💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
#پارتیک❤
بی حال روی تخت افتاده بود، احساس می کرد که اخیرا روابط بین او و آرمان سرد شده است. جسمش کمی ملتهب و فکرش درگیر بود. با صدای مسیج گوشیش بلند شد. دست دراز کرد و گوشیش را از روی پاتختی برداشت. رمزش را باز کرد و متوجه شد که پیامی از واتس آپ است، مهرناز بود. با دیدن نمای تار عکسی که برایش فرستاده شده بود، ضربانش اوج گرفت و احساس کرد جسم ملتهبش داغ تر شده، باور نمی کرد، تا زمانی که عکس کاملا باز نشده بود، باور نمی کرد، شاید هم نمی خواست باور کند. عشق زندگی اش با دختری زیبا که دست روی چال گونه ی آرمان گذاشته بود. اشک در چشمانش دمید و به یک باره احساس کرد که حالت تهوع دارد، سریع به سرویس اتاق رفت و چندبار مشتش را پر از آب کرد و به صورتش که به زردی می زد، زد.
صورتش را با حوله خشک کرد، انگار کسی زیر گوشش می خواند"دیوونه نشو مهشید، اون یه سوپراستارِ حتما طرفدارش بوده، حتما آرمان چاره ای نداشته" می خواست مجابش کند؛ اما با یادآوری دست های ظریف دختر روی چال گونه ی همسرش آوار روی سرش ویران می شد. چرا به هواداران آرمان و کارهایشان عادت نمی کرد؟ البته که تا بحال چنین هوادار پررویی نداشته بود. با تماس مهرناز دست های لرزانش سمت گوشیش رفت.
- الو مهشید.
صدایش را صاف کرد و اشکی که روی گونه های برجسته اش جاری شده بود را گرفت.
- جانم مهرناز؟
- خوبی؟ عکسو دیدی؟
سعی کرد بر اعصاب خود مسلط شود، باید از همسرش دفاع می کرد.
- آره، یکی از طرفداراشه احتمالا.
مهرناز پوزخندی زد.
- چقدر تو احمقی مهشید، غلط می کنه طرفدار دست می زنه به صورت همسرت.
چشمانش را بست و گفت:
- تمومش کن مهرناز، حوصله ندارم.
مهرناز: فردا خونه باش، باهات کار دارم.
حرص می خورد، سعی کرد آرام باشد.
- ببینم چی میشه، خداحافظ.
مهرناز: اگه نباشی....
میان صحبت مهرناز گوشی را قطع کرد. با دست هایش صورتش را گرفت و اشک هایش پشت سر هم روی گونه اش جاری شدند، از اطرافیانش توقع داشت که او را آرام کنند نه آن که زندگیش را به جنگ تبدیل کنند؛ اما برعکس بود. دلش گرفته بود از این که مهرناز سعی داشت آن عکس را برایش اثبات کند. بی اراده نگاهش به چشم های آرمان که در عکس روبه رو خیره اش بود، افتاد. برای آن چشم ها ضعف می کرد. ترس نبودنش در زندگی قلبش را چنگ می زد. مقصر خودش بود؛ شاید اگر آن ابتدا که داشت روابطی بینشان شکل می گرفت از او می خواست بازیگری اش را رها کند، آرمان می پذیرفت و این لحظه ها در زندگیش دیگر جایی نداشت، نه آن که امروز او نه تنها به یک بازیگر معروف، بلکه به یک سوپراستار تبدیل شده بود، از روی تخت بلند شد و به عکس روی دیوار نزدیک تر شد، پوزخندی به آن چه در ذهنش اتفاق افتاده بود، زد.
محال بود. او عشق بازیگری بود، مگر می شد از او خواست تا رهایش کند.
#کپیحراموپیگردقانونیدارد❌❌❌❌
✍#بهقلمزهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام دوستان از امشب با رمان زیبا و فوق هیجانی سوپر استار همراهتون هستیم
از دستش ندید😍😍
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
https://eitaa.com/Asheghanehhayman/3092
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مگه هست توی دنیا مثل ما دوتا😍
شخصیت های سوپراستار
آرمان و مهشید❤
غلاف کن
شب مهتابت را
من "ماهی" دارم
که می ارزد
به ماه و ستاره هایت
#حمیدرضا_عبداللهی
♥️
🍁
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه #قسمتصدوسییک فیلم را پلی کردم و به دست حاج خانم دادم، حاج بابا نیز نزدیک شد
🦋🍃🦋
🍃🦋
#بیپناه
#قسمتصدوسیودو
عمه که انگار از قبل حاضر بود و خودش را مخفی و حرفهایمان را شنیده بود، صدایش بلند شد.
-خاک بر سرم. مهتاب چکار کردی؟ خدا منو مرگ بده.
حاج خانم با طعنه گفت:
- بیا تو زهراخانم، چرا اونجا ایستادی، بیا تو این موبایل کوفتی فیلم و صدای دخترتو گوش کن.
انگار زخم دلش باز شده بود، گفت:
- یه عمر مهتابو مثل دختر خودم دونستم، اون موقع که عاشق دختر رسول شده بود، من و پدرش تمام تلاشمونو کردیم که اونو بذاره کنار، همش می گفتیم مهتاب یه چیز دیگه اس، و این که همش می گفتیم پناه دختر رسوله اما مهتاب دختر فتوحی خودمونه که یه عمر می شناختیم؛ اما حالا چی؟ چی می شنویم خدایا؟ چی می بینم؟ کسی از جونم بیشتر دوسش داشتیم بهمون خیانت کرده؟
با یادآوری لحظه های با پناه بودن، چشم محکم روی هم فشردم، کارهایی که نباید انجام می شد، این گونه دل پناهم را سرد کرده بودند که با یک حرف من جا زد. آهی کشیدم.
دیگر حوصله ی بحث نداشتم. پله ها را بالا رفتم و در اتاق را محکم بهم کوباندم.
دستم را سمت شقیقه هایم بردم و محکم ماساژ دادم، سرم آنقدر درد می کرد که حد نداشت.
در اتاق کوبانده شد. صدایم را بلند کردم.
- نمی خوام کسی رو ببینم.
عمه: یه لحظه بیا دم در، خواهش می کنم پسرم.
پاهایم سست شدند، التماس می کرد، صدایش درد به جانم ریخت، می دانستم چقدر شرمنده است. به طرف در رفتم و باز کردم.
عمه توی چشمانم نگاه کرد و گفت:
- تو رو جون هرکسی که دوست داری این حرفو از این خونه بیرون نبر، آبرومونو نریز، خواهش می کنم پسرم.
گریه می کرد، طاقتم سر آمده بود. سر تکان داده گفتم:
- باشه عمه.
بغلم کرد.
- الهی من فدات بشم که تو اینقدر باشعوری. خدا حفظت کنه پسرم.
دست هایم خشک دو طرف بدنم افتاده بودند، از من جدا شد و از پله ها پایین رفت.
برگشتم داخل اتاق، قلبم درد می کرد، چه شبی شده بود امشب!
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
یک هفته از آن شب کذایی گذشت، سراغ سهراب را دیگر نگرفتم و به خدا واگذارش کردم، آنقدر اعصابم ضعیف شده بود که دیگر طاقتی برایم نمانده بود. از پویا هم خبری نداشتم؛ آنقدر شرمنده بودم که می ترسیدم اطراف منزلشان پیدایم شود، پویا حتما مرا به زیر باد کتک می گرفت.
عصر که به خانه برمی گشتم، برای استراحت به طبقه ی بالا می رفتم که مادرم صدایم کرد.
- امیرجان یه لحظه وقت داری باهات صحبت کنم؟
کپی حرام❌❌❌❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 #بیپناه #قسمتصدوسیودو عمه که انگار از قبل حاضر بود و خودش را مخفی و حرفهایمان را شنیده
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
#صدوسیوسه
- بله حاج خانم.
برگشتم و روی مبل توی هال نشستم و گفتم:
- گوشم با شماست.
حاج خانم کنارم نشست.
- چند روزه سوالی ذهنمو درگیر کرده، خواستم حالت بهتر بشه تا بپرسم.
کمی مکث کرد وگفت:
- پویا مهتاب رو دوست داشت؟ اون روز توی حرفات به مهتاب شنیدم.
سر تکان دادم.
- آره دوستش داشت.
حاج خانم: دوست ندارم دوباره یادآوری کنم؛ اما هممون اشتباه کردیم، دل این بچه هم شکسته. یه روز بریم از دلش دربیاریم.
بلند شدم.
- نه حاج خانم یه روز خودم میرم، یه روزی که جرات و روی این که سراغش برم و پیدا کنم. هم برای تبریک، هم برای عذرخواهی.
حاج خانم لبخندی زد.
- خوب می کنی مادر. هرچی خودت صلاح میدونی.
- با اجازتون برم بالا، خسته ام استراحت کنم.
حاج خانم: برو پسرم.
بالا رفتم، پس از عوض کردن لباسهایم، خواستم دراز بکشم که موبایلم زنگ خورد، با دیدن شماره ی مهتاب اخم هایم سخت درهم فرو رفتند. پاسخ دادم.
- بله؟
مهتاب: سلام،باهات حرف دارم، میشه خواهش کنم یه روز ببینمت؟
التماس و تُن صدایش شاید هرکس دیگری را تحت تاثیر قرار می دهد؛ اما من را نمی توانست. ته قلبم تنفر را با همه ی وجود حس می کردم.
- نه نمیشه، دیگه نمی خوام ببینمت.
مهتاب التماس کرد.
- پس حداقل بذار حرفامو همینجوری بهت بزنم، خواهش می کنم.
- نمی خوام بشنوم، فکر نمی کنم حرفی مونده باشه.
مهتاب: مونده، من نمی خواستم اون روز آسیبی بهت برسه، من نمی خواستم اونقدر بزننت که تو رو تا کام مرگ بکشونه، من... دوستت دارم، سهراب افراط کرد، فکر کردم به آدم خوبی اعتماد کردم، ما بهم قول دادیم کمک هم باشیم، این که راهو باز کنیم تا من به تو نزدیک بشم و اون به پناه؛ اما اون بعد از کاری که با تو کرد، تهدیداش شروع شد، بهم می گفت اگه جایی که میگم نیای به امیر همه چیو میگم، منو مجبور می کرد به دیدنش برم؛ یه روز بهم گفت حس می کنه حسش نسبت بهم خاصه، دوستم داره، پناه رو دوست نداشته و حاضر برای داشتنم هرکاری بکنه، اون شبم مجبورم کرد. من نمی خوامش امیر. از ترس این که تو بفهمی به دیدنش می رفتم، پدرمم من به این روز انداختم، شک کرده بود به رابطه ی منو و سهراب؛ وقتی متوجه شد
گریه به مهتاب مجال نداد. به سختی ادامه داد
-مکالمه ی من و سهراب رو که فهمید همونجا دست به سرش گرفت و نقش زمین شد،منو ببخش امیر. من یه آدم خودخواه و عوضی ام. کسی که همه رو رنجوند، قلب همه رو شکست، آبرویی برای خودش نگذاشت، پیش کسایی که از همه دنیا بیشتر دوسشون داشت. ببین با دیدن پدرم چه زجری می کشم، من مقصرم، مقصر همه ی این وقایع.
هق هق گریه امانش را برید.
کپی حرام❌❌❌❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
و در آسمانِ این شهر ،
صدای تو به دریچه های روحم نَجوا میکند!
همه ی شهر مملو از خیالِ توست
و خیالِ تو خالی از خیالِ من...!
•| #رومینا_معین_زاده |•
♥️
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لینک
گروه نظرات پیرامون رمان بی پناه😍😍😍
عضو شو و نظرتو راجع به رمان بگو، نقد و پیشنهاد هم پذیراییم🌹
https://eitaa.com/joinchat/2851405903C026b84a2a8
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ #پارتیک❤ بی حال روی تخت افتاده بود، احساس
💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
#پارت۲❤
خسته از افکار منفی مشغول تمیز کردن خانه اش شد که یک هفته به حال خودش رهایش کرده بود. سخت بود، برای او که در خانه ی پدری دست به سیاه و سفید نزده بود و آنچنان بلد نبود.
خانه ی دوبلکس زیبایش را مرتب و تمیز کرد. گردگیری و جارو کشید. بوفه ی کریستالش را برق انداخت. لباس های کثیف آرمان را داخل ماشین انداخت و سپس روی بالکن بزرگ اتاق خواب آویزان کرد. تمام این کارها را کرد تا دیگر به آن عکس فکر نکند. نمی خواست با آرمان تماس بگیرد و شب تلخی برای هردویشان رقم بزند، حالا که غذای مورد علاقه اش را پخته بود و خانه چون گل تمیز شده بود.
پس از آن خسته روی کاناپه ی رو به روی تلویزیون نشست، به صفحه ی سیاه تلویزیون خیره شد، به یاد زمانی افتاد که آرمان از او خواستگاری کرده بود، خانواده ها با هم خیلی متفاوت بودند، مهشید دختر خوش اخلاق و مذهبی که هرگز نمی توانست شبیه همسران بقیه ی سوپراستارها باشد، مقید و اهل دین و مذهب؛ اما آرمان در خانواده ای متولد شده بود که محدودیتی وجود نداشت، اقوام همسرش با هم خیلی راحت بودند و وقتی کسی از طرف همسرش به مهمانی دعوتش می کرد، سریعا پاسخ منفی می داد، دوست نداشت نگاه همسرش به دخترعمه و عموهایی بی حیایش بیوفتد، نکند آرمان از این محدودیت ها خسته شده بود؟ او که می دانست مهشید چقدر نسبت به این مسائل حساس است، پس این عکس چه بود؟
نفس عمیقی کشید، دلش هوای گریه داشت، آرمان فقط برای او بود، نه هیچ کس دیگر، همانطور که مهشید هرچه که داشت برای همسرش بود.
بی اختیار نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد، نُه بود و هنوز از آرمان خبری نبود.
به سمت آشپزخانه رفت و غذایش را همزد تا ته نگیرد.
در قابلمه را گذاشت، همان لحظه در با صدای تلکی باز شد، به لبهایش نگاهی انداخت، خوب بود. به استقبال آرمان رفت.
آرمان خستگی از سر و رویش می بارید، با وجود آن همه خستگی سعی کرد، لبخند بزند.
مهشید: سلام.
آرمان: سلام، چطوری؟
مهشید هم خود را آرام نشان داد.
- سلام عزیزم، خوبم. خوش اومدی.
آرمان یک سری وسایلش را همان دم درب رها کرد.
- اینا همینجا باشه.
بو که به مشام آرمان خورد، گفت:
- چه بویی راه افتاده تو خونه، آب از دهنم راه افتاد.
مهشید شیفته نگاهش کرد، دلش برای این کلام ضعف می رفت.
آرمان: ولی حیف.
مهشید: چی شده؟
آرمان: خونه ی مامان اینا دعوتیم، بجنب که دیر نشه.
نخواست اوقات تلخی کند، زحمت کشیده بود و غذا پخته بود؛ اما ایراد نداشت، وقتی آرمان با این همه خستگی می خواست به منزل پدرش برود، پس خورشت خوشمزه ی مورد علاقه اش هم نمی توانست کاری کند.
لبخندی به افکار ذهنی خود زد. همانطور خیره ی آرمان بود، سینه ی ستبر و مردانه اش، قد بلندش، موهای پر پشت و مشکی اش که همیشه رو به بالا شانه زده بودند، نظیرش در دنیا وجود نداشت و قلبش برای این مرد کنده می شد.
دست دور کمرش انداخت و گفت:
- چرا معطلی؟
کپی حرام❌❌❌❌
✍#بهقلمزهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه #صدوسیوسه - بله حاج خانم. برگشتم و روی مبل توی هال نشستم و گفتم: - گوشم با ش
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
- می دونم توی شرایط بدی هستی؛ اما چطور از من می خوای ببخشمت، دیگه نمی خوام بهم زنگ بزنی و منو تحت فشار بذاری، تو و اون سهراب عوضی پناه رو از من گرفتین، زندگیمو نابود کردین، دیگه چطور می تونم هرچی که از دست دادمو باز برگردونم، حتی پدرت هم به من رحم نکرد. می دونست یه روزی همه چیو می فهمم؛ اما از من قول گرفت تا مراقبت باشم، منو لای منگنه گذاشت. شما همه چیو برای خودتون می خواین، برای پدر تو اهمیت نداشت من این وسط پا سوز بشم،فقط به فکر تو بود، من هیچوقت بد تو و خانواده ات رو نخواستم؛ اما شما چطور تونستین با من این کارو بکنین، این زخم عمیق و توی دلم بذارین. با چه رویی میگی ببخشمت؟
دیگر اجازه ی صحبت به او را ندادم و تماس را قطع کردم و چند نفس عمیق کشیدم.
با یادآوری هدیه ی سهراب، سمت کمد لباسیم رفتم و جعبه ی روکش طلا را بیرون آوردم. جعبه را پایین بردم. به دست حاج خانم دادم و گفتم:
- این جعبه اون شب نظرمو خیلی جلب کرد، بازش که کردم با نوشته ای که داخلش بود پنهانش کردم، دوست ندارم دیگه چشمم به این جعبه بیوقته، اینو بدین به مهتاب، دوست ندارم دیگه چشمم تو چشم مهتاب بیوفته.
حاج خانم سر تکان داد، باز به اتاقم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم و خیره به سقف به فکر پناه افتادم، سوالی ذهنم را درگیر کرده بود که چرا پناه آن شب با سهراب همراه بود؟ البته از سهراب بعید نبود که به زور پناه را مجبور به این کار نکرده باشد، یادم آمد که پناه گفت من مجبور شدم.
نفس عمیقی کشیدم و به یاد رفتارهایی که با پناه داشتم افتادم، آن سیلی و اتهامی که به او زدم، مطمئنا هیچوقت از یادش نمی رفت. من قلبش را شکسته بودم، از زبانش شنیده بودم که از من متنفر است، یادآوری این کلمه روانم را بهم می ریخت، نمی خواستم از من متنفر باشد، من هنوز دوستش داشتم.
فکر نمی کنم که پناه دیگر به من اجازه ی نزدیک شدن به خودش را بدهد.
این حال آشفته فقط از عشق سرچشمه می گیرد، چقدر دلم هوایش را کرده بود.
موبایلم که زنگ خورد، مرا از فکر و خیال بیرون کشاند.
عاطفه بود.
- سلام.
عاطفه: سلام داداش، حالت چطوره بهتری؟
- بدنیستم، چی شده بعد از چند روز یاد من افتادی.
عاطفه: بی معرفت، حاج خانم منو از قضایا خبردار کرد؛ اما من نخواستم در مورد اتفاقایی که افتاده چیزی بپرسم، اونجا هم نیومدم تا تو فکراتو بکنی، یه کم حالت بهتر بشه، امروز دیگه طاقت نیُورم، با این که هرروز احوالتو از مادر می پرسم؛ اما امروز دلم شنیدن صداتو خواست، من دوستت دارم آقا داداش.
لبخندی زدم. خواهرانه هایش شیرین و دلچسب بود
کپی حرام❌❌❌❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