eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه درب آرایشگاه ایستاده بودم، فیلمبردار از ماشین و من منتظر، فیلم می گرفت. با آمدن
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 - باز چه نقشه ای توی اون سرته؟ گفتم برو کنار می خوام برم. به پهنای صورت اشک می ریخت، نمی توانستم باور کنم این اشک ها واقعی اند. - جلوی من زار نزن، برو مهتاب تا کُفریم نکردی. مهتاب: به خدا دروغ نمیگم، من دوستت دارم، نمی خوام بلایی سرت بیاد. نمی خوام آسیبی بهت برسه. داد زدم، آن قدر بلند که به گوش آسمان هم رسید. - نداشته باش، نمی خوام. تو خجالت نمی کشی.... دستم را سمت پناه که داخل ماشین نشسته بود و مثل مهتاب اشک می ریخت گرفتم، برگشتم و باز مهتاب را نگاه کردم: - خجالت نمی کشی جلوی زنم به من میگی دوستت دارم، الانم به خاطر تو داره اشک میریزه. چند نفر از از پنجره ی خانه ی شان ما را تماشا می کردند، انگار که به سینما رفته اند. مهتاب: غلط کردم، خودم میرم ازش معذرت خواهی می کنم، به پات میوفتم امیر،جون عزیزت به اون تالار نرو. عصبی دست میان پیشانیم کشیدم و کلافه به ماشین تکیه دادم. - من از فرار خوشم نمیاد، تا کی باید اینجا وایسم؟ می خوام برم ببینم که چه غلطی می خواد بکنه، شورشو در آورده مرتیکه ی خر. مهتاب: یک ساعت، فقط یک ساعت. بعدش برو. مشکوک نگاهش کردم و ولومم را پایین آوردم. - اگه دروغ بگی... مهتاب: پلیس میاد، من زنگ زدم خبر دادم، دنبالشن، خلاف کرده یه تن مواد مخدر به گردنشه، به خاطر من نه، به خاطر پناه صبر کن. نفس عمیقی کشیدم. به ساعت مچیم خیره شدم، هشت بود. سنگینی نگاه مهتاب را حس می کردم. نگاهش کردم، براندازم می کرد، اشک هایش سریع تر راه گرفته بودند. دست روی دهانش گذاشت و به طرف ماشینش رفت. عصبی قدم می زدم، مغزم کار نمی کرد، اگر نقشه بود چه؟ اگر راه را برای سهراب بسته بود چه؟ این بشر خوب می توانست احوالاتم را به کامم زهر کند. مهتاب ماشین را روشن کرد و رفت، دنیای ابهام از ذهنم پرکشید. یاد پناه افتادم. داخل ماشین نشستم و حرکت کردم تا از نگاه خیره ی تماشاگران دور شویم. جای خلوتی نگه داشتم. دستهای سردش را در دست گرفتم و صورتش را سمت خودم برگرداندم. - گریه نکن قربونت برم. لبهایش می لرزید. - دست خودم نیست امیر. آرام چشمانش را روی هم فشار داد و قطرات اشک روی صورتش جاری شدند. - می ترسم امیر، من طاقت ندارم. من اگه تو رو از دست بدم می میرم. در این آشفته بازار، کلمات و جمله های عاشقانه اش بد زیر زبانم مزه کرده بود، حال غریبی داشتم. - من که هستم، هنوز هم اتفاقی نیوفتاده. پناه: چرا دست بر نمیدارن؟ امیر من... کلمات را گم کرده بود، بی هوا او را در آغوشم کشاندم، حالش خوب نبود. خوب درک می کردم. چشمانم را بستم. آرام گفتم: - یک ساعت دیگه میریم، هیچیم نمیشه، به من که اعتماد داری؟ سکوت کرده بود، می دانستم تنها راهی که به هردوی ما آرامش می داد، همین بود. طعم دلچسب آغوش! لحظاتی گذشت، آرام از من جدا شد. دستمالی به دستش دادم. - صورتتو پاک کن، بریم مراسم میگن داماد چه بلایی سر عروس آورده که چشمهاش اینقدر ورم کردن، خواهشا دیگه گریه نکن که نمیتونم جوابگو باشم. لبخندی زد و آرام گفت: - چشم. کپی حرام❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه - باز چه نقشه ای توی اون سرته؟ گفتم برو کنار می خوام برم. به پهنای صورت اشک م
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 یک ساعت گذشت، حال پناه بهتر شده بود. حرکت کردم. میان راه مهرداد همسر عاطفه با من تماس گرفت: - سلام مهردادجان. مهرداد: سلام امیرجان، خوبی؟ کجایین؟ کی می رسین؟ - نزدیک یه ربع دیگه، چرا؟ مهرداد: استرس نگیری، اما این یارو سهراب با چندتا نوچه هاش همراهشون چاقو آورده بودند، مجلس رو خراب کنن، یه ربع پیش پلیسا ریختن و دستگیرشون کردن، حالا تا شما بیاین پلیسم رفته، گفتم زنگ بزنم بهت خبر بدم که اگه نزدیکی نگران نشی. - ممنون مهردادجان، لطف کردی. - قربانت. تماس را قطع کردم. ذهنم سمت مهتاب رفت، ممنونش بودم، می توانست کاری کند تا مجلس امشب به دلم زهر شود؛ اما نکرد. پناه: امیر؟ برگشتم و نگاهش کردم. - جانم؟ - مشکلی پیش اومده؟ با کی حرف میزدی؟ حواسم را به رانندگیم دادم. - با مهرداد، مهتاب درست می گفت، همون اتفاق افتاد، پلیسا اومدن دستگیرش کردن. نفس راحتی کشید و خدارا شکر گفت. به تالار که رسیدم، خداراشکر امن و امان بود، نه از پلیس و نه کس دیگری خبری نبود. درب ورودی توسط نگهبان باز شد و من داخل شدم. به پناه کمک کردم تا پیاده شود، مراسممان همان تالار مراسم پویا بود. پله ها را بالا رفتیم، خانم ها درب سمت راست بودند. فیلم بردار که انگار نیم ساعتی منتظرمان بود به دنبالمان آمد. یاالله گفتم و وارد شدیم.مادرم و عاطفه به سمتمان می آمدند. پناه لحظه ای به چشمانم خیره شد، غم نهفته در چشم هایش را خوب می دیدم، غم نداشتن مادر، مادری که به همراه همسر جدیدش به خارج از کشور سفر کرده بود. لبخندی زدم. مادرم پیشانی هردویمان را بوسید و عاطفه با محبت خواهرانه اش گونه ی پناه را بوسید و تبریک گفت. فیلمبردار اشاره داد تا حجابش را بردارم. سینی اسفند و آتشی جلویم نمایان شد، چند با دور سرش چرخاندم و روی آتش ریختم، حقا که خیلی زیبا شده بود و من می ترسیدم عروسکم را چشم بزنند. نگاهمان به هم گره خورده بود، او نیز اسفند را دور سرم گرداند. فیلمبردار اشاره داد که حرکت کنیم، از بین مهمانان زن عبور کردیم و روی صندلی های جایگاهی که برایمان تدارک دیده بودند، نشستیم. سفره ی زیبایی به رنگ گلبه ای رو به رویمان پهن بود. یک گروه موزیک خانم که فقط دایره می زدند سمت راست پیست را اشغال کرده بودند و از لحظه ی آمدنمان همچنان می نواختند. حاج خانم به کنارمان آمد. - خیلی قشنگ شدی دخترم، ان شاالله خوشبخت بشین. پناه بلند شد و مادرم را بغل کرد. من نگاه می کردم و کِیف. طولی نکشید که صدای خانم ها بلند شد و من را بیرون کردند. به قسمت مردانه رفتم، حاج بابا و عموهای پناه را بوسیدم، هرکدام تبریک گفتند، پرهام خیلی خوشحال بود و مرتب می خندید. با عاقد سر یک میز نشستیم تا کارهای اولیه را انجام دهیم، سپس به قسمت زنانه برویم. پذیرایی شروع شد، پس از اتمام پذیرایی به همراه عاقد و حاج بابا و عموهای پناه به قسمت زنانه رفتیم. پناه سر به زیر حجابش را تا پایین کشیده بود، لبخندی زدم و کنارش نشستم و آرام کنار گوشش گفتم: - در چه حالی؟؟ آرام گفت: - استرس دارم امیر. - استرس چی عشقم؟ چند دقیقه ی دیگه رسما زنمی. هیچ نگفت، تبسمی روی لبهایم نشست، با گفتن این حرف قلبم تکان شدیدی خورد، تاب نداشتم تا به خانه ی مان برویم. عاقد شروع به خواندن کرد و پس از سه مرتبه، پناه بله را گفت، من را که جان به لب کرده بود، من نیز بله را دادم و روبوسی ها شروع شد. تبریک ها از سمتی دیگر. عاقد و حاج بابا و عموهای پناه از قسمت زنانه خارج شدند، حجاب پناه را برداشتم و بی اختیار پیشانیش را بوسیدم که صدای دست بلند شد. موزیک زیبایی پخش می شد، لامپ ها خاموش و رقص نورها به کار افتادند. فیلم بردار پناه را میان پیست برد و من فقط به دورش می چرخیدم و تراول به دستش می دادم. پناه دستانم را گرفت و من را نگه داشت، خنده اش گرفته بود. - بسه امیر، وای سرم گیج رفت. خندیدم. - بیشتر از این بلد نبودم. پناه: قبولت دارم. - خداروشکر. کپی حرام❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه یک ساعت گذشت، حال پناه بهتر شده بود. حرکت کردم. میان راه مهرداد همسر عاطفه با
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 پارت آخر❤ عاطفه به کنارمان آمد، شیطنتش گل کرده بود. دست های من را گرفت و در هوا تکان داد، باز صدای دست بلند شد. خندیدم. - ولم کن تو رو خدا عاطفه. عاطفه: چه داماد بی بخاری داریم، تکون دادن این دستا چیکار داره؟ - متاسفانه استعدادشو ندارم. - بهتر. دستانم را رها کرد و گفت: - برو بیرون با عروسمون کار دارم. - عجبا. پناه خندید. همین که خواستم بیرون بروم، آیدا به پایم پیچید، بغلش کردم و گفتم: - ای وروجک، تو کجا بودی؟ با زبان شیرینش گفت: - کنار مامان بابام. - آفرین به تو. دایی خوشتیپ شده؟ سرش را محکم تکان داد و من نتوانستم خنده ام را کنترل کنم. با هم بیرون رفتیم و آیدا را به پدرش سپردم، برای اطمینان با نگهبان صحبت کردم تا حواسش را جمع کند تا اتفاقی پیش نیاید، بعید نبود که سهراب نوچه های دیگرش را به سراغم نفرستد؛ گرچه احتمال ضعیفی بود، چرا که از ترس دیگر آفتابی هم نمی شوند؛ اما عقل می گفت احتیاط کنم. پس از صرف شام که حاج بابا هیچ چیز کم نگذاشته بود، میهمانان پس از دادن کادوهایشان قصد رفتن کردند. من و پناه نیز سوار بر ماشین به سمت خانه ی بختمان رفتیم. همین که کلید آپارتمان را انداختم، صدای مسیج آمد. پناه را داخل فرستادم و خودم دنبالش وارد شدم، همانطور به موبایلم نگاه می کردم، مسیجی از مهتاب بود. " درسته من تو رو از دست دادم؛ اما از حقیقت دوست داشتنم چیزی کم نمیشه. برات آرزوی خوشبختی می کنم، من دارم از ایران میرم، پروازم یک ساعت دیگه اس، دیگه هیچوقت همدیگرو نمی بینم، من اینو ترجیح دادم تا تو با آرامش زندگی کنی" نفس عمیقی کشیدم و شماره اش را برای همیشه از لیست مخاطبین گوشیم حذف کردم. به ست کرم و سفید خانه ی مان چشم دوختم. پناه میان هال ایستاده بود و نظاره می کرد. حجابش را از سرش انداختم و از پشت آرام بغلش کردم، زیر گوشش زمزمه کردم. - خیلی دوستت دارم خانم خوشگله. دستانم را از دورش باز کرد و روبه رویم ایستاد. - منم دوستت دارم بیشتر از همیشه. بی هوا کمرش را گرفتم، از خوشحالی میان هال چند بار گرداندم. قهقهه ی هردویمان بلند بود، زندگی با تمام وجود به رویمان می خندید، من در کنار پناه همه چیز داشتم، خدا را به این لحظه قسم دادم که تا من هستم پناهم را از من نگیرد، آرزوی پیریمان در کنار هم، چرا که من بی پناه یک لحظه هم دوام نمی آوردم. پایان. کپی حرام❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
