نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه حمام کرده و حسابی به خودم رسیده بودم، کت اسپرت آبی بسیار روشن و پیراهن سفید و ش
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
به من که چای تعارف کرد، لبخندی زدم و تشکر کردم.
کنار عمویش نشست.
حاج بابا کمی از چایش را نوشید و گفت: - خب حالا که دخترمم اومد، بفرمایید جناب ذاکری.
ذاکری: تعیین روز مراسم به عهده ی شما و پناه، من در این خصوص دخالتی نمی کنم.
حاج بابا: بهتره ابتدا در مورد مهریه صحبت کنیم.
ذاکری با لبخند گفت:
- حاج اون مهم نیست، تصمیم گیرنده خود شمایین.
حاج بابا: شما لطف دارین؛ اما اینجا بگیم،پناه خانم هم بشنوه.
ذاکری: بفرمایید.
حاج بابا:سه دانگ از خونه ای که الهیه برای امیر خریدم و ۱۰۰۰سکه، چطوره؟
متعجب شدم، کدام خانه؟ برای من خانه خریده بود.
حیدر ذاکری آرام با پناه پچ پچ کرد و پس از لحظاتی کوتاه گفت:
- بله عالیه، پناه خانم ما هم راضیه.
حاج بابا: مبارکه ان شاالله، تاریخ عقد و عروسیشون هم ماه آینده همین تاریخ برگذار کنیم، فقط قرآن و انگشتری به رَسم، پس فردا شب منزلتون تشریف میاریم که دست دخترمون کنیم. دخترم چطوره؟
حواسم به پناه بود که کمی دستپاچه شده بود، لبخندی زدم. با صدایی که کمی می لرزید، گفت:
- بله حاج آقا خوبه.
سپس رو به من گفت:
- تو چطور مشکلی نداری؟
سرم را تکان دادم.
- نه حاج بابا چه مشکلی؟، دست شما درد نکنه.
حاج بابا: خب پس عروس و دامادمونم که راضین، به سلامتی ان شاالله.
زن عموی پناه بلند شد و شروع به پذیرایی کرد، شیرینی را در دهانم می انداختم و پناه را نظاره می کردم.
خیالم راحت شده بود. هنگام رفتن حیدر ذاکری قرار پس فردا را یادآور شد و گفت که منتظرتان هستیم.
به محض این که داخل ماشین نشستیم مادرم شروع به تعریف کرد، از ادب و شعور حیدر ذاکری و همسرش، از خانم بودن پناهم، وقتی از پناه تعریف می کرد، خیلی خوشحال می شدم.
وقتی به خانه رسیدم یاد حرف حاج بابا افتادم و گفتم:
- حاج بابا شما برای من خونه خریدین.
حاج بابا وارد هال شد و همانطور که کُتش را در می آورد، گفت:
- آره بابا.
حاج خانم: خواستیم سوپرایزت کنیم، یه روز با پناه برین ببینین پسندتون هست.
لبخندی زدم.
- معلومه که پسنده، خیلی لطف کردی حاجی.
حاج بابا: برای این که حال دلت خوب باشه، هرکاری از دستم بر بیاد انجام میدم. خداروشکر انگار عروس خوبیم داره نصیبمون میشه، لیاقتشو داره تا خوشبخت و راحت زندگی کنه.
خواستم دستش را ببوسم که پس کشید و بغلم کرد. دست پست کمرم زد و گفت:
- ان شاالله عاقبت بخیر بشی.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
برای پسند انگشتر با عاطفه و حاج خانم راهی بازار شدیم، آنقدر گشتیم، نمی دانم چرا دلم یک چیز ناب می خواست، انگستری که اگر به دستش رفت دیگر هوس درآوردنش را نداشته باشد؛ گرچه پناه چنین آدمی نبود؛ اما من دلم چنین انگشتری را می خواست.
عاطفه که دیگر خسته شده بود، شروع به غرغر کرد. عاقبت یک انگشتر مستطیلی فیروزه ای که یک طرفش را برگهای کوچک طلایی پوشانده بودند را پسند کردم. خیلی زیبا بود. قرآن و جلد نقره ای را حاج خانم و عاطفه پسند کردند، یعنی نگذاشتند که پسند کنم، می ترسیدند باز میان بازار بگردانمشان!
برای تلافی خستگیشان ناهار به صرف باقالی پلو و ماهیچه دعوتشان کردم. حاج خانم و عاطفه را که رساندم به مغازه رفتم، نمی خواستم کارهایم روی هم تلنبار شوند، چون تا وقتی که تعیین کردیم زمانی نمانده بود؛ مخصوصا این که از تالار حاج بابا دیروز وقت گرفته بود.
پناه را فردا شب می دیدم، دلم برایش زود تنگ می شد، امشب با خودم تصمیم گرفتم که تلفنی با هم صحبتی داشته باشیم.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه به من که چای تعارف کرد، لبخندی زدم و تشکر کردم. کنار عمویش نشست. حاج بابا کمی از
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
ساعت یازده بود که به منزل برگشتم، خسته بودم؛ اما خستگی ذره ای از دلتنگیم کم نکرده بود. شام نخورده بالا رفتم. در اتاق را بستم. به تخت تکیه دادم و شماره اش را گرفتم.
نا امید خواستم قطع کنم که پاسخ داد.
- سلام.
با شنیدن صدایش جانی تازه گرفته بودم.
- سلام جانان من، خوبی؟
آرام گفت:
- خوبم، تو چطوری؟
- تو خوب باشی، منم خوبم.
لحظه ای مکث کردم. آرام گفتم:
- دلم برات خیلی تنگ شده بود.
- ولی ما که دیروز همدیگرو دیدیم.
- دلتنگی که این حرفا حالیش نیست تا نبینمت همینجوری دلم برات تنگه، راستی چه خبر از پرهام؟ کجاست؟ شب خواستگاری هم نبود؟
پناه: خوبه خونه ی عمو بود، چند روزه اونجاس، خیلی نگرانش بودم به خاطر مرگ بابا برای همین عمو پیشنهاد داد که خونه ی اونا بره تا با سینا بازی کنه و ذهنش مشغول باشه. آقا امیر؟
بی اختیار گفتم:
- جانم.
