eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوسیزدهم] این دل هنوز آماده نبود برای عاش
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] با نوری که از پنجره روی صورتم افتاد ، چشمانم را گشودم و بعد به طرف زهرا برگشتم گوشی جفتمان روی پاتختی بود ! به یاد دیشب افتادم ... دیشبی که با خودم رو راست بودم ! دیشبی که برایم شبیه اعتراف بود ! اعتراف به چیزی ناشناخته و ترسناک ! و در همان حد شیرین ؛ شبیه تکه های شکلات میان بستنی ! کاش می توانستم شبیه کودکی بی فکر عمل کنم بروم سراغ گوشی زهرا شماره نواب را برای خودم سیو کنم و بعد برایش پیامی بفرستم با این مضمون: سلام ، عشق تازه دم نمی خواهی ؟! لبخند محوی از این افکار روی صورتم نقش بست عشق کودکت می کرد و در همان حال بزرگت می کرد ، اصلا عشق صبورت می کرد هر چند هنوز هم هر دفعه می گفتم این کلمه سه حرفی را انگار جانم را می گرفتند ! چشمانم را برای خودم گرد می کردم و با حالت تعجبی برای خودم بازگوی می کردم : عشق؟! غلتی روی تشک زدم و گوشی خودم را بی هیاهو برداشتم زهرا انقدر شیرین خوابیده بود که خیال بیدار کردنش را از سر بیرون کردم ! میان نت کمی گشتم و دلم هوای شعر کرد اتفاقی بیوی فاطمه را خواندم و چشمانم پر شد "کاش پیدا بشوی سخت تو را محتاجم ! " چشمانم را آرام بستم سعی کردم به هیچ فکر نکنم ! نه به افکار آشفته ام ! نه به زهرای در خواب ! نه به فاطمه و عشق برنگشته اش! و نه به مردی که دلم را پیش تمام متفاوت بودنش جا گذاشته بودم ! اصلا خودمانیم دل چگونه جا می ماند ؟! دل چطور میان صدای مردانه ای سقوط می کند ؟! و یک دل چطور برای قد و بالای مردی ضعف می رود ؟! علامه دهری می خواستم تا پاسخگویم باشد ! عجیب بود این حس های تازه شکوفا شده اما هر کس نواب را می دید به من حق می داد ! حتما حق می داد ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوچهاردهم ] با نوری که از پنجره روی صورتم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] با صدا هایی که از بیرون اتاق می آمد، از خواب بیدار شدم و به جای خالی زهرا چشم دوختم .صدای مردانه آشنایی همانطور که زهرا را مخاطب قرار داده بود به گوشم رسید . آرام دستم را روی قفسه سینه ام قرار دادم قلبم تند می زد ؟! نفس عمیقی کشیدم دلم می خواست تا آخر دنیا بخوابم اصلا آخر دنیا کجاست ؟! با نزدیک شدن صدای زهرا به اتاق ، چشمانم را بستم ،در باز شد و صدای زهرا پشت سرش بلند شد : خوابه انگار با حالتی که سعی می کردم طبیعی باشد گفتم که بیدارم با مهربانی به کنارم آمد : حالت بهتره ؟! با تعجب به موهایش که ساده دورش را گرفته بودند نگاه کردم: مگه بد بودم ؟! با لبخند محوی به چشمانم نگاه کرد : دیشب انگار خواب بد می دیدی ! ابروهایم بالا رفت : چیزی میگفتم ؟! _ نه زیاد ، تو همو حد زمزمه بودن انگار داشتی هذیون میگفتی بعد هم با شیطنت خم شد : عاشق شدی ؟! مات رنگ شیطنت درون چشمانش شدم ،عاشق ؟! اگر این حس به شدت ناشناخته من، به کاکایت نامش عشق بود؛به گمانم آری .. عاشق شده بودم ! ولی به زبانم کلامی نیاوردم اصلا زبانم از آوردن کلمه عشق الکن بود ! دست زهرا را گرفتم و بلند شدم جلوی آینه اتاقش موهایم را شانه کردم. _ ریحانه جانُم ، کاکام اینجاس! شالم را از آویز برداشتم و روی سرم کردم و با هم بیرون رفتیم ،نواب تنها آمده بود کنار سفره صبحانه نشسته بودند البته به جز نواب که روی مبل نشسته بود. وارد پذیرایی که شدیم ، ایستاد به احترام من یا زهرا ؟ نمیدانم! به احترام هر کداممان بود ، این کارش به دلم نشست! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوپانزدهم] با صدا هایی که از بیرون اتاق م
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] سلام و احوال پرسی کردم و بعد شستن صورتم کنارشان نشستم سفره رنگی هنر دست معصومه خانوم اشتهای آدم را باز می کرد عشق ،اشتهای بقیه را نمیدانم اما مال من را که زیاد کرده بود ! چنان با ولع مربای آلبالو را می خوردم که مادرم بامزه برایم چشم غره رفت و معصومه خانم با محبت گفت: فک کنُم تو هم مثل امیر علی ما عاشق مربا آلبالویی! لبخندی زدم و بعد ،گذرا به نواب نگاه کردم و با لحن بامزه ای آرام گفتم : خوش به حال مربای آلبالو! خودم هم خنده ام گرفت باید کمی دست دلم را جمع می کردم البته تقصیری هم نداشت طفلکم! تازه اعتراف کرده بود و سریع مستجاب الدعا شده بود و نواب در یک قدمی اش ایستاده بود هر چند اخلاق های خاص نواب شبیه مانعی بودند میانمان مانعی به بلندای نخل های اهواز شان! بعد صبحانه نشسته بودیم که من پیشنهاد دادم برویم حیاط و زهرا چپ چپی نگاهم کرد : خلی به خدا ، تو ای گرماپزون بریم که چی بشه؟! و من حرفش را تایید کردم ، یادم رفته بود که اهوازیم و شهریور ماه هوایش زیادی گرم است ! دلم شبیه کودکی بهانه گیر ، صدایش را طلب می کرد و همان جمله های سنجیده اش را که بالاخره طلب دلم رسید ! _ زهرا جان ، علی کی میاد از ماموریت ؟! زهرا لب برچید: مو هی میخوام یادُم بره علی نیست ، شما ها نمیزارین! امیر علی لبخندی زد : وقتی اومد خواستگاری گفتم بهت زهرا، من علی رو میشناسم یه دونه است ولی پاسداره این قراره هی بره ماموریت کارش پر خطره گفتی کاکا مو خودمم کارُم پر خطره و ماموریت داره من دوست دارُم همسر پاسدار بشُم زهرا بامزه گفت : خوبه خوبه ، ادای حرف زدن مو رو هم در میاره تو خیلی بلدی خودت با لهجه حرف بزن [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوشانزدهم] سلام و احوال پرسی کردم و بعد
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [] امیر علی گوشیش را بالا آورد : خودم زنگ میزنم بهش همین الان زهرا با هیجان گفت : خو بزار رو بلندگو! صدای مردانه ای بعد چند زنگ بلند شد : بله ! _ سلام شوهر خواهر ! خوبی؟! هنوز شهد شهادت رو ننوشیدی؟! زهرا چشم غره غلیظی نثارش کرد و صدای مرد آن طرف خط،خندان شد : امان از دست تو امیر ، جلو زهرا نگی از این حرف هاا اعصابش بهم میریزه! اذیتش نکن خانوم منو زهرا با صدای آرام قربان صدقه اش رفت و امیر علی گفت: خواهر خودمه هاا، چه کاسه داغ تر از آش هم میشه! همسر زهرا بعد مکثی گفت: برادر زن غیرتی! میدونم چقدر دوسش داری ولی حق بده حساسه رو این موضوع! هم خنده ام گرفته بود هم شدیدا تعجب کرده بودم ! نواب از این شیطنت ها بلد بود؟! امیر علی با صدای کمی بلند گفت: ان شالله صد سال دیگه شهید شی زهرا خندید و همسر محترمه صدایش را شنید انگار : امیر، صدا زهرامه؟! امیر علی با مهر نگاهی به زهرا کرد و گوشی را به طرف زهرا گرفت از جمله آخر همسرش دلتنگی و عشق می بارید زهرا گوشی را با چشمان پر گرفت و به اتاق رفت قصه عشق عجب قصه ای بود.. بغضم گرفت دوست داشته شدن از طرف کسی خیلیی قشنگ بود ،اینکه کسی اینطور از راه دور هم حواسش پی تو باشد و نگرانت بشود و دلش برای خنده ات ضعف برود ،اینکه کسی را داشته باشی که دوستش داشته باشی و دوستت داشته باشد شیرین ترین اتفاقی بود که می توانست برای هر فرد اتفاق بیفتد ،فقط خدا کند این بلا یکبار در عمر برای هر کس بیفتد! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [#قسمت‌صد‌وهفدهم] امیر علی گوشیش را بالا آورد :
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به نوابی که نگاهش درگیر عقیقش بود ! یک جورایی معذب بودم ،مادرم و معصومه خانوم در آشپز خانه مشغول بودندو پدرم و پدر زهرا بیرون بودند. حالا میان پذیرایی من بودم و نواب من بودم و دلی که بی قرار بود ! من بودم و نگاهی که سرکش بود ! من بودم و نوابی که سر به زیر بود ! صدای خنده زهرا از داخل راهرو آمد،از خنده بلندش لبخندی زدم و نواب هم سرش را بلند کرد و لبخند شیرینی روی چهره اش نشست ! سقوط تنها حس آن لحظه ام بود سقوط میان چال گونه سمت چپش و آن انحنای رو به بالایش ! آخ سقوط کرد ؛ دلم را می گویم ! سرفه مصلحتی کرد و صدای مردانه اش طنین انداخت میان پذیرایی : به نتیجه مطلوبی رسیدید ؟! نگاه متعجبی حواله اطرافم کردم می خواستم بلند بگویم : با من بودی؟! خودم را کنترل کردم، و دستی به گوشه شالم کشیدم : ببخشید منظورتون رو نفهمیدم! _ تو بیش مله یه سری سوال داشتین ، بعدشم فکر کنم تو یادمان شهدا بود که دیدمتون! دیدن اصلا برایت چه معنی دارد؟! از سوالش شوکه شدم ،معلوم بود ناشیانه فقط خواسته حرفی بگوید که معذب نباشیم خجالتیییی بی تجربه من ! این را ته دلم با شیفتگی نجوا کردم . و رو به اوگفتم : بله خیلیی ممنون از جواب هاتون خیلی کمک بزرگی کردین! _ وظیفه بوده ، الحمدالله ! زهرا با چشمانی پر برق آمد و گوشی را به طرف امیر علی گرفت : ممنون کاکا ، مخلصیم امیر علی پر مهر خم شد و حین گرفتن گوشی اش ، گونه زهرا را نرم بوسید و من نا خودآگاه چشم بستم حسرت عمیقی در دلم رخنه انداخت دلم برادری می خواست شبیه او عین کوه پشتم باشد ،که محبت هایش بی منت روی لحظه هایم باشد ،برای صدمین بار آرزوی برادر بزرگتر را در دلم خاک کردم ! نداشتمش ، کاری هم نمیشد کرد ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صد‌وهجدهم ] نفس عمیقی کشیدم و خیره شدم به
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] زهرا با هیجانی عجیب دستم را بلند کرد : چرا عین هو ای کشتی غرق شده ها خیره یه جایی؟! پاشو عطیه زنگ زده بریم بیرون من را که فرستاد اتاق برای آماده شدن ، صدای اصرار هایش به امیر علی را شنیدم و لبخندی روی لبم نشست دلم برای فاطمه و آراگل تنگ شد آنلاینی فاطمه را که دیدم سریع از واتساپ زنگ زدم دلم می خواست تصویری حرف بزنم دلتنگ آرامش نگاهش بودم خوب! بعد چند زنگ ، چهره قاب گرفته اش میان چادر نمازش لبخند به لبم آورد : سلام فاطمه جانم ! _ سلام عزیزم یه هفته پیش دوست ، امروز غریبه خندیدم : نماز می خوندی غر غرو؟ بامزه ایشی گفت : خیرم همان جور که تکیه ام را به دیوار می دادم گفتم : پس چرا چادر نماز سرته؟! _ خونه آراگلم ، برادر شوهر و خانمش هم اینجان صدایم رنگ ذوق گرفت : ای جااانم برو بگیر خانم دکتر رو هم ببینم لبخندی به هیجانم زد : به روی چشم دقایقی صفحه سیاه شد و بعد چهره آراگل با همان موهای مشکی رنگش که هنوز کشف نکرده بودم بعد این همه سال متاهلی چرا هنوز رنگ خودشان را دارند ؟! در صفحه حاضر شد : سلام خانم عکاس خوشگلم ! لبخندی به چهره اش زدم و بعد مشغول صحبت شدیم با صدای زهرا که می گفت امیر علی منتظرمان هست خداحافظی کردم و گفتم بعدا باز حرف می زنیم سریع گوشی را داخل کیف کوچکم گذاشتم و از مادرم و معصومه خانوم خدا حافظی کردم و همراه زهرایی که مشغول پوشیدن کفش بود به طرف ماشین رفتیم خنکای کولر داخل ماشین ، باعث شد آخیش از ته دلم بگویم این گردش می چسبید ، هوایی که عطر او را داشت حتما می چسبید [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صد‌ونوزدهم ] زهرا با هیجانی عجیب دستم را بل
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] همه تن چشم شده بودم و با هیجان تمام خیابان ها را در ذهنم ثبت می کردم ! رانندگی جناب نواب هم مثل تمام خصوصیاتش فوق العاده بود بسیار قانونمند و پر از آرامش و حرفه ای بودن از حرکاتش می ریخت من بعد از پدرم دست فرمان نواب را تایید کردم نه اینکه چون دوستش دارم؛ نه ! واقعا عالی بود ! خلاصه بعد طی مسیر کوتاهی، جلوی دری پارک کرد امیر علی خواست پیاده شود که زهرا به حرف آمد و گوشیش را نشان او داد : آخه مو به فدات ! گراهام بل خدا بیامرز اینو واسه چی اختراع کرده؟! امیر علی با خنده سری برایش تکان داد و در را بست زهرا بعد تماسی که با عطیه داشت ، چشمکی به من زد عطیه خانمانه داخل ماشین نشست : سلام به روی ماه هر سه تون ! متقابلا احوال پرسی کردیم و نه به آن ژست خانمانه هنگام ورودش نه به این لحن پر شیطنتش! این خانواده پر بود از شگفتی و تضاد خُلقی ! _ خب زهرا جانی که برنامه گردش ریختی ، کجا قراره بریم؟! زهرا نگاهی به من کرد: خو چرا ساکتی ؟! اون روز کلی برا مو اسم گفتی ؟! چشم و ابرویی برایش آمدم یعنی حالت چشم هایم لو نمی داد خجالتم را ؟! جای سارا خالی که بگوید خجالت هم در وجود تو هست مگر؟! کمی فکر کردم : آخه من که اینجا ها رو دقیق نمی شناسم عطیه به طرف ما برگشت : هر جا بریم باید برا شام برگردیم خونه ما همه میان اونجا زهرا متعجب گفت : چه خبره مگه؟! و عطیه با شیطنت ابرویی بالا انداخت امیر علی نگاهی مرددی انداخت : اصلا خودم میرم ، تا شما معما رو حل کنین شب شده زهرا هم شانه ای بالا انداخت و با گوشی اش مشغول شد [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوبیستم ] همه تن چشم شده بودم و با هیجا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] به طرف زهرا خم شدم : تو چیکار میکنی ، یه ربعه رفتی اون تو ؟! خندید و خیلی عادی گوشی اش را به طرفم گرفت صفحه چت ، پر بود از استیکر و عکس و متن نام مخاطب را که دیدم چشمانم گرد شد "فرمانده جانُم " نگاه خیره ام را که روی نام ذخیره شده دید ، نگاهش پر از ذوق شد : می پسندی ؟! سعی کردم جلوی خنده بلندم را بگیرم منبع انرژی بود این دختر! روی آخرین عکس ارسال شده زد و به طرف من گرفت : اینم فرمانده جان مو مردی با ته ریش مشکی در قاب لباس سبز پاسداری : خدا برات حفظش کنه گونه ام را به جای پاسخ دادن بوسید و بعد دوباره مشغول چت شد آه بلند بالایی کشیدم که توجه عطیه را جلب کرد دلم چنین فردی را می خواست این روز ها شدیدا هم می خواست ! با صدای امیر علی که اعلام کرد رسیدیم از افکار در همم دست کشیدم و نگاهی به خیابان خالی کردم از دهانم در رفت : دقیقا کجا رسیدیم ؟! اینجا که خیابونه! عطیه بلند خندید : زدی تو هدف! _ خانم های محترم پیاده بشن ، یه کوچولو جلوتره ما هم مطیع پیاده شدیم، هر چند خجالت کشیدم از شوخی یکدفعه ام بعد هم برای خودم شانه بالا انداختم : خوب چیکار کنم؟! کمی که جلو تر رفتیم ، تابلو را که دیدم دلم به قول نورا یک جیغ فرا بنفش خواست خدا رو شکر دوربینم همراهم بود وگرنه عزا می گرفتم ! ^ خانه ماپار^ از توضیحاتی که نواب داد فهمیدم خانه مربوط به دوران پهلوی است زهرا و عطیه هم عین خودم ذوق کرده بودند ذوق کردم هم داشت. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوبیست‌ویکم ] به طرف زهرا خم شدم : تو چی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] یک خانه به شدت قدیمی و سنتی یک حوض میان حیاط با صفایش و شمعدانی های کنار حوض آبی و پنجره های سرتاسری رنگی اش و دیگر هیچ _ مطمن بودم خوشتون میاد! این را امیر علی رو به جمع گفته بود اما نمیدانم چرا دلم خواست به خودم بگیرم و جوابش را من بدهم! : واااای من عاشق اینجور جا هام جون میدن برا عکاسی ممنون واقعا و او همانطور که به طرف حوض می رفت خواهش میکنم آرامی نجوا کرد و من بدجنسانه فکر کردم " چرا گیس بلند ندارد ، تا حداقل آنها را از ته بکشم و دلم خنک شود؟ " از همان بدو ورود به آن یک تکه بهشت شروع به عکاسی کردم از پنجره هایش گرفته تا در و دیوار و راهرو های باریکش و بعد هر عکس بلند قربان صدقه اشان رفتم و عطیه و زهرا فقط خندیدند ! بعد هم عکس های دسته جمعی و تکی که از آنها گرفتم دلم می خواست یک عکس یواشکی هم از امیر علی موقعی که عجیب خیره پنجره رنگی شده بود بگیرم کمی در ،خانه و حیاط به شدت قشنگش گشتیم و حرف زدیم و ذوق کردم و ذوق کردند زهرا بازوی امیر علی را کشید : بیا خانم عکاس یه عکس خوشگل با جفت خواهرات بندازه و او با مهر دست زهرا از روی بازویش کشید و گفت : باشه عزیزم ، فقط دستم رو ول کن زشته و عطیه بخندد به این اخلاق های خاصش و من فقط و فقط نگاه کنم ! با بهت یا مهر نمیدانم ؟! فقط دلم تماشای این عجیبه الخلقت خدا را می خواست ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوبیست‌ودوم ] یک خانه به شدت قدیمی و سن
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] امیر علی میانشان قرار گرفت زهرا دستش را حلقه در بازویش کرد و من باز فقط خیره ماندم عطیه هم به شانه اش تکیه داد و شیرین خندید ناگهانی عطیه خم شد و نگاهی به چهره امیر علی کرد: خو بخند کاکا! و امیر علی سری برای شیطنت های خواهرش تکان داد و لبخند محوی روی چهره اش نقش بست کاش میشد بگویم عمیق تر بخند از همان ها که گونه هایت از شدت عمقشان چال بگیرند ! لبم را به دندانم گرفت خاک بر سرم با این افکارم راستی عشق شاعرم کرده بود به گمانم! با مکثی لبخند های هر سه شان را ثبت کردم و به اصرار عطیه یکی را هم کنار حوض انداختند با تمام حسرت هایی که به دلم می افتاد این جمع را دوست داشتم شدیدا دوست داشتم دلم ترک اهواز و آنها را نمی خواست! دوربینم را به دست زهرا دادم و خواستم تا چند عکس بگیرد و او هم با دلتنگی عیانی گفت : آخ کاش علی بود ! چشم غره ای حواله اش کردم : حالا من و عطیه علی نداریم چیزیمون کمه؟! عطیه حرفم را تایید کرد و زهرا پر تاکید صد در صدی گفت و خوب من در دل حرف زهرا را تایید کردم حتما یک چیزی کم بود وقتی او را نداشتم مثلا اگر مال من بود ... حالا با دلبری چند عکس از ژست هایش می گرفتم و او هم عکس ها را در پیجش می گذاشت و هشتگ میزد فتو بای همسر (...photo by) البته مطمنا این کار از نواب بعید بود ! سلفی های دو نفره هم که بماند ! با صدای زهرا از رویا دست کشیدم : حواست کجاست؟ و سعی کردم لبخند بزنم و به لنز دوربینم نگاه کنم این دوربین فقط باید لبخند ثبت می کرد همین ! بعد ساعتی که پر از خنده و ذوق بود به راه افتادیم تا کمی هم کنار کارون قدم بزنیم و بعد سراغ شام دست پخت مادر نواب برویم ! مسیر را هم یکی یکی عکس ها را نگاه کردیم و کلی خندیدیم و برای هر کدامشان ذوق کردیم [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوبیست‌وسه] امیر علی میانشان قرار گرفت
