eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
°•| 🍹 |•° وقتے بہ شوهرتون ڪارے رو سپردید اما در حین انجام آن شروع ڪرد بہ غرغر ڪردن...! (نبینم ازینڪارا بڪنیدا😕) زنها معمولاً غرغر را اینگونہ معنے مےڪنند: «نمےخواد ڪار ڪنہ، منت میذاره، بهونہ میاره» اما بهتر است بدانید این غر غر ڪردن یعنے: «اعلام وضعیت ڪار و مےخواهد اعلام ڪند ڪہ بہ ڪار شما اهمیت داده است! اما بہ روش خودش» 😉 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی عـٰاشِقْ شُدِه را بِجـٰایِ دارو یـکبـٰار دَمْ کَردِه‌ۍِ دَستِ یــٰار تَجْویز کنید♥️ #دوستتــــ_دارم _اي_خيال_لطيف🙈 #همسر_طلبه_من 😍 @asheghaneh_halal
🕊🍃 🍃 #چفیه🕊 #ڪلام_شهیـد (☺️👌) دشمن باید بداند ... (😏) واین تجربه را کسب کرده باشد (👊) ڪہ هر توطئه ‌ای را ڪہ علیه انقلاب طرح‌ ریزی ڪند() امت بیـدار و آگـاه ...(😍) با پیروی از رهبـر عزیـز (❤️) آن را خنثــی خواهـد ڪرد(💪) و مـا هیچگاه نخواهیـم گذاشت ڪہ خـون شهیـدانمان هـدر رود (👌😃) #شهید_سردار_محمود_کاوه🌷 #شهید_را_یاد_ڪنیم_با_ذڪر_صلوات💟 💠 @Asheghaneh_Halal 💠 🍃 🕊🍃
#ریحانه °• چادرِ مــ|😇|ـــادرما •° ڪار خودش را بلد اسٺـ...|💚| °• بگذارید فقطـ|☝| •° صحنہ ے محشر برسد|😌🍃 #مــادرم_زیر_نِگَه‌َت_باشیم_ان‌شاءالله❤️ °{🌺}° @Asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد سیدسجاد خلیلے" جمع صلوات گذشتھ🌷 ۷۳۵۶🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
#شهید_زنده ✨ حاج احمـد متوسلیـاݩ❤️ ما با اسـرائیـل وارد جنگـ خواهیـم شد✌️ بہ اذنـ الهے ریشہ صهیونیستـ را در جهانـ از بیـخ خواهیـم ڪَند.😍 #اسرائیل_نخواهد_بود🔥 🕊•• @ASHEGHANEH_HALAL❤️
•••💛••• #قرار_عاشقی من ‌عشقـــ|💚| ‌را‌ در‌ صحنٺ ‌آقـا‌ لمس‌ڪردم|😍| یڪ ‌بار زائر ‌گشتم‌ و ‌یک ‌عمر عاشقــ|😌| #سلام‌‌آقاےخوبےها حال و هواتو امـام رضــایی کن👇😄 🍃| @Asheghaneh_halaL |🍃 •••💛•••
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😳] واااے باوَلَمـ نِمیته میـجـن پـوسَـڪ گلــ💸ـون تُـده حــــــــالا😰 مـَـــنـــــ تـ❓ـے بِـپــوووسـَمـ🔨☹️ [😍] چقدر گـناه دارے تو😢😘 برو خداروشڪر ڪنـ شـ🍼ـیر خشڪ هستـ بخورے😌👌 #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...__😍__...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
#همسفرانه دَسـٺــ ها؎ | طُ |♥️ بَہـانـہ ا؎ سٺــ بَرا؎😍 ادامـــــہ‌؎ زنِـــدگـــی💑 بٻـا و ....🚶 بہـــــانہ دسـٺَـم بِـده... 🙋 #خوشا_آن_دلــ💗 #ڪه_جانانش_تو_باشی😉 🍓| @asheghaneh_halal |🍓
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° ریحانه به سرعت کارت ها رو ازجلومون برداشت که گفتم : _کجا به این زودی ؟ گفت: +روح الله دم در منتظره. میخوایم بریم کارت رو بدیم برامون تکثیر کنن یارو بیچاره به خاطر ما مغازشو باز کرده روز جمعه ای. _الهی قربونت برم مبارک باشه محمد گفت: +همون تاریخ شد؟ ریحانه گفت: _اره داداش از هم خداحافظی کردیم که رفت. محمد رفت سمت اتاق لباس پوشیدکه گفتم: _نماز جمعه بری؟ گفت: +مگه تو نمیای؟ _نه +اها _میگم محمد جان یکم زودتر بیا بریم دور بزنیم پوسیدم تو خونه +چشم. _راستی نهار چی درست کنم برات؟ +تاس کباب _شوخی میکنی دیگه؟ خندیدو گفت: +هر چی درست کنی ما دوست داریم. چه تاس کباب چه بادمجون. اومده بودیم واسه عروسی ریحانه لباس بخریم. بعد از ظهر پنج شنبه اماده شدیم و رفتیم خرید. هوا ابری بود از این پاساژ میرفتیم یه پاساژ دیگه از این مغازه به اون مغازه انقدر که راه رفته بودیم دیگه زانوهام درد گرفته بود هر لباسی رو به یه علت رد میکردیم اخرش هم چیزی نخریدیم تو یکی ازپاساژ هامیگشتیم که پشت ویترین چشمم افتاد به یه لباس قشنگ رنگش مشکی بود و خیلی بلند بود منتهی اصلا پوشیده نبود. سنگ کاری شده بود و طرح های قشنگی داشت رفتیم سمتش. از پشت ویترین بهش نشون دادم _نگاه محمد چقدر قشنگه! +کدوم؟ اینو میگی؟ _عه اره دیگه. +نه خوب نیست پوکر نگاهش کردم و _جدی میگی؟ +بله _عه! +ببین خیلی پوشیده نیست بعد رنگشم مشکیه!خوب نیست دوس ندارم اینو بپوشی. با تعجب نگاهش میکردم که ادامه داد +بیا بیا بریم این اصلا خوب نیست. _ولی خیلی قشنگه. ببین به دلم نشسته خب. خیلی بدی بزار بپوشم حداقل بعد نظر بده. خیلی جدی برگشت طرفم و گفت: +من عزای بابام مشکی به زور پوشیدم حالا بزارم عروسی ابجیم مشکی بپوشی؟ عمرا. در ضمن مشکلش فقط رنگش نیست میگم خیلی پوشیده نیست هر دقیقه باید حجاب کنی اونا فیلم برداری میکنن نمیتونی که همش چادر سرت کنی _بیا بریم عزیزم. باهاش هم قدم شدم و سعی کردم چیزی نگم وارد یه مغازه شدیم. یه پیراهن گلبهی نظرم رو جلب کرد استینش سه ربع بود و بلند روی دامن حریرش هم کلی گل های خوشگل کار شده بود لباس خیلی شیکی بود زیاد باز هم نبود. به محمد اشاره زدم که لباسه رو ببینه. خیلی عصبی به نظر میرسید. پشت به فروشنده ابروهاشو انداخت بالا. گفتم _برم بپوشمش؟ انگار که بهش فحش داده باشم گفت نمیدونم و مثل برق سریع از مغازه خارج شد. دنبالش رفتم رفتارش خیلی برام عجیب بود. دم در مغازه منتظرم بود کارتشو داد دستم و گفت +فاطمه جان هرچی میخوای بخر فقط من برم یه سر بیرون. مات مونده بودم که بلا فاصله ازم دور شد. به بیرون پاساژ نگاه کردم که بارون میزد یعنی چی انقدر عصبیش کرده بود؟ شماره تلفنش رو گرفتم. جواب نداد . دنبالش رفتم تو خیابون. بارون شدیدی میزد. اطراف پاساژ رو نگاه کردم خبری ازش نبود. به ناچار زیر بارون تو خیابون دنبالش گشتم. اصلا آب شده بود رفته بود تو زمین. خیلی بهم برخورده بود. چند بار دیگه هم شمارش رو گرفتم ولی جواب نداد.خیس خالی شده بودم ناچارا برگشتم تو همون پاساژ قبلی. چند دقیقه منتظر به مغازه ها زل زده بودم که دیدمش با قیافه پر از تعجب نگام میکرد با عصبانیت پرسیدم _کجا بودی شما؟؟؟ +تو چرا خیسی؟ _محمد میگم کجا رفتی یهو؟ +ببخشید واقعا نمیتونستم دیگه بمونم. _دقیقا چرا؟؟ +تو کلا تو باغ نیستیا. هی بهت چشم و ابرو رفتم متوجه نشدی. استغفرالله..... _خب ادامه بده.؟؟؟؟ +ولش کن خانوم من از شما عذر میخوام . ببخشید. _نه خیر نمیبخشمت. لبخند زد و +خب چیزی نخریدی؟ نگفتی چرا خیس شدی؟ دلم میخواست گریه کنم الان با اون وضع نه میشد لباس پرو کرد نه کار دیگه. _بریم خونه لطفا +چیزی نخریدی که. _گفتم بریم خونه +خب باشه بریم چرا عصبی میشی گفتم: _ماشین که اینجاس کجا میبری منو تو بارون؟ انقدر قدم زدیم که جفتمون خیس آب شده بودیم دم یه گل فروشی ایستاد. رفت داخل و بعدش با دوتا شاخه رز آبی برگشت و حسابی معذرت خواهی کرد. گفتم: _تو اصلا متوجه نمیشی ها. من با اون یارو چیکار داشتم اگه میگفتی باهات می اومدم اینکه بدون اطلاع من رفتی گم و گور شدی حرصمو در اوردی من نمیتونم تحمل کنم هستی و نیستی . صدای خنده ی محمد بلند شد +واییی ینی چی هستم و نیستم؟ _چه میدونم اه گلا رو داد دستم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° محمد: از پنجشنبه که برای خرید رفته بودیم،رفتار فاطمه با من تغییر کرده بود. میدونستم که چقدر به من وابسته است. به ریحانه گفتم بهش زنگ بزنه؛ گفت که حالش خوبه و خونه است. بهش پیام دادم و یادآوری کردم که شاید همایش امروز ما تا ساعت هفت زمان ببره. با اینکه خیلی عجیب بود حدس زدم که شاید از من دلخور باشه! دل تو دلم نبود. تا همایش تموم شد نشستم تو ماشین و حرکت کردم. دلم‌نمیخواست این رفتار فاطمه ادامه پیدا کنه. جلوی یه مغازه نگه داشتم. یه کاسه ترشک آلبالو و چند ورق لواشک خریدم و به ماشین برگشتم. میخواستم اگه ازم ناراحته از دلش در بیارم. لواشک هارو لوله کردم و دورش و با ربان قرمزی که خریده بودم بستم .دور کاسه رو هم با ربان بستم و بینش یه شاخه گل گذاشتم. از ظرافتی که به خرج داده بودم خنده ام گرفت ،فکر کنم فاطمه روی من تاثیر گذاشته بود. بخاطر اینکه زودتر برم خونه و فاطمه رو ببینم پام رو روی گاز فشردم. چند دقیقه بعد جلوی در خونه امون نگه داشتم. نایلون لواشک هارو برداشتم و در ماشین و بستم. میخواستم مثل همیشه دکمه آیفون رو فشار بدم ولی منصرف شدم و کلید و تو قفل چرخوندم. آسانسور طبقه ی پنجم بود. نمیتونستم صبر کنم تا به همکف برسه. از پله ها رفتم بالا و به طبقه ی سوم رسیدم. با لبخند در خونه رو باز کردم و آروم رفتم داخل. تاریکیه خونه برام دلگیر بود.رفتم آشپزخونه. برعکس همیشه،چیزی روی گاز نبود و بوی خوش غذا خونه رو پر نکرده بود .هیچ یادداشتی هم به در یخچال وصل نشده بود. +فاطمه جان،کجایی؟ گفتم شاید جایی قایم شده. منتظر ایستادم و صداش زدم رفتم تو اتاق ولی نبود. همه جای خونه رو گشتم. امشب هیچ چیزی مثل قبل نبود. فاطمه هم نبود. امکان نداشت بدون اینکه بهم اطلاع بده جایی بره ،حتی مغازه سر کوچه ! یکدفعه کلی حس بد باهم به قلبم هجوم آورد. ترس و نگرانی تمام وجودم رو گرفته بود. آب دهنم رو به زور قورت دادم و شمارش رو گرفتم. اونقدر بوق خورد که قطع شد. صدای بوق های ممتدی که از موبایل میومد اون لحظه وحشتناک ترین صدایی بود که میتونستم بشنوم. شماره ی مادرش و گرفتم که گفت : محمد جان پسرم من بیمارستانم نمیتونم صحبت کنم ،بعد تماس میگیرم. اجازه نداد چیزی بپرسم. به بابای فاطمه زنگ زدم که گفت : +به به سلام چه عجب شما یادی از ما کردین! حالت چطوره ؟کجایین؟ فاطمه خوبه ؟ باشنیدن آخرین جمله اش احساس کردم زانو هام شل شد. نفهمیدم چجوری جواب بابا رو دادم. تماس رو قطع کردم و دوباره شماره ی فاطمه رو گرفتم. دعا میکردم اینبار صدای فاطمه رو بشنوم. حس میکردم خیلی دلم براش تنگ شده. باز هم جواب نداد. دوباره زنگ زدم ودوباره...! نگاهم به ساعت بود که ۷ و نیم رو نشون میداد. از شدت اضطراب عرق سرد روی پیشونیم نشسته بود. دیگه داشتم نا امید میشدم که صدای ضعیفش و شنیدم. +بله؟ با اینکه صداش خیلی سرد بود قلبم دوباره گرم شد. میخواستم سرش داد بزنم و بگم‌که چقدر نگرانش شدم. کلی سوال داشتم که میخواستم جوابشون رو بدونم،ولی به جاش چند ثانیه نفس عمیق کشیدم و گفتم: سلام فاطمه کجایی بیام دنبالت؟ +محمد (حس کردم دوباره جون گرفتم) _جانم؟ +من میخواستم باهات حرف بزنم! _بگو کجایی،میام دنبالت تا صبح حرف میزنیم. +رو در رو نمیشه،واسه همین اومدم خیابون! (سرم سوت کشید) _فاطمه تو الان تو خیابونی؟ کدوم خیابون؟بگو بیام... +محمد لطفا اجازه بده حرفم رو بزنم. با اینکه داشتم آتیش میگرفتم نشستم روی مبل و سکوت کردم. +ببین محمد،گفتن این حرف ها برام خیلی سخته!شاید شنیدنشون برای تو هم سخت باشه. ولی باید بگم و بشنوی! اون حس بدِ ترس دوباره به سراغم اومده بود. تمام وجودم‌گوش شد و منتظر ادامه ی حرفش موندم +محمد،تو این چند وقتی که با تو زندگی کردم،خیلی چیزا رو فهمیدم. (صدای گرفته اش به ترسم اضافه کرد) +محمد تو آدم خیلی خوبی هستی ولی ... _فاطمه جان من نمیفهمم چی میگی، واضح تر حرف بزن. +محمد حق با بقیه بود (شوکه شده بودم و حس میکردم قدرت تکلمم رو از دست دادم) _تو هیچ حق انتخابی به من نمیدی! بیشتر وقت ها تنهام میزاری و نیستی. با هزار زحمت زبون وا کردم و گفتم : تو الان از من دلخوری اینطوری میگی .بگو کجایی همو ببینیم میشینیم حرف میزنیم. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° تو بخاطر یه لباس اینطور دلخور شدی؟ بیا بریم اصلا هرچی که دلت خواست و برات میخرم ،دیگه هیچی نمیگم! !ببخش من و باشه ؟ اصلا دیگه جایی نمیرم، یک دقیقه هم تنهات نمیزارم. بزار ببینمت...! (نزدیک بود گریم بگیره، باورم نمیشد این حرف هارو فاطمه میزنه نمیدونستم چی میگم فقط میخواستم ببینمش و نزارم که از کنارم تکون بخوره. حتی فکر کردن به نبودش آزار دهنده بود) با صدایی بغض دار گفت: + نه نمیشه تو انقدر دلت ازم پر بود و چیزی نگفتی؟ خواهش میکنم بگو کجایی تا بیام جواب همه ی حرفات رو بدم +خداحافظ بهت زده به تماسی که قطع شده بود نگاه کردم . چند بار زنگ زدم. موبایلش و خاموش کرده بود. حس میکردم فضای خونه کوچیک تر شده و نمیتونم نفس بکشم. رفتم و لباس سپاه رو با پیراهن سرمه ای و شلوار مشکی عوض کردم. نمیدونستم باید کجا برم ،تنها چیزی که میدونستم این بود که نیاز داشتم به رفتن! ادمین نوشت: شمارا با اینهمه هیجان تنها میذارم😁 بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| مــا را بــه غیــر رهـبــر -[😍]- /° فـڪــرے بـه ســر نباشـد -{😁}- °\ جــز نـــامـ حضـــرتـ او -[😉]- /° ذڪـــــرے دگـــر نباشــد -{}- °\ از او بـــه یـڪ اشــــارهـ -[☝️]- /° از مـــا بـه ســـر دویــدنـ -{😌}- °\ تـا هسـتـ سـایــه‌ے او -[💚]- °| هرگـز خطــــر نباشـد -{⚠️}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(137)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ڪانال دومموـــن😅 مگه میشه خاطراتـ نوستالژے نداشته باشے⁉️ مگ داریمـ مگه میشه🙄 بیاد دورانـ بچگے جوینـ شیـد👆 .
#صبحونه مدتـ هاستـ✌️😊 به هـواےِ صـبـ🌤ـح بخـیر گفتـن هایتـ💕ـ سحـرخیز شده امـ😍 #سلام_صبحتون_بخیر🍧 🍃🍇|| @asheghaneh_halal
#همسفرانه چشمــــ👀ـــــ هایمــ اما ڪاش همــاݧ پنجـــ🌤ــره اے بودنـــد ڪه هر صبح رو بـه طـــــــ😻ـــــو باز مےشــود #صبحت‌بخیـــرعزیزم😍 🎈🍃••| @asheghaneh_halal
❤️🍃 #پابوس از جمله گنـاهانے ڪـه آمرزيده نشود ايـن است كه [آدمے] بگويد: اے ڪاش مرا به غير از اين گناه مؤاخذه نڪنند. سپس فرمود: شرك در ميان مردم از جنبش مورچه بر روپوش سياه در شب تار نهانتر است.. #سہ‌شنبه‌هاے‌امام‌حسنے🍃💚 •✨• @asheghaneh_halal ❤️🍃
💚🍃 🍃 #مجردانه مقایسہ همیشہ ڪار را خراب میڪند اگر دائم خواستگارها یا افرادے ڪہ بہ خاستگاریشان میروید را با هم مقایسه ڪنید، مطمئنا نمےتوانید تصمیم درستے بگیرید... #مقایسہ_اشتباه_نیست #مقایسہ_ے_اشتباه_اشتباهہ😉 پ.ن: هشتگ خودش شعر شد😐😂 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
°•| 🍹 |•° •• چندتا نڪتہ کاربردے در زندگے مشترڪ •• •1⃣•قدردان تلاش هاے همسرمان باشید •2⃣•بگویید خیلے عالے بودے •3⃣•جلوے جمع از او تعریف ڪنید •4⃣•علاقہ و اشتیاق بہ او نشان دهید •5⃣•بگویید عامل خوشبختیم شدے 🤐☝️ لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#طلبگی محور طلبگے جز عشقـ♥️ چیزے نیستـ عشق بھ دو چیز✌️ عشق بھ خـ✨ـدا و عشق بھ خدمتـ عاشق بودن باعث میشھ ڪھ ادم ڪارهاے عجیبے ڪنھ و اتفاقات خاصے رقم بخورھ😌 #بندھ_ے_توامـ🍃 #همسر_طلبه_من 😍 @asheghaneh_halal
🕊🌷 🌷 #چفیه 🕊 اگه توی پادگانت دو تا #سرباز رو نماز خون و قرآن خون کردی(😄) این برات می مونه(😍) از این #پست_ها و #درجه_ها چیزی در نمیاد(🙂) #حاج_احمد_ڪاظمے #شهیدرایادڪنیم_باذڪرصلوات [ @Asheghaneh_Halal ] 🌷 🕊🌷
#ریحانه نمیدانم در دلتــ♥️ چہ میگذرد ولے☝️ احسنتـ ، کہ با حجابتـــ😍 نہ دل شـهیدے را شـ💔ـکاندے نہ دل جـــــوانے را لـــــــــرزاندے😔✋ #قول_من_به_شهدا_چادرمه🌷 (🍬) @asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد سیدمصطفے موسوے" جمع صلوات گذشتھ🌷 ۲۷۸۷🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
🕊🌷 🌷 | : بھ دوستانش گفتھ بود دعا ڪنید|🙏🏻‌|تا محرم تمام نشده، من هم شھید شوم و پیش شھید باقرے بروم ڪه در روز آخر محرم، او هم شھـ|🕊|ـید شد. وقتے اعلام ڪردند است، خیلے خوشحال شدم و خدا رو شڪر ڪردم|😌| ڪه باعث سربلندے و افتخارم شد|🍃| تاریخ تولد: ۱۳۷۴/۸/۱۸ تاریخ شھادت: ۱۳۹۴/۸/۲۱ محل شھادت: محل دفن: قطعه ۲۶ گلزار بھشت زهرا 🍃:🌷| @Asheghaneh_halal | 🌷 🕊🌷