eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه - این طوری خوشگلتری. از من فاصله گرفت، از خجالت آب شد. بدون حرفی به سمت آشپزخانه
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 پناه آرام گفت: - دیگه برام هیچی مهم نیست، جز آرامش. از عموم خواستم زمین توی کرج و بفروشه، فروخت پول سهراب و دادم. بهش گفتم دیگه نمی خوام چشمم تو چشمش بیفته، من نمیذارم که کسی مثل سهراب به خاطر اهداف کثیف خودش با زندگی من بازی کنه. - جراتشو نداره، پناه نگران چی هستی؟ من و تو الان همدیگرو داریم. از هیچی نترس نه از سهراب نه از یه آشغال دیگه. لحظه ای نگاهم کرد، لبخندی زدم و باز حواسم را به رانندگی و خیابان دادم. یک ربع بعد بود که رسیدیم. ماشین را پارک کردم و پیاده شدیم. نگاهم را به آپارتمان بلند رو به رویم دوختم. نما نخودی بود و پنجره و بالکن های شیکی نما را زیبا کرده بودند، نما کلا از سنگ گرانیت بود. به پناه نگاه کردم. - بریم داخل و ببینیم. پناه سر تکان داد. آپارتمانمان طبقه ی پنجم بود، سوار بر آسانسور شدیم. رو به روی هم ایستاده بودیم، نگاهش می کردم، او هم سرش را پایین انداخته بود. لحظه ای سرش را بلند کرد و آرام گفت: - میشه اینجوری نگام نکنی؟ لبخندی زدم. - چرا؟ مگه چی میشه؟ در آسانسور باز شد؛ انگار که فرار می کند، زود از آسانسور خارج شد. خنده ام گرفت؛ اما خودم را کنترل کرده و تنها لبخندم عمیق تر گشت. رو به روی درب آپارتمان ایستادیم، کلید انداختم و وارد شدیم. راهروی عریض و سپس هال بزرگ و مربع شکل که دو پنجره ی بزرگ داشت و یک لوستر زیبا و کریستالی از سقف آویزان بود. سمت چپ هال دو اتاق بزرگ که دارای سرویس بهداشتی و حمام بودند و سمت چپ هال آشپزخانه متوسطی قرار داشت. خوب بود، من که خوشم آمده بود، به پناه نگاه می کردم که چطور به همه جا سرک می کشد. - چطوره خانم؟ پسند هست؟ همانطور که چشم هایش این طرف آن طرف می چرخید، لبخندی زد و گفت: - آره خیلی دوستش دارم. - خداروشکر. دنبالش وارد اتاق شدم. آرام دست روی شانه اش گذاشتم. - همه جارو دیدی، حالا برگرد یه کم منو ببین. برگشت. دستم را از روی شانه اش برداشتم. بی اراده در برابر این چشم ها، پیشانیش را بوسیدم و آرام لب زدم. - دوستت دارم. سپس کمی عقب رفتم و دقیق تر نگاهش کردم. با دست صورتش را باد زد. پناه: بریم بیرون خیلی گرمه. می دانستم برای چه گرمش شده است، معذب بود. - باشه بریم. دقایقی بعد پایین بودیم، همین که خواستم داخل ماشین بنشینم، موبایلم زنگ خورد. مهتاب بود. ابرو درهم کشیدم، پناه متوجه شده بود. - امیر چیزی شده؟ اشاره کردم که داخل ماشین بنشیند. خودم نیز نشستم. تماس قطع شد. آرام گفتم: - مهتاب بود، یک بار دیگه هم تماس گرفت، قبل از این که بیام پیشت. باز موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد، مهتاب بود. موبایل را سمت پناه گرفتم. - اصلا دیگه دلم نمی خواد صدای این بشرو بشنوم، تو جواب میدی؟ نفس عمیقی کشید و موبایل را گرفت. پاسخ داد. پس از لحظاتی قطع کرد. پرسیدم. - چی گفت؟ پناه: همین که صدامو شنید ساکت شد، قبلش صدات می کرد. کپی حرام❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
‌ و عشق ، تنها عشق ، تو را به گرمیِ یک سیب می‌کند مانوس 💌
‌ از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای ... 💌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_6001261303375595357.mp3
3.68M
دعای سمات عصر دلتنگی 🌼🍂 🥀🥀🥀🥀🥀🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
#سوپراستار #پارت‌پانزدهم آرمان با نگاهش به دنبال مهشید گشت، دلیل رفتارش را نمی فهمید. سمت راست کن
آیلار نگاهش بین مادرش و آیناز بود. آیناز نزد مادرش رفت و دستش را روی چوب منبت کاری مبل گذاشت و کنار صورت مادرش خم شد. - نمی بینین مهشید ناراحته. پریدخت برگشت و غضبناک نگاهش کرد، حرف هایش آرام، ولی محکم بود. - به جهنم که ناراحته، به تو چه؟ برای دلداری میری؟ آینار ناراحت گفت: - مامان اشتباه می کنی، من که می دونم قصدت چیه، می خوای مونترو بندازی به جون زندگی اون دونفر، ولی نکن. بخدا آرمان زندگیشو دوست داره، مهشید براش زن خوبیه. پریدخت: اون دختر هیچی نیست، لیاقت آرمان منو نداره، اگه آرمان بچه ی منه و من مادرشم میگم که دوسش نداره، اون دختره زندگی براش نذاشته، رفت و آمدشو با همه ی فامیل قطع کرده، بچه امو محدود کرده، بازم بگم. چطور آرمان راضیه؟ بچه ام صداش در نمیاد چون دعاش کردن. این آرمان کجا و آرمان دو سال پیش کجا، بچه ام چقدر شاد بود. آیناز بی اختیار ابروهایش به هم نزدیک شدند؛ اعصابش خورد شده بود؛ اما نمی خواست مادرش را ناراحت کند. - اشتباه می کنی مادر، آرمان چون زنشو دوست داره دیگه توی مهمونیا حاضر نمیشه. پریدخت: برو بشین آیناز، من حوصله ندارم، با من بحث نکن. آیناز: باشه میرم، ولی این دختره رو بفرست بره. آسایش آرمانو بهم نریز مادر، ازت خواهش می کنم. وقتی جوابی از پریدخت نشنید، به سمت آیلار رفت، قبل از آن که بنشیند نگاهش به پدرش بود که غرق درفکر، دو صندلی سمت راست مادرش نشسته بود، باید با پدرش مطرح می کرد، این کینه آخر کار دستشان می داد. مونا تا حدودی صدایشان را شنید، خوشحال بود، آرمان حق زندگی آزادانه داشت، با خود فکر کرد اول باید او را به سمت خود جذب می کرد، سپس باید یادآوریش می کرد که زندگی گذشته اش تا چه حد شیرین و دلچسب بوده است. آرمان دست پشت کمر مهشید گذاشت. - چیزی می خوری برات بیارم؟ مهشید سردرد کلافه اش کرده بود. - نه آرمان، سرم درد می کنه. نگران نگاهش کرد. - وایسا برات مسکن میارم. بدون شنیدن جوابی بلند شد و متعاقبش آیلار را صدا زد. آیلار بلند شد و به آشپزخانه رفت. آرمان: مسکن می خوام، زود بده. آیلار: چشم داداش سریع از بین داروها مسکن را پیدا کرد و به دست آرمان داد. آیلار: سر تو درد می کنه؟ آرمان نگاه از آیلار گرفت و به طرف یخچال که سمت راست آشپزخانه بود، رفت و یک لیوان آب از یخچال برداشت. همانطور پاسخ داد. - نه مهشید سرش درد می کنه. باز سمت آیلار برگشت. - زودتر میز شامو بچینین، حال مهشید خوب نیست، می خوام که زودتر بریم خونه. آیلار: چشم داداش. از آشپزخانه خارج شد، برگشت و مهشید روی مبل راحتی نبود، گیج نگاهش را به اطراف چرخاند. آیناز بی اختیار بلند شد و به سمت آرمان رفت. آیناز کنارش رفت. آرمان: مهشید کجا رفت؟ آیناز لبخندی زد. - الهی دورت بگردم داداش، همین جاست رفت سرویس. .❌❌❌❌❌ ادامه دارد....... ✍زهرا صالحی لینک گروه نظرات پیرامون رمان بی پناه😍😍😍 عضو شو و نظرتو راجع به رمان بگو، نقد و پیشنهاد هم پذیراییم🌹 https://eitaa.com/joinchat/2851405903C026b84a2a8