صدای نفسش را شنیدم.
- می خوام در مورد یه موضوع مهم باهات صحبت کنم؟
در فکر رفتم، چه موضوعی؟ آرام گفتم:
- بگو. گوشم با توئه.
پناه: خواستم شب خواستگاری بهت بگم؛ اما کلا فراموشم شد، خواستم باهات تماس بگیرم که زنگ زدی، تو حق انتخاب داری، خوب فکر کن.
کمی ترسیدم، گفتم:
- بگو، چی شده؟
پناه: در مورد پرهامه، پرهام جز من کسی رو نداره، اون باید جایی که من زندگی می کنم باشه، کنارم باشه. من بدون پرهام نمیتونم؛ حداقل تا زمانی که به سن قانونی برسه و انتخاب کنه دوست داره کجا زندگی کنه، این موضوع خیلی مسئله ی مهمیه، با خانواده مشورت کن، من برای هر تصمیمی آماده ام.
حقیقتا فکر کردن می خواست؛ اما برای کسی که طعم عشق طرفش زیر دندانش مزه نکرده باشد، نه برای منی که جانم او بود، هرچه می گفت به روی چشم هایم بود.
- مسئولیت سختیه؛ اما من و تو می تونیم پناه، تصمیم تویی، دیگه هیچ چیز مهم نیست؛ جز برای شادی تو کار دیگه ای نمی کنم؛ باور کن دوستت دارم و به خاطرت هرکاری می کنم.
- امیر خواهش می کنم جدی فکر کن، احساسات رو نبین، با عقل تصمیم بگیر. فردا روزی پشیمون نشی.
محکم صحبت کردم تا خیالش را راحت کنم.
- من جدی ام؛ همه چیز رو هم می فهمم، من با عقلم همه چیز رو سنجیدم و با احساسم پیش رفتم، می دونم شرایطمون یه کم خاص میشه؛ من راضی ام تا وقتی که تو راضی باشی، اصلا فکر نکن که روزی نظر من تغییر کنه، یا روزی خسته بشم؛ از جمله من پرهامو خیلی دوست دارم، مثل برادر نداشته ی منه.
صدای فین فینش به گوشم رسید.
- چرا گریه می کنی پناه خانم؟
با صدایی که می لرزید گفت:
- خوشحالم امیر، همین.
- من فدات، گریه نکن. بخند تا حالم خوب باشه.
پس از لحظه ای کوتاه گفت:
- چشم. ممنون که درکم می کنی. ممنون که دوستم داری.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه ساعت یازده بود که به منزل برگشتم، خسته بودم؛ اما خستگی ذره ای از دلتنگیم کم نکر
🦋🍃🦋
🍃🦋
زندگی روی خوشش را نشانم داده بود، بدون ذره ای فکر سرم به بالش نرسیده خوابم می برد، شب همان جمع دو شب پیش بودیم به علاوه ی عاطفه و همسر و دخترش.
انگشتر را از جعبه خارج کردم، به پناهی که کنارم نشسته بود، چشم دوختم، دیگر آرزویی جز خوشبخت کردنش نداشتم. قلبم محکم می تپید، دستان ظرفیش رو به رویم بالا آمد. به انگشت میانی دست چپش انداختم، دستانم کمی گرمی دستانش را حس کرد، قلبم بی قرار بود؛ اگر کسی نبود، حتما دستانش را سفت میان دست هایم می گرفتم و نوازش می کردم. حاج بابا صیغه ی محرمیتی تا موعود عروسی بینمان خواند. هر دو چشمهایمان می خندید و لبهایمان به تبسمی باز بود.
پناه آرام روی انگشتر دست کشید، سرم را کمی جلو بردم و آرام گفت:
- چطوره؟ دوسش داری؟
با چشمان آهوییش نگاهم کرد.
- خیلی قشنگه، دستت درد نکنه آقا امیر.
لبخندی زدم.
- خوشحالم که پسندت شد.
پناه: مگه میشه هدیه ی تو رو دوست نداشته باشم.
لبخند عمیقی زدم، ابرو بالا دادم و گفتم:
- نه بابا شما از این حرفا هم بلدی؟
سر پایین انداخت و گونه هایش گلگون شد. آرام گفت:
- یه کم بلدم.
آرام نزدیک گوشش پچ زدم.
- یاد می گیری عشقم.
باز گونه هایش رنگشان قرمز گست و من کِیف می کردم از این همه حجب و حیا.
حواسم پی عاطفه رفت که نگاهمان می کرد، کمی بعد به کنارمان آمد و رو به هردویمان گفت:
- اینقدر عروسمون رو اذیت نکن، محو شد، آب شد رفت تو زمین.
پناه لبخند می زد.
- چشم آبجی خانم.
عاطفه: آفرین.
عاطفه رفت، باز آرام پچ زدم.
- خدا به خیر کنه، یه لشکر هوادار داری.
پناخ پشت چشمی نازک کرد.
- بله دیگه، شما لطفا حواستو جمع کن که خطا نری.
- چشم، امر دیگه؟
- همین.
از هم صبحتی با او لذت می بردم؛ دلم نمی خواست از کنارم تکان بخورد، لحظه های خوب زود می گذشتند، هرچه که او کنارم می نشست باز برایم کم بود؛ زن عمویش که برای چیدن میز شام صدایش کرد، بلند شد، به رفتنش نگاه کردم، در دل به خودم می خندیدم. انگار دو ساعت به چند دقیقه تبدیل شده بود که این گونه احساس می کردم.
میز شام رنگارنگی از سه نوع پلو و کباب و جوجه کباب و فسنجان و انواع نوشیدنی ها و مخلفات چیده بودند، اشتهایم بدجور باز شده بود و غذا بیشتر از هروقت دیگری مزه ام می داد.
وقت خداحافظی همه رفتند، بعد از تشکر از عمو و زن عموی پناه و دست دادن به پرهام، پناه را صدا زدم. هم قدم تا نزدیکی درب رفتیم. روبه رویش ایستادم و لبخندی زدم.
- فردا کاری نداری؟
کمی فکر کرد و گفت:
- نه چطور؟
- می خوام با هم بریم خونه رو ببینیم.
چشمانش در آن تاریکی برق زدند.
