eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💚🍃 🍃 #مجردانه یوقت زشت نباشہ تو جلسہ خاستگارے برحسب چشم و ابرو تصمیم میگیرید ڪہ طرفو میخواید یا نہ😒 واقعا معنیش چیہ؟ مثلا فردے ڪہ چهره اش خوبہ قطعا مناسبہ و اونے ڪہ چهره ساده ترے داره خوب نیست؟😐 #آقاپسرابیشترباشماهستما #ماذا_فاذا_اخوے؟😳 پ.ن: شاعربہ‌احترام‌دختران‌سڪوت‌ڪرده #ڪپے🚫 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
🕊🌷 🌷 #چفیه 🕊 شهیــدے ڪہ ماننـد مادرش #زهرا (😍) بین #در و #دیوار (😢) سوخت و پرڪشیـد (😞❤️) مے‌گفت (😊) شناختن دشمن #کافے نیست(❌) باید #روش_هاے_دشمن را شناخت(✅💯) #شهید_عباس_دانشگر🌷 #شهادت_خرداد۹۵_سوریہ #شهدا‌ر‌ا‌یا‌دڪنیم‌با‌ذڪرصلوات ••| @Asheghaneh_Halal |•• 🌷 🕊🌷
#ریحانه اگہ دخٺــری عڪ📸ـساشو نمیــذاره علٺـش این نیسٺـ✋ ڪہ زشــٺہ👹 یا ٺیپــ نداره😒 شایـــد چیــزی داره ڪہ خیلــی ها ندارن😉👍 مثلا ..... #حیـــا 😌🍃🌸 #حیا_هویت_یڪ_زنہ✊💝 🍏|| @asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد علے سلطان‌مرادے" ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد علے سلطان‌مرادے" ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @
🕊🌷 🌷 | السلام علیڪ یا صاحب الزمان (عج) خدایا در دوران حیاتم هرگاه محبت ڪسے را بھ دل خریدم ناگاه دلم را از ناحیه او شڪستے💔 و او را در نظرم خراب ڪردے و بھ هر ڪه عشق ورزیدم قرار از من گرفتے و پریشانم ڪردے🍃 خدایا خود مےدانم ڪه این حڪمت جز براے آن نبوده ڪه دل از همھ ببرم و روے بھ سرچشمھ موهبت ها و محبت ها نمایم👌☺️ خدایا اڪنون یارے یافتھ ام ڪه احساس مے ڪنم هر چقدر محبتم بھ او زیاد مے شود ... چندین برابر نسبت بھ تو💕 مهر و محبت بیشترے در من بوجود مےآید😍 و عشق بھ او را در جهت عشق بھ ذاتت مےیابم😇 بار خدایا از تو مےخواهم ڪه روز بھ روز بر این مهر و محبت بیفزایے و آن را بھ ڪمال برسانے و در جهت رسیدن بھ ذات خودت هدایت ڪنے🙏 تاریخ شهادت: ۱۳۹۳/۱۱/۲۲ محل شهادت: 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ] 🌷 🕊🌷
😜•| |•😜 ۴درصـــدےها عــــالیجـــنابـ😜روحـــانے😂 ایشــــون چنـــدے پیــــش👇 در جـــلسه هیئتـ دولت😅 بهــــشتے دیگــــر را تــــوصیفـ ڪردند😂 عمـــــلڪرد وزارتـــــ اقتصـــاد🏛 قــــابݪ قبــــــول استــــ😂😂 •||خندیــــــــــ😜شــــــــه نوشتــــ✍||• خـــــب بیچـــــاره راستــــ مےگه😜 وزیـــــر به اینـ گـــــلے😅 وزارتـــــــ خونــــه به این آرومے😂 ڪے دیده واے ڪے دیده😄😃 یعنے از دیـــــوار صــدا میاد🗣 از اینـــــا نهـ🙃 ✅بــــــابــــــا اینـــا باڪلاسنـ😌 نـــیستـ خودشــــون اشــــراف زاده ان😇 خـــــونشـــون فــــرمانیهـ اس🏤 تصــــور مےڪنه همــه مثل خودشـــن😬 مـــــرفه بے دردے شــــــما😉 یڪمـ از عـــــالم خیـــــال🙂 بیـــــرون بیا👊 بیــــــرون بیا👊 پےنوشتـ✍ خـــــــدا واقعـــــا شفـــــا دهـــــد😂 بعضـــے از مسئــــولان😎 زحمــــت ڪش دولتے را😄😃 😐 😂 🤓 😂 😅 😴💤 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪنے مـــــرفه میشے😄👇 •|😜|• @ashrghaneh_halal
