eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
لینک پارت اول😍 رمان زیبای بی پناه https://eitaa.com/Asheghanehhayman/89
لینک پارت اول رمان بسیار هیجانی سوپراستار 😃😍 https://eitaa.com/Asheghanehhayman/3092
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه حمام کرده و حسابی به خودم رسیده بودم، کت اسپرت آبی بسیار روشن و پیراهن سفید و ش
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 به من که چای تعارف کرد، لبخندی زدم و تشکر کردم. کنار عمویش نشست. حاج بابا کمی از چایش را نوشید و گفت: - خب حالا که دخترمم اومد، بفرمایید جناب ذاکری. ذاکری: تعیین روز مراسم به عهده ی شما و پناه، من در این خصوص دخالتی نمی کنم. حاج بابا: بهتره ابتدا در مورد مهریه صحبت کنیم. ذاکری با لبخند گفت: - حاج اون مهم نیست، تصمیم گیرنده خود شمایین. حاج بابا: شما لطف دارین؛ اما اینجا بگیم،پناه خانم هم بشنوه. ذاکری: بفرمایید. حاج بابا:سه دانگ از خونه ای که الهیه برای امیر خریدم و ۱۰۰۰سکه، چطوره؟ متعجب شدم، کدام خانه؟ برای من خانه خریده بود. حیدر ذاکری آرام با پناه پچ پچ کرد و پس از لحظاتی کوتاه گفت: - بله عالیه، پناه خانم ما هم راضیه. حاج بابا: مبارکه ان شاالله، تاریخ عقد و عروسیشون هم ماه آینده همین تاریخ برگذار کنیم، فقط قرآن و انگشتری به رَسم، پس فردا شب منزلتون تشریف میاریم که دست دخترمون کنیم. دخترم چطوره؟ حواسم به پناه بود که کمی دستپاچه شده بود، لبخندی زدم. با صدایی که کمی می لرزید، گفت: - بله حاج آقا خوبه. سپس رو به من گفت: - تو چطور مشکلی نداری؟ سرم را تکان دادم. - نه حاج بابا چه مشکلی؟، دست شما درد نکنه. حاج بابا: خب پس عروس و دامادمونم که راضین، به سلامتی ان شاالله. زن عموی پناه بلند شد و شروع به پذیرایی کرد، شیرینی را در دهانم می انداختم و پناه را نظاره می کردم. خیالم راحت شده بود. هنگام رفتن حیدر ذاکری قرار پس فردا را یادآور شد و گفت که منتظرتان هستیم. به محض این که داخل ماشین نشستیم مادرم شروع به تعریف کرد، از ادب و شعور حیدر ذاکری و همسرش، از خانم بودن پناهم، وقتی از پناه تعریف می کرد، خیلی خوشحال می شدم. وقتی به خانه رسیدم یاد حرف حاج بابا افتادم و گفتم: - حاج بابا شما برای من خونه خریدین. حاج بابا وارد هال شد و همانطور که کُتش را در می آورد، گفت: - آره بابا. حاج خانم: خواستیم سوپرایزت کنیم، یه روز با پناه برین ببینین پسندتون هست. لبخندی زدم. - معلومه که پسنده، خیلی لطف کردی حاجی. حاج بابا: برای این که حال دلت خوب باشه، هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم. خداروشکر انگار عروس خوبیم داره نصیبمون میشه، لیاقتشو داره تا خوشبخت و راحت زندگی کنه. خواستم دستش را ببوسم که پس کشید و بغلم کرد. دست پست کمرم زد و گفت: - ان شاالله عاقبت بخیر بشی. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ برای پسند انگشتر با عاطفه و حاج خانم راهی بازار شدیم، آنقدر گشتیم، نمی دانم چرا دلم یک چیز ناب می خواست، انگستری که اگر به دستش رفت دیگر هوس درآوردنش را نداشته باشد؛ گرچه پناه چنین آدمی نبود؛ اما من دلم چنین انگشتری را می خواست. عاطفه که دیگر خسته شده بود، شروع به غرغر کرد. عاقبت یک انگشتر مستطیلی فیروزه ای که یک طرفش را برگهای کوچک طلایی پوشانده بودند را پسند کردم. خیلی زیبا بود. قرآن و جلد نقره ای را حاج خانم و عاطفه پسند کردند، یعنی نگذاشتند که پسند کنم، می ترسیدند باز میان بازار بگردانمشان! برای تلافی خستگیشان ناهار به صرف باقالی پلو و ماهیچه دعوتشان کردم. حاج خانم و عاطفه را که رساندم به مغازه رفتم، نمی خواستم کارهایم روی هم تلنبار شوند، چون تا وقتی که تعیین کردیم زمانی نمانده بود؛ مخصوصا این که از تالار حاج بابا دیروز وقت گرفته بود. پناه را فردا شب می دیدم، دلم برایش زود تنگ می شد، امشب با خودم تصمیم گرفتم که تلفنی با هم صحبتی داشته باشیم. کپی حرام❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
خانه دوست کجاست؟ کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است،، و در آن عشق به اندازه پرهای صداقت آبی ست.. ❥❥
لینک پارت اول😍 رمان زیبای بی پناه https://eitaa.com/Asheghanehhayman/89
نهال❤
#سوپراستار #پارت‌دوازدهم آرمان: نزدیک خونه شدم بهت زنگ می زنم. باشه گفت و تماس را قطع کرد، ساعت ها
- خیلی خوش اومدی عزیزم. تشکر کرد، از هال گذشتند، پله ها را پایین رفتند. با دیدن زنی که تونیک کوتاه چهره ای به تن داست و شالش را آزادانه روی موهایش انداخته بود، کُپ کرد؛ چرا که این همان زنی بود که کنار آرمان توی عکس بود. دست هایش می لرزید، آرمان متوجه ی لرزش دستش شد، دست پشت کمرش گذاشت. مونا به مهشید نزدیک می شد، خیال می کرد در کابوسی وحشتناک دست و پا می زند، نمی خواست آن زن به او نزدیک شود، کسی که دستانش را در عکس، قفل دست های آرمانش دیده بود. آرمان کمی از مهشید دور شد و مونا او را در آغوش کشید، چشمانش می سوخت، دلش می خواست او را هُل می داد و می گفت از او متنفر است. مونا از او جدا شد و با لبخند جز جز صورتش مهشید را از نظر گذراند. مونا: خیلی از اونی که آرمان تعریف کرده زیباتری. لحظه ای نگاه مونا و آرمان به هم گره خورد، دلش می خواست چشم های مونا را از کاسه در بیاورد، آرمان نگاه از مونا گرفت، قصدش تشکر بود. نگاهش را به مهشید داد، نیم رُخش به نظر عصبی می آمد؛ اما دلیلش را نفهمید. آرمان: بیا بشینیم. پدرشوهرش مُچ دست مهشید را گرفت. - بیا بشین اینجا باباجان. آرمان دستش چپش را رها کرد و مهشید مثل یک عروسک کنار پدرشوهرش نشست. سردرد امانش را بریده بود. مادرشوهرش انگار به او پوزخند می زد. پدرشوهرش سرش را نزدیک گوش مهشید برد. - چته باباجان؟ رنگ به صورت نداری؟ دلش می خواست سر بر شانه ی پدرشوهرش می گذاشت و فقط گریه می کرد؛ اما حفظ ظاهر در برابر افراد خانواده ی شوهرش تنها چاره اش بود. - خوبم باباجان. پدر شوهرش گفت: - چیزی شده؟ به خاطر اومدن موناست؟ به پدرشوهرش خیره شد، هیچ نگفت؛ اما این چشم هایی که هرلحظه حس باریدن داشتند را فهمید. پدرشوهرش چیزهایی فهمیده بود؛ نمی گذاشت پریدخت به هدفش برسد و زندگی آرمان را بهم بریزد، بچه ی برادرش بود، درست؛ اما مهشید از او پیشی داشت، چرا که حالا او را مثل دخترانش دوست داشت. مهشید رو برگرداند، آرمان روی مبل تکی کنارش نشسته بود، مونا هم روبه رویشان، هجوم فکرها دست از سرش برنمی دانشت، سردی رفتار دوهفته پیش آرمان و عکس و آمدن مهرناز... صدای خنده ی بلند مونا حواسش را جمع کرد، سرمستانه می خندید و دندان های ردیفش را در معرض تماشا گذاشته بود، نمی دانست چرا این کارش را خودنمایی تلقی کرد. می خواست به آرمان بگوید، ببین من زیبا هستم. .❌❌❌❌❌ ادامه دارد....... ✍زهرا صالحی لینک گروه نظرات پیرامون رمان بی پناه😍😍😍 عضو شو و نظرتو راجع به رمان بگو، نقد و پیشنهاد هم پذیراییم🌹 https://eitaa.com/joinchat/2851405903C026b84a2a8
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه به من که چای تعارف کرد، لبخندی زدم و تشکر کردم. کنار عمویش نشست. حاج بابا کمی از
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 ساعت یازده بود که به منزل برگشتم، خسته بودم؛ اما خستگی ذره ای از دلتنگیم کم نکرده بود. شام نخورده بالا رفتم. در اتاق را بستم. به تخت تکیه دادم و شماره اش را گرفتم. نا امید خواستم قطع کنم که پاسخ داد. - سلام. با شنیدن صدایش جانی تازه گرفته بودم. - سلام جانان من، خوبی؟ آرام گفت: - خوبم، تو چطوری؟ - تو خوب باشی، منم خوبم. لحظه ای مکث کردم. آرام گفتم: - دلم برات خیلی تنگ شده بود. - ولی ما که دیروز همدیگرو دیدیم. - دلتنگی که این حرفا حالیش نیست تا نبینمت همینجوری دلم برات تنگه، راستی چه خبر از پرهام؟ کجاست؟ شب خواستگاری هم نبود؟ پناه: خوبه خونه ی عمو بود، چند روزه اونجاس، خیلی نگرانش بودم به خاطر مرگ بابا برای همین عمو پیشنهاد داد که خونه ی اونا بره تا با سینا بازی کنه و ذهنش مشغول باشه. آقا امیر؟ بی اختیار گفتم: - جانم. صدای نفسش را شنیدم. - می خوام در مورد یه موضوع مهم باهات صحبت کنم؟ در فکر رفتم، چه موضوعی؟ آرام گفتم: - بگو. گوشم با توئه. پناه: خواستم شب خواستگاری بهت بگم؛ اما کلا فراموشم شد، خواستم باهات تماس بگیرم که زنگ زدی، تو حق انتخاب داری، خوب فکر کن. کمی ترسیدم، گفتم: - بگو، چی شده؟ پناه: در مورد پرهامه، پرهام جز من کسی رو نداره، اون باید جایی که من زندگی می کنم باشه، کنارم باشه. من بدون پرهام نمیتونم؛ حداقل تا زمانی که به سن قانونی برسه و انتخاب کنه دوست داره کجا زندگی کنه، این موضوع خیلی مسئله ی مهمیه، با خانواده مشورت کن، من برای هر تصمیمی آماده ام. حقیقتا فکر کردن می خواست؛ اما برای کسی که طعم عشق طرفش زیر دندانش مزه نکرده باشد، نه برای منی که جانم او بود، هرچه می گفت به روی چشم هایم بود. - مسئولیت سختیه؛ اما من و تو می تونیم پناه، تصمیم تویی، دیگه هیچ چیز مهم نیست؛ جز برای شادی تو کار دیگه ای نمی کنم؛ باور کن دوستت دارم و به خاطرت هرکاری می کنم. - امیر خواهش می کنم جدی فکر کن، احساسات رو نبین، با عقل تصمیم بگیر. فردا روزی پشیمون نشی. محکم صحبت کردم تا خیالش را راحت کنم. - من جدی ام؛ همه چیز رو هم می فهمم، من با عقلم همه چیز رو سنجیدم و با احساسم پیش رفتم، می دونم شرایطمون یه کم خاص میشه؛ من راضی ام تا وقتی که تو راضی باشی، اصلا فکر نکن که روزی نظر من تغییر کنه، یا روزی خسته بشم؛ از جمله من پرهامو خیلی دوست دارم، مثل برادر نداشته ی منه. صدای فین فینش به گوشم رسید. - چرا گریه می کنی پناه خانم؟ با صدایی که می لرزید گفت: - خوشحالم امیر، همین. - من فدات، گریه نکن. بخند تا حالم خوب باشه. پس از لحظه ای کوتاه گفت: - چشم. ممنون که درکم می کنی. ممنون که دوستم داری. کپی حرام❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
لینک پارت اول😍 رمان زیبای بی پناه https://eitaa.com/Asheghanehhayman/89
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه ساعت یازده بود که به منزل برگشتم، خسته بودم؛ اما خستگی ذره ای از دلتنگیم کم نکر
🦋🍃🦋 🍃🦋 زندگی روی خوشش را نشانم داده بود، بدون ذره ای فکر سرم به بالش نرسیده خوابم می برد، شب همان جمع دو شب پیش بودیم به علاوه ی عاطفه و همسر و دخترش. انگشتر را از جعبه خارج کردم، به پناهی که کنارم نشسته بود، چشم دوختم، دیگر آرزویی جز خوشبخت کردنش نداشتم. قلبم محکم می تپید، دستان ظرفیش رو به رویم بالا آمد. به انگشت میانی دست چپش انداختم، دستانم کمی گرمی دستانش را حس کرد، قلبم بی قرار بود؛ اگر کسی نبود، حتما دستانش را سفت میان دست هایم می گرفتم و نوازش می کردم. حاج بابا صیغه ی محرمیتی تا موعود عروسی بینمان خواند. هر دو چشمهایمان می خندید و لبهایمان به تبسمی باز بود. پناه آرام روی انگشتر دست کشید، سرم را کمی جلو بردم و آرام گفت: - چطوره؟ دوسش داری؟ با چشمان آهوییش نگاهم کرد. - خیلی قشنگه، دستت درد نکنه آقا امیر. لبخندی زدم. - خوشحالم که پسندت شد. پناه: مگه میشه هدیه ی تو رو دوست نداشته باشم. لبخند عمیقی زدم، ابرو بالا دادم و گفتم: - نه بابا شما از این حرفا هم بلدی؟ سر پایین انداخت و گونه هایش گلگون شد. آرام گفت: - یه کم بلدم. آرام نزدیک گوشش پچ زدم. - یاد می گیری عشقم. باز گونه هایش رنگشان قرمز گست و من کِیف می کردم از این همه حجب و حیا. حواسم پی عاطفه رفت که نگاهمان می کرد، کمی بعد به کنارمان آمد و رو به هردویمان گفت: - اینقدر عروسمون رو اذیت نکن، محو شد، آب شد رفت تو زمین. پناه لبخند می زد. - چشم آبجی خانم. عاطفه: آفرین. عاطفه رفت، باز آرام پچ زدم. - خدا به خیر کنه، یه لشکر هوادار داری. پناخ پشت چشمی نازک کرد. - بله دیگه، شما لطفا حواستو جمع کن که خطا نری. - چشم، امر دیگه؟ - همین. از هم صبحتی با او لذت می بردم؛ دلم نمی خواست از کنارم تکان بخورد، لحظه های خوب زود می گذشتند، هرچه که او کنارم می نشست باز برایم کم بود؛ زن عمویش که برای چیدن میز شام صدایش کرد، بلند شد، به رفتنش نگاه کردم، در دل به خودم می خندیدم. انگار دو ساعت به چند دقیقه تبدیل شده بود که این گونه احساس می کردم. میز شام رنگارنگی از سه نوع پلو و کباب و جوجه کباب و فسنجان و انواع نوشیدنی ها و مخلفات چیده بودند، اشتهایم بدجور باز شده بود و غذا بیشتر از هروقت دیگری مزه ام می داد. وقت خداحافظی همه رفتند، بعد از تشکر از عمو و زن عموی پناه و دست دادن به پرهام، پناه را صدا زدم. هم قدم تا نزدیکی درب رفتیم. روبه رویش ایستادم و لبخندی زدم. - فردا کاری نداری؟ کمی فکر کرد و گفت: - نه چطور؟ - می خوام با هم بریم خونه رو ببینیم. چشمانش در آن تاریکی برق زدند. - ببین خونه پسندت هست؟، پناه دارم لحظه شماری می کنم، دیگه صبر ندارم، زود بریم زیر یه سقف. دلبرانه خندید. - میرسه اون لحظه، دیگه زمانی نمونده. آهی کشیدم. به رفتارم خندید؛ واقعا این کم طاقتی و بی صبری ام خنده دار بود. دستی بین موهایم کشیدم. - ساعت پنج میام. پناه: باشه چشم. خداحافظی کردم. تا وقتی که سوار ماشین شوم و حرکت کنم نظاره ام می کرد با تک بوقی از کنارش دور شدم. وقتی به خانه رسیدم، سریع بالا رفتم و زود خوابم برد. صبح پس از دوش گرفتن، صبحانه خوردم و راهی مغازه شدم، میان راه بودم که مهتاب با من تماس گرفت. ابروهایم غلیظ به هم گره خورده بودند، حتما چیزهایی شنیده بود. با عصبانیت تماس را وصل کردم. - الو امیر. عصبی گفتم: - باز چی می خوای؟ برای چی به من زنگ زدی؟ - از سهراب شنیدم که می گفت دست از سرت برنمی داره، مواظب خودت باش. من نگرانتم، اون خیلی موجود آشغالیه. داد زدم. - سهراب غلط کرد، شمام لازم نکرده نگران من باشی. تماس را قطع کردم، باز شروع شد. عصبی دست میان ابروهایم کشیدم. کپی حرام❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
لینک پارت اول رمان بسیار هیجانی سوپراستار 😃😍 https://eitaa.com/Asheghanehhayman/3092