- ببین خونه پسندت هست؟، پناه دارم لحظه شماری می کنم، دیگه صبر ندارم، زود بریم زیر یه سقف.
دلبرانه خندید.
- میرسه اون لحظه، دیگه زمانی نمونده.
آهی کشیدم. به رفتارم خندید؛ واقعا این کم طاقتی و بی صبری ام خنده دار بود.
دستی بین موهایم کشیدم.
- ساعت پنج میام.
پناه: باشه چشم.
خداحافظی کردم. تا وقتی که سوار ماشین شوم و حرکت کنم نظاره ام می کرد با تک بوقی از کنارش دور شدم.
وقتی به خانه رسیدم، سریع بالا رفتم و زود خوابم برد.
صبح پس از دوش گرفتن، صبحانه خوردم و راهی مغازه شدم، میان راه بودم که مهتاب با من تماس گرفت. ابروهایم غلیظ به هم گره خورده بودند، حتما چیزهایی شنیده بود. با عصبانیت تماس را وصل کردم.
- الو امیر.
عصبی گفتم:
- باز چی می خوای؟ برای چی به من زنگ زدی؟
- از سهراب شنیدم که می گفت دست از سرت برنمی داره، مواظب خودت باش. من نگرانتم، اون خیلی موجود آشغالیه.
داد زدم.
- سهراب غلط کرد، شمام لازم نکرده نگران من باشی.
تماس را قطع کردم، باز شروع شد. عصبی دست میان ابروهایم کشیدم.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 زندگی روی خوشش را نشانم داده بود، بدون ذره ای فکر سرم به بالش نرسیده خوابم می برد، شب همان ج
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
چند نفس عمیق کشیدم، حالم از این حرف ها بهم می خورد، نمی خواستم او نگرانم باشد، نگران خانواده اش باشد.
تا عصر سریع کارهایم را ردیف کردم و سپس از مغازه به طرف خانه ی رسول ذاکری حرکت کردم. همین که رسیدم ماشین مشکی شاسی بلندی حواسم را به خود معطوف کرد. این ماشین را قبلا دیده بودم، درب خانه ی عمه، که بود؟
ماشین را پارک کردم و پیاده شدم.
درب خانه نیمه باز بود. داخل شدم. سهراب را دیدم که عصبی از پله ها پایین می آمد. باز خونم به جوش آمده بود. به سمتش دویدم و یقه اش را گرفتم.
- تو اینجا چه غلطی می کنی؟ برای چی اومدی؟
نفسم انگار به شماره افتاده بود؛ از ضرب فشار عصبی.
یقه اش را جلو و عقب می کشاندم و سرش همراه تکان دادن هایم کمی جلو و عقب می شد.
پناه با دیدنم دوید، سهراب مثل دیوانه ها می خندید و من را جری تر می کرد.
سهراب لحظه ای ساکت شد و گفت:
- احمقی سلطانی، گفتم که باهات کار دارم.
پناه به کنارم آمد، التماسم کرد.
- امیر ولش کن، تو رو خدا.
داد زدم.
- تا این عوضی و نکشم راحت نمیشم.
سهراب حرفهایش را کش می داد.
- بکششش عشقم، منتظرم.
دیگر دست خودم نبود. سیلی محکمی زدم. داد زدم.
- خفه شو، حرف بزن اینجا چکار داشتی؟
تا الان که بی حرکت و بی خیال بود، دست هایش را تخت سینه ام گذاشت و هولم داد.
پناه جیغ زد. عصبی تر از جایم بلند شدم و به سمتش دویدم. داد زدم.
- آشغال، آشغال...
و به شکمش می زدم. نفهمیدم که چه کسی بود که من را محکم با دست هایش عقب کشید و خودش رو به روی سهراب احمق ایستاد.
داد زد.
- بهت چی گفتم؟ گفتم پناه خط قرمز منه یا نه؟
سهراب با صورت قرمز عموی پناه را نگاه کرد. صدای عمویش بالاتر رفت:
- گفتم یا نه؟
سهراب نگاهش را پایین دوخت و سر تکان داد.
ذاکری: گوه خوردی باز پاتو تو این خونه گذاشتی.
سهراب به حرف آمد.
- با پناه کار داشتم.
عموی پناه دندان به روی هم سایید.
- پناه نه، پناه خانم، نامزدت نیست که هرطور دلت می خواد صداش می زنی، پناه رسما نامزد آقای سلطانی شده، هر رفتاری با تو داشته باشه من بهش حق میدم و پشتشم، پس حواستو جمع کن، منو مجبور به کاری که نمی خوام نکن، اگه یه بار دیگه این اطراف ببینمت، بیچاره ات می کنم. کاری می کنم که روزی صدبار بگی گو*ه خوردم، حالام گمشو از این خونه برو بیرون.
سهراب عصبی خیره ی حیدر ذاکری شد و پس از لحظاتی خانه را ترک کرد. پناه با صورتی که از اشک خیس شده بود، نگاهش را به من دوخت و مضطرب پرسید.
- خوبی؟
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه چند نفس عمیق کشیدم، حالم از این حرف ها بهم می خورد، نمی خواستم او نگرانم باشد
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
سر تکان دادم.
- خوبم، نگران نباش.
عموی پناه سمتمان برگشت و عصبی از پناه پرسید.
- برای چی این مرتیکه رو راه دادی تو خونه؟ باهات چیکار داشت؟
سر پایین انداخت.
- برای تصفیه ی حساب قرضش اومده بود، من ازش نخواستم بیاد، گفتم که کارت به کارت می کنم؛ یکدفعه دیدم اومده درب خونه، پولو بردم درب خونه، به زور داخل شد، حرفهایی زد که بیا به هم برگردیم، من دوستت دارم، پولشو جلوش پرت کردم و داد زدم اگه از این خونه نری به پلیس زنگ میزنم، خیلی ترسیده بودم، شانس آوردم و یکی زنگ زد و بعد از زنگ سهراب عصبی رفت بیرون و بعدش با امیر مواجه شد.
حیدر ذاکری: خودم می دونم باهاش چیکار کنم. تو هم حواستو جمع کن پناه، اگه زنگ زد یا مسیج داد یا تهدید کرد، سریع به من اطلاع میدی، فهمیدی؟
پناه: چشم عمو جان.
حیدر ذاکری غرق در فکر از خانه بیرون رفت. جلو رفتم و روی اولین پله نزدیک در ورودی نشستم، ذهنم سمت سهراب بود، آشغالتر از این آدم روی کره ی خاکی بود؟ نه از عشقم گفتن هایش به مهتاب نه ابراز علاقه اش به پناه.
پناه به کنارم آمد.
- امیر باور کن همین بود که گفتم، باورم می کنی مگه نه؟
نگاهم را به بالا دوختم، او ایستاده بود و من نشسته بودم.
-این چه حرفیه؟ من هیچوقت به تو شک نمی کنم پناه. سهراب عوضیو دیگه تو این مدت خوب شناختم.
پناه: من نگران توام، کینه اش خیلی عمیقه، ول نمی کنه، اگر بلایی سر من بیاره برام مهم نیست؛ اما تو...
سکوت کرد. رو به رویش ایستادم.
- نگران من نباش خانم خوشگل، سهراب بره جهنم، بریم به کارمون برسیم، برو آماده شو.
چشم گفت و رفت، نگرانیش برایم دلچسب بود، آرام پله ها را بالا رفتم و پایین منتظرشدم تا بیاید. لحظاتی گذشت، او را دیدم که آرام پله ها را پایین می آمد. رو به رویم که ایستاد. به صورتش که میان روسری گلدار که به صورت لبنانی بسته شده بود، نگاه کردم. بی اختیار لبخندی زدم و گفتم:
- چقدر خوشگل شدی.
حجاب و چادرش دل من را از جا می کند، برایم خاص تر می شد.
گونه هایش باز گلگون شده بودند، دست خودم نبود، جلو رفتم و با دستم از گونه هایش نیشگون گرفتم، آخ گفت و من خندیدم.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه سر تکان دادم. - خوبم، نگران نباش. عموی پناه سمتمان برگشت و عصبی از پناه پرسید.
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
- این طوری خوشگلتری.
از من فاصله گرفت، از خجالت آب شد. بدون حرفی به سمت آشپزخانه رفت، دنبالش رفتم و گفتم:
- راستی پرهام کجاست؟
لیوان آبی از یخچال برداشت، تعارف کرد که تشکر کردم، آرام گفت:
- با سینا دوتایی رفتن کلاس، عمو گفت خودش میره دنبالشون.
سر تکان دادم. پس از لحظاتی با هم بیرون رفتیم، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، آدرس دقیق را از حاج بابا پرسیده بودم و کلید خانه را دیشب حاج بابا به دستم داد. کمی از راه را رفته بودیم که پناه بدون مقدمه گفت:
- پدرم به خاطر قمار، ۳میلیارد قرض داشت،،زمانی که رابطمون بهم خورد، من توی بدترین شرایط بودم، یادته می خواستم خونه بخرم، ماشینمم بخاطر همین فروختم؛ اما وقتی همه چی بهم خورد، برگشتم پیشش، حالش خراب بود، هی طلبکارا میومدن؛ دوباره استرس به جون من و پرهام افتاده بود، بیشتر نگران پرهام بودم، من طاقت داشتم؛ اما پرهام که نداشت. پدرم همه چیو تو قمارهای قبلی باخته بود؛ تنها خونه ای که توش زندگی می کردم و یه زمین که تو کرج بود و به پدرم ارث رسیده بود؛ من دیگه نمی خواستم اون زمینو از دست بدیم، برای آینده ی پرهام نگران بودم. برای همین اون یک میلیارد و به دو نفر از طلبکاراش دادم. پدرم دست به دامن سهراب شد، چاره ای جز این نداشتیم، ۲میلیارد به ما قرض داد و تن خواهش پدرم یه چک به همین مقدار نوشت تا ضمانتش باشه، اون روزی که نامزدی اومده بودم به زور و اجبار سهراب بود، می گفت چک و میذارم بانک و پدرتو بیچاره می کنم، من دیگه تحمل نداشتم، وگرنه اونقدر خودمو اذیت نمی کردم، اون روزی که تو کوچه منو دیدی به خاطر چک رفته بودم، پدرم بیخیال، من باید حرص می خورد، بعد از نامزدی بهش گفتم این اولین و آخرین باریه که با او جایی میرم که اگه بخواد اذیتم کنه، منم روش خودمو دارم و بیچاره اش می کنم، من مضحکه ی دست اون که نبودم، اون شبم منو به زور مجبور کرد، چون هدفش این بود که آزارم بده، چون می دونست چقدر دوستت دارم.
ساکت شد، بی اختیار دست سردش را از روی چادرش بداشتم و در دست گرفتم.
- منو ببخش که نفهمیدم که یک رابطه، یک عشق با یه حرف نمیتونه خراب بشه، ببخش که قضاوتت کردم. همه رو جبران می کنم، بهت قول میدم.
بیرون را نگاه می کرد. آرام دستش را نوازش کردم. نگاهم را به خیابان دوختم.
- پناه؟
برگشت، چشمهای خیسش قلبم را چنگ می زد.
- گریه نکن، خواهش می کنم پناه.
سر تکان داد و اشک هایش را پاک کرد. سکوت کردم. نفس عمیقی کشیدم، هنوز دستش میان دستم، حواسم را به رانندگی جمع کردم.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه - این طوری خوشگلتری. از من فاصله گرفت، از خجالت آب شد. بدون حرفی به سمت آشپزخانه
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
پناه آرام گفت:
- دیگه برام هیچی مهم نیست، جز آرامش. از عموم خواستم زمین توی کرج و بفروشه، فروخت پول سهراب و دادم. بهش گفتم دیگه نمی خوام چشمم تو چشمش بیفته، من نمیذارم که کسی مثل سهراب به خاطر اهداف کثیف خودش با زندگی من بازی کنه.
- جراتشو نداره، پناه نگران چی هستی؟ من و تو الان همدیگرو داریم. از هیچی نترس نه از سهراب نه از یه آشغال دیگه.
لحظه ای نگاهم کرد، لبخندی زدم و باز حواسم را به رانندگی و خیابان دادم.