لینک پارت اول رمان بسیار هیجانی سوپراستار 😃😍 https://eitaa.com/Asheghanehhayman/3092
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
#سوپراستار #پارت‌شانزدهم آیلار نگاهش بین مادرش و آیناز بود. آیناز نزد مادرش رفت و دستش را روی چو
خیالش راحت شد. به آرمان که به سمت سرویس ها می رفت، خیره شد. مادرش هرچه که می گفت؛ اما جز عشق توی نگاه آرمان چیزی نمی دید، می دانست که مونا الکی وقت خود را تلف می کند. به آشپزخانه رفت که کم کم میز شام را بچینند. آرمان در سفید سرویس را تقه زد. صدایی نمی آمد. کلافه بود، عصبی بود. بی اختیار دست برد و کرواتش را شُل و دکمه ی اول پیراهنش را نیز باز کرد. احساس می کرد حلقش را محکم گرفته اند و نمی تواند نفس بکشد. باز چند تقه به در زد. - مهشید باز کن این درو، مهشید می شنوی صدامو؟ ناگهان در باز شد، مهشید با رنگی که به شدت پریده بود از سرویس خارج شد، آرمان دست هایش را گرفت. مهشید: بالا آوردم، آرمان بریم خونه. دیگر هیچ نفهمید، دست مهشید را به دنبال خودش کشید، نمی توانست ببیند که همسرش این همه زجر می کشد. صدایش را بالا برد و رو به جمع خداحافظ گفت. همه متعجب شدند، آیناز و آیلار به سمتشان رفتند. - کجا میرین، الان شام حاضر میشه بخورین بعد برین؟ آرمان: ممنون، ولی مهشید حالش اصلا خوب نیست. شام نمی خوایم. مونا از جای خود بلند شد، باورش نمی شد که آرمان می رود. قبل از آن که قدمی بردارد، پریدخت مانع شد. - بشین دخترم، بذار امشبو بره، روزها زیادن و وقت بسیار تا خودتو باز نشون بدی. مونا با اعصابی داغان نشست و مشغول بازی با مانیکور ناخن هایش شد، مگر آن دختر احمق چه داشت که این چنین هوایش را داشت؟ پاهایش را آرام به زمین می کوفت و حالش خوب نبود. حاج مهدی که همراه آیناز و آیلار تا دم درب آرمان و مهشید را همراهی می کرد، نگران گفت: - پسرم ببرش درمانگاه، رنگش خیلی پریده. آرمان مضطرب چشم گفت، بعد از این که مهشید را داخل ماشین نشاند، خودش سوار شد و سریع حرکت کرد. مهشید سرش را به پشتی صندلی تکیه داد و چشمانش را بست. دست گرم آرمان دستش را لمس کرد. آرمان: بهتری؟ مهشید آرام سر تکان داد؛ اما انگار معده اش را پر از سنگریزه کرده اند و حالت تهوع دست از سرش بر نمی داشت. آرمان پس از یک ربع رو به روی درمانگاه نگه داشت، مهشید برگشت و به ورودی درمانگاه نگاه کرد. مهشید: منو ببر خونه آرمان. آرمان به نیم رخش چشم دوخت. - چرا مهشید؟ رنگتو ندیدی، من دارم دیوونه میشم، حاضرم همه دنیامو بدم تا تو خوب باشی. به خاطر من پیاده شو، انقدر منو حرص نده. .❌❌❌❌❌ ادامه دارد....... ✍زهرا صالحی لینک گروه نقد و تحلیل رمان سوپراستار: https://eitaa.com/joinchat/3801940060Cd592e19b68 عضو شو و نظرت رو راجع به این پارت بگو😍
تو کجایی تا مرا خندان کنی...؟!
