایید کسی قرار نمیگیرن، در حالیکه اگر به نکات مثبت خودشون توجه کنند، از خیلیا بهتر بنظر می‌رسن 💛 بعضی دخترا انتظار دارند فورا عشق و علاقه شدید و رویایی بین اونها و همسر آینده‌شون بوجود بیاد و بعبارتی طرف مقابل فورا یک دل نه صد دل عاشقشون بشه. وقتی چنین توقعی دارند و زلزله مورد نظر اتفاق نمیفته، فورا دلسرد میشن و عقب میکشن.... ... واقع‌بین باشیم، زندگی با فیلم‌های عاشقونه فرق میکنه... ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• بعضے فرشـ😍ــته ها بـــ🕊ـــال ندارن درست مثلِ 👈🏻 ♡ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• وقتی مردها احساسی میشن فکر میکنند قله اِوِرست رو فتح کردن😁 همون لحظه که رمانتیک شد بمبارانش کن🙊 بگــو 👇 وااااای عزیزممم چقدر تو مهربونی😍 اینجوری موتورشون گرم میشه و بیشتر مهربون میشن😜 این تکنیک رو روی خیلی رفتارای دیگش هم میتونی اجرا کنی 😌✌️ . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏یه بار با بابام عابر بودیم شب هم بود مسافر بودیم همدان، کارمو انجام دادم زودتر از بابا برگشتم، درو که باز کردم دیدم دو تا چش زققق شده بهم و ماشین راننده داره😂 حالا یه پامم داخل ماشین گذاشته بودم مرده سریع گفت این نیست اون یکیه ماشین شما مادمازل😂🤌 یه ببخشید سریع گفتم درو بستم تا ماشین خودمون دوییدم بابامم بی انصاف کلی بهم خندید:)😂 . . •📨• • 849 • "شما و باباتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌بابا،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ای که همه نگاه من خورده گره به روی تو . . .(:🌝 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •••• امام رضا(ع) در تعریف فروتنی می‌فرمودند: تواضع آن است که با مردم آن‌طور رفتار کنی که دوست داری با تو رفتار کنند 💚 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وشصت‌وهشتم اشکم را پاک کردم و رو به اح
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• روبروی آینه کوچک اتاق ایستادم و روسری ام را مرتب کردم. احمد وارد اتاق شد. دستارش را دور سرش پیچید. پشت سرم ایستاد. بغلم کرد و پرسید: آماده ای؟ بریم؟ به سمتش چرخیدم. لبخند زدم و گفتم: بله آماده ام. بریم. چادر مشکی ام را برداشتم که احمد گفت: اینو نپوشی بهتره. با چادر رنگیت بیا روی چادر مشکی ام دست کشیدم و گفتم: دلم برای پوشیدنش تنگ شده احمد بازویم را فشرد و گفت: منم دلم تنگ شده برای وقتایی که با چادر مشکی رو می گرفتی و صورتت مثل قرص ماه می درخشید. خندیدم و گفتم: الان که آفتاب سوخته شدم دیگه مثل ماه نمیشم احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: قبلا ماه شب چهارده بودی الان شدی ماه زمان خسوف در هر صورت ماه منی از حرف احمد بلند خندیدم و گفتم: دستت درد نکنه. حالا شدم خسوف؟ احمد لبخند دندان نمایی زد و گفت: خسوف چیزی از ارزش های ماه کم نمی کنه سخت نگیر. چادر رنگی ام را پوشیدم و گفتم: باشه آقا جون. حالا بیا بریم. احمد به دور اتاق نگاهی انداخت و گفت: همه چی برداشتی؟ کیسه جلوی در را برداشتم و سرش را باز کردم و گفتم: بله ببین.... هم آب برداشتم هم نون و پنیر احمد با خجالت سر به زیر انداخت و پرسید: پول هم برداشتی؟ _بله برداشتم ... نگران نباش طوری نمیشه. با هم بر می گردیم احمد با صدا نفسش را بیرون داد و گفت: ان شاء الله. به سمت طاقچه رفت. قرآن را برداشت، بوسید و گفت: بیا از زیر قرآن رد شو با خنده گفتم: مگه میخوایم بریم مسافرت؟ _بیا بذار دلم آروم بگیره. از زیر قرآن رد شدم. قرآن را بوسیدم و گفتم: پس خودت هم از زیر قرآن رد شو که ان شلء الله سالم سلامت با هم برگردیم. قرآن را از دست احمد گرفتم و دستم را تا جایی که می توانستم بالا گرفتم که احمد از زیر قرآن رد شود. احمد قرآن را از دستم گرفت. بوسید و در طاقچه گذاشت و گفت: دیگه بریم. از در بیرون رفتم و دمپایی هایم را پوشیدم. احمد در را قفل کرد. کفش هایش را پوشید و با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: چرا دمپایی پوشیدی؟ _پاهام خیلی ورم کرده تو کفشام جا نمیشه با دمپایی راحت ترم _راه طولانیه با دمپایی اذیت نمیشی؟ سر بالا انداختم و گفتم: نه با دمپایی راحتم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مرتضی مطهری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با دیدن گنبد طلایی رنگ امام رضا اشک از چشمم سرازیر شد. بعد از حدود یک ماه و نیم دوباره به حرم آمده بودم. با صورتی آفتاب سوخته، دمپایی و چادر رنگی صورتم را با روسری ام پوشانده بودم. از بس پیاده راه رفته بودم جوراب هایم پر از خاک و پاره شده بود ولی ارزشش را داشت. سلام دادم و همراه احمد وارد حرم شدم. هم قدم با هم برای زیارت ضریح رفتیم. ماه رجب بود و حرم تقریبا شلوغ بود. از دور به تماشای ضریح ایستادم و دعا خواندم و اشک ریختم. دلم هر روز برای زیارت این بارگاه پر پر می زد. کمی که گذشت احمد به سمتم آمد و با هم به گوشه ای از صحن رفتیم و نشستم. احمد کنار پایم روی زانو نشست و آهسته گفت: من میرم نهایت تا دو ساعت دیگه بر می گردم. از این جا جایی نرو که پیدات کنم به تایید سر تکان دادم که گفت: اگه تا ساعت چهار برنگشتم می دونی که باید چه کار کنی؟ از حرفش دلم لرزید. _حتی اگه تا شب هم طول بکشه من از جام تکون نمی خورم تا برگردی با هم بریم خونه _نه رقیه ... فقط تا چهار ... بیشتر نمون ساعت 4 شد من نیومدم میری سوار اتوبوس میشی میری خونه آقاجانت من اگه تونستم میفرستم دنبالت اگرم گیر افتادم ... اشک در چشمم حلقه زد: تو رو خدا احمد .... این جوری نگو احمد به رویم لبخند زد و گفت: مواظب خودت باش. از جا برخاست و گفت: فقط تا ساعت چهار منتظر بمون خدا حافظی کرد و رفت. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مفتح صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌همراه توام👥 تا به ابد حضرت جانم🥰 مهتاب شب تار منی ماه نشانم🌙 من😌 تشنه دیدار توام در همه عمر⏳ با من تو بمان تا که دل از غم برهانم😉᚛•• امیرعباس خالق وردی ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1295» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• /♡/ تو آن بهـشٺـ🌸ـ بَـرینــے ڪه جانِ خاڪے منـ😌 برای داشـتـنٺــ💞 عین آرزو شده اسٺـ👌🏻 /♡/ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•