یک ربع بعد بود که رسیدیم. ماشین را پارک کردم و پیاده شدیم. نگاهم را به آپارتمان بلند رو به رویم دوختم. نما نخودی بود و پنجره و بالکن های شیکی نما را زیبا کرده بودند، نما کلا از سنگ گرانیت بود.
به پناه نگاه کردم.
- بریم داخل و ببینیم.
پناه سر تکان داد. آپارتمانمان طبقه ی پنجم بود، سوار بر آسانسور شدیم. رو به روی هم ایستاده بودیم، نگاهش می کردم، او هم سرش را پایین انداخته بود. لحظه ای سرش را بلند کرد و آرام گفت:
- میشه اینجوری نگام نکنی؟
لبخندی زدم.
- چرا؟ مگه چی میشه؟
در آسانسور باز شد؛ انگار که فرار می کند، زود از آسانسور خارج شد. خنده ام گرفت؛ اما خودم را کنترل کرده و تنها لبخندم عمیق تر گشت.
رو به روی درب آپارتمان ایستادیم، کلید انداختم و وارد شدیم. راهروی عریض و سپس هال بزرگ و مربع شکل که دو پنجره ی بزرگ داشت و یک لوستر زیبا و کریستالی از سقف آویزان بود. سمت چپ هال دو اتاق بزرگ که دارای سرویس بهداشتی و حمام بودند و سمت چپ هال آشپزخانه متوسطی قرار داشت. خوب بود، من که خوشم آمده بود، به پناه نگاه می کردم که چطور به همه جا سرک می کشد.
- چطوره خانم؟ پسند هست؟
همانطور که چشم هایش این طرف آن طرف می چرخید، لبخندی زد و گفت:
- آره خیلی دوستش دارم.
- خداروشکر.
دنبالش وارد اتاق شدم. آرام دست روی شانه اش گذاشتم.
- همه جارو دیدی، حالا برگرد یه کم منو ببین.
برگشت. دستم را از روی شانه اش برداشتم. بی اراده در برابر این چشم ها، پیشانیش را بوسیدم و آرام لب زدم.
- دوستت دارم.
سپس کمی عقب رفتم و دقیق تر نگاهش کردم. با دست صورتش را باد زد.
پناه: بریم بیرون خیلی گرمه.
می دانستم برای چه گرمش شده است، معذب بود.
- باشه بریم.
دقایقی بعد پایین بودیم، همین که خواستم داخل ماشین بنشینم، موبایلم زنگ خورد. مهتاب بود. ابرو درهم کشیدم، پناه متوجه شده بود.
- امیر چیزی شده؟
اشاره کردم که داخل ماشین بنشیند. خودم نیز نشستم. تماس قطع شد. آرام گفتم:
- مهتاب بود، یک بار دیگه هم تماس گرفت، قبل از این که بیام پیشت.
باز موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد، مهتاب بود. موبایل را سمت پناه گرفتم.
- اصلا دیگه دلم نمی خواد صدای این بشرو بشنوم، تو جواب میدی؟
نفس عمیقی کشید و موبایل را گرفت. پاسخ داد. پس از لحظاتی قطع کرد.
پرسیدم.
- چی گفت؟
پناه: همین که صدامو شنید ساکت شد، قبلش صدات می کرد.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه پناه آرام گفت: - دیگه برام هیچی مهم نیست، جز آرامش. از عموم خواستم زمین توی کرج
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
عصبی گفتم:
- نمی دونم باز چرا گیر داده؛ اما من احساس می کنم که دست این دو نفر تو یه کاسه اس و به جز نابود کردن زندگی من و تو هدفی ندارن. مریضن عوضیا.
هر دو غرق در فکر بودیم، سکوت بود و سکوت، کی قرار بود که نفس راحتی بکشیم و زمزمه های تهدید به گوشمان نرسد.
برای آن که از فکر و خیال رها شویم، صدای موزیک را کمی بالا بردم. پناه برگشت و نگاهم کرد.
- بخند عشقم، تا وقتی با منی، مثل کوه پشتتم.
لبخندی زد. دستش را باز از روی چادرش برداشتم و در دست گرفتم و همراه موزیک برای پناه می خواندم.
" به چه دلواپسی نابی
به سرم زده بی خوابی
صبرم شده لبریز کجایی؟
چه دل آشوبه ی جذابی
در این شب مهتابی
در تاب و تبم تا تو بیایی"
گاهی آرام می خندید، من با خنده هایش عاشق تر می شدم.
تا شب خیابان گردی کردیم، سپس با هم بیرون شام خوردیم و بعد از آن پناه را به خانه رساندم.
به خانه که رسیدم، خسته بالا رفتم. روی تخت دراز کشیدم. موبایلم زنگ خورد و این بار هم مهتاب بود.
- چیه هی دم به دقیقه زنگ می زنی؟ باز دنبال چی هستی.
صدایش بالا بود.
- دنبال هیچی، فهمیدم نامزد کردی، دیگه لازم نبود گوشیو دست اون بدی.
لحوجانه خندیدم.
- چرا چی شده؟ لجت گرفته؟ چرا باور نمی کنی من و تو دیگه سنمی با هم نداریم. نمی خوام دیگه بهم زنگ بزنی، به چه زبونی باید بگم؟
مهتاب: بیا و خوبی کن، سهراب می گفت....
- نمی خوام بشنوم سهراب هرچی که می گفت، دیگه حق نداری بهم زنگ بزنی، این اخطار آخرمه، حواستو جمع کن.
تماس را قطع کردم.دیگر مهتاب را نمی فهمیدم. چند مفس عمیق کشیدم، نگران پناه بودم، باید بیشتر مراقبش می بودم، می ترسیدم مهتاب به سرش بزند یا سهراب کاری کند که فرصتی برای جبران نگذارد.
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
هرچه به مراسم نزدیک تر می شدیم استرس و اضطراب من بیشتر می شد. نگرانی در مورد پناه از یک سمت و کارهای مراسم از سوی دیگر.
به مادرم و عاطفه سفارش کرده بودم تا همه جوره هوای پناه را داشته باشم، در مورد مهتاب با عموی پناه صحبت کردم و خواستم تا حواسش بیشار به پناه و پرهام باشد، خودم نیز دنبال کارهای گل و تالار و سفارش ها و خرید عروسی بودم. پناه آنقدر که ذوق داشت، من را به وجد می آورد.
بالاخره پس از هزاران تسویش و نگرانی روز مراسم رسید، تاب نداشتم تا عروسم را ببینم.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه عصبی گفتم: - نمی دونم باز چرا گیر داده؛ اما من احساس می کنم که دست این دو نفر ت
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
درب آرایشگاه ایستاده بودم، فیلمبردار از ماشین و من منتظر، فیلم می گرفت. با آمدن پناه سریع به سمتش رفتم. حجابش تا روی لبهایش را پوشانده بود و من چیزی نمی دیدم. لبخندی زدم و آرام پرسیدم.
- خوبی؟
پناه: آره خوبم.
دستان سردش را میان دستانم گرفتم و کمک کردم تا سوار ماشین شود.
حرکت کردم. به خاطر سردی دستانش پرسیدم.
- چیزی خوردی؟
پناه: در حد دو سه تا قاشق.
نگاهش کردم، جز حجابش چیزی معلوم نمی شد و دل من بد بی قراری می کرد.
- چرا عشقم؟
لحظه ای مکث کرد.
- استرس مراسم نگذاشت.
در حالی که دستانش را فشار می دادم، گفتم:
- امشبم به خوبی و خوشی تموم میشه، بالاخره میریم زیر یه سقف.
پناه: آره دیدی انتظار چقدر زود تموم شد.
حس خوبی از اعماق قلبم ساطع می شد که بی اختیار روی لحن و کلامم تاثیر می گذاشت.
- لحظه ها با تو زود می گذرن.
به طرف آتلیه می راندم، پناه هم رفته رفته دستهایش گرم تر می شدند. به آتلیه رسیدیم. باغ زیبایی را برای گرفتن عکسهایمان انتخاب کرده بودیم که امروز بالاخره موعودش رسیده بود. وارد محوطه ی باغ شدیم، ماشین را پارک کردم و به پناه کمک کردم تا پیاده شود، فیلم بردار خانم به دنبالمان می آمد.
فیلمبردار: آقای داماد، لطفا حجاب عروس خانممونو بردارین تا بتونن راحت تر قدم بردارن.
خیالم راحت بود که هیچ مردی در این باغ حضور ندارد. جلویش ایستادم و حجابش را باز کردم. آرایش ملیحی به چهره داشت که خیلی زیبایش کرده بود و موهایش زیبا پیچیده شده بود.
نگاهمان به هم گره خورد. دست به یقه ام گرفت و کرواتم را مرتب کرد و لبخند زیبایی بر لب نشاند، مجلسمان مختلط نبود و پناه لباسش آستین های کوتاه و پف زیادی داشت. شبیه عروسک های زیبا گران قیمت در شیک ترین مغازه ها شده بود، می درخشید و دلبری می کرد.
فیلمبردار: لطفا حرکت کنید کمی جلوتر یه تاب چوبی بزرگ هست، فعلا از اونجا شروع کنیم.
دست پناه را محکم میان دستم گرفتم و آرام به دنبال خودم او را می کشاندم. کمی جلوتر رفتیم، شبیه یک راهروی بزرگ که دو طرفش پر از پیچک های سبز و زیبا بود که دیوار را پوشانده بود، دیوار چوبی میان فضای باغ و تابی که به دومیل بزرگ آهنی که از پشت دیوارهای چوبی گذشته بودند و میانشان اهرم تاب را محکم نگه داشته بودند.
فیلمبردار اشاره کرد تا بنشینیم. ژست گرفتیم و چند عکس انداخته شد، در کنار شبه رودخانه باغ چند عکس گرفتیم. شب شده بود که حرکت کردیم تا به سمت تالار برویم.
میان راه بودیم، به خاطر ترافیک فرعی ها را انتخاب کردم تا زودتر برسیم.
- خب پناه خانم نگفتی امشب تیپ من چطوره؟
- خیلی خوبه امیر، من که دوستش دارم.
خیالم راحت بود که ماشینی جلویمان قرار ندارد. سرم به طرف پناه بود که ناگهان سرم را برگرداندم، ماشینی از جلو آمد و روبه رویمان پیچید، محکم پایم را روی ترمز فشار دادم. پناه خفیف جیغ کشید. ماشین در یک قدمی ماشین دیگری ایستاد. هراسان برگشتم، پناه حجابش را کمی بالاتر کشید.
- پناه خوبی؟
نفس عمیقی کشید و سر تکان داد؛ اما مشخص بود که حسابی ترسیده است.
برگشتم، زنی از ماشین رو به رو پیاده شد، دقیق شدم. این مهتاب بود؟ او اینجا چه کار می کرد؟
آمپرم بدجور چسبیده بود و زیر لب ناسزا نثارش می کردم، نزدیک بود من و پناه را به کشتن دهد. عصبی پیاده شدم. در یک قدمی ماشین ایستاده بود. داد زدم.
- تو دیوونه شدی، لعنتی می خواستی ما رو به کشتن بدی.
مهتاب با صدایی که می لرزید گفت:
- چاره ای نداشتم، فقط اینطوری میتونستم نگهت دارم. از عصر تعقیبت کردم. تو رو خدا یه لحظه به حرفام گوش کن، التماست می کنم.
دستم را به سمت ماشینش گرفتم و گفتم:
- ماشینتو بردار می خوام برم، زود باش.
پا کوباند، قطره های اشک از چشمانش راه گرفته بودند.
مهتاب: امیر تو رو خدا، اون سهراب عوضی با چند تا از آدماش درب تالارِ، تو رو خدا گوش کن، می خواد عروسیتو عزا کنه، به خدا دروغ نمیگم.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه درب آرایشگاه ایستاده بودم، فیلمبردار از ماشین و من منتظر، فیلم می گرفت. با آمدن
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
- باز چه نقشه ای توی اون سرته؟ گفتم برو کنار می خوام برم.
به پهنای صورت اشک می ریخت، نمی توانستم باور کنم این اشک ها واقعی اند.
- جلوی من زار نزن، برو مهتاب تا کُفریم نکردی.
مهتاب: به خدا دروغ نمیگم، من دوستت دارم، نمی خوام بلایی سرت بیاد. نمی خوام آسیبی بهت برسه.
داد زدم، آن قدر بلند که به گوش آسمان هم رسید.
- نداشته باش، نمی خوام. تو خجالت نمی کشی....
دستم را سمت پناه که داخل ماشین نشسته بود و مثل مهتاب اشک می ریخت گرفتم، برگشتم و باز مهتاب را نگاه کردم:
- خجالت نمی کشی جلوی زنم به من میگی دوستت دارم، الانم به خاطر تو داره اشک میریزه.
چند نفر از از پنجره ی خانه ی شان ما را تماشا می کردند، انگار که به سینما رفته اند.
مهتاب: غلط کردم، خودم میرم ازش معذرت خواهی می کنم، به پات میوفتم امیر،جون عزیزت به اون تالار نرو.
عصبی دست میان پیشانیم کشیدم و کلافه به ماشین تکیه دادم.
- من از فرار خوشم نمیاد، تا کی باید اینجا وایسم؟ می خوام برم ببینم که چه غلطی می خواد بکنه، شورشو در آورده مرتیکه ی خر.
مهتاب: یک ساعت، فقط یک ساعت. بعدش برو.
مشکوک نگاهش کردم و ولومم را پایین آوردم.
- اگه دروغ بگی...
مهتاب: پلیس میاد، من زنگ زدم خبر دادم، دنبالشن، خلاف کرده یه تن مواد مخدر به گردنشه، به خاطر من نه، به خاطر پناه صبر کن.
نفس عمیقی کشیدم. به ساعت مچیم خیره شدم، هشت بود. سنگینی نگاه مهتاب را حس می کردم. نگاهش کردم، براندازم می کرد، اشک هایش سریع تر راه گرفته بودند. دست روی دهانش گذاشت و به طرف ماشینش رفت. عصبی قدم می زدم، مغزم کار نمی کرد، اگر نقشه بود چه؟ اگر راه را برای سهراب بسته بود چه؟ این بشر خوب می توانست احوالاتم را به کامم زهر کند.
مهتاب ماشین را روشن کرد و رفت، دنیای ابهام از ذهنم پرکشید.
یاد پناه افتادم. داخل ماشین نشستم و حرکت کردم تا از نگاه خیره ی تماشاگران دور شویم. جای خلوتی نگه داشتم.
دستهای سردش را در دست گرفتم و صورتش را سمت خودم برگرداندم.
- گریه نکن قربونت برم.
لبهایش می لرزید.
- دست خودم نیست امیر.
آرام چشمانش را روی هم فشار داد و قطرات اشک روی صورتش جاری شدند.
- می ترسم امیر، من طاقت ندارم. من اگه تو رو از دست بدم می میرم.
در این آشفته بازار، کلمات و جمله های عاشقانه اش بد زیر زبانم مزه کرده بود، حال غریبی داشتم.
- من که هستم، هنوز هم اتفاقی نیوفتاده.
پناه: چرا دست بر نمیدارن؟ امیر من...
کلمات را گم کرده بود، بی هوا او را در آغوشم کشاندم، حالش خوب نبود. خوب درک می کردم. چشمانم را بستم. آرام گفتم:
- یک ساعت دیگه میریم، هیچیم نمیشه، به من که اعتماد داری؟
سکوت کرده بود، می دانستم تنها راهی که به هردوی ما آرامش می داد، همین بود. طعم دلچسب آغوش!
لحظاتی گذشت، آرام از من جدا شد. دستمالی به دستش دادم.
- صورتتو پاک کن، بریم مراسم میگن داماد چه بلایی سر عروس آورده که چشمهاش اینقدر ورم کردن، خواهشا دیگه گریه نکن که نمیتونم جوابگو باشم.
لبخندی زد و آرام گفت:
- چشم.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه - باز چه نقشه ای توی اون سرته؟ گفتم برو کنار می خوام برم. به پهنای صورت اشک م
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
یک ساعت گذشت، حال پناه بهتر شده بود. حرکت کردم. میان راه مهرداد همسر عاطفه با من تماس گرفت:
- سلام مهردادجان.
مهرداد: سلام امیرجان، خوبی؟ کجایین؟ کی می رسین؟
- نزدیک یه ربع دیگه، چرا؟
مهرداد: استرس نگیری، اما این یارو سهراب با چندتا نوچه هاش همراهشون چاقو آورده بودند، مجلس رو خراب کنن، یه ربع پیش پلیسا ریختن و دستگیرشون کردن، حالا تا شما بیاین پلیسم رفته، گفتم زنگ بزنم بهت خبر بدم که اگه نزدیکی نگران نشی.
- ممنون مهردادجان، لطف کردی.
- قربانت.
تماس را قطع کردم. ذهنم سمت مهتاب رفت، ممنونش بودم، می توانست کاری کند تا مجلس امشب به دلم زهر شود؛ اما نکرد.
پناه: امیر؟
برگشتم و نگاهش کردم.
- جانم؟
- مشکلی پیش اومده؟ با کی حرف میزدی؟
حواسم را به رانندگیم دادم.
- با مهرداد، مهتاب درست می گفت، همون اتفاق افتاد، پلیسا اومدن دستگیرش کردن.
نفس راحتی کشید و خدارا شکر گفت. به تالار که رسیدم، خداراشکر امن و امان بود، نه از پلیس و نه کس دیگری خبری نبود.
درب ورودی توسط نگهبان باز شد و من داخل شدم. به پناه کمک کردم تا پیاده شود، مراسممان همان تالار مراسم پویا بود. پله ها را بالا رفتیم، خانم ها درب سمت راست بودند. فیلم بردار که انگار نیم ساعتی منتظرمان بود به دنبالمان آمد. یاالله گفتم و وارد شدیم.مادرم و عاطفه به سمتمان می آمدند. پناه لحظه ای به چشمانم خیره شد، غم نهفته در چشم هایش را خوب می دیدم، غم نداشتن مادر، مادری که به همراه همسر جدیدش به خارج از کشور سفر کرده بود.
لبخندی زدم. مادرم پیشانی هردویمان را بوسید و عاطفه با محبت خواهرانه اش گونه ی پناه را بوسید و تبریک گفت. فیلمبردار اشاره داد تا حجابش را بردارم.
سینی اسفند و آتشی جلویم نمایان شد، چند با دور سرش چرخاندم و روی آتش ریختم، حقا که خیلی زیبا شده بود و من می ترسیدم عروسکم را چشم بزنند. نگاهمان به هم گره خورده بود، او نیز اسفند را دور سرم گرداند. فیلمبردار اشاره داد که حرکت کنیم، از بین مهمانان زن عبور کردیم و روی صندلی های جایگاهی که برایمان تدارک دیده بودند، نشستیم. سفره ی زیبایی به رنگ گلبه ای رو به رویمان پهن بود. یک گروه موزیک خانم که فقط دایره می زدند سمت راست پیست را اشغال کرده بودند و از لحظه ی آمدنمان همچنان می نواختند. حاج خانم به کنارمان آمد.
- خیلی قشنگ شدی دخترم، ان شاالله خوشبخت بشین.
پناه بلند شد و مادرم را بغل کرد. من نگاه می کردم و کِیف.
طولی نکشید که صدای خانم ها بلند شد و من را بیرون کردند. به قسمت مردانه رفتم، حاج بابا و عموهای پناه را بوسیدم، هرکدام تبریک گفتند، پرهام خیلی خوشحال بود و مرتب می خندید. با عاقد سر یک میز نشستیم تا کارهای اولیه را انجام دهیم، سپس به قسمت زنانه برویم. پذیرایی شروع شد، پس از اتمام پذیرایی به همراه عاقد و حاج بابا و عموهای پناه به قسمت زنانه رفتیم. پناه سر به زیر حجابش را تا پایین کشیده بود، لبخندی زدم و کنارش نشستم و آرام کنار گوشش گفتم:
- در چه حالی؟؟
آرام گفت:
- استرس دارم امیر.
- استرس چی عشقم؟ چند دقیقه ی دیگه رسما زنمی.
هیچ نگفت، تبسمی روی لبهایم نشست، با گفتن این حرف قلبم تکان شدیدی خورد، تاب نداشتم تا به خانه ی مان برویم.
عاقد شروع به خواندن کرد و پس از سه مرتبه، پناه بله را گفت، من را که جان به لب کرده بود، من نیز بله را دادم و روبوسی ها شروع شد. تبریک ها از سمتی دیگر.
عاقد و حاج بابا و عموهای پناه از قسمت زنانه خارج شدند، حجاب پناه را برداشتم و بی اختیار پیشانیش را بوسیدم که صدای دست بلند شد. موزیک زیبایی پخش می شد، لامپ ها خاموش و رقص نورها به کار افتادند. فیلم بردار پناه را میان پیست برد و من فقط به دورش می چرخیدم و تراول به دستش می دادم.
پناه دستانم را گرفت و من را نگه داشت، خنده اش گرفته بود.
- بسه امیر، وای سرم گیج رفت.
خندیدم.
- بیشتر از این بلد نبودم.
پناه: قبولت دارم.
- خداروشکر.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه یک ساعت گذشت، حال پناه بهتر شده بود. حرکت کردم. میان راه مهرداد همسر عاطفه با
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
پارت آخر❤
عاطفه به کنارمان آمد، شیطنتش گل کرده بود. دست های من را گرفت و در هوا تکان داد، باز صدای دست بلند شد. خندیدم.
- ولم کن تو رو خدا عاطفه.
عاطفه: چه داماد بی بخاری داریم، تکون دادن این دستا چیکار داره؟
- متاسفانه استعدادشو ندارم.
- بهتر.
دستانم را رها کرد و گفت:
- برو بیرون با عروسمون کار دارم.
- عجبا.
پناه خندید. همین که خواستم بیرون بروم، آیدا به پایم پیچید، بغلش کردم و گفتم:
- ای وروجک، تو کجا بودی؟
با زبان شیرینش گفت:
- کنار مامان بابام.
- آفرین به تو. دایی خوشتیپ شده؟
سرش را محکم تکان داد و من نتوانستم خنده ام را کنترل کنم.
با هم بیرون رفتیم و آیدا را به پدرش سپردم، برای اطمینان با نگهبان صحبت کردم تا حواسش را جمع کند تا اتفاقی پیش نیاید، بعید نبود که سهراب نوچه های دیگرش را به سراغم نفرستد؛ گرچه احتمال ضعیفی بود، چرا که از ترس دیگر آفتابی هم نمی شوند؛ اما عقل می گفت احتیاط کنم.
پس از صرف شام که حاج بابا هیچ چیز کم نگذاشته بود، میهمانان پس از دادن کادوهایشان قصد رفتن کردند. من و پناه نیز سوار بر ماشین به سمت خانه ی بختمان رفتیم.
همین که کلید آپارتمان را انداختم، صدای مسیج آمد. پناه را داخل فرستادم و خودم دنبالش وارد شدم، همانطور به موبایلم نگاه می کردم، مسیجی از مهتاب بود.
" درسته من تو رو از دست دادم؛ اما از حقیقت دوست داشتنم چیزی کم نمیشه. برات آرزوی خوشبختی می کنم، من دارم از ایران میرم، پروازم یک ساعت دیگه اس، دیگه هیچوقت همدیگرو نمی بینم، من اینو ترجیح دادم تا تو با آرامش زندگی کنی"
نفس عمیقی کشیدم و شماره اش را برای همیشه از لیست مخاطبین گوشیم حذف کردم. به ست کرم و سفید خانه ی مان چشم دوختم. پناه میان هال ایستاده بود و نظاره می کرد.
حجابش را از سرش انداختم و از پشت آرام بغلش کردم، زیر گوشش زمزمه کردم.
- خیلی دوستت دارم خانم خوشگله.
دستانم را از دورش باز کرد و روبه رویم ایستاد.
- منم دوستت دارم بیشتر از همیشه.
بی هوا کمرش را گرفتم، از خوشحالی میان هال چند بار گرداندم. قهقهه ی هردویمان بلند بود، زندگی با تمام وجود به رویمان می خندید، من در کنار پناه همه چیز داشتم، خدا را به این لحظه قسم دادم که تا من هستم پناهم را از من نگیرد، آرزوی پیریمان در کنار هم، چرا که من بی پناه یک لحظه هم دوام نمی آوردم.
پایان.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