eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
--- 🍃💍 --- •• #همسفرانه اے از جنسِ #مجردانه •• سلامــ خدمتـِــ••👇 دلبر ناشناس قلبمــ••😉 ناشناختہ جانــ••😃 عیدتــــ مبارڪ••💖 •امسالــ ڪہ تنهایے روزه گرفتے و گرفتمـ •شب قدر هم ڪہ تنهایے قرآن سر گرفتمـ •خجالت هم خوب چیزیہ والا...😏 ••حالا میبخشمتــ😌 •سرتـــ رو درد نیارمــ، •خواستم خدمتتان عرض ڪنم ڪہ، •دعایتان نمودیم تا در سال آینده، •در همچین ایامے🌙 •توفیق داشتہ باشے ••در ڪنار منــــ✋•• •همچین عڪسے بگیرے🙈 پ.ن: آرزو دارم ڪہ روزے••🌤 دست در دستان یــــار••💕 راهے صحن علمدارت شویم آقاے من••💙 --- 🍃💍 @asheghaneh_halal ---
⏰🍃 🍃 [• 🌙 •] ••❤️ساعـتــ هشـت ڪہ مےشود بےخیـال آدمـ و عـالمـ حاضرمـ سر قـرار، همان جاے همیشگے ••💚و تــو بـا همـان لبـخند همیشگےاتـــ همیشہ حاضرے و میدهے جوابِ سلاممـ را... ••💛گاهے آنقدر دلمـ مےگیرد ڪہ طلب مےڪنم اذن ورود بہ صحن انقلابـت را، و تـو خود میدانے ڪہ چہ انقلابے در دلمـ ڪردے! ••💙شـب هاے قـبل تا سحر مےنشستمـ بہ احـیا در صحنتــ! بهانہ امـ ماه رمضان بود تـا ببـینم ضریح را بہ نیت رُخ زیبایتـ♡... ••💖حـال ڪہ رمضان تمامـ شـده و عیـد فطـر آمـده چہ بهانہ اے پـیدا ڪنم؟! 😓💔 . . هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇 [•💛•] @asheghaneh_halal
بولور.mp3
3.95M
آهنگ حجت اشرف زاده فرا رسیدن عید سعید فطربر همگان مبارڪ❤️ ••🎻•• @Asheghaneh_halal
🌸🍃 🍃 #همسرانه با تلسکوپ، شیخ تا سرگرم استهلال شد🕵 مــ🌙ـــاه من، آمد برون ازخانه و شوال شد ...😍 #ماه‌من‌عیدت‌مبارڪ😘 🍃 @asheghaneh_halal 🌸🍃
🐝°| #نےنےشو |° 🐝 زاتــــُون عیلے خالے بود صبے🙈 اَجِه بِجَم ڪُلے دلتون آب میسهـ😉 اِملوز ما لفتیم نماز فِطل ☺️ بعــدس اونجا اون آقا ڪلاه داله😍 ڪه بابام بهس میجه حضلت آقا اونجا بود😍😍😍 من عیلے عیلے دوسش دالم😌 اون آقا نماز خوند بابامم پست سلش نماز خوند به من یهـ عالمهـ خوس گذست☺️ دلتون بشوزه من آقا رو دیدم از نزدیڪ😌 الانم نِسَستم دالم اخبال و نجا میتُنم تا دوباله حضرت آقا رو ببینم😎 آقاےسیاسے ڪےبودے شمـا این وسط یهـ تماس با ترامپ بگیر✋😁 تا عُقـــده اے نشده✌️😂 استودیو نےنےشو؛ آب قنـــــــ🍭ــــد فراموش نشه👶👇 °🍼° @Asheghaneh_halal
🍃🍒 💚 - شاید باورت نشه اما هیچ چیزی برای یه مرد مهم تر از این نیست که همسرش همراهش باشه و تائیدش کنه.شاید بعضی ها فکر کنن مردها نیازی به حمایت ندارن اما اگر میخوای ببینی یه مرد چقدر آرومه یا شاد باید ببینی چقدر زنش همراهشه، توی آرزوهاش سهیمه و بهش اعتماد به نفس میده شاهرخ این را گفت، آهی کشید و گفت: - فقط یکسال از رفتنش میگذره اما انگار سالهاست که تنهام شروین بغض صدایش را فهمید: -معذرت می خوام، نمی خواستم ناراحتت کنم - مهم نیست - اصلاً فکر نمی کردم بچه مایه دار باشی - پول پدرم داشت همه چیز رو ازم می گرفت. پول چیز بدی نیست اما کمتر کسی بلده چه جور ازش استفاده کنه. اگر راحله نبود الان منم یکی بودم مثل بابام - انگار از هرچی بپرسم آخرش فقط به یه چیز می رسیم شاهرخ لبخندی زد. یکدفعه دستش را روی شانه شروین گذاشت و ایستاد. شروین کمکش کرد تا بنشیند. - می خوای بریم خونه؟ -یه شب می خوای به ما شام بدی، می خوای از زیرش در بری؟ -نگران توام وگرنه من به این چیزا عادت دارم. حالا کجا بریم؟ - هتل لاله خوبه؟ شروین کمی متعجب گفت: - چرا اونجا؟ جاهای بهتری هست شاهرخ فقط خیلی کوتاه گفت: - میدونم پشت میز که نشستند، شروین گفت: - اینم رستوران روتستری هتل لاله، خوبه؟ شاهرخ نگاهی به اطراف انداخت و گفت: - خیلی وقت بود اینجا نیومده بودم بعد در حالیکه از دیوار شیشه ای رستوران به برج میلاد خیره شده بود ادامه داد: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃🍒 💚 - در واقع از اخرین باری که با راحله اومدیم. این میز پر خاطره ست. اولین باری که با راحله اومدیم تهران هنوز جهیزیه راحله نرسیده بود برای همین مجبور شدیم بیایم هتل چون قطعا خونه بابام راهم نمیدادن. بعد از اونم برای تجدید خاطره گاهی می اومدیم. اینه که اینجا شاید غذاش آنتیک نباشه اما خاطرات خاصی داره شروین که دید شاهرخ در خاطراتش غوطه ور شده پرسید: - حالا چی می خوای؟ شاهرخ با صدایی نه چندان مفهوم گفت: -فرقی نداره شروین شانه ای بالا انداخت و رو به گارسون غذا را پیشنهاد داد. بعد که پیش خدمت رفت پرسید: -به بابات سر هم میزنی؟ - آره. البته اون خوشش نمیاد. اون انتظار داشت پسرش همه آرزوهاش رو برآورده کنه. اما خب هرکسی زندگی خودش رو داره - اگه دوس نداره برای چی بهش سر می زنی؟ -خوبی کردن به کسی که بهت خوبی می کنه هنر نیست - من نمی فهمم چرا ما باید آرزوهای برآورده نشده اونا رو برآورده کنیم؟ -نیازی نیست این کارو بکنی.فقط باید نوع برخورد رو عوض کنی تا با کمترین تنش همه چیز حل بشه - حرف منطقی تو گوششون نمی ره - با وجود همه اینا نباید بی ادبی کنی. هیچ وقت یادت نره که اونا پدر و مادرتن پیش خدمت غذا را روی میز گذاشت - بوش که خوبه - به سلیقه من شک داری؟ - اگه سلیقت بد بود که با من رفیق نمی شدی - پس سعید هم خوبه - انسان ممکن الحظاست چند لقمه که خوردند شروین گفت: -چرا همیشه پدر و مادرها با بچه هاشون مشکل دارن؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃🍒 💚 - از این فیلم ها یاد گرفتی سر سفره مشکلاتت رو حل کنی؟ موقع غذا حرف زدن ممنوع. بعداً حرف می زنیم وقتی غذا تمام شد و پیش خدمت صورت حساب را روی میز گذاشت شروین می خواست پول را توی بشقاب بگذارد که شاهرخ مانع شد و حساب کرد. بعد رو به شروین گفت: -حالا بالا خونه کی تعطیله؟ قرار بود مهمون من باشی شروین با چشم هایی گرد شده گفت: - آره ... آره ... خوب شد یادم اومد - مطمئنی خودت یادت اومد؟ از در رستوران که بیرون آمدند شاهرخ نگاهی به آسمان انداخت و درحالیکه درخودش جمع می شد گفت: -با اینکه یه کم سرده اما خوب شد ماشینت رو نیاوردی - گفتم شاید یه کم پیاده روی حالمون رو جا بیاره چند دقیقه ای که گذشت شروین پرسید: -اختلاف تو و بابات سر چی بود؟ -اختلاف 2 نسل متفاوت. با کم و زیاد خودش. وقتی راحله اومد شرایط بدتر شد. تغییر من چیزی نبود که پدرم دوست داشته باشه چون اختلاف فکری ما بیشتر می شد. براش قابل قبول نبود که یه دختر تنها پسرش رو ازش دور کنه. حتی تو مراسم ازدواج ما نیومد کمی که رفتند شاهرخ گفت: -اطلاعات تکمیل شد؟ -می ترسم سوال کنم؟ -اینقدر ترسناکم؟ -رابطه شما هر لحظه خراب تر میشه. می ترسم آخرش به قتل برسیم شاهرخ خندید و پرسید: -و دلیل اصلی؟ - نمی خوام با حرفهام اذیتت کنم. همه جوابها به یه چیز ختم می شه. دوست ندارم با یادآوری اون ناراحتت کنم - راحله همه چیز من بود - می تونم بپرسم چرا فوت کرد؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
[• #آقامونه😌☝️ •] ••شب رسید🌃↻ ••و مـن به دنبال🍃↻ ••هلال روے تو↻😍 ••ماھ را🌙↻ ••از آسمان بر زمین🌏↻ ••افڪندھ ام😌↻ #سلامتے_امام‌خامنــه‌اے_صلوات #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍 #نگاره(405)📸 #ڪپے⛔️🙏 °•🌹•° @Asheghaneh_Halal
[• #سلام_حضرت_باران 💐 •] الهے فطــــرمان را فاطــــر ایمانــــمان را فاخــــــر روحــــمان را طاهـــــــــر و امــــام مان را ظاهـــــــــر بگردان 🌸🍃 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفـرج #عیدتون_مبروڪ 🎉🎈 . . هرشب ـرأس ساعت ۲۳😌👇 [•💚•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••☀️••• #صبحونه ڪاش...↬ ↫صبحِ⛅️ هر روز ِ من از✨ عطر ♡حضورت♡ پُر بود ... 🍃| #صبحتون‌بخیر | @Asheghaneh_halal | •••☀️•••
✨🍃✨ #پابوس دو دســت بــــریده اش کــــافیست بــــرای گــــــرفتن دســـتِ تمــــام عـــــالمیــــــان #ألسَلاَمُ‌عَلَیکَ‌یَاأبوُالفَضلِ‌اَلعَبّاس @asheghaneh_halal 🍃✨🍃
..|🍃 #طلبگی  |✨قلب جوان، لطیف و ملکوتی🕊 است |✨و انگیزه های فساد در آن ضعیف است |✨؛ لیکن هرچه سن بالا رود، ریشه گناه درقلب قوی تر و محکم تر می گردد |✨تا جایی که کندن آن از دل ممکن نیست. #در_محضر_روح_الله •• @asheghaneh_halal•• ..|🍃
#ریحانه °【غنچھ تا هسٺـ🌸 :: پنھانـ در حجابـ ↶ °【مـےڪند از او :: خزانـ همـ اجتنابـ🌊 . . °【تا نقابش باز🌙 :: از سر مـےشود ↴ °【با نسیمـے🌬 :: زود پرپر مـےشود #تو_ریحانه‌ی_خدایی💓 °•°🌹°•° @Asheghaneh_halal
🍒•| #دردونه|•🍒 ڪندے ڪودڪان هنگام عجله والدین 😉•• @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👑🍃 🍃 •{ آرامشے ڪہ از اطمیـنان حضور همیشگے خدا بہ دنبال مےآید❣ •{ تـ♡ـو فقط بندگے ڪن و بـگو چشمـ! خـدا خوب خدایے ڪردن رو بلده!☺️ •• 🍹 •• @asheghaneh_halal 🍃 👑🍃
•[ #سین_مثل_سپاه💚💪]• . . . در معرکہ چون ابوذر و عماریمـ😎•| آرے سرگفتن حقیقت داریمـ✌️•| تاباز علے غریب وتنها نشود💔•| مانیز مطیع میثم تماریـمـ💪•| . . . ــمرداݩ ݕے ادݞــا😌👇 •[🇮🇷]• @asheghaneh_halal
⏰🍃 🍃 #قرار_عاشقی .•{ تڪہ پارچہ اے سبز را گرهـ زدمـ بہ پـنجرهـ فولادتــ!💚 گـرهـ امـ بـاز شود یـا نشود؟! فراموش شـود یـا نـادیدهـ گرفتہ؟! من دلمـ را دخیل و جاگذاشتہ امـ پشتـــ پنجرهـ فولادِ طلایےاتـــ... اگـرمـ روزے گمـ شد دلمـ خوش بہ این است ڪہ مےسپـارندش امانات رضا😍}•. #گمنام_بقیع💔 #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضا @asheghaneh_halal 🍃 ⏰🍃
-•-•- 🌼🍃 -•-•- دلم ↯ شاعر دلم 💗 عاشق∞ دلم♡⇦رسواے عالم شد -•-•- 🌼🍃 @asheghaneh_halal -•-•-
★🍃 🍃 #همسفرانه سرلوحه ے ما اگر ڪہ قرآن باشد[•📗•] بایست ڪہ ازدواج،آسان باشد[•☝️•] از خواسته ها یڪےیڪے میگذریم[•😌•] تا عشقـ نصیب هر دو تامان باشد[•😍•] #ان‌شاءالله☺️✋ 🍃 @asheghaneh_halal ★🍃
🐝°| #نےنےشو |°🐝 ممنی و باباییم بهم دول دادنــ ماه لمصون ته تموم چد بلام یه خولاکی اوچمزه بخلن🍟 ته بهم جایسه بزن😇 بنظلم ته خیلی اوچمزه س😋 بلم ببینم شی گلفتن ای جانم فسقلی حتما چون روزه هاتو کامل گرفتی جایزه گرفتن برات؟😅👌 استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
🍃🍒 💚 - تصادف! رفته بودیم شمال ... جاده مه آلود بود ... اون پیخ آخر ... بعد از اون رانندگی رو گذاشتم کنار نگاهی به نیم رخ شاهرخ کرد. نفس هایش را می دید که در هوای نیمه سرد به شکل بخار بیرون می آمدند. چقدر تصور او از این چهره متفاوت بود. این چهره آرام او را به فکر وا می داشت ... شاهرخ کلید را چرخاند. - بفرما - دیگه دیر وقته، تا برم خونه نصفه شبه بعد زیر لب گفت: -هرچند کسی منتظر من نیست شاهرخ که یاس را در نگاه شروین می دید دستی روی شانه اش گذاشت: -هرکجا باشم آسمان مال من است، پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است ... چه اهمیت دارد گاه اگر می رویند قارچ های غربت؟ بعد لبخندی زد و گفت: خیلی تا میان ترم نمونده. به جای غصه خوردن درس بخون فصل دوازدهم از باشگاه که بیرون آمدند شروین همان طور که توی فکر بود گفت: -یه چیزی عجیبه. هر وقت قیمت پائین باشه من می برم و وقتی قیمت بالاست می بازم سعید با حالتی بی تفاوت گفت: -هیچ بعید نیست که آرش سرت کلاه بذاره. حواست رو جمع کن شروین نگاهی به سعید کرد که تند و تند آدامس می جوید ولی چیزی نگفت. مدتی به سکوت گذشت. - سعید؟ تو از این استادِ بدت میاد؟ -من از هیچ کدومشون خوشم نمیاد. کدوم رو می گی؟ بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
🍃🍒 💚 - همین جوونه. مهدوی - اون سیب گلاب را می گی؟ اومدی تحقیقات؟ امر خیره؟ -نمی تونی مثل بچه آدم جواب بدی؟ -به نظرم آدم تعطیلیه. یه جوریه، انگار حالیش نیست دنیا عوضی شده. مخش سهکار می کنه. گمونم از اون خرخون های شهرستانی های عشق درسه. فقط این وسطیه چیزی رو نمی فهمم! تو چرا اینقدر پاچه خواریش رو می کنی؟ شروین لبخندی زد... وارد حیاط دانشکده که شدند موبایل سعید تک زنگی خورد. نگاهی به اطراف انداخت و انگار کسی را پیدا کرده باشد رو به شروین گفت: -تو کلاس می بینمت -کجا؟ -کار فوری دارم. فعلاً با نگاهش سعید را تعقیب کرد. طبق معمول دختری دورتر زیر درخت منتظر بود و با دیدن سعید نیشش باز شد. شروین سری تکان داد و زیرلب غر غر کرد: - وقتی می گم مخ نداره شاهرخ می گه توهین نکن و به سمت ساختمان حرکت کرد. دختری به سرعت از کنارش رد شد و کسی را صدا زد: -نرگس ... نرگس ... دختری که جلوتر از شروین راه می رفت ایستاد و دو نفر مشغول صحبت شدند. چهره دختر برایش آشنا بود. وقتی از کنارش رد شد و صدایش را شنید، شناختش. چند قدم جلوتر ایستاد. کمی فکر کرد و برگشت. هنوز دو نفر مشغول صحبت بودند که شروین گفت: -خانم معینی زاده؟ دختر برگشت. معلوم بود که شروین را شناخته شروین مودبانه گفت: - فکر کنم من یه معذرت خواهی به شما بدهکارم. اون روز عصبی بودم، امیدوارم منو ببخشید این را گفت، مانند نجیب زادگان معترف به گناهشان کمی سرش را به نشانه عذر خواهی خم کرد و بدون اینکه منتظر جواب بماند خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. بی خبر از یک جفت چشم آبی رنگ که از پشت پرده اتاقش او را می پائید و بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