°•| 🍹 |•° || آقایون🤓 همسرت امانت خداست دست شما! آزارش نده و بهش سخت نگیر... || ✨|پیامبر اڪرم صلے اللـہ علیہ و آلہ|✨ از ما نیست ڪسے ڪہ امانت را ڪوچڪ شمارد و از او مراقبت نڪند ... 📚| بحارالأنوار_ج7 😎 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#همسفرانه مٽلاً تــ♥️ـــو حرف بزنـ🗣 منــم هــ☝️ـے ⇦« رفتہ ز ڪــ✋ـــف قــرارِ دلــ💞 »⇨ تر بشــم...👌😌 #با_من_سخن_بگو☺️ #لاادری💁♂ °•○ | @asheghaneh_halal |○•°
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😊] این داداسـےِ منـه ☺️ ایگَد ما سَـبیـه همیـمـ بَضے بَختا میبینَمِسـ👀 فـِڪ میـتُـنَـمـ اونَـمـ مَنـمـ😅 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...😍...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_هجده °•○●﷽●○•° در که باز بود.بابا چرا دوباره زنگ زد ؟ سمت ایفون
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب حداقل بخاطرش هویتت و تغییر نمیدادی دخترعمو!!با آرایش جذاب تر میشدی. احساس میکردم از شدت ترس،دارم از حال میرم. با صدایی لرزون و ضعیف گفتم :مصطفی!! با لحن خیلی بدی گفت :جانِ دلم؟ مامان رو کرد بهش و گفت +بسه اقا مصطفی! بعدِ این حرف سرش و تکون دادو از جمع خداحافظی کرد و بیرون رفت! حرفشو آروم گفت ولی چون فضا تو سکوتِ مطلق بود قطعا به راحتی شنیده شد! انگار یه نفر با تبر محکم تو کمرم زد ناخوداگاه سرم چرخید سمت محمد همونجوری سرش پایین بود و دستاش و مشت کرده بود! صورتش قرمز شده بود یادِ حالِ بدش تو هیئت افتادم. نکنه دوباره .... همه ی تنم یخ کرده بود. سرش و که اورد بالا تونستم چشماش و ببینم. دور مردمک سیاه چشماش وهاله ی قرمز رنگی پوشونده بود. همین یه نگاهی که بهم انداخت برای شکستنم کافی بود. حس میکردم از بلندی افتادم. تمام بدنم کوفته شده بود. تحمل نگاهاشون خیلی سخت بود‌ . اینجور حقیر شدن جلوی کسی که یه روزی آرزو میکردی یه نگاه بهت بندازه وحشتناک بود. بی اراده به سمت اتاقم حرکت کردم عجیب بود برام ک بابا چیزی به مصطفی نگفت انگار بدشم نمیومد مصطفی اون حرف هارو بزنه. انقدر حالم بد بود که حس میکردم دارم تمام محتویات معدم و بالا میارم. ناخوداگاه اشکام راهشون و روی صورتم پیدا کردن. چقدر راحت همه ی زندگیم با یه حرف نابود شد سرِ یه لج و لج بازی!!! دیگه چیزی نفهمیدم. بدون اینکه چیزی بگم با قدم هایی تند سمت اتاقم رفتم.گریه ام به هق هق تبدیل شده بود تو راه چندبار حس کردم مامان صدام کرد ولی بی توجه بهش رفتم تو اتاق و درو پشت سرم بستم. لرزش بدنم اذیتم میکرد خودم و روی تخت انداختم و تا جایی که تونستم زار زدم محمد شنیدن صدای مصطفی کنار گوشم مثل صدای کشیده شدن ناخن رو دیوار گچی آزار دهنده بود فقط خدا میدونه چندتا آیت الکرسی خوندم که بتونم خودم و کنترل کنم وتو دهنش نزنم. حرف هایی که راجب فاطمه میزد برام تلخ تر از زهر مار بود . نمیدونم از کی روش انقدر حساس شده بودم . فاطمه حالش بد بود .خیلی بدتر ازمن!اینو حس میکردم و وقتی داشت میرفت از لرزش پاهاش مطمئن شدم! کاش میتونستم و تو شرایطی بودم که جواب مصطفی رو بدم نگاه پدر فاطمه آزار دهنده بود . نمیتونستم درک کنم چطور شاهد خورد شدن تنها دخترش بود و چیزی به اون پسره نگفت ؟! پیروزمندانه به دست های مشت شدم خیره بود. از نگاهش متوجه حسی که به من داشت شدم سعی کردم آرامشم و به دست بیارم تاپیشش کم نیارم . به صورتم دست کشیدم بابای فاطمه سکوت و شکوند :آقای دهقان فرد منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:وقتی فاطمه رو باشما فرستادیم شلمچه ،من و مادرش ازتون یه خواهشی کردیم یادتون هست احیانا ؟ متوجه منظورش نشدم و سکوت کردم تاحرفش و کامل کنه. همونطور که نگاهش به فنجون توی دستش بود گفت: ازتون خواستم مثه خواهرتون مراقبش باشید نگاهش رفت سمت ریحانه که با اخم غلیظی به کف زمین خیره بود. همه اخم کرده بودن و فقط من بودم که به ظاهر خونسرد به پدر فاطمه نگاه میکردم _مثله اینکه به حرفم توجه ای نکردین !!من گفته بودم مثله خواهرتون...! فهمیدم منظورش و یه لبخند نامحسوسی زدم که جدی تر از قبل با لحن پر از کنایه ادامه داد:تو محله شما پسرا خاستگاری خواهرشونم میرن ؟ داداش علی میخواست بلند شه که دستم و رو دستش گذاشتم ناچار شد دوباره به مبل تکیه بده. نمیدونستم در جواب حرف مسخرش چی باید بگم. حس کردم سکوتم اذیتش میکرد با اینکه به طور کلی خوشحال بود. تا خواستم دهن باز کنم و حرف بزنم گفت : ما شمارو آدم محترمی میدونستیم . اعتماد کردیم بهتون . گفتیم لابد واقعا همینی هستین که نشون میدین !! نگاهتون کج نمیره ؟! اینه جواب اعتماد ما؟با گل و شیرینی بیاین خاستگاری دختری که هیچ شباهتی به شما نداره ؟اونم با تقریبا ۱۰ سال اختلاف سنی ؟اومدی زن بگیری یا بچه ببری بزرگ کنی؟ اجازه نمیداد حرفی بزنم وقتی کامل حرفاش و زد و سبک شد ،فنجونش و روی میز گذاشت و گفت : خلاصه خوشحال شدم از دیدنتون. فهمیدم که امشب وقت حرف زدن من نیست .ولی برام مفید بود .فهمیدم با چه آدمایی طرفم !منطقشون چیه ! چجوری باید باهاشون حرف بزنم ! داداش علی که بلند شد بقیه هم بلند شدن نگاهم به نگاه مهربون و شرمنده ی مادر فاطمه افتاد. بی اراده لبخندی زدم و در کمال آرامش مقابل پدر فاطمه ایستادم . دستم وسمتش دراز کردم که یه پوزخندی زد از برق تو نگاهش ترسیدم .اونم مثل من تظاهر به آرامش میکرد ولی مشخص بود میخواد سر به تنم نباشه! دستم و به سردی گرفت. شاید با خودش فکر میکرد دیگه قدمی برنمیدارم و دیگه نمیبینتم ،چون با پوزخند بهم خیره شده بود. بعد خداحافظی باهاشون از خونشون خارج شدیم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_نوزده °•○●﷽●○•° نگاهی به صورتم انداخت و خیلی اروم گفت +ولی خب ح