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] کنار کارون چشم نواز قدم می زدیم ! نگاهم درگیر پل بود که زهرا گفت : امیر علی ، یکم ادای لیدر های تور رو در بیار! امیر علی با لبخند محوی گفت : خانم تاجفر، درباره پل و این کارون اگه میخوایین یه چند جمله ای بگم ؟! ادامه جمله اش را بعد خانم تاجفری که صدا کرد نشنیدم انگار ! بعد این چند روز توقع ریحانه خانوم داشتم نه خانم تاجفر صدایی از درونم گفت : این امیر علی نوابه ، نشناختی مگه ؟! عاشق همین اخلاق های خاصش شدی دیگه ! دوباره به پل نگاه کردم: اگه مقدوره براتون، خوشحال میشم بشنوم عطیه عینک آفتابی اش را در آورد : فقط به صورت جدی نه هااا بزار اصلا خودُم بگم خورشید دلبرانه در حال غروب بود و من خیره به پل و غروب پشت سرش حواسم را دادم به صدای عطیه _ خب این پل خیلی قدیمیه ریحانه جانُم انقلاب رو دیده ، روز های اول جنگ رو دیده اگه دقت کنی حتی یه رد گلوله هایی هم می بینی رو بدنش بی اختیار میان حرفش پریدم : تو این منطقه درگیری هم اتفاق افتاده اون زمان ؟! امیر علی جدی گفت : صد در صد کمی نگاه کارون کردم و دوباره دل به غروب دادم : اینجا قایق رانی هم هست ؟! زهرا با ذوق گفت : ها ! خیلی هم قشنگ میشه یه روز عصر میاییم حتما چند عکس با دوربینم از منظره غروب گرفتم خارق العاده بود ! نمیدانم چرا یک هو همانطور که نگاهم میان نواب و غروب در نوسان بود نجوا کردم : خدایا به عظمتت قسم ، به همین غروب و کارونی که مردترین مرد ها رو دیده قسم یا امیر علی رو قسمتم کن یا مهرش رو از دلم بیرون ببر ! در ماشین سرم را به شیشه تکیه دادم بعد جملات خودم ، بغضم گرفت انگار دلم به حال خودش سوخت ! که شاید در تقدیرش دل کندن بود! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت‌صدوبیست‌وچهار] کنار کارون چشم نواز قدم می
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] یادم رفته بود معجزه هایش را ! یادم رفته بود حجم مهربانی و رحمتش را ! که همان شب خود خدا خوب رخ نمایی کرد این از یاد رفته ها را ! ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ دستش را روی فرمان گذاشت و خیره روبرو شد این چند روز کمی روال عادی زندگیش تغییر کرده بود مهمان چند روزه عمویش ، شده بود مهمان آنها اصلا! افکارش به شدت درهم بود و در ظاهر باید نقش امیر علی همیشه آرام را بازی می کرد! اصرار های مادرش توان می گرفت از او زیادی تردید داشت و این تردید باعث انکار مقابل مادر بود ! اما به مادر انگار وحی شده بود که الا بالله همین دختر! نه اینکه کلا راضی نباشد ولی با خودش که خلوت می کرد می دید در این سی سالی که از خدا عمر گرفته بود فقط یکبار در حد چند روز فکرش پی دختری رفته بود آن هم نه از عشق دخترک همکلاسیش بود و مبنی بر چادری بودنش بدون اطلاعاتی دیگر می خواست عطیه را با او آشنا کند که خبر دار شد نامزد دارد ! در سه دوره زندگیش همین بود و همین کلا به فکر ازدواج نبود هم کفو پیدا کردن در این زمانه سخت بود ! کم تر دختری پیدا میشد که با شرایط متفاوت او کنار بیایید ! زندگی در یک روستای دور افتاده شاید اصلا خوشایند نبود برای یک دختر و تردید اصلی اش همان بود و مادر روی چه دختری هم دست گذاشته بود! خدا به خیر کند امشب مهمانی را ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal