°•| #ویتامینه🍹 |•°
[✨رهبر انقلابـ✨]
ڪار در داخل خانہ از ڪار بیرون سخت تر است..
برخلاف تصور بعضے ڪہ خیال میڪنند اینهایے ڪہ بیرونِ خانہ ڪار میڪنند، ڪارشان سخت است
و آنهایے ڪہ در خانہ اند راحتند؛
نہ، خانم داخل خانہ ڪار جسمانےاش هم سخت است،ڪار فكرےاش هم سخت است؛ چون مدیر داخلے خانواده، خانم است طبعاً چالشهایے دارد.
این چالشها تلاطمهایے در روح او بہ وجود مےآورد...
بہ مجرد اینڪہ شوهر مےآید در خانہ،
مثل اینڪہ فرشتہ نجات از آسمان نازل شد برایش براے هر دوتان، این محیط میشود [بهشت]...بَد است؟
این اساسےترین نیاز انسان است
این را سعے کنید تأمین ڪنید...☺️👌
#خانما_خداقوتـ💚😉
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی
قسمتے از وصیت نامہ:
#طلبہ_شهیدمحمدرضادهقان
...اگر دلتان گرفــ💔ـت یـــــاد عاشورا ڪنید
و مطمئن باشید غم شما از غم
ام المصائب خانوم زینب کبری(س)
ڪوچڪ تر است، روضه اباعبدالله❤️
و خانوم زینب ڪبرے فراموش نشود
و حقیقتا مطمئـــ👌ـن باشید ڪه تنها
با یاد خداست ڪه دلها آرام مےگیرد ...😌
°•| روحمون با یادشون شاد |•°
🍃🌸| اَلـلّٰهُمَّ صَلِّ عَلٰے مُحَمَّدْ وَ آلِہ مُحَمَّدْ وَ عَجِّـلْ فَرَجَهُمْ |🌸🍃
#الگوے_شهیدتوپیداڪن😉
[🍃🌸] @asheghaneh_halal
🎈🍃
🍃
#ویتانژی
|•موضوع:ازدواج آسان 😍•|
سلام سلام سلام😄🌸🍃
آسون بگیریدش ازدواجو
تمام😂😐
ولےجدے اگه ماها📢
که دخترخانومیم و آقاپسریم
آسون بگیریم و توقعاروکم کنیم،😍
ازدواج صورت میگیره😍😄
#بادابادامبارکبادا🙊🙈
آسونم میشه!!
نمیشه یه طرفه هم باشه
الان اوضاع اونقدرداغونه
که به پسری بگی زن بگیر...😐
توقعات دختراروکه ببینه،
تا اخر زندگی سعیشومیکنه تو
دوران مقدس #تجرد بسرببره!😐
خب همینامیشه زمینه سازمشکلای دیگه!😒📢
مثل کلی مشکلاته اجتماعیه بد و وضع بد!...⛏😐
اگه #ازدواج باشه😍🍃
هیچ وقت اینهمه #فسادنیست
همش دست خودمونه😄
حرف نه ها!
پای عمل
باس ببینی چقده مردی!😄🍃🌸
روحتوبزرگ کن!☺️🎈?
آدمش هست
اگه من و شما
ماشینه مدل فلان و خونه ی فلان فلان نخوایم!😐❤️
یه آدمه با اخلاق و با ایمان،که تاحدی بتونه یه زندگیه جم و جوردرست کنه😍😄
برا #ازدواج کافیه📢
بابقیه اش آدم میتونه کناربیاد،
حالاچه دخترخانومش
چه آقاپسرش!👏👌
مورد داشتیم😐😂📢
فلانی هنوزمنتظره یکی شبیه فلان بازیگره ترکیه ای
بیادبگیردش!😐
موهاش رنگ دندوناشه الان😐
چشایه #رنگی موهایه مشکی
ته ریشه فلان #لباسه بهمان
هیکله #سوسیس کالباسی!😐
اسون بگیرتاهم #آرامش بگیری
هم همسرخوبی گیرت بیاد،🎈
آدمیزادتا ابدهم تنهابمونه
شایدکلی کارایی که مثل #غرب رواج میدنوبتونه انجام بده و بی آقابالاسری که میگن باشه!😐
اما همیشه روحش آزردست و آرامشی که کنار #همسر میگیره رونمیتونه داشته باشه
حالاباهر پول و فلان چیزایی😄🌸🍃
سعی کن باخودت کناربیای
روحتوبزرگ کن😍💪
#ازدواج نصف دینتوکامل میکنه!
توقعتوکم کن تا پسری جرات پا جلوگذاشتن داشته باشه
هرچند که این توقع متقابله،
و آقاپسرم باید توقعش کم باشه!😄🎈
|•💚تومیتــــــــــونی💚•|
یاعلی مدد
●•❤️•● @Asheghaneh_halaL
🍃
🎈🍃
°•| #دردونه 👶 |•°
[💡] بدون تردید اساس کار بر
تعلیم و تربیت است.
[☝️] در خانہ ےمن و شما باید
سہ چیز وجود داشتہ باشد:
[•] محبتـ💞: محبتےکہ همہ آن را همیشہ
احساس مےکنند.
[••] حرمت، اهمیتـ👑 و ارزشےکہ
یک بچہ ےدوسالہ و پنج سالہ در
همہ ےزمینہ ها دارد. حتےزمانےکہ
پدر قصد خرید ماشینـ🚗 را دارد
نظر این کودک پنج سالہ باید درباره
رنگ این ماشین اهمیت داده بشود
چرا کہ او هم ارزش و اهمیتی دارد.
[•••] مشورتـ👥:هیچ کارےبدون
گفتگو و مشورت ورسیدن بہ توافق،
حتےرسیدن بہ این مسئلہ کہ ما با
هم توافق نداریم، نمےتواند در خانہ
صورت بگیرد.
[🏳🌈] روزےکہ شما سہ ارزش
محبت،حرمت و مشورت را
در خانہ گذاشتید، آن وقت
است کہ مےتوانید جامعہ اے
سالم داشتہ باشید.👌🍃
[•☀️•] @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
دلاوران همیشه در صحنه✍
خبر رسیده بعضےا توئیت مےکنن
#سردار_روےما_حساب_نڪن😅
•|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||•
داداشمـ خداقوت خسته نباشے دلاور🎤
ما هستیم شما آسوده بخوابید😴
نیست ڪه شما تا دیروز
صبح به صبح پا مےشدید
یه منطقه از عراق و شام رو آزاد
مےڪردید خسته اید😒
راضے به زحمتتون نیستیم😂
شما لالا ڪن داداشم ☹️
هشتگتو بزار توئیتر😏
شبا هم زود بخواب 💤💤
پوست صورتت چروڪ نشه😕
خلاصه خودتو ناراحت نکن عامو🎤
امید ملت به شماست دلاورانـ😒😂
خداقوتـ😜😜
ڪلیڪ نڪنے نابود میشے👇😂
•|😜•| @asheghaneh_halal
#شهید_زنده
اینڪه قاسم سلیمانے به ترامپ میـگـه:👇
ایرانــ🇮🇷 نمےخواهـد، من حریفِ تو هستـم😊💪
نیـروے قدس حریفِ شماست👊
یعنے محل درگیـرے #ایران و #آمریڪا، عراق، افغانستان، سوریـه، لبنان، فلسطیـن، پاڪستان، عربستانِ امـارات، ڪویت و... است نـه ایرانــ✌️
(🍃) @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
🌸جنـاب حسـن زاده آمـلـے مےفرمایـد:🔻
رهبـر عظیمالشأنتان را دوست بدارید، عالمے، رهبـرے، موحـدی، سیاسے، دینـداری، انسانے، ربـانے، پاڪ منـزه، "ڪسے ڪه دنیا شڪارش نڪرده"✋ قـدر این نعمت عظـما را ڪه خدا به شمـا عطا فرمـوده، قـدر این رهبـر ولے وفے الهے را بدانیــد،😊
مبـادا این جمعـیـت ما را، مبادا این ڪشورِ ما را، مبادا این ڪشور علـوے را، این نعمت ولایت را از دست شما بگیـرنــد.
