عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست °•○●﷽●○•° +خب،شما که عزیز دل ماییُ... _عو بله بله ادامه بفرمای
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_ویک
°•○●﷽●○•°
با دستم زدم تو سرم و جلوی دهنش رو گرفتم و گفتم
_هیس زینبم هیس تو رو خدا آروم باش،چرا انقدر بهونه میگیری مامان؟
بزار بابایی یکم استراحت کنه خسته اس
مشغول تکون دادن بچه بودم که در اتاق باز شد و محمد اومد بیرون
_وای بیدار شدی؟
به زینب نگاه کردم و ادامه دادم:
_از دست تو بچه ی حرف گوش نکن
محمد خندید و اومد بچه رو تو بغل من بوسید و رفت تو اشپزخونه تا به صورتش اب بزنه.
کارش که تموم شد به اتاق برگشت. دنبالش رفتم که لباسش رو از تو کمد برداشت .لباس رو از روی شاخه برداشت که تلفنش زنگ خورد،تلفنش رو برداشتم و دادم بهش. داداش علی زنگ زده بود
به تماس جواب داد وصدا رو روی بلندگو گذاشت. نگاهش میکردم که گوشی رو روی میزگذاشت و مشغول لباس پوشیدن شد.
با دقت گوش میکردم که گفت:
محمد:
_الو
علی:
+سلام
_سلام چطوری؟
+خوبی؟
_خوبی چه خبرا؟مخلصم
+ببخشید دیگه من میخواستم بیام ولی نشد دیگه ببخشید تو رو خدا...
_نه بابا کجا بیای؟ بابا من به بقیه هم گفتم نمیخواد بیاین حالا گیر دادن میایم.
+میخواستم ببینمت برا بار اخر اخه...
_نه دفعه بعد ایشالله،باشه
+ببین
فقط یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانوم که برام بیارن
_چیو بدم؟
+میگم یه کاری باید کنی بدی دست فاطمه خانم اینا بیارن
_چه کاری؟
+بنویسی امضا کنی که این شخص...
این جانب فلانی !!!خب؟
_خب؟
+تعهد میکنم که اگر شهید شدم مثلا منو شفاعت کنی
_چیکار کنم؟
+بنویسی که تهعد میکنم،که اگر شهید شدم فقط منو شفاعت کنی
بعد تا کن بده به فاطمه خانوم بیاره دیگه
_باشه باشه.
+یادت نره عا؟فقط امضا کنیو...
_باشه باشه
+یادت نره مرتضی تو اون شلوغ پلوغی،الان یه جا هستی انجام بده...
_باشه باشه
+اره کاری نداری؟
_نه قربانت خداحافظ
+خداحافظ
تلفن رو قطع کرد دکمه های لباس سپاهش رو بست.زینب یکم اروم گرفته بود .
_الان جدی میخوای امضا کنی بدی من براش ببرم؟
+اره دیگه
_پس برای منم بنویس
+چی؟
_همین که میخوای واسه داداشت بنویسی.
+اینکه شفاعت میکنم؟
_اره دیگه
خندیدو گفت
+شهیدم کردین رفتا،چشم!
_چشمت بی بلا زندگی.فقط یه چیزی...
+چه چیزی؟
_اینکه شفاعت نامه ی منو تو حرم حضرت زینب بنویس که خانم شاهد باشه،زیرشم بنویس با حوریا ازدواج نمیکنی تا من بیام
نگاهم کرد و بلند بلند خندید .
+خدا نکنه. جز شما حوریِ دیگه ای به چشم نمیاد.
_قربان شما
+فاطمه جان ساعت چنده؟
_نزدیک هفت
+اوه اوه دیرم شد الان میان دنبالم.
_خیلی زود داری میری،سلام منو به خانوم برسون
+چشم.
شلوارش رو که پوشید از اتاق بیرون رفت.با یه دست ساکش و با یه دست بچه رو نگه داشتم.
ساکش رو براش بردم تو هال و گذاشتم رو مبل که دیدم دوباره دست به قلم شده.پایین کاغذ و امضا کرد و گفت بدم به علی اقا.
+دیگه سفارشت نکنم،برو خونه ی مامان اینا.ببخشید فرصت نیست وگرنه خودم وسایلاتو جمع میکردم میبردمت .
_نه نمیخواد
+خیلی مراقب خودت و این بچه باش
خب؟خیلی مراقب باشیا .برگردم ببینم ی تار مو از سرتون کم شده دعواتون میکنم
تو رو خدا مراقب باش.یه وقت سر به هوایی نکنی کار دست خودت بدی .
دوباره گریم گرفته بود .
زینب هم دوباره شروع کرد به گریه کردن.دلم میخواست محکم بغلش کنم و نزارم از کنارم تکون بخوره. دلم میخواست فرصت بیشتری رو کنارش شاگردی کنم،با وجود همه ی ماموریتا و دوری هایی که از هم داشتیم،ولی دوری این ماموریت سخت ترین و زجر اور ترینش بود .
من صدای خورد شدن قلب و روحم رو به وضوح میشنیدم .
استرس همه ی وجودم رو گرفته بود.
با وحشیگری هایی که از اون قوم پست و کثیف دیده وشنیده بودم حس میکردم رفتنش برگشتی نداره،ولی با یادآوری برگشت دوستای محمد که قبلا رفته بودن به خودم دلداری میدادم و سعی میکردم خودم رو آروم کنم .
قلبم خودشو به شدت به قفسه ی سینم میکوبید. انگار میخواست سینمو بشکافه و ازش بزنه بیرون. همه ی وجودم درد میکرد. حس ادمی رو داشتم که خودش زنده است ولی برای اینکه کسی که دوسش داره زنده بمونه میخواد قلبشو بهش اهدا کنه،میخواد وجودشو از خودش جدا کنه ،محمد تنها همسرم نبود. اون عضوی از وجودم بود.به خودم که اومدم متوجه شدم صورتم از گریه خیسه خیسه .
محمد بچه رو از بغلم گرفت و گفت
+نباید اینجوری ناراحت باشی .هم خودت اذیت میشی هم بچه رو اذیت میکنی .
بهم نزدیک شد و دستمو گرفت
+خودت میدونی که چقدر عاشقتم...
.دلم واسش بیشتر از همیشه تنگ میشد.
واسه طرز نگاه کردنش،واسه عطرتنش
واسه مدل راه رفتنش،واسه طرز حرف زدنش،واسه خندیدنش
دوتا دستمو گذاشتم جلو صورتم تا قیافمو نبینه و بلند زدم زیر گریه. منو بیشتر به خودش فشرد ولی چیزی نگفت. نمیخواستم رفتن واسش سخت شه ولی واقعا دست خودم نبود
چشام از گریه تار شده بود.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| اے خراســـــانے ≈{💚
/° عَلَــمـ بر دوش گیــــر ≈{😎
°\ رهـبــــــرے ڪنـ ≈{😘
°| لشڪــــر حقـ را دلیـــــر ≈{👌
°| روبهـــــــانـ را ≈{🐺
°\ مے چِشـــانـ آشــوبـِ شیــر ≈{☺️
/° زیـــر پـــــا لِـه کُـــــنـ ≈{👇
°| سعــــــودےِ حقیــــر ≈{😅
#اللهمـاحفظ_قائدنا_الامامـخامنهاے🍃
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(168)📸
#ڪپے⛔️🙏
🔘| @Asheghaneh_Halal
°•| #ویتامینه🍹 |•°
••|هرگز بہ همسرتون نگید:
بےجنبہ!حتے در شوخے!
••|بعضے از زن و شوهرها چون نسبت بہ دنیاے زنانہ و مردانہ هم آگاهے ندارند در برابر ناراحتے طرف مقابل از لفظ بےجنبہ استفاده میڪنن...
••|اما در حقیقت همسر شما بےجنبہ نیست بلڪہ بہ خاطر روحیہ اے ڪہ داره واقعا از موضوعے ڪہ شما مطرح ڪردید ناراحت شده...
پس این ناراحتے رو درڪ ڪرده و زمینہ دلخورے و دعوا رو فراهم نڪنید...
#هرڪسےتایہ_حدےظرفیت_داره
#رعایت_ڪنید😊
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
•••🍃•••
༻
#قرار_عاشقی🌷🌷
⚜از گریـہ پُرم شبیـہِ اقیانوس(😭)
💛محتاجِ سفر به نقطہےپابوسش(😢)
⚜اے ڪاش، میان زائـرانش بودم(😔)
💛جامانده اے از زیارت مخصوصش(😢)
#السلام_علیک_یاعلی_بن _موسی_الرضا
#سلطان_خراسان❤️
🍃| @Asheghaneh_halal |🍃
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| شبـ بـدونـ نگاهـ به تـــو ≈{😊
/° فـــــردا نمـےشـــــود ≈{👌
°\ دلتنگـمـ و بـــــدونـ تــو ≈{😌
/° دلـ وا نمـےشـــود ≈{💔
°\ اینـ حجمـ "دوستـ دارمتـ" ≈{😘
/° اے رهبــــــر عزیــــــز ≈{💚
°\ افسوسـ در فضاے دوبیتے ≈{📜
°| جـــــا نمےشــــود ≈{✋
#اللهمـاحفظ_قائدنا_الامامـخامنهاے🍃
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(169)📸
#ڪپے⛔️🙏
🔘| @Asheghaneh_Halal
🍃🌹
#همسفرانه
من به خودم ڪه نَه...
به داشتنِ تــو
مغـــرورم
#بهاینغرورممیبالم😍
@asheghaneh_halal
🍃🌹
°•| #ویتامینه🍹 |•°
#گوش_جان_بسپارید_بھ_دونکتھ😁
1⃣وقتے بھ منزلـ🏡
مادرشوهر یا مادرزنتون
برید کھ مطمئن باشید آمادگے
همھ جانبھ براے مھمان دارے رو
دارند هرگز مھمان ناخواندھ
نباشید!حتے در خانھ
مادر همسرتان!☺️
2⃣اگر آژیر دعوا
بھ صدا در اومد سریع
و محترمانھ،محل را ترک کنید!
وقت رفتن، به هم زدن در، توهین،
تمسخر، کنایه ممنوع سکوت
کنید بعدا حرفاتون رو
محترمانھ بزنین..!
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @Asheghaneh_Halal
#طلبگی
#ادامهـ⬇️
🔅چه بسیار آدمهایـےڪه شاید قبل
از #طلبگی در رفاهـ😌 و امنیتـ👊
ڪامل بودند و از زمانےڪه #طلبه
شدند از خانوادهـ خود نیز طرد شدند😓
⭕️طلبههایـے هستند ڪه نانـ🍞
شب هم ندارنـد و در عین حال
خم به ابرو نمےآورند...|😌😳|
⁉️چون به هدف خود پایبندند💪
به آرمان خود معـتقدند و آن را
عاشقانهـ😍 دوست دارند...
↩️ آرمانها و عقایدے ڪه شاید
براے برخے سست و پــوچ و
بـےاساس جلوه ڪند😏
🍃 اما دیدهایمـ👀 ڪه یڪ طلبه
با همین آرمانها و عقایـد و بـا
ثبات قدمـ👣 ڪشور نهـ❌
بلڪه دنیا را فتح ڪرده است...😇
#تمومـ_نشدها🙃
🍁 @asheghaneh_halal