◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
وقتی با من سخن میگویی تمام
وجودم گوش میشوند (:
و از تک تک کلمههایت شعر
میسازند . . 💙
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_اول ]
_ در رو پشت سرت ببند
با اشاره ی سر و دستش، بدون اینکه برگردد به من فهماند که متوجه شده و با ضربه ی محکمی در بسته شد. از صدای به هم خوردن در از جا پریدم و شدیدا صورتم جمع شد. انگار پتکی به سرم فرود آمد و اخمم تا نوک بینی ام کشیده شد و با دندان های روی هم فشرده چند تا فحش آبدار نثار افشین کردم که خنکی دلچسبی مرا به خودم آورد. پنجره باز بوده و باعث شده در محکم به هم کوبیده شود. بیچاره افشین...
توی خانه انگار بمب ترکیده بود. تکه های باقیمانده ی چیپس و پفک و ظرف های پاره شده ی ماست و پوست و هسته ی میوه های نیم خور شده حال آدم را به هم میزد. مسابقه ی فوتبال بارسا و رئال را مگر میشد تنها دید؟ افشین و دار و دسته ی ارازل همراهش هرازگاهی مهمان آپارتمان من بودند. راستش را بخواهید چندان با آنها خوش نبودم اما توی دوران تنهایی و به عبارتی بی کسی از هیچی بهتر بودند. حوصله تمیزی نداشتم. ساعت از ۲ بامداد می گذشت. پاکت سیگارم را برداشتم و به بالکن اتاق خوابم پناه بردم. آپارتمانم طبقه ی پنجم بود و به عبارتی آخرین طبقه. از آپارتمان های خیلی بلند و شلوغ خوشم نمی آمد اما هر خانه ای که اجاره می کردم باید آخرین طبقه باشد و همیشه این را سر لوحه ی انتخابم قرار داده بودم. محله ای که به تازگی در آن ساکن شده بودم تلفیقی بود از بافت قدیمی و جدید. جدید آن که مسلما خانه های بازسازی شده بودند که به دست پیمانکاران و برج سازان مثل قارچ از گوشه و کنار بافت سنتی سر برآورده بودند و بافت قدیمی شاید متعلق بود به کسانی که نمیتوانستند از گذشته و خاطرات دورشان دل بکنند و راضی به تخریب نمیشدند. درست پشت آپارتمان یعنی روبه روی بالکن اتاق خوابم کوچه باغی بود که حتی یک آپارتمان در آن پیدا نمی شد. همه خانه های تک واحدی و حیاط های پر از درخت کهنسال و پنجره ها و ایوان هایی از جنس خانه ی مادربزرگه. همه خواب بودند و سکوت خاصی، بخصوص روی آن کوچه حاکم بود. درست رو به رویم به ارتفاع پنج طبقه پایینتر و در یکی از آن خانه های قدیمی صدای جیر جیر باز شدن پنجره ای مرا متوجه کرد که پُک محکمی به سیگارم بزنم و ناخودآگاه دقیق شوم به سمت صدا...
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_اول ] _ در رو پشت سرت ببند با اشاره ی سر و د
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_دوم ]
من اصلا شخص کنجکاوی نبودم. تا به خاطرم هست همیشه سرم توی لاک خودم بوده و دوست نداشته ام از محیط پیرامونم فراتر روم. شاید به این خاطر که دلم نمیخواست کسی توی زندگی خودم سرک بکشد. اما نمی دانم چرا امشب همه تن چشم شده بودم و اصرار داشتم از ماهیت شخصی که پشت آن پنجره ی فرسوده قرار داشت با خبر شوم؟!
از همین فاصله می شد تشخیص داد که دختر جوانی توی آن تاریکی سرش را بلند کرده بود و به آسمان نگاه می کرد. لباسش را به خاطر نمی آورم و البته توی آن تاریکی سخت بود تشخیصش. فقط میدانم که روسری سفیدی به سر داشت. کمی بعد از در ایوان بیرون آمد و کمی خودش را کش آورد. مثل اینکه سجاده و چادر نمازی به دست داشت و مشغول پهن کردن سجاده و پوشیدن چادر شد. دختر به نماز ایستاد. چشم هایم از تعجب گشاد شد و ناخوآگاه قهقهه خنده ام بلند شد.
_ دختره پاک زده به سرش... شایدم خواب نما شده... الآن چه وقت نمازه آخه؟!
درست بود که از نماز به غیر از دولا راست شدن و پچ پچ کردن زیر لب کلمات عربی هیچ اطلاعی نداشتم اما به واسطه ی مساجدی که در محله های ساکن شده ام اذان میشنیدم می دانستم که این وقت شب وقت هیچ نمازی نبود. سری تکان دادم و زیر لب غرغر کردم:
_ مردم دلشون به چه چیزایی خوشه.
در بالکن را بستم و روی تختم ولو شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
✧「💚」✧
✧「 #قرار_عاشقی 🕗」✧
زائری دور از همه زوّار ، فکرش را بکن!
گر چه رفتی بارها ؛ این بار ، فکرش را بکن:)
✧「🕊」✧
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
✧「💚」✧
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
• شلاممم بر خادمالعشقے ها
لیــــباسَم بهِم میاااااد❔😌
میخوام بِلَم علوسی آجی جونم 🧕🏻❤️
مولودی خوان آوردننننن 🙈
اصن اوفــــــــــفــــــــــ👼🏻🤤
ما خوانوادگے همیشہ واسہ عروسیامون
آخنگ ماخنگ نمیزاریم والا🙅🏻♂
ـــــــــــ ــ
🏷● #نےنے_لغت↓
لیباسَم = لباسم 😁
علوسی = عروسی 😁
آخنگ ماخنگ = اهنگ ماهنگ 😁
ــــــ ــ
[ یه نڪته⇩●
قبول دارید ⁉️
بچہ داری زمانی سخت میشود
ڪہ ما دانش و توانایـےلازم براے پرورش
فرزندانمان را نداریم ...❇️
میخواهیم بـے نقص باشیم و نمیدانیم ڪہ
اشتباه کردن قسمتے از انسان بودن است .
#اِنقدرسختمیگیریمڪہهیچلذتینمیبریم⛔️
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
#ٺـــــو را
به روی زمین دیدمو👀°|
شڪفتــم و گفتــــم😇°|
کہ این فرشته براے من از بهشت رسیدھ
#یاربهشتےخودمے😌💕
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
⃟ ⃟•🖼 پشت هر پنجره باشم
نظرم خیره به تو ست😌
⃟ ⃟•👀 در نگاهم
تو فقط منظرهی دلخواهی🍃
✍/ #اعظم_سعادتمند
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛#سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1603»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
.•{🌳💚}•اگࢪ مے خواهے یک صبح عالے داشته باشی،
•{✨🌛} •روز خود را با یڪ دعا به پایان برسـان
•{🌺🤲🏻}• و صـبحِ خود را با یک دعـا آغـاز ڪن.
🍃🦋سلاااااااااااام
صـبــح بخـیـࢪ🦋🍃
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
تـࢪدیـد نڪن تصـوࢪش هـم زیبـاست…
ایـوان حســن عجب صفـایے داࢪد :)✨
#دوشنبہ_هاے_امام_حسنے💚
#بابے_انت_و_امے_یا_ڪریم_اهلبیت🌸
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
|🙄| من ڪه هیچ
|🍂| ولی پاییز شده،
و جیبهایم، بهانهیِ دستهایت را میگیرند...
#بازآیدلبرا 😇🧡
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
«🍽» تا اومدم دست بہ ڪار بشم سفره رو انداختہ بود.
یہ پارچ آب ، دو تا لیوان و دو تا پیش دستی گذاشتہ بود سر سفره.
نشستہ بود تا با هم غذا رو شروع ڪنیم.
«🥣» وقتی غذا تموم شد گفت:
الهی صد مرتبہ شڪر، دستت درد نڪنہ خانوم؛ تا تو سفره رو جمع میڪنی منم ظرفها رو میشورم.
«😢» گفتم: خجالتم نده، شما خستہای تازه از منطقہ اومدی، تا استراحت ڪنی ظرفها هم تموم شده.
«😅» نگاهی بهم انداخت و گفت:
خدا ڪسی و خجالت بده ڪہ میخواد خانومشو خجالت بده.
منم سرمو انداختم پایین و مشغول ڪار شدم.
🌷 شــهــیــد مــدافع حــرم حســن شــوکتپــور
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal