♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دهم🔟
°•○●﷽●○•°
_نه بابا چ زحمتی .پیش بابا بودم کارم تموم شد.در حال حاضر بیکارم
+خوبن عمو و زن عمو ؟
_خوبن خداروشکر
پدر مصطفی آقای رضا فاطمی که من عمو رضا صداش میزنم یکی از بهترین قاضی های کشوره.
عمو رضا و پدر من از بچگی تا الان تو همه دوره های زندگیشون باهم بودن
دوستیشون ازمقطع ابتدایی شروع شد و تا الان ک پدر من ی بچه و پدر مصفطی ۲ تا بچه داره ثابت مونده
بخاطر رفت و آمدای زیادمون و صمیمیت بین دوتا خانواده باباش شده عموم و مادرش زن عموم.
من و مصطفی هم از بچگی باهم بزرگشدیم
۵ سال ازم بزرگتره .از وقتی که یادم میاد تا الان حمایتم کرده و جای برادر نداشتم و پر کرده برام
ولی پدرش بخاطر علاقه اش ب من از همون بچگی منو عروس خودش خطاب کرد خلاصه این رو زبون همه افتادو منم موندم تومنگنه
البته باید اینم اضافه کنم ک سر این مسئله تا حالا کسی اذیتم نکرده بود
خود مصطفی هم چیزی نگفت ولی متوجه میشدم ک محبتش به من هر روز اضافه میشه
منم واسه اینکه ناراحتشون نکرده باشم چیزی نمیگفتم و سعی میکردم واکنش خاصی نشون ندم
مصطفی خیلی پسر خوبی بود مهربون،با اراده،محکم از همه مهمتر میدونستم دوستم داره ولی هرکاری کردم نشد ک جز ب چشم ی برادر بهش نگاه کنم.
برگشتم سمتش حواسش ب رو به روش بود .
موهای خرماییش صاف بود وانگاری جلوی موهاشو با ژل داده بود بالا
چشمای کشیده و درشت مشکی داشت
بینیش معمولی بود و ب چهره اش میومد
فرم لباش تقریبا باریک بود
صورتشم کشیده بود
چهارشونه بود با قد بلند.
یه پیراهن مشکی با کت شلوار سرمه ایم تنش بود
رسمی بودن تیپش شاید واسه این بود ک از پیش پدرش بر میگشت
از بچگی دوست داشت وکیل شه.فکر میکنم تحت تاثیر پدرامون قرارگرفته بود
یه ساعت شیک نقره ایم دستش بود که تیپش و کامل کرده بود
همینطور ک مشغول برانداز کردنش بودم متوجه سنگینی نگاهش شدم
دوباره نگاهم برگشت سمت صورتش ک دیدم بعلهه با یه لبخند ژیکوند داره نگام میکنه.تو دلم به خودم فحش دادم بابت این بی عقلی
خو آخه دختره ی خل تو هرکی و اینجوری نگاه کنی فکر میکنه عاشقش شدی چ برسه مصطفی ک...
لبخند از لباش کنار نمیرفت با هیجانی ک ته صدای بم و مردونه ی قشنگش حس میشد گفت
+ به جوونیم رحم کن دختر جان
نگاهم و ازش گرفتم تا بیشتر از این گند نزنم
ولی متوجه بودم که لبخندی که رو لبش جا خوش کرده حالا حالا ها محو نمیشه
سرم پایین بودکه ماشین ایستاد
با تعجب برگشتم سمتش ببینم چرا ماشین و کنار خیابون نگه داشت که یهو خم شد سمتم...
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
🌹🍃
🍃
•°| #خادمانه|°•
دینگ دینگ دینگ☎️
ســــــــــوپرایز✨
هِلــHelloـــو😂🎈
خارجڪی شدیم رفت!🍃🌹
احواله شما؟!روبه کمالید؟😄💚
نمیدونم مقدمه بچینم نچینم😐
بگم نگم😐
بی مقدمــــــــــه؟😄🎈🌧
حله!
ازبرایتان بگم که:📢
میخوایم یه کاری انجام بدیم،
که همراهے همه ی شمارومیطلبه💛🙏
میخــــــــــوایم که:
[یارانتونوقط کنیم🙈🙊😂]نهه نهه
نریدآقا⛏😐
میخوایم📢
براتون دوره های
تابستونی روبزاریم😍🍃
چقد ماخوبیم😎
چقدباکمالات😎😂
هرکےکه حوصلش سررفته
بیکاره
تنبله🙊😐
میخوادلبخنده خداروببینه😍🍃
تواین ڪلاس شرکت کنه
همراهــــــــــ ماباشـــــه🎈
شایداین دعوت خداست!
و من مامورشدم برسونم بهتون🙊
جدی بگیرید منو!😂
باشدکه #رستگار شوید
یاعلــی
---ادخلوهابسلامـٍ آمنیـــن☺️------
🍃🌸••| @hefz_majazi
عاشقانه های حلال C᭄
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😊] اِملوز با مامانمـ لَفته بودیمـ لَوضِه🙈 همه بِهم نِیداه میتَلدَن😌 فِت تُنـَمـ
.
پستـ ویژهـ ےِ ما(👆👆👆)
ڪه براے آن دعــوتـ شدـید🌹
🍃هرشبـ راس ساعتـ 21:15🍃
شپــــخیل✋😍
🎈
✨🍃
🍃
#ویتامینه
آیت اللھ بھجت:
آيھ« ربناهب لنامِن ازواجِناو
ذریاتنا قرة اَعيُنٍ وَاجعلنا للمتقین اماماً»
رابسياربخوانيد📖
تاان شاء اللھ درزمان مقرر
همسرےلايق،نصيبتان گردد🌸🍃
#اینم_برا_مجردا😁
|•💓•| @asheghaneh_halal
🍃
✨🍃
#طلبگی
|😍|مقام معظم رهبــرے:
🔅طلبه باید با دعا،با ذڪر و
با مناجات انس پیدا ڪند...
🔅طلبه باید زندگے خود را
یڪ زندگے دینے محض بکند...
🔅طلبه باید دل خود را
پاڪ و صاف کند...
تا وقتے در مقابل
انوار معرفت و توفیقات الهے
قرار گرفت،تلألؤ پیدا ڪند...
❌🗣برادران...!!
بدون اینها نمیشود...
🍃🌸| @Asheghaneh_halal |
💙🍃
🍃
#ویتانژے
|•موضـوع:انرژےمثبت•|
سلام علیکم🎈🍃🌹
آمده ام
موضوعی دیگرراکنارهم حل بنوماییم!
شماهم نصف وقتتون بی حال و بی حوصله اید؟
همش چرت میزنید؟
شماهم نصف روز لالا؟!
چتان است😄😂؟
یه تحرکے😐
یه شادی اے!😄🎈
این که نشد،همینکاراروکردیم بهمون میگن کشورِ #افسرده دیگه!
ماهموناییم که ازسال۹۶جونِ سالم به دربردیما😂
چراباس اینوبهمون بگن؟😒
برم بزنم ....😄
دست کم نگیریم خودمونو👌
تلقینِ یه حرف باعث میشه
مدام تکرارش کنیم🌹
و بشیم شبیه اون حرف!
چرا شروع نمیکنے
شادی رو؟
چراشروع نمیکنےتحرک رو؟
بابا #بچه_شیعه باس
توبیشترعرصه ها
حضورداشته باشه!😍🍃
بیرون گودال وایسیم بگیم
شمابرید مامیشینیم؟😐
مگه داریم؟
اصلا میدونید انرژی مثبت چقد به ادم کمک میکنه؟
اینکه به چیزای خوب فکرکنیم
اینکه بقیه روبخندونیم
اینکه همیشه شادباشیم و پرتحرک
تا همه شبیه مابشن😍🎈
تاتحسینمون کنند و سعی کنند مثل ماباشن؟😄👌
شمایه #لبخند رولبِ کسی بیار
تواین دوره!
جهاد کردی😂😄
پاشو دیگه دلاور😄
چراوقتتوالکی میگذرونی!؟
پاشــــــــــوتومیتـــــونی
یه روزخوب و پراز #انرژی
روبراخودت رقم بزنی!
اگه بخوای همه چیزممکنه👌❤️
کلی کاربرای یادگرفتن هست
امروز #کفشای_آهنی رو پات کن و
ازهمین حالا
برودنبالِ شادی ها،😍🙏
غم روهمه دارن!
توخاص باش و شادی کن!😄👌🎈🍃
|•💚لبخندبزن جهادگر💚•|
😍•| @asheghaneh_halal
🍃
💙🍃
😜°| #خندیشه |°😜
وزیر محترم اطلاعات فرمودند
با متخلفان اقتصادےبرخورد قهر
آمیز نڪنیم☺️👌
•| خنــدیـ😜ــشـــه نوشــتــــ✍|•
احتمالا از این به بعد باید اینجورے
برخورد ڪنیم:
آقا/ خانم محترم ....
از این ڪه در پے زحمات شبانه روزے👌
جناب عالے در اختلاس، احتڪار و فساد
اقتصادے💰وضعیت اقتصاد ڪشور به این
روز در آمده از جناب عالے و ڪلیه هم صنفان
شما عذرخواهے مے ڪنیم. 🎈
.
.
.
خواهشمند است
در صورت صلاحدید مقدارے
از سرعت خود در نابودے اقتصاد
مملکت ڪاسته، بلڪه مدت طولانے ترے
هم شما لذت فسادڪردن برده و هم مردم
مدت بیشترے سر پا به زندگے ادامه دهند.😄☝️
.
.
.
در ادامه ضمن عذرخواهے
مجدد خواهشمند است در صورت
صلاحدید از فساد اقتصادےپرهیز نمایید☹️
چرا ڪه براےامنیت و سلامتے ڪشور ممڪن
است مضر باشد😎
.
.
.
از این ڪه خاطر آن جناب و سرور
محترم با این نامه📋 مڪدر گردید
بازهم عذرخواهے مےڪنیم.😣
امضا: وزیر اطلاعات و بقیه مسئولین امر✍
البتــه به نظر منم همین ڪه
بگیم برو تو اتاقت و به ڪارهایے
ڪه ڪردےفڪر ڪن ڪفایت مےڪنے😬
#خوبهدیگهاصلاحقنداریمبهاینابگیم
#بالاچشمتابروِ🔫😶
کلیڪ نڪن اختلاس گـــرمیشے😱👇
|•😜•| @asheghaneh_halal
#شهید_زنده
🍃🌸|•حاج حسین یکتا:
رفقــا..📢
کاری که برای خدا☝️شروع بشه،
خدا کمک میکنه😊کارش میگیره😍
راهش نشون داده میشه👌
و اهلش جمع میشن..
و کارهایی که میخواد
خـ💚ـدایی شروع بشه،
از وسط سختیها شروع میشه..
#بشیم_بندهی_خوب_وگمنام_خدا😊
#توکلت_علیالله❤️
🕊| @Asheghaneh_halal
#قائمانه
آرزویم شده بی رنگ
شود فاصلہ ها
در مسلمـــانے ما ننگ
شود فاصلہ ها
بارلهـ✨ـا برسان آن
مہ در پرده ےغیبـ🌙
فرجےکن کہ کمے تنگ
شود فاصلہ ها
#وعجّل_فرجہ💓
|🍃| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_یازدهم1⃣1⃣
°•○●﷽●○•°
چسبیدم ب صندلیم
از اینکارم خندش گرفت زد زیرخنده و شیطون گفت
+آخییی
خم شده بود ک داشپورت و باز کنه
داشت توش دنبال ی چیزی میگشت
تو این فاصله بوی عطر خنکش باعث شد ی نفس عمیق بکشم
از موهای لخت خیلی خوشم میومد
ناخودآگاه جذبشون میشدم.
بی هوا ی لبخند زدم و مثه گذشته ها دستم و گذاشتم تو موهاش و تکونشون دادم.
از اینکه بخاطر لختیشون ب راحتی با یه فوت بالا و پایین میشد ذوق میکردم
محکم فوتشون کردم و وقتی میومدن پایین میخندیدم
یهو فهمیدم مصطفی چند ثانیست که ثابت مونده .
خجالت کشیدم و صاف نشستم سرجام .
ایندفعه بلند تر از قبل خندید .
کیف پول چرمش و از داشپورت ورداشت و دوباره نشست رو صندلی.
برگشت سمتم و به چشمام زل زد
از برقی ک تو نگاهش بود ترسیدم .
چیز بدی نبود ولی من دلم نمیخواست وقتی از احساسم بهش مطمئن نبودم اینو ببینم .
نگاهم و ازش گرفتم
از ماشین خارج شد و رفت بیرون
مسیرش و با چشمام دنبال کردم
در یه فست فودی و باز کردو رفت داخل
ب ساعت نگاه کردم ۱۵ دیقه ای مونده بود تا شروع مراسم
تقریبا ۳ دقیقه بعد با یه ساندویچ برگشت تو ماشین .
گرفت سمتم. ازش گرفتم داغ بود و بوش تحریکم میکرد برای خوردنش .
پرسیدم :این چیه ؟
داشت کتش و در میاورد
وقتی در اورد و گذاشتش رو صندلیای عقب گفت
+اگه گشنته بخورش . اگه نه ک نگه دار با خودت. گشنت میشه تا تموم شه مراسمشون .
ازش تشکر کردم که گفت
+نوش جان
یخورده ک از مسیر و گذروندیم دستش و برد سمت سیستم و یه اهنگ پلی کرد
تقریبا شاد بود
ابروهام بهم گره خورد و رو بهش گفتم
شهادته خاموشش کن
دوباره با همون لحن مهربونش گفت:
شهادت فرداعه بابا
+کی گفته فرداست؟ فاطمیه دو تا دهس
الان دهه دومشه حداقل وقتی خودمون داریم میریم هیئت رعایت کنیم دیگه.
_سخت نگیر فاطمه جان ملت عروسی میگیرن ک
+اولا اینکه مردم مرجع رفتارای ما نیستن و ما از اونا الگو نمیگیریم
دوما اینکه اصن اینا هیچی میگم حق با تو و وارد بحث اعتقادات بقیه نمیشم فقط اینو خیلی خوب میدونم خوشی هایی که وقت غمِ خدا باشه مونگار نیست و میشه بدبختی...
دهنم کف کرده بود انقدر که تند حرف زدم
مصطفی که دید دارم تلف میشم گفت :باشه بابا بااشهه غلط کردممم تسلیمم
آروم باش عزیزم
خودمم خندم گرفت از اینکه اینجوری حمله کردم بهش ...
دیگه چیزی نگفتیم ۱۰ دقیقه بعد رسیدیم ب مقصدمون
باخوندن اسم مکان و مطمئن شدن ماشین و کنار خیابون پارک کرد و پیاده شدیم ...
از ماشین پیاده شدم و کولمو انداختم دوشم. یه نگاه به مصطفی کردم و
_توعم میای مگه؟
+نه ولی میام راهنماییت کنم بعدش باید برم جایی کار دارم .
_اها باشه
+مراسم تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت
_نه مزاحمت نمیشم
اخم کرد و محکم تر گفت
+جدی گفتم . دیر وقت نمیزارم تنها بری
چپکی نگاش کردمو گفتم باشه
بعد باهم راه افتادیم سمت قسمتی که خانوما نشسته بودن
چون باید از وسط اقایون رد میشدیم مصطفی به من نزدیک تر شد.
دیگه کاراش داشت آزارم میداد .
یه خورده که رفتیم ازش خداحافظی کردم .
اونم ازم جدا شد و رفت سمت ماشین.
از رفتنش که مطمئن شدم حرکت کردم. یه ذره راه رفتم که دیدم یه سری پسرا تو خیابون رو به روی در ورودی هیئت حلقه زدن و باهم حرف میزنن
وایستادم و چند بار این ور و اون ور و نگاه کردم .
چشَم دنبال آشنا بود .
میخواستم اون دونفرو پیدا کنم .
هی سرمو میچرخوندم دونه دونه قیافه ها رو زیر نظر میگرفتم .
تا یه دفعه قیافه آشنایی نظرمو جلب کرد. سریع زوم شدم روش.
متوجه شدم همونیه که برام دستمال اورده بود .
مشغول برانداز کردنشون بودم که یه نفر ازشون جدا شد چون نمیتونستم برم بین پسرا وقتی داش از سمت من رد میشد بهش گفتم
_ببخشید
سرشو انداخت پایین و گفت
+بفرمایید امری داشتین؟
_میشه اون آقا رو صدا کنین ؟
+کدوم؟
دستمو بردم بالا و اونو نشونش دادم .
دنبال دستمو گرفتو گفت
+اها اونی که سوییشرت سبز تنشه ؟
_نه نه اون بغلیش .
چشاشو گرد کرد و با تعجب بم خیره شد .
+حاج محمدو میگین ؟؟؟؟
پَکر نگاش کردم با اینکه اسمش و نمیتونسم جهت انگشت اشارشو که دنبال کردم گفتم
_بله
از همونجا داد زد
+آقااا محمدددد !!!
همه برگشتن سمتمون
حاجیییی این خانوم (پوف زد زیر خنده)کارتون داره
با این حرفش همه ی اونایی که داشتن باهم حرف میزدن خندیدن.
برام عجیب بود که چی میتونه انقدر جالب و خنده دار باشه براشون...
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
ــ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️
📚♥️📚♥️
♥️📚♥️
📚♥️
♥️
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دوازدهم2⃣1⃣
°•○●﷽●○•°
اون پسری که تازه فهمیدم اسمش محمده گف
+عه بچه هآ!!! زشته!!
بی توجه بهش ب خندیدنشون ادامه دادن یخورده نزدیک تر شدم ببینم چی میگن
همون پسره که از سمتم رد شده بود با خنده میگفت :
+حاجی؟به حق چیزای ندیده و نشنیده.
من فکرشم نمیکردم یه دختر اینجوری بیاد و بگه با شما کار داره...
(مگه چجوری بودم؟
طاعون دارم مگه!!
دلم خیلی گرفت.)
هی بش تیکه مینداختن واز رفتاراش معلوم بود ک از شوخی و حرفای دوستاش ناراحت شده .
صورتش سرخ شد اخماش رفت توهم سرشو انداخت سمت زمین و رفت.
با تعجب ب رفتارش خیره موندم یعنی چی اینکارا؟ کجا گذاشت رفت؟
کلافه ایستادم همونجا ک ببینم کجا داره میره ...
یخورده که رفت یهو اون دوستش که فرشته نجات من شده بود جلوش سبز شد .
وقتی محمد دیدتش با همون ابروهای گره خورده محکم بازوشو گرفت و کشیدش
این فضا دیگه آزارم میداد .
چرا فرار میکردن ؟
بابا دو دیقه صب کنید من حرفمو بزنم برم! چرا بین اینهمه پسر نگهم میدارین .
وقتی دیدم نیومدن
مسیری و که رفته بودن دنبال کردم
ب یه کوچه ی تقریبا خلوت رسیدم
داشتم اطرافم و نگاه میکردم ببینم کجان ک متوجه صدایی شدم .
اروم قدم برداشتم و رفتم سمت صدا
وقتی واضح شد ایستادم .
صدای محمد بود
+برادر من آقا محسن آخه چرا همچین کاری کردی؟ مگهه نگفتم برامون شر میشه ! بفرماا دیدی دختره اومد دنبالمون؟ الان چیکار کنمم من ها؟
مگه بودی ببینی بچه ها چقدر چرت و پرت میگفتن!!!!
از حرفاش سر در نمیاوردم من باعث اینهمه خشمش شدم ؟؟
پسری که فهمیدم اسمش محسنه جواب داد
+چرا بیخودی شلوغش میکنی بنده ی خدا که هنوز چیزی نگفت نمیدونی واسه چی اینجاس !!
شاید مثه بقیه اومدنش اینجا یهویی شد و مارم یهویی دید !!
بزار بریم ببینیم واسه چی اومده
بعدشممم تو دلت رضا میداد ول کنیم بیچاره و تو اون وضعیت بریم ؟
خو هر کی جای ما بود کمک میکرد کار بدی نکردیم ک
محمد: یعنی چی که بیخودی شلوغش میکنیی ؟
یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد
+پناه میبرم ب خدا از دستِ شیطان و قضاوت!
اقا من نمیدونم تو خودت برو ببین چیکار داره.
من واقعا نمیتونم باهاش حرف بزنم!!!
الان دیگه جایی ایستاده بودم ک قیافه هاشونو میدیدم
نبضم تند میزد
محمد همونطور بهش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت دیگه
محسن بوسش کرد و خیلی شیطون گفت
+نگران نباش خدارو چ دیدی شاید سنگ خورده تو سرش!
اینو گفت وبلند بلند خندید.
چشام زده بود بیرون. اینا داشتن راجب
من حرف میزدن ؟
محمد تا اینو شنید اطرافش دنبال چیزی گشت ک پرت کنه طرف محسن
محسن گفت :عه عه عه باشه باباا شوخی کردم چرا جوش میاری حاجی
واسه قلبت ضرر داره اینهمه استرس
قرمز شدیی .
محمد:بخدا محسن من موندم تو خلقت تو!
محسن فقط خندید
دیگه صبر نکردم چیزی بگن و جلو تر رفتم
محسن پشتش ب من بود.
محمد رو به روم بود،تا دهنش و وا کرد چیزی بگه متوجه حضور من شد .
از جاش تکون نخورد و سرشو انداخت پایین.
جلوتر که رفتم محسنم منو دید .
سلام کردم.
محسن با خوشرویی و محمد همونطور که سرش پایین بود جوابم و داد .
نمیدونم چی رو زمین اینهمه جذاب بود ک هر وقت دیدمش سرش پایین بود
دلم شکسته بودوچشام هوای گریه داشت. صدام و صاف کردم که محکم تر حرفم و بزنم
_من واقعا نمیدونم شماها راجع ب دخترای هم شکل من چی فکر میکنین نمیدونم چجوری میتونید با دوتا بر خورد و یه نگاه ب تیپ و قیافه اینجور ماهارو قضاوت کنین
شناخت زیادی ازتون نداشتم ولی امشب خیلی خوب شناختم جماعت هم ریختِ شما رو !!!
چرا فکر میکنید فقط شما خوبین و همه بد!!چ گناهیی کردم که همچین برخورد زشتی دارید باهام ؟
خودتون خجالت نمیکشید ازاین رفتار؟
مگه دنبالتون کردم که فرار میکنید ؟
مطمئن باشید عاشق ریختتونم نشدم.
ولی گفتم وقتی اومدم اینجا و شماها هم هستین بابت اون روز ازتون تشکر کنم فقط همین!!
دستام از عصبانیت میلرزید!!
مات و مبهوت مونده بودن
تو صدام بغض داشتم و تمام سعیمو کردم که کنترلش کنم .
قدمای بلند ورداشتم سمت محمد
تو فاصله خیلی کم باهاش ایستادم
انگشت اشاره امو گرفتم سمتش
_دیگه هیچ وقت بخاطر اینکه افکار و عقاید بقیه باهاتون فرق داره اینطوری باهاش رفتار نکنین.
از همون حضرت زهرایی که فکر میکنی فقط خودت میشناسیش میخوام خودش جوابت و بده!
بغضم شکست و دوباره گریم گرفت...
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal