•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌏 تا جهان
یکسره برپاست✨
مرا شوقِ تـــــ♡ــــو بس😌
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1991»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
دمکنبرایمچـ☕️ـاے
باگلبرگِخورشید🌞🌻
باحبهاےآوازِگنجشڪانـ🕊عاشق
لبخندتو💓
چیزےشبیهِعطرنانـ🍞ست
قدرےبخند😁
اےخندههایتجانِعاشـ😍ـق
✍🏻معصومه صابر
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ السّلام علیڪ یا زین العابدین،سجاد(؏)
"براے من به بازار رفتن و خريد يڪ درهم گوشت🥩
براے خانواده ام ڪہ ميل به گوشت دارند،😍
از بنده آزاد ڪردن دوست داشتنے تر است🥰.»
همراهِ همســـ👫ــرت خرید برو مؤمن😅
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
جســ🔍ــتجو کن
؏ــ♡ـشق را
در گرمـ❤️🔥ـــے
آغوشِ منــ😍ـ
#مأمن_آرامشم☺👌
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
خانوادهها برای ازدواج
نقش مهمی دارند؛
اما این نقش
همیشه هم مثبت نیست و
گاهی این موضوع مهم و خاص
از موانع ازدواج یه نفره
🍁 مثلا فرزندان خانوادههای طلاق...
⛅ یا فرزندان پدر و مادر معتاد...
فرزندانی که
توی ایجاد این شرایط
نقشی ندارند و فقط دچار آسیب شدند...
🍃 نگرانی اصلیِ
خواستگاران فرزندان این خانوادهها
اینه که نکنه شرایط پدر و مادر
روی روحیات و رفتارِ
فرزندشون تاثیر گذاشته باشه...
❗️راهکار این موضوع :
💚 در مورد فرزندان این خانوادهها
دید انصاف رو باید کاملا رعایت کرد؛
اینکه چه خصوصیاتی از پدر و مادر
دارند و کدوم خصوصیات مثبت در
اونها پررنگ و قابل توجهه...
💜 اگه خواستگاری از این خانوادهها
دارید و در شُرف ازدواج با هم هستید،
پذیرش شرایط زندگی همسر، اهمیت
داره تا بعد از ازدواج، این موضوع،
بهانه چالش و ناراحتی نشه
💙 اگه خودمون جزء این خانوادهها
هستیم، خوبه تلاش کنیم برای رفع
یا کمرنگ شدن این شرایط... مثلا برای
رفع اعتیاد اونها یا آشتی دادنشون
💚 فرزندان این خانوادهها با تلاش
برای اضافه کردن مهارتها و تواناییها،
میتونن خودشون رو به جامعه، ثابت
کنند و موقعیت ازدواج خودشون رو
کاملا بهتر کنند و ارتقا بدن...
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
❌ حجاب اجباری اثر معکوس دارد
و زنان را بدحجابترکرده !
رضاخان نتونست به زور کسی را بیحجاب کنه،
شما هم نمیتونید به زور گشت ارشاد زنان را
با #حجاب کنید!!! ❌
🎙پاسخ: مرتضی کهرمی
#شبهه
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
🐉 مردم یک روستا در هندوستان انقدر به حیوانات علاقه دارند كه هرگز به هیچ حیوانی آسیب نمیزنن (تا اینجاش همه چی خوبه)!
▫️جالبه بدونید که سال ۲۰۱۹ تو همین روستا، بیش از ۵۰۰ نفر برای تشییع جنازه یک تمساح ۱۳۰ ساله دور هم جمع شدند و برای مرحوم مجلس ختم گرفتن!
▫️مردم محلی این بزرگوار رو 'Gangaram' مینامیدن و قبل از آسمانی شدنش، ایشون رو به عنوان خدا و محافظ روستا میپرستیدند!
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
گفتنیها را بگویید
امّا بهموقع!♨️
منتظر نمونید به این امید اینکه
شاید روزی خودش متوجه بشه🙂
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 قبلا واسه بیرون رفتن
از مامانم اجازه میگرفتم...
الان از زنم🥰
تنها فرقی که کرده اینه که
زنم نمیذاره برم😁
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 746 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
هرروزیهفرصتدوبارهاست(:🌸💖
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
صنمــــــ☘ــــا چگـــونہ گویـــم⁉️
ڪـھ تـــــــ🧕ـــو نــــ✨ـورِ جآنِ مـــایـــــے💚
#نورقلبم❣
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_هفتادودوم با خنده گفت: ناقلا شدی ها. به سم
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_هفتادوسوم
با لبخند گفت:
یکم سوغاتیه. ناقابله. از تبریز آوردم
_دست تون درد نکنه تو زحمت افتادین
احمد بسته ای روزنامه پیچ را به سمتم گرفت و گفت:
این حرفا چیه خانم؟ زحمت نبود، وظیفه است.
پیامبر خدا میگن وقتی سفر میرید سوغاتی بیارید.
اینام چیز قابل داری نیست.
این برای خانم خوشگلم
اینام یکم پنیر و شیرینیه برای خانواده خانم خوشگلم.
با ذوق بسته نسبتا سنگین را از دستش گرفتم و گفتم:
دست شما درد نکنه. اصلا توقع نداشتم.
احمد گفت:
دلم میخواست برات کفش بیارم ولی شماره پات رو نمی دونستم.
برای همین برات از قم چند تا کتاب گرفتم.
_ممنون لطف کردین مگه قم هم رفتین؟
_آره برگشتنا قم و تهران هم رفتم.
همیشه بعد تبریز، به خاطر کارام تهران و قم هم میرم.
روزنامه دور بسته را پاره کردم. سه جلد کتاب تقریبا قطور بود درباره حضرت زهرا، امام علی و امام زمان.
از او تشکر کردم و گفتم:
حتما می خونم شون. این کتابا از هر چیزی برام با ارزشتره.
احمد گفت:
خدا رو شکر که خوشت اومد.
بوی اسپند از حیاط به مشام رسید.
احمد گفت:
بریم صبحانه؟
کتاب ها را روی طاق گذاشتم و گفتم:
بریم.
با هم از اتاق خارج شدیم. احمد با مادر سلام و احوالپرسی گرمی کرد و بعد یا الله گویان وارد مهمانخانه شدیم.
آقا جان تنها بود.
کنار آقاجان نشستم و با لبخند سلام کردم.
احمد هم کنارم نشست.
مادر هم به اتاق آمد و مشغول چای ریختن بود که احمد جعبه ها را به سمتش گرفت و گفت:
مادر جان این سوغاتی ها ناقابله
امید وارم خوش تون بیاد.
مادر با لبخند جعبه ها را از دست احمد و گرفت و تشکر کرد و گفت:
ممنون پسرم زحمت کشیدین راضی به زحمت نبودیم
لطف کردین.
احمد هم گفت:
خواهش می کنم کاری نکردم ناقابله.
مادر در یکی از جعبه ها را باز کرد و گفت:
صاحبش قابل داره پسرم
دستت درد نکنه
حالا اسم این شیرینی ها چی هست؟
اسماعیل همیشه برامون عسل و پنیر میاره شیرینی تبریزی ما ندیده بودیم.
احمد یکی یکی اسم شیرینی ها را گفت.
آقاجان جعبه فلزی پنیر را برداشت و گفت:
به به پنیر لیقوانم که آوردی
حسابی خجالت مون دادی.
مادر گفت:
حاجی عاشق پنیر لیقوانه
از همه چی بیشتر همین پنیر لیقوان رو دوست داره.
آقاجان کمی پنیر را با چاقو برید و برای مادر لقمه گرفت، به دست مادر داد و گفت:
البته من شما رو بیشتر از همه چی دوست دارم
مادرم هم زمان که از حرف پدرم ذوق کرد از خجالت سرخ شد و زیر لب گفت:
خاک بر سرم حاجی.
مادر از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.
احمد سر به زیر سعی داشت جلوی خنده اش را بگیرد و آقا جان خوشحال لبخند دندان نما می زد.
آقاجان همیشه در هر فرصتی جلوی ما به مادر ابراز علاقه می کرد و مادر با این که ذوق می کرد ولی خجالت می کشید و معمولا می رفت و
ما همیشه از دیدن علاقه آقا جان به مادر ذوق می کردیم
آقاجان از پنیر سوغاتی در پیش دستی مان گذاشت و گفت:
احمد آقا برای خانمت لقمه بگیر.
_چشم آقاجان
احمد سریع نان برداشت و برایم لقمه گرفت.
جلوی آقاجان خجالت کشیدم و سر به زیر و با شرم لقمه را از دستش گرفتم.
بعد از تمام شدن صبحانه سفره را جمع کردم.
آقا جان از اتاق رفت تا لباس بپوشد و برای دعای ندبه برود و احمد هم از جا برخاست تا بروم
از رفتنش دلگیر شدم و با غم نگاهش کردم.
احمد صورتم را نوازش کرد و گفت:
الان میرم ولی اگه حاجی قبول کنه عصر میام دنبالت.
از حرفش خوشحال شدم و با هم از مهمانخانه بیرون رفتیم
همراه مادر برای بدرقه شان تا دم در حیاط رفتیم.
احمد رو به آقاجان گفت:
اگه اجازه بدید عصر بیام دنبال صبیّه تا شب بریم خونه آقام
منظور احمد از صبیه را نفهمیدم.
آقاجان دست دور شانه ام انداخت و مرا به خود چسباند و گفت:
شما صاحب اجازه اید.
صبیه ما دیگه همسر شماست.
هر وقت خواستی بیا دنبالش
نیازی به اجازه گرفتن هم نیست.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•