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه پناه آرام گفت: - دیگه برام هیچی مهم نیست، جز آرامش. از عموم خواستم زمین توی کرج
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 عصبی گفتم: - نمی دونم باز چرا گیر داده؛ اما من احساس می کنم که دست این دو نفر تو یه کاسه اس و به جز نابود کردن زندگی من و تو هدفی ندارن. مریضن عوضیا. هر دو غرق در فکر بودیم، سکوت بود و سکوت، کی قرار بود که نفس راحتی بکشیم و زمزمه های تهدید به گوشمان نرسد. برای آن که از فکر و خیال رها شویم، صدای موزیک را کمی بالا بردم. پناه برگشت و نگاهم کرد. - بخند عشقم، تا وقتی با منی، مثل کوه پشتتم. لبخندی زد. دستش را باز از روی چادرش برداشتم و در دست گرفتم و همراه موزیک برای پناه می خواندم. " به چه دلواپسی نابی به سرم زده بی خوابی صبرم شده لبریز کجایی؟ چه دل آشوبه ی جذابی در این شب مهتابی در تاب و تبم تا تو بیایی" گاهی آرام می خندید، من با خنده هایش عاشق تر می شدم. تا شب خیابان گردی کردیم، سپس با هم بیرون شام خوردیم و بعد از آن پناه را به خانه رساندم. به خانه که رسیدم، خسته بالا رفتم. روی تخت دراز کشیدم. موبایلم زنگ خورد و این بار هم مهتاب بود. - چیه هی دم به دقیقه زنگ می زنی؟ باز دنبال چی هستی. صدایش بالا بود. - دنبال هیچی، فهمیدم نامزد کردی، دیگه لازم نبود گوشیو دست اون بدی. لحوجانه خندیدم. - چرا چی شده؟ لجت گرفته؟ چرا باور نمی کنی من و تو دیگه سنمی با هم نداریم. نمی خوام دیگه بهم زنگ بزنی، به چه زبونی باید بگم؟ مهتاب: بیا و خوبی کن، سهراب می گفت.... - نمی خوام بشنوم سهراب هرچی که می گفت، دیگه حق نداری بهم زنگ بزنی، این اخطار آخرمه، حواستو جمع کن. تماس را قطع کردم.دیگر مهتاب را نمی فهمیدم. چند مفس عمیق کشیدم، نگران پناه بودم، باید بیشتر مراقبش می بودم، می ترسیدم مهتاب به سرش بزند یا سهراب کاری کند که فرصتی برای جبران نگذارد. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ هرچه به مراسم نزدیک تر می شدیم استرس و اضطراب من بیشتر می شد. نگرانی در مورد پناه از یک سمت و کارهای مراسم از سوی دیگر. به مادرم و عاطفه سفارش کرده بودم تا همه جوره هوای پناه را داشته باشم، در مورد مهتاب با عموی پناه صحبت کردم و خواستم تا حواسش بیشار به پناه و پرهام باشد، خودم نیز دنبال کارهای گل و تالار و سفارش ها و خرید عروسی بودم. پناه آنقدر که ذوق داشت، من را به وجد می آورد. بالاخره پس از هزاران تسویش و نگرانی روز مراسم رسید، تاب نداشتم تا عروسم را ببینم. کپی حرام❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
صدایت میزنم گاهی بگو جانم، بگو جانم که جانم گفتنت، جانم شده جانم ... »مادام صالحی«
بیا که جانِ مرا بی تو نیست برگِ حیات...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا