•| #دردونه 👶 |•
٭| تحقیقاتـــ📊 نشان مےدهند...
تنبیہ بدنےحتےاز نوع خفیف
باعث کاهش ضریب هوشے
در کودکان مےشود.
٭| بنابراین هرچہ والدین تنبیہ
بیشترے داشتہ باشند،رشد
و پرورش روان و مغز کودک
کندتر مےشود.⏳
٭| تنبیہ بدنے استرســ⚡️ بزرگے بہ
کودک وارد مےکند کہ باعث
ترشح هورمون استرس در
بدن کودک مےشود و بہ مغز
درحال رشد کودک آسیب
مےرساند.
نڪات تربیتےریزوڪاربردے☺️👇
*|🍁|* @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_وهفت °•○●﷽●○•° _شمیم جون بچه رو بده +نه خیر نمیخواد بچه سرم
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_وهشت
°•○●﷽●○•°
اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه!
در هر صورت من نرم یکی دیگه میره
حرم خانم که خالی نمیمونه،این ماییم که خودمون رو از این سعادت محروم کردیم.خودمون سد راهمون شدیم. صداش همش تو سرم اکو میشد.
راست میگفت،حق با اون بود.
من که میدونستم محمد عاشق شهادته،
من اینجوری عاشقش شده بودم،
من میدونستم اون دوست داره شهید شه و زنش شدم. با اینکه به روی خودم نمیاوردم و یجورایی خودم و گول میزدم،میدونستم.حالا اگه مانعش میشدم ته نامردی بود.میدونستم محمد ببشتر از من عذاب میکشه.
میدونستم چقدر اذیت میشه،ولی میترسیدم،خیلی میترسیدم. تقریبا همون زمان که محمد گفت بیست و پنج روزی که نبود و من و خونه ی بابام بودم ،سوریه رفته بود،خبرای داعش پخش شد. فیلم ها و عکساشون تو فضای مجازی پر شده بود. با دیدنشون از ترس تمام بدنم میلرزید،حتی نمیشد حیوان خطابشون کرد ،مطمئنا حیوانات هم نمیتونستن در این حد وحشی باشن. حتی فکر کردن به اینکه محمد قرار بود بره و باهاشون بجنگه برام ترسناک بود،ولی میدونستم باید جلوی این قوم باطل گرفته شه.
تا صبح با خودم کلنجار رفتم
انقدر فکرای جور واجور تو ذهنم بود که خوابم نمیبرد. با شنیدن صدای گریه ی زینب از جام بلندشدم و رفتم بغلش کردم تا اروم شه. محمد تا خودِ صبح نیومد
نفهمیدم چقدر گذشت که چشم به در خوابم برد.
_
واسه شام آبگوشت بار گذاشتم.
زینب خیلی لجباز شده بود و برخلاف گذشته همش چشماش اشک الود بود .
شاید خبر از دل پدرو مادرش داشت.
محمد اومد بچه رو بغل کرد و رفت تو اتاق.دیگه واقعا کلافه شده بودم .
علاوه بر کارای خونه و بچه داری کارای دانشگاهم خیلی زیاد شده بود.
دیگه وقت واسه سرخاروندن هم نداشتم.خواستم برم دوش بگیرم که یادم افتاد امروز سه شنبه بود
واسم عجیب بود چرا محمد هیئت نرفته بود. در اتاق رو زدم و وارد شدم
محمد برگشت سمت من که گفتم
_چرا نرفتی هیئت؟
سرش روبرگردوند و جوابی نداد.
منتظر نگاهش میکردم
چند ثانیه گذشت و جواب نداد .
کلافه گفتم
_جواب نمیدی؟
با بی حوصلگی برگشت سمتم و یه دستش رو برد تو موهاش و گفت
+باچه رویی برم هیئت؟
_وا یعنی چی؟
تاحالا با چه رویی میرفتی؟
+فاطمه من خجالت میکشم
_ازچی؟
+هیچی
_چیزی شده محمد؟
+نه چیزی نشده
_پس از چی خجالت میکشی؟
+از خودم،از روضه ی حضرت زینب
از اینکه اسم حضرت زینب بیاد و من...
سرمو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم.دلم واسش میسوخت.شرمنده شده بودم.شرمنده تر از همیشه!
با اینکه دلکندن ازش واسم خیلی سخت و شاید هم غیرممکن بود باید میتونستم
محمد باید میرفت و منم بایدسخت ترین تصمیم زندگیم و می گرفتم!