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر از قبل از عصبانی میشدن داداش علی و خانومش رفتن خونه خودشون البته زن داداش نرگس قبل رفتنش یه لبخندی زد و گفت: +خوشحالم که میبینم داری میخندی داداش ! ولی ریحانه حتی بهم نگاه هم نمیکرد با روح الله خداحافظی کرد و رفت تو اتاقش منم بعد از تجدید وضو رفتم تو اتاقم. چراغ شب خوابی رو روشن کردم. بعد از اینکه لباسام رو عوض کردم، سجاده رو پهن کردم کف اتاق و دو رکعت نماز استغاثه به حضرت زهرا خوندم. نمازم که تموم شد از حضرت زهرا خواستم مثل همیشه برام مادری کنه میدونستم اینکه مهر فاطمه به دلم افتاده چیز اتفاقی ای نیست و قطعا هدیه خداست. از مادر خواستم کمکم کنه تا این مسیر رو بگذرونم و بتونم دل پدرش رو به دست بیارم. این همه مدت هر بار خواستم ازدواج کنم یه اتفاقی افتاد و نشد الان که تو ۲۷ سالگیم به طرز عجیبی به دختری دل بستم که شاید با معیارای من فرق داشت برای خودم هم جالب بود ! یاد حرفای مصطفی افتادم :(عه اینم که موهاش مثل موهای من...) دوباره عصبی شدم قرآنم و باز کردم داشتم میخوندم که چهره خجالت زده ی فاطمه اومد تو ذهنم .داشتم بهش فکر میکردم که متوجه شدم یه قطره اشک از چشمام سر خورد وریخت پشت دستم یه لبخند زدم و صورتم و پاک کردم چقدر عجیب تو این یک هفته ای که گذشته بود ،هرشب دو رکعت نماز خوندم و از خدا فاطمه رو خواستم. هر روز که میگذشت برام‌عزیز تر از روز قبل میشد. دیگه وقتش بود برگردم شمال و از نو تلاش کنم حرکت کردم سمت شمال و زودتر از همیشه رسیدم خونه ریحانه هنوز باهام سر سنگین بود میدونستم درد خواهرم چیه .اون شب ریحانه وعلی جای من سوختن. تو خونه دنبالش گشتم وقتی ندیدمش رفتم تو اتاقش. رو تختش خوابیده بود. نشستم کنارش. موهاش رو از صورتش کنار زدم و لپش و بوسیدم خوابش سنگین بود و بیدار نشد رفتم‌تو اتاقم و بعد عوض کردن لباسام رفتم‌ سمت دادگستری. یک ساعتی بود که منتظر بودم بابای فاطمه کارش تموم شه و از اتاقش بیرون بیاد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست °•○●﷽●○•° هیچکی باهام حرف نمیزد .لبخندم رو که میدیدن بیشتر
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای آقای موحد از جام بلند شدم. از اتاقش اومد بیرون و با یه سری پرونده که تو دستش بود سمت من میومد. به پشتم نگاه کردم مطمئن بودم متوجه من نشده.بلند شدم! لباسم و مرتب کردم وبا لبخند رفتم سمتش. حالا متوجه من شده بود ... از حرکت ایستاد و رو به روم اومد دستم و دراز کردم سمتش و گفتم _سلام علیکم یه نگاه به سر تا پام انداخت و خیلی خشک بهم دست داد +و علیکم السلام آقای دهقان فرد! اتفاقی افتاده؟ _راستش ... (یه نفس عمیق کشیدم و) _راستش میخواستم که اگه میشه یه چند لحظه ای وقتتون و بگیرم! +برایِ؟ قطعا کارِ دادگاهی ندارید اینجا ... درسته؟ سرم و بلند کردم و صاف تو چشماش زل زدم _بله! میخوام اگه اجازه بدین با خودتون حرف بزنم! +ببینید آقای دهقان فرد اگه میخواید راجع به دخترم حرفی بزنید باید بگم که حرفِ من همونه و هیچ تغییری نکرده حتی اگه صدها سال هم بگذره! شما هم بهتره انرژیتون رو جایِ دیگه ای صرف کنید! در ضمن! تاکید کنم که اینجا محلِ کارِ منه! لطف کنید برگردید همونجایی که بودید! اگه اون شب من چیزی نگفتم فقط به خاطرِ مراعاتِ حالِ جمع بود. همینطور پشت هم حرف میزد و من بدون اینکه چیزی بگم فقط میشنیدم و نفس های عمیق میکشیدم. آره چقدرم که تو مراعاتِ حالِ جمع رو کردی! یخورده مکث کرد خواست دوباره ادامه بده که گفتم _لااقل بزارید منم حرفام رو بزنم آقای موحد! +حرفِ دیگه ای هم مونده؟ آقا شما به خودتون نگاه کردید ؟به خانوادتون؟ به طبقه اجتماعیتون؟به سنتون؟و همچنین به ما،نگاه کردین؟! چه وجهِ مشترکی پیدا کردی که با این جرئت الان اینجا ایستادی؟ حالم بدتر همیشه بود.سعی کردم حالم رو پشت لبخندم پنهون کنم و چیزی نگم! تودلم حضرت زهرا رو صدا کردم وگفتم _آقای موحد!!! خواهش میکنم!سکوتشو که دیدم ادامه دادم! حدس میزدم دردش چیه.اون فکر میکرد من به خاطر موقعیت اجتماعی و پولش بهش پناه آوردم _به خدا اونطوری که شما فکر میکنید نیست! به حضرت زهرا نیست!شما حتی اجازه ی حرف زدن به من نمیدید!آقای موحد! خواست دوباره ادامه بده که گفتم _لطفا لطفا بزارید ادامش رو بگم شما مشکلتون اختلاف سنی نیست ولی با این وجود باید بگم حضرت زهرا با امام علی هم تفاوت سنیشون زیاد بود !آقای موحد! شاید ما از دوتا خانواده با فرهنگ و عقاید متفاوت باشیم ولی اصلِ مقوله ی ازدواجم همینه‌ دوتا آدم از دوتاخانواده ی کاملا متفاوت زیر یه سقف باهم کنار بیان. شما دخترتون و نازپرورده بزرگ‌کردین. درست!؟ من شاید تو شرایط این چنینی بزرگ نشده باشم ولی میتونم قسمتی از این شرایط رو فراهم کنم آقایِ موحد... شاید نتونم شرایط مادی آنچنانی فراهم کنم ولی از استحکام زندگی ای که با عشق شروع شه مطمئنم... دوباره حالم بد شده بود! زیاد عصبی شده بودم‌ و باید قرص میخوردم سعی کردم کاری نکنم که از حالم با خبر شه نگاه تمسخر آمیزش روم حالم رو بدتر میکرد به خدا پناه بردم و از حضرت زهرا کمک خواستم سرم و انداختم پایین و نگاهم به انگشتی که از بس با ناخون هام باهاش ور رفتم و قرمز شده بود افتاد. یه نفس کوتاه کشیدم و _آقای موحد ! من به دخترشما.... من به دخترتون علاقه دارم!!!! چندثانیه گذشت که واکنشی نشون نداد سرم و آوردم بالا تا از قیافش تشخیص بدم تو چه حالیه!با عصبانیت دستاش و مشت کرده بود و نگام میکرد. لبخند زدم و جلوتر رفتم و گفتم:بزنید انگار منتظر این کلمه بود هنوز از دهنم خارج نشده یه سمت صورتم‌سوخت. حس کردم سبک شد +دیگه اطرافِ خودم و خانوادم نبینمت! متدینِ ....!!!! دیگه چیزی نگفت و راهش رو گرفت و رفت! دستم و جای دستش گذاشتم.یه لبخند زدم! خیلی وقت بود سیلی نخورده بودم. شاید تاوانِ عاشق شدنه! شایدم ...! حرفش مثله یه تیری بود که قلبم رو شکافت ولی با این حال از خودم راضی بودم! قلبِ نا آرومم ،آروم شد. دلیلِ این آرامش و رضایت رو نمیدونستم. خواستم برم که یه دستی رو شونم‌ نشست .برگشتم عقب!مصطفی بود! دستش وبا تمسخر دو سه بار رو شونم بالا و پایین کشید. +ایرادی نداره!سیلیِ عشقه دیگه! هر که طاووس خواهد جورِ هندوستان کشد! فاطمه که داره تاوانِ غلطاش و میده... مونده تو!تازه اول راهه!جا زدی پسر؟ جا نزن بابا،می ارزه به لمس دستاش! نمیخواستم بزنمش،بی اراده لبخند رو لبام بود. ولی با آخرین جمله اش همه ی بدنم لرزید دستام بی اراده مشت شد. انگشت اشارش رو دراز کرد سمت گردنم ادامه داد +آخی! رگ غیرتته ؟عشقش برات نمیمونه ها! فاطمه به عشق منم پشت پا زد عوضی !!! دیگه کنترلم از دستم خارج شد. نمیدونم چیشد که مشت دستم تو صورتش نشست چند نفری بهمون نگاه میکردن و بقیه مشغول کاراشون بودن. دستش و گذاشت رو دماغش که خون میومد انتظار این کارم و داشت! جا نخورد بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدو_بیست_ویک °•○●﷽●○•° داشتم با انگشتام ذکر میگفتم که باشنیدن صدای
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° واکنشی نشون نداد. یه جورایی مطمئن بود. دستم و گرفتم زیر چونش و گفتم _اون به عشق پشت پا نزد! تو عاشق نبودی!اگه هم فکر میکنی عاشقش بودی باید بگم این فقط یک توهمه! یه بارِ دیگه اسم فاطمه رو از زبون کثیفت بشنوم هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! این و گفتم و راهم و سمت در خروجی کشیدم. لرزش دستام کنترل شدنی نبود . نفهمیدم چجوری به خونه رسیدم قرار بود دوهفته دیگه به مرز اعزام شم برای تلاش کردن فقط دو هفته فرصت داشتم از نرگس شماره مادرفاطمه رو گرفتم‌ و بهش زنگ زدم. قرار شد بعد تموم شدن شیفتش برم بیمارستان تا باهاش حرف بزنم سرگرم کارام شدم انقدر که این پله هارو رفتم بالا و اومدم پایین پاهام درد گرفته بود روی صندلی نشستم و چشمم به ساعت خورد. با دیدن عقربه کوچیک رو عدد ۵ از جام پریدم دو ساعتی بود که بیشتر بچه ها رفتن . من اضافه مونده بودم تا از اینجا مستقیم پیش مادر فاطمه برم. وسایلم رو گرفتم و تو ماشینم نشستم. با سرعت به سمت بیمارستان حرکت کردم .نمیخواستم دیر برسم و وجهم رو پیشش خراب کنم . ماشین و کنار خیابون پارک کردم و رفتم داخل سرم و چرخوندم و اطراف و گشتم وقتی پیداش نکردم ،رفتم سمت یکی از پرستارا و گفتم: سلام خانوم ببخشید .خانوم کیان دخت رحیمی و میشناسید ؟ +سلام بله چطور؟ _ببخشید من کجا میتونم پیداشون کنم ؟ +طبقه بالا _ممنون از پله ها بالا رفتم وقتی تو سالن پیداش نکردم خواستم دوباره صداش کنم که یکی صدام زد : آقا محمد برگشتم سمت صدا که با لبخندش مواجه شدم اومد نزدیک تر و گفت : حالتون‌خوبه ؟ میشه چند لحظه منتطرم بمونید ؟ _ممنونم.چشم رفت تو یه اتاقی و درو بست نشستم رو صندلی سفید راه رو و به ناخنام زل زدم چند دیقه بعد مامان فاطمه کنارم ایستاد و گفت :ببخشید منتظرتون گذاشتم از جام بلند شدم و گفتم :خواهش میکنم لباس فرم سرمه ایش و عوض کرده بود و چادر سرش گذاشت. همراهش از بیمارستان خارج شدم وجودش بهم حس خوبی میداد کنارش اضطراب نداشتم ولی برعکس کنار شوهرش از استرس زیاد به زحمت میتونستم حرف بزنم‌ رو یه نیمکت نشستیم برگشت سمتم و باهمون لبخند نگام کرد سرم و انداختم پایین که گفت :خب؟چیکارم داشتین ؟ تو دلم یه بسم الله گفتم و از خدا خواستم مادر فاطمه با شوهرش همفکر نباشه _من ازتون کمک میخوام +کمک برای چی ؟ _راستش بعداز شبی که اومدیم خونتون من یه ملاقات با آقای موحد داشتم که +آره میدونم .احمد گفت راجبش بهم _من فکر میکنم اگه شما کمکم کنید ،بتونم زودتر ایشون وراضی کنم چیزی نگفت که ادامه دادم: یجورایی الان همه مخالف منن و روبه روم ایستادن. البته با وجود خدا کنارم من حق ندارم بگم تنهام ولی... +آقا محمد سرم و بالا گرفتم +چرا داری میجنگی ؟ _شما هم‌میخواین بگین من دارم اشتباه میکنم ؟ +نه من همچین حرفی و نمیزنم .فقط میخوام برام دلیل بیاری تا بدونم میتونم کمکت کنم یا نه ؟ نگاهم و به زمین دوختم و برای دومین بار به خودم جرئت دادم تا بگم : من به دخترتون علاقه دارم. چشمام و بستم و منتظر موندم برای دومین بار سیلی بخورم‌ . چند لحظه گذشت،نگاش کردم .هنوز همون لبخند روی صورتش بود با دیدن لبخندش دلم گرم شد و با جرات بیشتری ادامه دادم : واسه رسیدن به هدفای باارزش نباید جنگید ؟ +چرا ،باید جنگید ! اگه بگم از شنیدن این‌جمله اش از ذوق قند تو دلم آب نشد دروغ گفتم ادامه داد :اگه واقعا دوسش داری ،حالا حالا ها باید بجنگی . چون پدر فاطمه آدم سرسختیه .خیلی کم پیش میاد حرفش دوتا شه . نمیخوام نا امیدتون کنم با این حرفا فقط میخوام همچی رو بدونین مصطفی رو که مطمئنا الان میشناسین، واسه پدر فاطمه خیلی با ارزش و محترمه .احمد ارتباط خیلی صمیمی با پدر مصطفی داشت .درست مثله دوتا برادر بودن اما بعد مخالفت فاطمه از ازدواجش با مصطفی ، دیگه چیزی مثله سابق نشد و هنوز هم احمد پیش برادرش احساس شرمندگی میکنه. شاید دلیل اصلی اینکه احمد با شما مخالفه اینه که فاطمه تمام خاستگارای قبلیش و رد کرد و حتی اجازه نداد که پاشون و تو خونمون بزارن اما شما...! منتظر موندم که جمله اش و کامل کنه ولی ادامه نداد و به جاش گفت : فقط اینو خیلی خوب میدونم این سرسختی و لجبازی همیشگی نیست و اگه تلاش کنین احتمال داره ورق به نفعتون برگرده از جاش بلند شد منم ایستادم و گفتم :شما بهم کمک میکنین ؟ من قسم میخورم که خوشبختش کنم. لبخند زد و گفت :امیدوارم موفق شین. خداحافظ. با اینکه جوابم و سر راست نداده بود حداقل فهمیدم مثله پدر فاطمه بامن مخالف نیست خداروشکر کردم وتو ماشین نشستم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| مــنـ فـارغـ از هیاهـوےِ -{👇}- /° ایــنـ ســـرخـ و آبیــمـ -{😅}- °\ بـا ایـــنـ حســـابـ -{}- /° در پــے ڪـار حسـابیـمـ -{😎}- °\ در سینه‌امـ زهجمه‌ے دشمنـ -{😠}- /° هـــراسـ نیـسـتـ -{😉}- °\ زیـرا شبیـه رهبــر خــود -{💚}- °| انقـلابــےامـ -{💪}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(123)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه الهـے دلتـ💓ـون گرمـ از آفتابـ🌤 امـید ذهنتون پر از افڪار نابـ و پاڪ👌 قـلبـ💚ـتون مملو از مـهـ😊ـربانـے دسـتتونـ✋ سرشـار از بخشـ🌸ـندگـے آرزوهاتون مستجابـ🙏 #صبـحـتون_خـدایـے😍💐 #روزعرفه_روزنیایش_التماس‌دعا 🍃🌺|| @asheghaneh_halal
#پابوس 🌀امام جـواد علیـه‌السلامـ 🔸إعلَم أنَّكَ لَن تَخلُو من عَين‌اللّه ِ فانظُر ڪيف تَڪُون؛ 🔶بدان ڪه از ديدِخداونـد #پنهان_نيستے،پس بنگـر #چگونه‌اے ⭕️| #بنگـر_چگـونه‌ای؟! 🌸🍃| @asheghaneh_halal
#همسفرانه 🌍~°از ڪُلِ دنيا 💛~°"طُ" را داشٺھ باشم، 👌~°همين مرا ڪافيسٺ... 😇~°"طُ" حٺے ميٺوانے 🎈~°ڪدبانوے چہــارخانھ ے ݒیــراهنم👔 شوے... #علی_قاضی_نظام #ڪدبانوی_ڪی_بودی 😜 @asheghaneh_halal 💞
💚🍃 🍃 #مجردانه لطفا ڪار عجیب و غریب نڪنید و بہ دنبال ڪسے نروید ڪہ درست، عَڪس خودتان باشد و بعد فڪر ڪنید ڪہ ترڪیبتان بسیار درست است...😐 #آخهههہ_چرررا😭 پ.ن: حافظ‌منشین‌بےمےومعشوق‌زمانے😁😍 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° خانمها معتقدند مردے ڪہ شما را واقعا دوست دارد... ||🌸بے خبر بہ دیدن شما مے آید ||🍃بیشتر از پیام دادن زنگ میزند، ||🌸سعے میڪند سورپرایزتان ڪند، ||🍃در مشڪلات ڪنار شماست و از راه دور دلدارے میدهد... 😐😢 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 #چفیه روي جلد نوشته بود: دفترچه محاسبات نفس [📝] وصيتنامه اش دو خط هم نمي شود[‼️] نوشته[✏️] "ولا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم"... [❤️] #شهید_علی_بلورچے🕊 #شهدا‌ر‌ا‌یا‌دڪنیم‌با‌ذڪرصلوات •| @Asheghaneh_Halal |• 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#ریحانه چــادر مشڪی اتـــ❤️ تمثال آسمانــ🌃 شب استـــ...  همان آسمانــ🌥 ساڪت شب ، با همان تموّج آرامشــ🌸 همیشگی اش..  خلاصه بگویمت... "وَ جَعَلنَا اللَیلَ لِباساً.."☝ #تاج_بندگی_برسر_داری👸😇 °\🍬°\ @asheghaneh_halal
°•| 👶 |•° کودکانے کہ شاهد دعواے والدین خود هستند بہ اندازه ے کودکان طلاق آسیب مےبینند.{⚠️🍃} کودکان طلاق کہ با جداشدن پدر و مادر در محیط آرام و بہ دور از جنجال رشد مےکنند، آسیب کمترے مےبینند.{🙂🍃} نڪات تربیتےریز و ڪاربردے☺️👇 ..•{🎈}•.. @asheghaneh_halal
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
یا جابر.mp3
2.85M
🎧🍃 🍃 |° (60)🙏°| گفتگوے دو رفیق بهت گفته بودم ڪه بهترین رفیقتم ☺️ 🎤 📥 🍃 @Heiyat_Majazi 🎧🍃
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد مسعود عسگرے" جمع صلوات گذشتھ 🌷۱۱۳۰🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد مسعود عسگرے" جمع صلوات گذشتھ 🌷۱۱۳۰🌷
🕊🌷 🌷 | اگر خداے نڪرده این انقلاب شڪست بخورد،شڪست مستضعفین در تمام جهان خواهد بود[ ] بنابراین برادران و خواهران فرد فرد ما وظیفھ داریم براے پیشرفت انقلاب و بارور شدن آن هر ڪارے از دست ما بر مےآید دریغ نڪنیم👌😌 و باز تاڪید مےڪنم ڪه از بےتفاوتیهاے هلاڪت بار سخت پرهیز ڪنید و همیشھ خود را در برابر انقلاب مسئول احساس ڪنید ... یڪے از ڪارهاے با ارزش ڪه انجمن مےتواند بڪند تشڪیل نماز جماعت و یاد دادن ڪامل نماز همراه با معنے بھ دیگران مے باشد😇 از ملت شهید🕊 پرور هم خواستھ مےشود ڪه همیشھ مسجد و نماز جمعھ را حفظ ڪنند و بدانید ڪه اے عاشقان تا نماز جمعھ شما فشرده است دشمن به هیچ وجھ نمےتواند در شما نفوذ ڪند💪 و تو اے خواهرم آنچھ ڪه بیش از سرخے خون من استعمار را مےترساند توست💚🍃 پس در حفظ حجابت زینب گونھ باش☺️ ان شاءالله ڪه با وحدت و یڪدستے شما استعمار در همھ ے سرزمینهاے اسلامے دفع خواهد شد ... تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۰۸/۲۱ محل شهادت: 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ] 🌷 🕊🌷