لینک پارت اول😍 رمان زیبای بی پناه https://eitaa.com/Asheghanehhayman/89
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
#سوپراستار #پارت‌هفدهم خیالش راحت شد. به آرمان که به سمت سرویس ها می رفت، خیره شد. مادرش هرچه که
مهشید برگشت و نگاهش کرد. صدایش می لرزید. - من برم خونه حالم خوب میشه، نمی خوام برم درمانگاه، اعصابم داغونه، می فهمی؟ آرمان محکم سر تکان داد و با اعصاب خراب پایش را محکم روی گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد. مهشید نفسش حبس شد. هیچ نگفت و چشم هایش را بست. نفهمید کی بود که صدای آرمان را شنید. - مهشید؟ رسیدیم. چشم هایش را باز کرد. داخل پارکینگ بودند، دستگیره ی در را فشرد و پیاده شد، دکمه ی آسانسور را فشرد، آرمان پشت سرش وارد آسانسور شد. رو به روی هم ایستادند. مهشید به آسانسور تکیه داد وچشم هایش را بست. آرمان نگاهش کرد. دقایقی بعد به واحدشان رسیدند. سرگیجه هم به دردهایش اضافه شد، آرمان که متوجه شد. دست زیر بغلش زد و کلید انداخت. مهشید روی کاناپه رو به روی تلویزیون نشست. پایین کنار پایش نشست و گفت: - میرم غذا گرم می کنم با هم می خوریم، بعدش قول میدم هرسوالی داشتی جواب میدم. مهشید همانطور که سرش را به پشتی تکیه داده بود، گفت: - اما من میل ندارم. آرمان عصبانی در حالی که دستانش را تکان می داد، گفت: - همین که گفتم، اعصاب منو بهم نریز. مهشید سر بلند کرد و نگاهش کرد. از شدت بغض گلو درد شده بود. آرمان بی توجه به آشپزخانه رفت، حال دیوانه ای را داشت، وقتی مهشید اعتمادش سوخته بود، آرمان قبل نبود. حال پریشان مهشید روح و روانش را بهم ریخته بود. سریع فسنجانی که غذای دیشب بود را گرم کرد و روی میز چید. به هال برگشت. مهشید که خیره به تلویزیون خانوش بود را نگاه کرد. - پاشو مهشید، غذا رو گرم کردم. به آرمان چشم دوخت. صورتش خیس بود. آرمان نگران او را از جا بلند کرد و وارد آشپزخانه شدند. آرمان به مهشید کمک کرد تا روی صندلی بنشیند، صندلی خودش را نیز نزدیک مهشید گذاشت، برایش پلو کشید، مهشید به هیچ عنوان اشتها نداشت، آرمان برایش خورشت کشید و قاشق را پر کرد و طرف دهان مهشید برد. مهشید ناچار دهان باز کرد، از دست او خوردن به غذا طعم دیگری می داد؛ اما نه حالا، نه با وجود آشوبی که دل مهشید را پر کرده بود. قاشق بعدی به طرف دهانش آمد. نتوانست تحمل کند، قاشق را از دست آرمان گرفت و بدون این که نگاهش کند، گفت: - خودم می خورم. آرمان: باشه. و خودش نیز که اشتهایی نداشت و فقط به خاطر مهشید، قاشقش را پر کرد. مهشید که به زور چند قاشق را پایین فرستاده بود، دیگر نمی توانست بخورد. بلند شد، آرمان خیره نگاهش کرد. - بشین بقیه ی غذاتو بخور. در حالی که از آشپزخانه خارج می شد، گفت: - سیر شدم. آرمان قاشقش را توی بشقاب رها کرد. کلافه دست بین موهایش کشید و پس از لحظاتی از جای خود بلند شد و به دنبال مهشید پله ها را بالا رفت. وارد اتاق خوابشان شدند. مهشید با همان لباس ها روی تخت دراز کشیده بود، صورت مهشید را از نظر گذراند، نمی خواست که دوباره آن نگاه تیره ابری شود. .❌❌❌❌❌ ادامه دارد....... ✍زهرا صالحی لینک گروه نقد و تحلیل سوپراستار😍😍😍 https://eitaa.com/joinchat/3801940060Cd592e19b68 عضو شو و نظرت رو راجع به این پارت جذاب بگو😍
نهال❤
#سوپراستار #پارت‌هجدهم مهشید برگشت و نگاهش کرد. صدایش می لرزید. - من برم خونه حالم خوب میشه، نمی
کُتش را از تنش بیرون آورد. کرواتش را کند و گوشه ای انداخت. دو دکمه از پیراهنش را باز کرد و دستی به گلویش کشید. روی تخت نشست و صدایش را صاف کرد و آرام گفت: - کی بهت گفت که من و مونا با هم رابطه داشتیم؟ مهشید نگاهش را به بالا کشاند و به آرمان نگاه کرد. برای آرمان مهم بود که چه کسی قصد خراب کردن زندگی اش را داشته است. مهشید چشم از آن نگاه تیره و جذاب گرفت و گفت: - چه اهمیتی داره که کی به من گفته؟ چرا بهم نگفتی آرمان؟ من باید الان بفهمم، منی که هیچ چیز از تو پنهون ندارم، چرا پنهون کردی؟؟ آرمان بی اراده نشست و خیره در چشم های مهشید شد، سپس دست روی پیشانیش کشید. - گذشته ای که روش رو خاک ریختم، چرا باید زندش می کردم؟ مهشید عصبی گفت: - باید بهم می گفتی، تو اصلا میدونی چه به روز من اومده؟ وقتی اون عکسارو دیدم مُردم. آرمان دستش را گرفت. - قبول، من اشتباه کردم، نمی خواستم زندگیمو خراب کنم، فکر کردم اگه بگم همه چی خراب میشه، من عاشقتم مهشید، مونا گذشته ی منه؛ اما تو حال منی، جون منی. من نمی تونستم از تو بگذرم. مهشید: برام بگو آرمان چی بینتون گذشته؟ آرمان خاطرات گذشته جلوی چشمانش ردیف شدند، به یاد گذشته چنگی به موهایش زد. مهشید غم در دلش خانه کرده بود و احساس می کرد رابطه ی شان در حد خیلی صمیمی بوده که این چنین آرمان را بهم ریخت. آرمان به در بالکن پشت سر مهشید خیره شد و گفت: - چند سال قبل عمو بر اثر سانحه ی تصادف فوت کرد، عمه افسردگی شدید گرفته بود و مونا هم به خاطر شرایط مادرش حال خوبی نداشت، مادرم توی جوونیش با زن عمو دوستای خیلی صمیمی بودن و سلامت روحی و جسمی زن عمو برای مادرم خیلی مهم بود، برای همین رفت و آمدشون به خونه ی ما زیاد بود، یه چند وقتی که گذشت حس کردم برام مهمه و... به اینجا که رسید آرمان مکث کرد و نگاهش را از دیوار گرفت و به مهشید داد. مهشید دلش ریخت، تا تهش را خواند، پس دوستش داشت. آرمان به چشم هایش زُل کرد. آرمان: فکر می کردم دوستش دارم، اما نداشتم، حس بزرگی و غرور بهم دست می داد، می خواستم پشت و پناهشون بشم، مونا که نگاهامو و معنی رفتارمو فهمیده بود، اونم نه نگذاشت نه برداشت، ابراز علاقه کرد، اون موقع خیلی خوشحال شدم. دیگه بیشتر اوقات با هم بودیم، مهمونیا، تولدا، مراسما، مثلا روش غیرت داشتم. پوزخندی زد و ادامه داد. - راستش اون موقع هیچی نمی فهمیدم، یهو مونا اومد به من گفت برای ادامه تحصیل میخواد بره خارج، بورسیه بگیره و این که مادرشو از هرچی یاد پدرش میندازه دور کنه، بهم پیشنهاد داد که به عقد هم دربیایم و با هم بریم؛ اما تمام آرزوها و اهداف من این طرف بود، اون لحظه با خودم فکر می کردم گذشتن از این چشم ها کار من نیست؛ اما دلم تصمیم عاقلانه ای می خواست، نمی تونستم از علاقه ام به بازیگری بگذرم، نمی فهمیدم که حسم عشق نیست که اگر بود، هدفم مونا می شد نه بازیگری. اون که با حال خراب رفت، منم مثل دیوونه ها خودمو تو اتاق حبس کردم، البته من ازش خواستم بمونه، اونم اونقدر عاشقم نبود که بخواد به خاطر من پا بذاره روی عشق و علاقه اش به زندگی اون طرف آب، منم مثل اون از خودم نگذشتم. کمی که گذشت با خودم فکر کردم دارم از هدفم عقب میموفتم، غصه خوردن چه فایده داشت، وقتی مونا اون طرف بیخیال به تحصیلش می پرداخت و من این طرف مثلا حرص می خوردم، مونا دورادور احوالی می پرسید، منم مثل خودش دیر به دیر یادش می کردم و احساس می کردم که چقدر سرد شدم و حسم اون حس سابق نیست، گذشت تا این که وارد تئاتر شدم و با تو آشنا شدم. .❌❌❌❌❌ ادامه دارد....... ✍زهرا صالحی لینک گروه نقد و تحلیل سوپراستار😍😍😍 https://eitaa.com/joinchat/3801940060Cd592e19b68 عضو شو و نظرت رو راجع به این پارت جذاب بگو😍