🎈🙏خدایـا به حـَق پیامبـر و آل پیامـبر سایـه این بزرگمرد، این رهبــر اصیــل اسلامے حضرت آیتا… معظـم خامنـهای عزیـز را مستـدام بدار.🍃
ولایتےـا؛ ڪلیڪ رنجه لدفا😉👇
🍃:🌹| @Asheghaneh_Halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝°
[] بِبیـــــنیــــــنـ😬ـ
بِـلَتَـله منــمـ
دنـدون دَل آولدَمـ😊
دیجه منم بُدُلــــگ تُـدمـ
هوووولااااا😜
[😍] به ســلامتے😉
دنــدون نو مبارڪ😅👌
مـ🐭ـوش ڪوچولو
استودیو نےنے شو؛
آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇
•🍼• @Asheghaneh_Halal
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_هشت
°•○●﷽●○•°
تاساعت دوازده شب فیکس طبق برنامه درس خوندم
خواستم از جام پاشم که احساس سرگیجه کردم
دیگه این سرگیجه های بیخودو بی جهت رو مخم رژه میرفت
چشامو مالوندمو رفتم سمت دسشویی
به صورتم آب زدم و بعدش دراز کشیدم رو تخت
چرا اخه این همه حالِ بد؟
دلم میخواست چند ماهِ اخرو فقط به درسام فکر کنم نه هیچ چیز دیگه
به مامانم اینا هم گفته بودم که نه دیگه باهاشون جایی میرم و نه دیگه کسی باید بیاد خونمون
ساعتمو کوک کردمو گذاشتمش بالا سرم
یه چند دقیقه بعدازخوندن آیت الکرسی خوابم برد
با شنیدن صدای زنگ ساعت از خواب پریدم
کتابا و وسایلمو جمع کردمو ریختم تو کوله
رفتم سمت اشپزخونه و یه سری خوراکی برداشتم
یه لباس خیلی ساده پوشیدم با یه مقنعه مشکی
کولمو گذاشتم رو دوشم
واسه مامان یادداشت نوشتم که میرم کتابخونه ی مسجد و چسبوندم رو در یخچال تا نگران نشه
نمیخواستم بیدارش کنم و مزاحم خوابش بشم اینجور که معلوم بود ساعت یک یا دوی شب رسیده بودن خونه و خیلی خسته بود
بندای کفشمو بستم و راهی مسجد شدم
دیگه برنامه ی هر صبحم همین بود
چون ایام عید بود و کتابخونه ها بسته بودن مجبورا میرفتم اونجا
با اینکه خونمون خلوت بود و اغلب کسی نبود ولی با این وجود فضای اتاقم حواسمو پرت میکرد
بابا اینا با عمورضا برنامه چیده بودن واسه سیزده بدر برن تله کابین
با اصرار زیاد موفق شده بودم باهاشون نرم
احساس بهتری داشتم که ایندفعه حرفم به کرسی نشسته بود
کتاب به دست رو کاناپه نشستم و تلویزیونو روشن کردم
رفتم سمت تلفن خونه و وای فایِ بدبختو که به خاطر من دو هفته بود کسی به برقش نزد و وصل کردم و گوشیمم از تو چمدون قدیمی مامان برداشتم میخواستم ببینم محمد کجا میره امروز
یه چند دقیقه طول کشید تاگوشیم روشن شه
فورا اینستاگراممو باز کردم ببینم چه خبره
طبق معمول اولین کارم این بود
پیج محمدو باز کردم و صبر کردم
پست اخرش یه فیلم بود
صبر کردم تا لود شه
یه چند دیقه گذشت که لود شد
دقت که کردم دیدم ریحانه و شوهرشن که دارن راه میرن و محمد یواشکی از پشت ازشون فیلم گرفته
صدا رو بیشتر کردم
میخندید
خندش شدت گرف گف
(دو عدد کفترِ عاشق هستند که حیا ندارن
خدایآ اللهم الرزقنا..)
و دوباره خنده !!!
از خندیدنش لبخند زدم
چه صدای دلنشینی داشت این پسرر!
چقد قشنگ حرف میزد دلم چقدر تنگ شده بود واسه لحنش
پاشدم رفتم از تو کابینت برا خودم اجیل ریختم تو کاسه
شکلاتامونم اوردم
از تو یخچال لواشکارو هم که مامان قایم کرده بود برداشتم
نشستم جلو تلویزیون
کانالا رو بالا پایین کردم که یه فیلم جالب پیدا شد
پسته ها رو دونه دونه باز کردم و ریختم تو کاسه جداگونه
بادوما روهم جدا کردم
مشغول خوردن تخمه ژاپنی شدم
اصن یه احساس مادرونه بهشون داشتم
نیست که هیچکس به خاطر سخت بودن خوردنش بهشون نگاه نمیکرد ، من دلم میسوخت براشون
از طرف دیگه هم عاشق تجربه کردن چیزای سخت بودم
با همت فراوان و سخت کوشی شروع کردم به بازکردنشون
تخمه ژاپنی نسبت به بقیه ی چیزا مث پسته و بادوم کمتر بود چون خورده نمیشد مامان کم میخرید ازش
تموم ک شد رفتم سراغ بقیه چیزا و هوار شدم سرشون
بعدش لواشکمو باز کردم و خوردمش
هی فیلم میدیدم و هی میخوردم
از جام پاشدم و ظرفا رو بردم تو آشپزخونه
بی حوصله تلویزیون و خاموش کردم
شکلاتا رو گذاشتم تو جیبم و کتابمو برداشتم برم بالا که بازم سرم گیج رفت
سعی کردم تعادلمو حفظ کنم
آروم رو زمین دراز کشیدم و مشغول تست شدم
غروبِ هوا منو به خودم اورد
با عجله رفتم پایین ترسیدم مامان اینا زود بیان برا همین گوشیمو گرفتمو با عجله اومدم بالا
دوباره صفحه اینستاگراممو باز کردم
تنها جایی که میتونستم یه خبر از حالِ محمد بگیرم همون جا بود
مردم عاشق میشن میرن کافه کافی میکس کوفت میکنن به عشقشون خیره میشن از حالشون خبردار
من خیلی همت کنم گوشیمو بگیرم دستم پیج طرفمو چک کنم
یه پست دیگه گذاشته بود
داشت سبزه گره میزد
زیرش نوشته بود
(ان شالله امسال سالِ ظهور آقا امام زمان باشه
ان شالله همه مریضا شفا پیدا کنن
ان شالله همه جوونا خوشبخت بشن
ان شالله منم حاجت دلیمو بگیرم
و والسلام)
حاجتِ دلی؟
کسیو دوس داره ؟
ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد
خو چ وضعشه حاجت دلی چیه اه
تو حال خودم بودم که عکس یه بچه پست شد
چقدر پست میزاره اه
دقت کردم
عکس یه نی نی ناز بود تو بغلش
چون چهرش مشخص نبود از لباسش فهمیدم خودشه همونی بود که دفعه ی اول تنش بود
(هدیه ی ۱۴ روزه ای که خدا روز تولدم بهم داد
برا اولین بار عمو شدنم مبآرک!
داداشم بابا شدن شمام مبارک باشه
سیزده بدر کنار این مموشک!
ان شالله پدر شدن خودمون و تبریک بگیم )
عهههه پسره پررووو رو نیگا
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌
♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_چهل_و_نه
°•○●﷽●○•°
رفتم تو تلگرامم
بازش که کردم دیدم طومار طومار ازین و اون پیام دارم
اول پیامای ریحانه رو باز کردم و عمه شدنشو تبریک گفتم
در جواب بقیه حرفایی که زده بود هم گفتم
_ن بابا درس نمیخونم که
همون لحظه مصطفی پیام داد
+شما نیومدی میخواستی درس بخونی دیگه نه !!
بی توجه بهش پروفایل ریحانه رو که باز کردم دیدم عکس محمد و شوهرشو گذاشته!
نفس عمیق کشیدم و یه لبخند زدم
بهش پیام دادم
_چقدر دلم برات تنگ شد
مرسی باوفا!!
چقد بهم سر میزنی
به دقیقه نکشید جوابمو داد
+به به چه عجب خانوم دو دیقه از درس خوندن دست کشیدن
_ن بابا درس کجا بود
استیکر چش غره فرستاد
_اها راستی جزوه رو نوشتی؟
+اره نوشتم
چند بار میخاستم بیارم برات ولی تلفنت خاموش بود
(دلم میخواست دوباره برم خونشون محمدُ ببینم)
_عه خب ایرادی نداره خودم میام میگیرم ازت
+نه دیگه زحمتت میشه
اگه ادرس بدی میارم برات
_خب تعارف که نداریم من فردا یه کاری نزدیکای خونتون دارم
اگه تونستم یه سر میام پیشت ازت میگیرم جزوه رو
راستی نی نی تون کجاست عمه خانوم؟
استیکر خنده فرستادو
+خونه ننش بود الان خونه ماست
_عه اخ جون پس حتما میام خونتون ببینمش
(اره چقدر هم که واسه نی نی میرم!!)
اروم زدم رو پیشونیم
مشغول حرف زدن با ریحانه بودم که مصطفی دوباره پیام داد
+جوابمو نمیدی؟؟؟
رفتم پی ویش
_مصطفی بسه
به مامانم بگو زودتر بیاد خونه حالم بده سرم گیج میره
+عه سلام
چرا
_نمیدونم
+میخوای من بیام؟
_نه نمیخام. فقط زودتر به مامانم بگو
گوشیمو خاموش کردمو رفتم پایین وای فایم از دوشاخه کشیدم
تو فکر این بودم که فردا چجوری برم
چی بپوشم یا که مثلا با کی برم!!
اصن باید کادو ببرم براشون؟!
یا ن!!!
بد نیست؟!نمیگن به من چه ربطی داشت
وای خدایا کلافم چقدر. خودت نجاتم بده از این حالِ بد
از رو کشوم مفاتیح کوچولومو برداشتمو دعای توسل خوندم
به ساعت که نگاه کردم تقریبا ۸ بود
پتومو کشیدم رومو ترجیح دادم به چیزی فکر نکنم
ولی جاذبه ی اسمِ محمد که تو ذهنم نقش بسته بود این اجازه رو نمیداد
این چه حسی بود که تو دلم افتاده بود فقط خدا میدونست و خدا
رو دریای افکارم شناور بودم که خوابم برد
واسه نماز که بیدار شدم مامانو دیدم که نشسته رو مبل
سریع رفتم سمتش
_سلام مامان خوبی؟
+صبح بخیراره
چیشدی تو یهو دیشب گفتی حالت بده؟!
_وای مامان نمیدونم چند وقته مدام سرم گیج میره اصلا نمیدونم چرا
اوایل گفتم خودش خوب میشه ولی الان بیشتر شده
به خدا حالم بهم میخوره!
یه کاری کن خواهش میکنم
+نکنه چشات ضعیف شده؟
_ها؟ چشام؟ وای نمیدونم خدا نکنه
+باشه امروز پیش دکتر مهدوی برات نوبت میگیرم چشاتو معاینه کنه
_عه؟امروز؟بیمارستان نمیرین؟
+نه نمیرم
دیشب مریم خانوم اینا خیلی گفتن چرا نیومدی
کچلم کردن
_اه مامان اصلا اسم اینا رو نیار
+چته تو دختررر؟؟پسره داره برات میمیره تو چرا خر شدی
کلافه از حرفش رفتم سمت دسشویی وضو بگیرم که ادامه داد
+اصلا تو لیاقت این بچه رو نداری برو گمشو خاک به سر
_اهههه شمام گیر دادین اول صبحیااا
وضومو که گرفتم نمازمو خوندم
رو تختم نشستم و گفتم تا حالم خوبه یه چندتا تست بزنم
همین که کتابمو باز کردم محوش شدم
با اومدن مامان به اتاقم از جام پریدم
+پاشو لباس بپوش بریم دکتر
_چشم
یه مانتوی بلندِ طوسی با گلای صورتی که رو سینش کار شده بود برداشتم که تا پایین غزن میخورد
یه شلوار کتان مشکی راسته هم از کشو برداشتم و پام کردم
روسری بلندمو برداشتم و سرم کردم و نزاشتم حتی یه تار از موهام بیرون بزنه
موبایلمو گذاشتم تو جیب مانتوم که چشم به زنجیر طلایی که عیدی گرفتم خورد
خواستم پرتش کنم تو کشو که یه فکری به سرم زد گذاشتمش تو جعبشو انداختمش تو کیفِ اسپورتم
از اتاق رفتم بیرون که دیدم مامان رو کاناپه نشسته و منتظر منه
با دیدن من از جاش پاشد و رفت سمت در
منم دنبالش رفتم
از تو جا کفشی یه کفش اسپورت تخت برداشتم و پام کردم
دنبالش رفتم و نشستم تو ماشین
تا برسیم یه اهنگ پلی کردم
چند دقیقه بعد دم مطب نگه داشت
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌
♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه
°•○●﷽●○•°
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم تو مطب
یه راست رفتیم تو اتاق دکتر
چون واقعا من تو شرایط سختی بودم
حتی نیم ساعتم برام پر ارزش بود
برای همین مامان از قبل هماهنگ کرد واسم که معطل نشم
نشستم رو به رو دکتر چونمو چسبوندم به دستگاهش و اونم مشغول معاینه شد
مامانم کنارش وایستاده بود
از دکترای بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد
برا همین میشناختتش
بعد چند دقیقه معاینه اومد کنار و رو به مامان گف
+خانم مظاهری مث اینکه این دخترتون زیادی درس میخونه نه؟
مامان پوفی کشید و
_این جور که معلومه
ینی ظاهرا که اره ولی باطنا و خدا میدونه
چشامو بستم و سعی کردم مث همیشه آرامشمو حفظ کنم
با دست بهم اشاره زد برم بشینم رو صندلی و علامتا رو بهش بگم
چندتایی و درست گفتم ولی به پاییناش که رسید دیگه سرم درد گرفت و دوباره حس سرگیجه بهم دست داد
چشمامو باز و بسته کردمو
_نمیتونم واقعا نمیبینم
نزدیکم شد چندتا دونه شیشه گذاشت تو عینکِ گنده ای که رو چشام بود
دونه دونه سوال میپرسید که چجوری میبینم باهاش
به یکیش رسید که باهاش خوب میدیدم
زود گفتم
_عه عه این خوبه ها
دکتر با دقت نگاه کرد
+مطمئنی؟
_بله
+شماره چشات یکه دخترجون چرا زودتر نیومدی
سرمو به معنای چ میدونم تکون دادم.
اعصابم خورد شد ازینکه مجبور بودم از این ب بعد عینک بزنم
برخلاف همه من از عینک متنفر بودم و همیشه واهمه ی اینو داشتم که یه روزی عینکی شم
مامان خیلی بد نگاهم کرد و روشو برگردوند سمت دکتر
_الان باید عینک بزنه؟
+بله دیگه
_عینکشو بدین همین بغل بسازن براتون.
یه چیزایی رو کاغذ نوشت و داد دست مامان
از جام پاشدم و کنارش ایستادم.
بعد تموم شدن کارش از دکتر خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون
مامان قبضو حساب کرد و رفتیم همون جایی که دکتر گفته بود
سفارش عینکودادیم و گفتیم که عجله ایه که گفتن فردا حاضر میشه
چندتا قاب عینک زدم به چشم که ببینم کدوم بیشتر بهم میاد
آخر سرم یه عینک ساده مشکی که اطراف فلز چارگوشش شبیه ساختارِ ژن بود و رنگشم طلایی انتخاب کردم
مامان بیعانه رو حساب کرد و من رفتم تو ماشین تا بیاد به ریحانه اس ام اس دادم که خونه هست یا نه
تا مامان بیاد و تو ماشین بشینه جواب داد
+اره
مامانو ملتمسانه نگاه کردم و بهش گفتم.
_میشه یه چند دقیقه بریم خونه ریحانه اینا؟
مشکوک بهم زل زد
+چرا انقدر تو اونجا میری بچه؟
_جزوه ام دستشه بابا!!! باید بگیرم ازش
+الان من حوصله ندارم
_اهههه به خدا واجبه مامان باید بخونم وگرنه کارم نصفه میمونه
کمربندشو بست و گف
+باشه فقط زود برگردیاا
_چشم. فقط در حد رد و بدل کردن جزوه
چون ادرس از دفعه قبل تو ذهنش مونده بود مستقیم حرکت کردیم سمت خونشون و زود رسیدیم
با تاکید مامانم برای زود برگشتن از ماشین پایین اومدم
تپش قلب گرفته بودم از هیجان
چند بار آیفون زدم که صداش در نیومد
حدس زدم شاید خراب باشه
واسه همین دستم و محکم کوبیدم به در
چون حیاط داشتن و ممکن بود صدا بهشون نرسه ؛ تمام زورم و رو در بدبختشون خالی کردم
وقتی دیدم نتیجه نداد یه بار دیگه دستم و کوبیدم به در
تا خواستم ضربه بعدی رو بزنم قیافه بهت زده محمد ب چشمم خورد
حقم داشت بیچاره درشونو کندم از جا
دستم و که تو هوا ثابت مونده بود پایین آوردم
تا نگاهم به نگاهش خورد احساس کردم دلم هُرّی ریخت
انتظار نداشتم اینطوری غیر منتظره ببینمش
اولین باری بود که تونستم چشماشو واضح ببینم
سرش و انداخت پایین و گفت
+سلام. ببخشید پشت در موندین صدای جاروبرقی باعث شد نشنوم صدای درو
با تمام وجود خداروشکر کردم
با ذوق تو ذهنم تعداد جملاتی که بهم گفته بود و شمردم
فکر کنم از همیشه بیشتر بود
یه چند لحظه سکوت کردم که باعث شد دوباره سرش و بیاره بالا
صدامو صاف کردم وسعی کردم حالت چهرم و تغییر بدم تا حسی که دارم از چهرم مشخص نباشه
حس کردم همه کلمه ها از لغت نامه ذهنم پاک شدن فقط تونستم آروم زمزمه کنم
_ سلام
فکر کنم به گوشش رسید ک اومد کنار تا برم داخل
رفتم تو حیاط
درو نیمه باز گذاشت و تند تر از من رفت داخل
صداش به گوشم رسید که گفت
+ریحانههه !!ریحانهههه!
چن ثانیه بعد ریحانه اومد بیرون محمدم پشت سرش بود
به ظاهر توجه ام به ریحانه بود اما تمام سلولای بدنم یه نفر و زیر نظر گرفته بود
ریحانه بغلم کرد و من تمام حواسم به برادرش بود که رفت اون سمت حیاط وتو ماشینش نشست
ریحانه داشت حرف میزد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر رنگای تیره بهش میاد و چه همخونی جالبی با رنگ چشم و ابرو و مژه های پُرِش داره.
ریحانه منتظر به من نگاه میکرد و من به این فکر میکردم چرا هر بار که محمدو دیدم پیراهن تنش بود
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| طلاے بیستـ و چهـار عیـار نابـ *{👌
/° خـــامنـه ایسـتـ *{😍
°\ ڪـابوس 1⃣ + 5⃣، بـه خـوابـ *{😴
/° خـامنـه ایسـتـ *{😅
°\ اے دشـمـنـ ولے فـقیـه *{😏
/° اے فتـنـه گــر بــدانـ *{👊
°\ مـا بـچـه شیـــعهها را *{😎
/° فصلالخـطابـ خامـنـه ایسـتـ *{💚
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(101)📸
🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [] بِبیـــــنیــــــنـ😬ـ بِـلَتَـله منــمـ دنـدون دَل آولدَمـ😊 دیجه منم بُدُلــــ
.
پستـ ویژهـ ےِ ما(👆👆👆)
ڪه براے آن دعــوتـ شدـید🌹
🍃هرشبـ راس ساعتـ 21:30🍃
شپــــخیل✋😍
🎈
°•| #ویتامینه🍹|•°
[ جنابان متاهل😎 ]
در حضور همسرتونــ|🌸
با مادر و یا خواهر خود بہ طور
نجوا و در گوشے صحبت نڪنید،
چون موجب بدگمانے همسر شما میشہ...
|☺️ #عواقب_خوبے_نداره_خلاصہ
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
😜•| #خندیشه |•😜
دورهمیـه قوم و خویـــشانـ✍
پارسال در روزهاے انتخابات
چنین هشتگے درست بود👇
ما رو فریب دادن😏 #تا۱۴۰۰باروحانے_فسیل_نشیم_صلوات
•|| خندیـ😜ـشـــه نــوشتــ✍||•
برای اینڪه از یک موجود زنده😅
به یڪ فسیل تبدیل نشویم🙂
به نظره شخص شخیص بنده🎤
موسوے و ڪروبے جونو😏
و بانو رهنوردو 😅 از حصر در بیاریم😇
بعد در مقابل ،عمو حسن و دایے اسحاق😒
و بقیه ے آقازاده ها، خواهرزاده ها،
برادرزاده ها، عموزاده ها 😜 رو 👇
بفرستیم حصر😂😂
بعد به شڪرانه ی خلاص شدن از دست
این گل هاے نوشڪفته🗣🗣
و برگشتن اوضاع به عقب 84 تا 92😀
اون سه دلبند و قربونے ڪنیم😂😅
ڪلیڪ نڪنے قربونے میشے😂👇
•|😜|• @asheghaneh_halal