__
آخرین پیراهنش رو با اشک تا کردم و تو ساک گذاشتم. میدونستم دلش میخواد رفتنش برگشت نداشته باشه.
سرش گرم نوشتن بود،پرسیدم
_چی مینویسی؟
+وصیت...
_بخونش ببینم
+خیلی خب،پس خوب گوش کن
بسم رب الشهداء والصدیقین
_بسه بسه نمیخواد ادامه بدی!
ازجام پاشدم و رفتم تو اتاق پشت در نشستم وزدم زیر گریه. بلند بلند گریه میکردم که از پشت در صدای محمد و شنیدم
+گریه نکن،منم...
دیگه ادامه نداد
همونجا پشت در رو زمین نشست وبه در تکیه داد.
_محمد،پس دعا کن منم شهید شم
به خدا نمیتونم،به جون تو به جون زینب...
+هیس،دنیا هنوز به امثال تو نیاز داره
تو باید باشی،تو یه مسئولیت شرعی به گردنته
_کاش زینب مثل تو شه،دقیقا عین خودت !
+ان شالله باهم بزرگش میکنیم...
فاطمه
_جان؟
گفت:
+نکنه راضی نباشی یه وقت؟مطمئنی دلت رضا میده؟
چیزی نگفتم،از جام بلند شدم و در رو باز کردم.
سعی کردم محکم باشم.آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم
_ میدونم قامت مرتضی از همسرش دلبری میکنه اما چشامو میبندم و نمیبینمت...!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم هق هقم شروع شد
گفت :
+چه عجب،شما مارو مرتضی خطاب کردی!
_خواستم روح مادرت وشاد کرده باشم.
مادرش اینطوری خطابش میکرد.
سعی کردم همه ی این لحظات رو به خاطرم بسپرم با خودم گفتم کاش هیچ وقت اخرین باری وجود نداشت.
میدونستم چقدر دوستم داره،به عشقش شک نداشتم و میدونستم اون بیشتر از من میشکنه، چون نمیتونه احساسش رو بروز بده.
چیزی نگفت. بعد از خونه بیرون رفت.
قرار بود شب همه بیان خونمون و با محمد خداحافظی کنن.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| هرڪسے از نائبـالمهدے ≈{💚
/° نمایــد پیـــروے ≈{☺️
°\ شکـــ نـدارمـ ≈{😊
/° مورد تائید حـے داورے ≈{👌
°\ بےنیازیمـ از جهـــانـ ≈{🌍
/° چونـ بهر زهرا(س)سائلیمـ ≈{🌸
°\ ما مطیعـ امـر رهبــــر ≈{😘
°| بر ڪلامشـ قائلـیمـ ≈{✋
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(161)📸
#ڪپے⛔️🙏
🔘| @Asheghaneh_Halal
💚🍃
🍃
#مجردانه
طبق مطالعاتـ|📖روانشناسے، زمانے كھ مجرد هستيد، تمام چيزے كھ میبينيد|🤔متاهل هاے خوشحالـ|✨هستند،اما زمانے كھ ازدواجـ|💍میكنيد تنھا مجردهاے خوشحال را میبينيد...
سعے کنیم دیدمونـ|☺️رو اصلاح کنیم و از هرآنچھ کھ خودمون الانـ|☝️🏻داریم لذت ببریم...
#لحظھ_هاتونـ_رنگے
پ.ن:
😐ــ
🍃 @asheghaneh_hal
💚🍃
°•| #ویتامینه🍹 |•°
جابر از امام باقر (ع) نقل مےکند:
عدّه اے بر امام حسین(ع) وارد شدند
ناگاه فرش هاےگران قیـ💰ـمت و پشتےهاے
فاخـر و زیبا را در منـ🏡ـزل آن حضرت مشاهده
نمودند👀
عرض کردند:اے فرزند رسول خدا!
ما در منزل شما وسایل و چیزهایی مشاهده مےکنیم که ناخوشایند ماست😣
"وجود این وسایل در منزل شما را، مناسب نمےدانیم!"
حضرت فرمود:🗣
از ازدواج، مهـ✨ـریه زنان را پرداخت مےکنیم و آنها هر چه دوست داشتند، براے خود خریدارے مےکنند.💶
هیچ یک از وسایلے که مشاهده نمودید،
از آنِ ما نیست✋
📚کافی، ج 6، ص 475، ح1
#سبڪزندگےاسلامے💚
#توجہبہخواستہهاےهمسر
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal