eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.8هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
1.9هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• از هـ👀ـر چہ در خـ🌱ـیالِ من آمـ🌤ـد، نـِ😌ـکوتـری.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ سلااام صبحتون به ‌؏ـشق همراهان همیشگے😍♥️ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• حضرت‌محمد(ص): اَلمَرأَةُ الصّالِحَةُ أَحَدُ الکاسِبَینِ؛ زنِ شایـ✔ـسته یکی از دو² عاملِ پیشرفــتِ↯ خانــ👨‍👩‍👧‍👦ـواده است . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ماییم و تـ‌‌♡ــو ا؎ جآن کھ جِگر گوشـツـھ‌‌یِ مایے! ^^ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• یکی از مسائلی که باید توی انتخاب همسر انجام شه، اینه: معدل گیری 🌱 معدل‌گیری راه چاره‌ایه خصوصا برای کمال‌گرایی ما... 👌 اگر قرار باشه همسر ما انسانی بی عیب و ایراد و بدون خطا باشه که شدنی نیست... به قول قدیمیا: «هیچ گوشتی بی استخوان نیست» 💛 بالاخره بر اثر جستجوی زیاد توی هر آدم عادی یه نکته‌ی منفی پیدا میشه و از طرفی، ازدواج، استخدام کردن نیست! کمک به خوشبختی و تکمیل همدیگه‌ست پس 💞 به جای نگاه کمال طلبانه، در انتخاب همسر توصیه میشه که برای هر معیار بگیم چه نمره‌ای قابل قبوله و در انتها ببینیم نمره و معدل خواستگار چنده... مثلا: 👈 نمره‌ی قابل قبول برای هر معیار: 💚 نمازخوان بودن: ۲۰ 💚 هم‌شهری و هم‌فرهنگ بودن: ۱۹ 💚 رضایت خانواده‌ها از ازدواج: ۲۰ 💚 زیبایی: ۱۵ 💚 شغل خوب: ۱۷ 💚 درون‌گرا یا برون‌گرا بودن: ۱۸ و... ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🐤🐔 ميدونستي گرونترین جهان براي مرغی در اندونزی بنام Ayam Cemani هست❗️ ✔️البته يه هم داره كه: اين نه مرغ😄 . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 👈وقتی با هم صحبت می‌کنید؛ حتما از و بپرسید بعدم داشته باشید و به آرزوهاش نخندید...😑 بلکه با آرزوهاش همراه بشید و ذوق کنید...✌️ مثلا به شما میگه‌: از بچگی دوست داشتم فضا نورد بشم و هنوزم دلم میخواد این اتفاق برام بیفته...☺️ شما بگو: من کنارتم تا به آرزوهات برسی عزیزم...♥️ اینطوری همه حرفاشو میاد بهت میگه...👌 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 مامانم عادت داره همیشه وقتی از یه اخلاق من شکایت داره میگه ببین بچه های مردم فلان میکنن و بهمان و خیلی عالی ان😒 چند روز پیش یه گروه جوون طرفدار ز.ز.آ توی خیابون دیده بود، اومد خونه که چرا جوون هامون اینطور شدن و اینا🤨 گفتم مامان اینا همون بچه های مردم هستن که میکوبیدی سر من😌😄 هیچی دیگه خلاصه الان دارم محل اصابت دمپایی مادر رو ماساژ میدم☹️🤪🙈 . . •📨• • 727 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ☁️•وَقتی‌تَمـٰام‌دُنیـٰامیگن‌تَسلیم‌شو -•اُمیدزمزمِه‌میکنِه‌یِه بـٰاردیگه تلاش‌کُن.🤍 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد خودش را جلو کشید. با دو دستش صورتم را قاب گرفت و پیشانی ام را محکم و طولانی بوسید و گفت: یک ذره هم شک ندارم با تو همیشه حالم خوبه و زندگیم پر از آرامش و حال خوبه کاش زودتر می دیدمت کاش زودتر وارد زندگیم می شدی از دیشب تا حالا به یقین رسیدم جات تو تک تک لحظه های زندگیم خالی بوده همه بیست و سه سال عمرم یه طرف این لحظه ها از دیشب تا حالا یه طرف به صندلی اش تکیه داد. نفس عمیقی کشید و با همه وجودش الهی شکر گفت. هر چند همه احساسات درونی ام به غلیان افتاده بودند اما ترجیح دادم سکوت کنم که دوباره با حرف هایم گند نزنم. کمی جلوتر احمد به یک جاده خاکی پیچید و کم کم از دور روستایی نمایان شد. به سمت باغ ها و زمین های کشاورزی راند و بعد از کلی بالا و پایین شدن ماشین در مسیر خاکی کنار درخت های توت که مشرف به گندم زارهای طلایی رنگ بودند توقف کرد. از ماشین پیاده شد و گفت: بیا قربونت برم اینم یه جای دنج و خلوت برای خودم و خودت. از ماشین پیاده شدم و در اطراف چشم چرخاندم. هیچ بنی بشری به چشم نمی آمد. احمد صندوق ماشینش را باز کرد و یک حصیر و دو بالشت بیرون آورد. خنده ام گرفت. انگار در صندوق عقب ماشینش همه چیز داشت. حصیر را پهن کرد و گفت: هر چیزی که یک ماه پیش گذاشتم پشت ماشین برم تبریز امروز به کارم اومد. هی زیور خانم می گفت نمیری وسایلاتو از تو ماشین بیار هی می گفتم نه فردا میرم بالشت ها را گذاشت و روی حصیر دراز کشید و گفت: بیا بشین قربونت برم. کفش هایم را در آوردم و کنار او نشستم. دست بر روی پیشانی اش گذاشت و ادامه داد: فردا که می شد می گفتم برم حرم یه بار دیگه به امام رضا رو بزنم بعدش میرم می رفتم حرم روم هم نمی شد باز تو رو از آقا بخوام نهایتش می گفتم آقا ما یه بار حرفامونو به شما زدیم منتظر کرم و عنایتت می مونم می دونم زیاد معطلم نمی کنی خندیدم و گفتم: واقعا از امام رضا این جوری حاجت می خواستی؟ لبخند زد و دستم را در دست گرفت و گفت: جور دیگه روم نمی شد. نه غیرتم اجازه می داد اسم ناموس کسی رو به زبون بیارم نه وجدانم اجازه می داد تو حرم بهت فکر کنم خیلی سخته یه چیزی که مال تو نیست و برات ممنوعه رو با همه وجود بخوای ما تا دیروز به هم نامحرم بودیم و هیچ صنمی با هم نداشتیم تو متعلق به من نبودی که بخوام راحت بهت فکر کنم یا راحت در مورد خودم و خودت خیالبافی کنم به آقا گفتم دلمو زنجیر می کنم افسارشو به دست می گیرم سمت ناموس حاجی معصومی نره دیگه شمام یا این دخترو روزیم کن یا کاری کن فراموشش کنم یادم نیاد هم چی دختری بوده و چشمم بهش افتاده و دلم براش لرزیده خیلی سخت بود این بیست و چند روز انگار وسط خود برزخ بودم _پس اینا که چند ساله عاشقن چی می کشن پس این مجنون واقعا حق داشته از عشق لیلی دیوانه بشه _من نمی دونم واقعا چی می کشن برای خودم سخت ترین روزای عمرم بود که فکرم و دلمو نگه دارم سمت کسی که دلم براش لرزیده و براش به تمنا افتاده نره خدا رو شکر امام رضا تو رو بهم داد و از ای برزخ منو گذاشت وسط بهشت. به رویش لبخند زدم و به دست های در هم گره خورده مان چشم دوختم. احمد لپم را کشید و گفت: عروسک خانم شما قصه لیلی مجنون رو از کجا می دونی؟ نگاهم را به او دوختم و با لبخند گفتم: آقاجان هر وقت بتونه برامون کتاب شعر می خونه شعراش که من زیاد نمی فهمم ولی آقاجان خودش بعدش برامون میگه این شعرا چی میگه آقاجانم کتاب زیاد داره کتاب شعرای خیلی شاعرای قدیمی رو هم داره بعضی وقتا شاهنامه می خونه گاهی وقتا گلستان بعضی وقتا کتابای نظامی، مخزن الاسرار و .... از همه قصه هاش لیلی مجنونو بیشتر دوست داشتم _دلت می خواست جای لیلی باشی؟ ابرو بالا انداختم و نچ گفتم. احمد با خنده پرسید:چرا؟ _لیلی زشت بوده دلم نمیخواد لیلی باشم به جاش دلم می خواست مجنون باشم _چرا مجنون؟ _به نظرم این که یه نفرو خیلی بخوای از جون خودتم بیشتر خیلی قشنگه البته آقاجان می گفت مجنون اگه جای لیلی عاشق خدای لیلی می شد این همه سوز و گدازو برای خدا می داشت لیلی که سهله خدا کل دنیا و لیلی های دنیا رو بهش می داد . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد نشست و به صورتش دست کشید و گفت: آقاجونت درست میگن. از قدیمم گفتن با خدا باش و پادشاهی کن بی خدا باش و هر چه خواهی کن. به ساعتش نگاه کرد و گفت: پاشو بریم یکم راه بریم. به کفش هایم چشم دوختم. آخر این چه کفشی بود خانباجی به من داد. نگاه احمد هم به کفش هایم افتاد و پرسید: با این کفشا اذیتی؟ سر تکان دادم و گفتم: بله ... تا حالا از اینا نپوشیده بودم. خانباجی گفت یه مدت بپوشی عادت می کنی ولی فکر کنم پشت پام از صبح تا حالا تاول زده خیلی درد می کنه و می سوزه. احمد نوازشوار به صورتم دست کشید و گفت: شرمنده نمی دونستم اذیتی وگرنه این همه راه نمی بردمت به اطراف نگاه کرد و گفت: کاش همون اول صبح بعد حرم میومدیم همین جا اشتباه کردیم رفتیم اونجا _اشکال نداره خاطره شد توی عمرم اون همه حیوون مختلف ندیده بودم فقط حیف طفلیا تو قفس بودن _تو قفس نباشن که میان سر وقت مون لبخند زدم و گفتم: نه نمیگم تو شهر آزاد باشن کاش همه شون تو جنگل و بیابون خونه خودشون بودن نه که تو قفس باشن ما آدما بریم تماشاشون کنیم بالاخره اونام جون دارن حق شون این نیست به خاطر کیف کردن ما آدما زندانی بشن احمد سر تکان داد و گفت: راست میگی تا حالا بهش فکر نکرده بودم. چشم هایش را فشرد و گفت: کاش بساط چایی همراه مون می بود خیلی خوابم گرفته _خوب یه چرت بزنید. به ساعتش نگاه کرد و گفت: نه بهتره کم کم بریم دیگه دلم نمیخواد پیش حاجی معصومی بد قول بشم بریم که قبل اذان برسیم _خوب شما خوابت میاد می تونی رانندگی کنی؟ یه چرت کوچیک بزنید یکم استراحت کنید بعد بریم احمد به ساعتش نگاه کرد. ساعتش را از دور دستش باز کرد و به دستم داد و گفت: باشه خوشگل خانم این ساعتو بگیر دستت نیم ساعت دیگه منو بیدار کن. بالشت ها را برداشت و کنار درخت گذاشت و گفت: پاشو اینجا بشین مگر نمی خواست بخوابد؟ پس چرا بالشت ها را برای تکیه زدن من گذاشته بود؟ بی حرف از جا برخاستم و به خواسته او به درخت تکیه زدم. پاکت آجیل را از داخل ماشین آورد و با لبخند گفت: اینم برای این که بیکار نباشی. پاهاتم دراز کن راحت باشی. با خجالت پاهایم را دراز کردم. احمد سرش را روی پایم گذاشت و چشم بر روی هم گذاشت. او زیادی راحت بود یا من زیادی خجالتی بودم؟ آن قدر خسته بود که تا چشم بست به خواب رفت. من هم خسته بودم همه اش فاصله اذان تا طلوع را خوابیده بودم اما تمام تلاشم را کردم خوابم نبرد. با خوردن آجیل سعی کردم خودم را بیدار نگه دارم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• و کفی بالله شهیدا‌‌.....☝️ . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• 👗همسر برای همسر لباس است یعنی: 💁🏻‍♀نگذاری عیب هایش آشکار شود 💚یعنی اگر خطایی از او سر زد مانند لباس ؛ مهربانانه بپوشانی اش . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•🥰 تو بهانه ی.. شعر منی📝 ⃟ ⃟•😘 تو آذر تو آبان🍂 تو مهر منی💚 مصطفی ملکی ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1973» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• پیش از تـ💕ـو جـ🌏ـهان نثر بود، آمدے، شعـ🎶ـر شد! صبحـتون به ؏ـشـ♡ـق همراهانِ همیشگے☕️🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام حسن عسکرے ( ع ): °• پرتلاش‌ترین 💪🏻 •° و سخت‌کوش ترینِ مردم 🪴 °• کسے است کہ 👀 •° گناهان را ترڪ کند 😇 . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩💗𓆪• . . •• •• ‌‌ ~ سَهم‌تـٌوازبودن‌بآمَن قَلب‌ِمَن‌اَست..❤️ که‌ِجٌزتــٌو🪴 برا؎ِکَسی‌نِمی‌تَپد😌 . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• 🔴 تا حالا به اینجوری نگاه کردی؟ 📌 نگاه به چادر با زاویه دید متفاوت 🎙 حاج آقای ماندگاری . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🍉عمرا اگه ميدونستي هندونه هم نر و ماده داره😳 ▫️اونايي که نر هستن، بزرگتر و بیضی شکل و کاملا آبدارن ▫️هندونه ماده، گرد و شیرینن . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• 👈وقتی با هم دعواتون میشه؛ سعی کنید محل رو ترک کنید...✌️ 👈چون اگر اونجا بمونید ممکنه تمام شکسته بشه...😬 👈بعد از چند روز پشیمون میشید اما آب رفته به جوی بر نمیگرده...👉 . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 کی گفته اینکه فرشته‌ها برای بچه‌هایی که دندونشون افتاده هدیه میارن، دروغه؟ اولین دندونم که افتاد خودم دیدم مامانم داشت یواشکی زیر بالشم شکلات میذاشت. :)☹️🙈 . . •📨• • 728 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به صورت غرق خوابش چشم دوختم. آهسته به روی موهای مرتبش دست کشیدم. می ترسیدم موهایش بهم بریزد اما نمی توانستم جلوی خودم را هم بگیرم. چند باری دستم را روی موهایش کشیدم و دوباره سرم را به خوردن آجیل گرم کردم. ساعت هنوز 11 و نیم بود. چشم‌هایم را به هم فشردم و به گندم زارهای روبرویم خیره شدم. کاش سرش روی پایم نبود و می توانستم چند قدمی راه بروم. کم کم پایم هم درد گرفت ولی نمی‌توانستم پایم را حرکت دهم یا از زیر سر او بردارم. دوباره به ساعت بند چرمی او چشم دوختم. یک ربع بود خوابیده بود. صدای پرنده‌هایی که روی شاخه‌های درخت ها نشسته بودند یا در حال پرواز بودند تنها صدایی بود که شنیده می شد. کمی آجیل در دهانم گذاشتم. تشنه‌ام هم شده بود. جوی آبی که از کنار درخت توت رد می‌شد بی آب بود. به ته ریشش دست کشیدم. از لمس صورتش لبخند روی لبم آمد. حس می‌کردم کار خلافی انجام داده‌ام. کار خلافی که بسیار شیرین هم بود. دستم که دوباره صورتش را لمس کرد احمد از خواب بیدار شد. لب گزیدم و سریع دستم را عقب کشیدم. احمد به رویم لبخند زد و نشست. به صورتش دست کشید و گفت: عجب خوابی رفتم. ساعتش را به سمتش گرفتم و گفتم: هنوز نیم ساعت نشده. احمد ساعتش را گرفت و به مچ دستش بست و گفت: همینم نباید می‌خوابیدم ولی وقتی گفتی بخواب نتونستم نه بگم. با دست به پای خواب رفته‌ام چند ضربه آرام زدم و گفتم: خسته شده بودین باید می‌خوابیدین. راه دوره با این وضع چه جوری می‌خواستین رانندگی کنید. احمد یاعلی گویان از جا برخاست. پیراهنش را مرتب کرد و به سراغ صندوق ماشینش رفت. کلمن آبش را بیرون آورد و چندبار مشتش را از آب پر کرد و به صورتش پاشید. از جا برخاستم و چادرم را روی سرم مرتب کردم و گفتم: میشه یکم آب بدین تشنه مه احمد لیوان کلمن را بیرون آورد و گفت: به روی چشم ولی آبش گرم و البته مونده‌اس _اشکالی نداره خیلی تشنه‌ام لیوان را پر کرد و به دستم داد. تشکر کردم و کمی از آب نوشیدم. احمد وسایل را جمع کرد و پرسید: بریم؟ _بریم. صندوق عقب ماشین را بست و سوار ماشین شدیم. مسافت طولانی بود و چون دیر شده بود کمی پر سرعت رانندگی می‌کرد. اذان ظهر که تمام شد ماشین سر کوچه‌مان توقف کرد. از او خداحافظی و پیاده شدم. داخل کوچه شدم و در حیاط را کوبیدم. سر کوچه منتظر مانده بود تا وارد خانه شوم. برادرم محمد حسین در را باز کرد. برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم. از محمدحسین سراغ مادر را گرفتم و گفت همراه خانباجی و راضیه در مهمانخانه نشسته‌اند. چادرم را در آوردم و به مهمان خانه رفتم و جلوی در به همه سلام کردم. مادر کنار خودش برایم جا باز کرد و گفت: بیاتو دخترم. خوب بود؟ خوش گذشت؟ زیارت قبول. بین مادر و راضیه نشستم و با خجالت گفتم: ممنون آره خوش گذشت. خانباجی کمی هندوانه در پیش دستی گذاشت و تعارف کرد بخورم. پیش دستی را گرفتم و تشکر کردم. مشغول خوردن شدم و به صحبت های مادر و خانباجی گوش می‌دادم که راضیه آهسته در گوشم گفت: . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به قیافه‌ات میاد حالت خوبه و مثل دیروز ناراحت و سر درگم نیستی درست میگم؟ با خجالت سر به زیر انداختم و در تایید حرفش سر تکان دادم. آهسته پرسید: احساست چیه؟ راضی هستی؟ با راضیه مگو نداشتم. برای همین آهسته گفتم: حق با تو بود... شاید بی‌شرمی باشه اینو بگم ولی از دیشب تا الان واقعا عشق‌رو تجربه کردم همونی که تو گفتی من از این که این اتفاق افتاده و من زن این مرد شدم خیلی راضی‌ام صورت راضیه از شادی شکفت و گفت: خدا رو شکر از دیشب تا الان خیلی نگرانت بودم. مادر که متوجه من و راضیه شد پرسید: شما دو تا چی با هم پچ‌پچ می‌کنین؟ راضیه به دیوار تکیه زد و با لبخند گفت: هیچی مادر جان داشتم حالش رو می‌پرسیدم. خانباجی با خنده و کنایه گفت: حالش پرسیدن نداره رنگ رخساره خبر می‌دهد از سرّ درون نمی‌بینی آب زیر پوستش رفته رنگ و روش حسابی باز شده مادر و راضیه خندیدند و من از خجالت آب شدم. مادر گفت: خداروشکر که بچه‌ام حالش خوبه و شوهرش رو پسندیده الهی همیشه تو زندگیش خوب و خوش باشه رنگ غم و ناراحتی نبینه خانباجی دست هایش را بالا آورد و الهی آمین گفت. مادر از جا برخاست و از بالای طاقچه کیسه‌ای برداشت، به دستم داد و گفت: بیا دخترم این کیسه طلاهاته ببر تو اتاق بذار تو صندوق گم نشه. کیسه را از دستش گرفتم و تشکر کردم. مادر جعبه‌ای دیگر از بالای طاقچه برداشت و به سمتم گرفت و گفت: اینم مال توئه با تعجب پرسیدم: مال من؟! در جعبه را باز کردم. پر از لوازم آرایش و کرم و پودر و ... بود. مادر نشست و گفت: اینو دیروز مادر شوهرت داد گفت خود احمد آقا رفته بازار اینا رو واسه تو خریده. راضیه با خنده گفت: این احمد آقا چه کارا می‌کنه. خانباجی گفت: لابد بین خانواده خودش این چیزا عادیه و بد نمی‌دونن خیلی خجالت کشیدم. مادر گفت: اینا رو ببر اتاقت از این به بعد هر وقت اومد چند قلمش رو بمال به صورتت راضیه گفت: چند تاشم بذار تو کیفت همیشه که اگه جایی رفتی مثلا مهمونی یا خونه مادر شوهرت اونجام آرایش کنی. نگاهم به درون جعبه بود. خیلی از محتویات درون جعبه را نمی‌دانستم چیست و به چه کار می‌آید. اصلا مگر من بلد بودم آرایش کنم؟ راضیه کمی در جایش جا به جا شد و از مادر پرسید: معلوم نشد تا چند وقت قراره عقد بمونن؟ _من نمی‌دونم دیشب از آقاتان پرسیدم گفت حاجی صفری گفته احمد بره و برگرده میاییم زمان عروسی رو معلوم می‌کنیم. _پس زیاد نباید باشه کی میرین جهیزیه بخرین؟ مادر پاهایش را روی هم انداخت و به قطار النگوهایش دست کشید و گفت: نمی‌دونم. به من باشه از فردا میرم بازار ولی دیشب مادر احمد آقا یه حرفی زد موندم چه کنم جرأت هم نکردم به حاجی بگم. راضیه پرسید: مگه چی گفت؟ _گفت احمد آقا گفته که از ما بخواد برای رقیه جهیزیه نخریم. گفته خودش در حد توانش برای خانومش همه چی می‌خره. خانباجی با حیرت دست زیر چانه‌اش زد و گفت: وا؟! خانم جان مگه میشه دخترو بی جهیزیه بفرستیم بره خونه بخت؟ _منم دیشب همینو به مادرش گفتم. بهش گفتم خدا رو شکر ما دست‌مون به دهان‌مون میرسه به دخترای دیگه‌مون دادیم به رقیه هم با جون و دل جهیزیه میدیم ان‌شاءالله ولی مادرش گفت می‌دونن ما کم نمیذارین و واسه جهیزیه دخترا سنگ تموم میذاریم. حتی گفت می‌دونن حاجی هر سال برای چند تا عروس بی‌بضاعت جهیزیه میده ولی گفت احمدآقا دوست داره خودش برای خانومش جهیزبه بخره و به شدت روی این حرفش اصرار داره. من جرات نکردم به حاجی بگم چون می‌دونم ناراحت میشه . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) به نقل از پیامبر(ص) فرمودند: از نشانه‌های جوانمردی و بزرگوار بودن هر انسان این است: همبستگی با دیگران در راه خدمت به جامعه💕 📗 عیون اخبار الرضا. ج۲. ص ۲۷ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ☝️وقتی کودک تلاش می‌کند، به جای اینکه یأس در دل کودکتان پدید آورید، بگذارید فرزندتان به اکتشاف و تجربه بپردازد. 👈 مثلا در بازی عروسکی که با کودک می کنید نقش اصلی را به او بدهید. و شاید او بخواهد معلم باشد 👌این کار موجب استقلال بهتر او می شود.😊 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•👥 همه در امنیتِ شهر🌃 ببین خوابیدند😴 ⃟ ⃟•❔تو چرا در دلِ من😌 عاملِ آشوب شدی💚 سیدصادق رمضانیان ✍🏻 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1974» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•