•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜گر از یادم رود عالم🌍
تو از یادم نخواهی رفت🌹
به شرطِ آن که گه گاهی👌🏻
تو هم از من کنی یادی😌᚛••
شهریار ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1294»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صـ🌤ـبح
مےجویم تـُ🌺 را
در هستے و #آفاق و شعر🎼
تا کہ
جــ💖ـان گیرد
ز #تُ
این صبـ⛅️ـح بےآغـاز منـ😍
#هما_کشتگر
#صبحتونمتعالـے😊✋🏻
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
اشتباهاتدخترانه2:
گفتیم که توی دوران پیش از ازدواج
بعضی فکرها و رفتارها
میتونه دخترها رو
دچار تصمیم نادرست کنه
به سه تا اشتباه دخترانه،
اشاره کردیم، حالا هم چندتای دیگه...:
💛 چهار. #دوست_نداشته_شدن
بعضیها به خودشون اجازه نمیدن
کسی رو دوست داشته باشند و این
مساله براشون مشکل ایجاد میکنه.
مثلا ممکنه فردی از بسیاری جهتها
مورد تاییدتون و دوستداشتنی باشه
اما به دلیل حرف و حدیث بی منطق
و دور از عقل دیگران، فرصت بله گفتن
رو از خودتان بگیرید
💛 #اعتماد_بنفس
گاهی بعضی دخترها اعتماد به نفس
پایینی دارن و فکر میکنن پر از اشکال
هستند و مورد تایید کسی قرار نمیگیرن،
در حالیکه اگر به نکات مثبت خودشون
توجه کنند، از خیلیا بهتر بنظر میرسن
💛 #تخیلات
بعضی دخترا انتظار دارند فورا عشق
و علاقه شدید و رویایی بین اونها و
همسر آیندهشون بوجود بیاد و بعبارتی
طرف مقابل فورا یک دل نه صد دل
عاشقشون بشه. وقتی چنین توقعی
دارند و زلزله مورد نظر اتفاق نمیفته،
فورا دلسرد میشن و عقب میکشن....
... واقعبین باشیم، زندگی با فیلمهای
عاشقونه فرق میکنه...
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
بعضے فرشـ😍ــته ها
بـــ🕊ـــال ندارن
درست مثلِ 👈🏻 #تو ♡
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
وقتی مردها احساسی میشن
فکر میکنند قله اِوِرست رو فتح کردن😁
همون لحظه که رمانتیک شد بمبارانش کن🙊
بگــو 👇
وااااای عزیزممم چقدر تو مهربونی😍
اینجوری موتورشون گرم میشه و بیشتر مهربون میشن😜
این تکنیک رو روی خیلی رفتارای دیگش هم میتونی اجرا کنی 😌✌️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 یه بار با بابام عابر بودیم شب هم بود
مسافر بودیم همدان، کارمو انجام دادم زودتر
از بابا برگشتم، درو که باز کردم دیدم دو تا
چش زققق شده بهم و ماشین راننده داره😂
حالا یه پامم داخل ماشین گذاشته بودم
مرده سریع گفت این نیست اون یکیه
ماشین شما مادمازل😂🤌
یه ببخشید سریع گفتم درو بستم
تا ماشین خودمون دوییدم
بابامم بی انصاف کلی بهم خندید:)😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 849 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
ای که همه نگاه من
خورده گره به روی تو . . .(:🌝
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
••#قرار_عاشقی••
امام رضا(ع)
در تعریف فروتنی
میفرمودند:
تواضع آن است که با مردم
آنطور رفتار کنی که دوست
داری با تو رفتار کنند 💚
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوشصتوهشتم اشکم را پاک کردم و رو به اح
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوشصتونهم
روبروی آینه کوچک اتاق ایستادم و روسری ام را مرتب کردم.
احمد وارد اتاق شد.
دستارش را دور سرش پیچید. پشت سرم ایستاد. بغلم کرد و پرسید:
آماده ای؟ بریم؟
به سمتش چرخیدم. لبخند زدم و گفتم:
بله آماده ام. بریم.
چادر مشکی ام را برداشتم که احمد گفت:
اینو نپوشی بهتره. با چادر رنگیت بیا
روی چادر مشکی ام دست کشیدم و گفتم:
دلم برای پوشیدنش تنگ شده
احمد بازویم را فشرد و گفت:
منم دلم تنگ شده برای وقتایی که با چادر مشکی رو می گرفتی و صورتت مثل قرص ماه می درخشید.
خندیدم و گفتم:
الان که آفتاب سوخته شدم دیگه مثل ماه نمیشم
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
قبلا ماه شب چهارده بودی الان شدی ماه زمان خسوف
در هر صورت ماه منی
از حرف احمد بلند خندیدم و گفتم:
دستت درد نکنه. حالا شدم خسوف؟
احمد لبخند دندان نمایی زد و گفت:
خسوف چیزی از ارزش های ماه کم نمی کنه سخت نگیر.
چادر رنگی ام را پوشیدم و گفتم:
باشه آقا جون. حالا بیا بریم.
احمد به دور اتاق نگاهی انداخت و گفت:
همه چی برداشتی؟
کیسه جلوی در را برداشتم و سرش را باز کردم و گفتم:
بله ببین.... هم آب برداشتم هم نون و پنیر
احمد با خجالت سر به زیر انداخت و پرسید:
پول هم برداشتی؟
_بله برداشتم ...
نگران نباش طوری نمیشه.
با هم بر می گردیم
احمد با صدا نفسش را بیرون داد و گفت:
ان شاء الله.
به سمت طاقچه رفت. قرآن را برداشت، بوسید و گفت:
بیا از زیر قرآن رد شو
با خنده گفتم:
مگه میخوایم بریم مسافرت؟
_بیا بذار دلم آروم بگیره.
از زیر قرآن رد شدم. قرآن را بوسیدم و گفتم:
پس خودت هم از زیر قرآن رد شو که ان شلء الله سالم سلامت با هم برگردیم.
قرآن را از دست احمد گرفتم و دستم را تا جایی که می توانستم بالا گرفتم که احمد از زیر قرآن رد شود.
احمد قرآن را از دستم گرفت. بوسید و در طاقچه گذاشت و گفت:
دیگه بریم.
از در بیرون رفتم و دمپایی هایم را پوشیدم.
احمد در را قفل کرد. کفش هایش را پوشید و با تعجب به من نگاه کرد و پرسید:
چرا دمپایی پوشیدی؟
_پاهام خیلی ورم کرده تو کفشام جا نمیشه
با دمپایی راحت ترم
_راه طولانیه با دمپایی اذیت نمیشی؟
سر بالا انداختم و گفتم:
نه با دمپایی راحتم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مرتضی مطهری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفتاد
با دیدن گنبد طلایی رنگ امام رضا اشک از چشمم سرازیر شد.
بعد از حدود یک ماه و نیم دوباره به حرم آمده بودم.
با صورتی آفتاب سوخته، دمپایی و چادر رنگی
صورتم را با روسری ام پوشانده بودم.
از بس پیاده راه رفته بودم جوراب هایم پر از خاک و پاره شده بود ولی ارزشش را داشت.
سلام دادم و همراه احمد وارد حرم شدم.
هم قدم با هم برای زیارت ضریح رفتیم.
ماه رجب بود و حرم تقریبا شلوغ بود.
از دور به تماشای ضریح ایستادم و دعا خواندم و اشک ریختم.
دلم هر روز برای زیارت این بارگاه پر پر می زد.
کمی که گذشت احمد به سمتم آمد و با هم به گوشه ای از صحن رفتیم و نشستم.
احمد کنار پایم روی زانو نشست و آهسته گفت:
من میرم نهایت تا دو ساعت دیگه بر می گردم.
از این جا جایی نرو که پیدات کنم
به تایید سر تکان دادم که گفت:
اگه تا ساعت چهار برنگشتم می دونی که باید چه کار کنی؟
از حرفش دلم لرزید.
_حتی اگه تا شب هم طول بکشه من از جام تکون نمی خورم تا برگردی با هم بریم خونه
_نه رقیه ...
فقط تا چهار ...
بیشتر نمون
ساعت 4 شد من نیومدم میری سوار اتوبوس میشی میری خونه آقاجانت
من اگه تونستم میفرستم دنبالت
اگرم گیر افتادم ...
اشک در چشمم حلقه زد:
تو رو خدا احمد .... این جوری نگو
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
مواظب خودت باش.
از جا برخاست و گفت:
فقط تا ساعت چهار منتظر بمون
خدا حافظی کرد و رفت.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مفتح صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜همراه توام👥
تا به ابد حضرت جانم🥰
مهتاب شب تار منی ماه نشانم🌙
من😌
تشنه دیدار توام در همه عمر⏳
با من تو بمان تا که دل از غم برهانم😉᚛••
امیرعباس خالق وردی ✍🏼
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1295»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
/♡/ تو آن بهـشٺـ🌸ـ بَـرینــے
ڪه جانِ خاڪے منـ😌
برای داشـتـنٺــ💞
عین آرزو شده اسٺـ👌🏻 /♡/
#حسین_منزوے
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•