نهال❤
#سوپراستار #پارتسیزدهم - خیلی خوش اومدی عزیزم. تشکر کرد، از هال گذشتند، پله ها را پایین رفتند. با
#سوپراستار
#پارتچهاردهم
مادرشوهری که هربار با ورودش تلخ چون طعم گَسِ قهوه می ماند؛ اما این بار همراه مونا می خندید، حرصی شده بود، کاش می توانست و محکم به صورت مونا می کوبید و می گفت" حیایت کجاست؟ این جا مردان حاضر هستند و حق نداری صدای خنده ات را بلند کنی، کاش می شد. کاش..."
آیناز که سمت چپ مونا نشسته بود، سرش را جلو آورد و آرام مونا را صدا کرد.
- مونا جون؟
مونا با لبخندی که روی لبانش زنده بود سمت آیناز برگشت.
- جانم آیناز؟
آیناز که متوجه ی حال و احوالات مهشید شده بود، گفت:
- قصدت چیه؟ تاکی ایرانی؟
خنده از روی لبانش پرکشید، آیناز دقیقا همین را می خواست.
- چطور؟
آیناز: فکر کردم که می خوای زود برگردی.
مونا: من که فعلا هستم؛ ولی انگار تو دلت می خواد زود برگردم.
آیناز: تا وقتی که نخوای توی زندگیمون سرک بکشی، بمون؛ اما اگه قصدت آزار و اذیت مهشید یا هرکس دیگه ای باشه، بهت بگم که من همه جوره پشت مهشیدم و دیگه جایی تو این خونه نداری.
مونا از گستاخی و بی پروایی کلامش متعجب بود. عصبی گفت:
- ممنون که اینقدر خوب از مهمونتون پذیرایی می کنین.
آیناز ابرویی بالا انداخت.
- خواهش می کنم.
سپس رویش را از مونا گرفت و به همسرش داد و مشغول گفتگو شد. اعصاب مونا بدجور بهم ریخته بود، از آیناز ناراحت شد؛ اما برای نقشه ای که داشت، نباید زود وا می داد؛ چرا که او آمده بود تا آرمانی که روزهای گذشته فقط مال او بود را برگرداند، برایش هیچ چیز اهمیت نداشت، همه را زیر پا می گذاشت تا به عشقش برگردد، گرچه آرمان به او گفته بود که زندگیش را دوست دارد و ازگذشته ای که با هم داشته اند حرفی به مهشید نزند؛ اما چشم های آرمان چیز دیگری می گفت. در چشم هایش حس خاصش را می دید، می دانست که هنوز دوستش دارد و پشت این زندگی بی علاقه خودش را مخفی کرده است.
به پریدخت رو کرد و سعی کرد لبخندش را به لبانش برگرداند.
- زن عمو جون، مادرم خیلی دلتنگتون بود؛ از خاطرات زمانی برام تعریف کرد که من و آرمان رو هنوز نداشتین، این که چقدر با هم خوب بودین.
پریدخت لبخند تلخی زد.
پریدخت: مادرت هنوز هم تنها دوست صمیمیه که دارم، حیف که فرسنگ ها دوره.
مونا چشمانش از نم اشک پر شد.
- برمی گرده، قول میدم، وقتی من و آرمان بازم کنار هم باشیم میاد ایران و مثل گذشته بازم دور هم جمع میشیم.
پریدخت دست گرمش را روی دست مونا گذاشت و آرام گذاشت.
- ان شاالله عزیزم، من هرکاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم، دیگه خسته شدم. این خونه رنگ و بوی تو رو کم داره، مثل قبلا رفت و آمدت به این خونه زیاد بشه.
مونا لبخندی زد.
- الهی قربونتون برم من.
مهشید با دیدن دل دادن مادرشوهرش و مونا ته دلش حسابی خالی شده بود، دستان یکدیگر را که گرفتند، مهشید نتوانست تحمل کند و بی هوا از جمع جدا شد و درب ورودی را باز کرد و وارد حیاط شد.
آرمان برگشته بود و خیره به در، بی اراده از جای خود بلند شد و به دنبال مهشید رفت، مونا ناراحت به رفتن آرمان چشم دوخت.
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.❌❌❌❌❌
ادامه دارد.......
✍زهرا صالحی
لینک
گروه نقد و تحلیل رمان سوپراستار😍
https://eitaa.com/joinchat/3801940060Cd592e19b68
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لینک گروه نقد و تحلیل رمان جذاب سوپراستار😍
https://eitaa.com/joinchat/3801940060Cd592e19b68
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 زندگی روی خوشش را نشانم داده بود، بدون ذره ای فکر سرم به بالش نرسیده خوابم می برد، شب همان ج
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
چند نفس عمیق کشیدم، حالم از این حرف ها بهم می خورد، نمی خواستم او نگرانم باشد، نگران خانواده اش باشد.
تا عصر سریع کارهایم را ردیف کردم و سپس از مغازه به طرف خانه ی رسول ذاکری حرکت کردم. همین که رسیدم ماشین مشکی شاسی بلندی حواسم را به خود معطوف کرد. این ماشین را قبلا دیده بودم، درب خانه ی عمه، که بود؟
ماشین را پارک کردم و پیاده شدم.
درب خانه نیمه باز بود. داخل شدم. سهراب را دیدم که عصبی از پله ها پایین می آمد. باز خونم به جوش آمده بود. به سمتش دویدم و یقه اش را گرفتم.
- تو اینجا چه غلطی می کنی؟ برای چی اومدی؟
نفسم انگار به شماره افتاده بود؛ از ضرب فشار عصبی.
یقه اش را جلو و عقب می کشاندم و سرش همراه تکان دادن هایم کمی جلو و عقب می شد.
پناه با دیدنم دوید، سهراب مثل دیوانه ها می خندید و من را جری تر می کرد.
سهراب لحظه ای ساکت شد و گفت:
- احمقی سلطانی، گفتم که باهات کار دارم.
پناه به کنارم آمد، التماسم کرد.
- امیر ولش کن، تو رو خدا.
داد زدم.
- تا این عوضی و نکشم راحت نمیشم.
سهراب حرفهایش را کش می داد.
- بکششش عشقم، منتظرم.
دیگر دست خودم نبود. سیلی محکمی زدم. داد زدم.
- خفه شو، حرف بزن اینجا چکار داشتی؟
تا الان که بی حرکت و بی خیال بود، دست هایش را تخت سینه ام گذاشت و هولم داد.
پناه جیغ زد. عصبی تر از جایم بلند شدم و به سمتش دویدم. داد زدم.
- آشغال، آشغال...
و به شکمش می زدم. نفهمیدم که چه کسی بود که من را محکم با دست هایش عقب کشید و خودش رو به روی سهراب احمق ایستاد.
داد زد.
- بهت چی گفتم؟ گفتم پناه خط قرمز منه یا نه؟
سهراب با صورت قرمز عموی پناه را نگاه کرد. صدای عمویش بالاتر رفت:
- گفتم یا نه؟
سهراب نگاهش را پایین دوخت و سر تکان داد.
ذاکری: گوه خوردی باز پاتو تو این خونه گذاشتی.
سهراب به حرف آمد.
- با پناه کار داشتم.
عموی پناه دندان به روی هم سایید.
- پناه نه، پناه خانم، نامزدت نیست که هرطور دلت می خواد صداش می زنی، پناه رسما نامزد آقای سلطانی شده، هر رفتاری با تو داشته باشه من بهش حق میدم و پشتشم، پس حواستو جمع کن، منو مجبور به کاری که نمی خوام نکن، اگه یه بار دیگه این اطراف ببینمت، بیچاره ات می کنم. کاری می کنم که روزی صدبار بگی گو*ه خوردم، حالام گمشو از این خونه برو بیرون.
سهراب عصبی خیره ی حیدر ذاکری شد و پس از لحظاتی خانه را ترک کرد. پناه با صورتی که از اشک خیس شده بود، نگاهش را به من دوخت و مضطرب پرسید.
- خوبی؟
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
دو چشمان سیاهت مهره ای از مار دارد
تو و طرز نگاهت اندکی آزار دارد...!
#سوپراستار
#ماهکاشراقی❣
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه چند نفس عمیق کشیدم، حالم از این حرف ها بهم می خورد، نمی خواستم او نگرانم باشد
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
سر تکان دادم.
- خوبم، نگران نباش.
عموی پناه سمتمان برگشت و عصبی از پناه پرسید.
- برای چی این مرتیکه رو راه دادی تو خونه؟ باهات چیکار داشت؟
سر پایین انداخت.
- برای تصفیه ی حساب قرضش اومده بود، من ازش نخواستم بیاد، گفتم که کارت به کارت می کنم؛ یکدفعه دیدم اومده درب خونه، پولو بردم درب خونه، به زور داخل شد، حرفهایی زد که بیا به هم برگردیم، من دوستت دارم، پولشو جلوش پرت کردم و داد زدم اگه از این خونه نری به پلیس زنگ میزنم، خیلی ترسیده بودم، شانس آوردم و یکی زنگ زد و بعد از زنگ سهراب عصبی رفت بیرون و بعدش با امیر مواجه شد.
حیدر ذاکری: خودم می دونم باهاش چیکار کنم. تو هم حواستو جمع کن پناه، اگه زنگ زد یا مسیج داد یا تهدید کرد، سریع به من اطلاع میدی، فهمیدی؟
پناه: چشم عمو جان.
حیدر ذاکری غرق در فکر از خانه بیرون رفت. جلو رفتم و روی اولین پله نزدیک در ورودی نشستم، ذهنم سمت سهراب بود، آشغالتر از این آدم روی کره ی خاکی بود؟ نه از عشقم گفتن هایش به مهتاب نه ابراز علاقه اش به پناه.
پناه به کنارم آمد.
- امیر باور کن همین بود که گفتم، باورم می کنی مگه نه؟
نگاهم را به بالا دوختم، او ایستاده بود و من نشسته بودم.
-این چه حرفیه؟ من هیچوقت به تو شک نمی کنم پناه. سهراب عوضیو دیگه تو این مدت خوب شناختم.
پناه: من نگران توام، کینه اش خیلی عمیقه، ول نمی کنه، اگر بلایی سر من بیاره برام مهم نیست؛ اما تو...
سکوت کرد. رو به رویش ایستادم.
- نگران من نباش خانم خوشگل، سهراب بره جهنم، بریم به کارمون برسیم، برو آماده شو.
چشم گفت و رفت، نگرانیش برایم دلچسب بود، آرام پله ها را بالا رفتم و پایین منتظرشدم تا بیاید. لحظاتی گذشت، او را دیدم که آرام پله ها را پایین می آمد. رو به رویم که ایستاد. به صورتش که میان روسری گلدار که به صورت لبنانی بسته شده بود، نگاه کردم. بی اختیار لبخندی زدم و گفتم:
- چقدر خوشگل شدی.
حجاب و چادرش دل من را از جا می کند، برایم خاص تر می شد.
گونه هایش باز گلگون شده بودند، دست خودم نبود، جلو رفتم و با دستم از گونه هایش نیشگون گرفتم، آخ گفت و من خندیدم.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
بیا دوباره براے اولین بار ببینمت
در همان دیدار دلت را ببرم
بگذار اولین دوستت دارم را "دوباره" بگویم!
باز هم عاشقت شوم
و تـــــــــــو ...
یڪ عمــــر
اولین و آخرین عشقم خواهی بود...
#حامد_نیازی
#شخصیتهایسوپراستار
نهال❤
#سوپراستار #پارتچهاردهم مادرشوهری که هربار با ورودش تلخ چون طعم گَسِ قهوه می ماند؛ اما این بار هم
#سوپراستار
#پارتپانزدهم
آرمان با نگاهش به دنبال مهشید گشت، دلیل رفتارش را نمی فهمید. سمت راست کنار درخت های بیدمجنون ایستاده بود و پشتش به آرمان بود. آرمان نزدیکش رفت.
- مهشید؟
فین فین مهشید را که شنید، متعجب او را سمت خود برگرداند. چشم های خیس از اشکش دل آرمان را لرزاند، آرمان بی اختیار اخم مهمان پیشانیش شد.
- چرا گریه می کنی؟
دستانش را گرفت. آرمان ادامه داد.
- حرف بزن مهشید. از چی ناراحتی؟
در حالی که صدایش از بغض می لرزید گفت:
- من دیگه طاقت اینجا موندنو ندارم، منو از خونه ببر بیرون، خواهش می کنم آرمان.
اشک هایش حال آرمان را منقلب کرده بود.
آرمان: آخه چرا؟
صدایش کمی بالا رفت.
- چون از این دختره خوشم نمیاد، چون دستاشو قفل دستات دیدم، چون دستشو روی گونه ات دیدم. چون بهت خیلی نزدیکش بود.
قلب آرمان چون گنجشک شروع به طپش گرفت، از آنچه که می ترسید به سرش آمده بود. صدای پدرش را شنید که دم درب ورودی ایستاده بود.
- آرمان جان چیزی شده؟ چرا نمیاید داخل؟
برگشت سمت پدرش و صدایش را کمی بلند کرد تا بشنود. صدایش مضطرب بود.
- چشم الان میایم.
پدرش که داخل شد، به مهشید نزدیک تر شد،دست دور شانه های لرزان مهشید گذاشت.
- میریم خونه همه چیو توضیح میدم، قول میدم مهشید، الان بیا بریم داخل. پدرم منتظر ماست، خواهش می کنم.
چند نفس عمیق کشید.
آرمان دست از دور شانه اش برداشت و دست راستش را در دست گرفت.
- قسم می خورم مهشید که الان جز رابطه ی فامیلی هیچ چیز بین ما نیست، به خدا راست میگم.
مهشید در عمق چشمانش نگاه کرد.
آرمان: از وقتی با تو آشنا شدم و عشق بینمون شکل گرفت، جز تو هیچ کس توی زندگیم نبوده، باورم کن.
مهشید کمی آرام تر شد، احساس می کرد که با او صادق است، حسش نمی توانست به او دروغ بگوید.
آرمان دست مهشید را کمی کشید و به طرف در وررودی رفتند. مطیع دنبالش می رفت. وارد هال شدند. همانجا روی مبل های راحتی طوسی نشستند. مونا متوجه ی حضورشان شد. دقت کرد و دید که آرمان دور از جمع در هال روی مبل سه نفره کنار یکدیگر نشسته اند و آرمان دست مهشید را نوازش می کند و تمام حواسش را جمع او کرده است.
مونا حسادت به قلبش چنگ می زد، دیدن این صحنه ها برایش سخت بود، آرمان فقط مال او بود نه هیچ کس دیگر.
از دور می نگریست و قلبش نسبت به مهشید سرشار از حس تنفر می شد.
آیناز از جای خود بلند شد، نگاهش سمت آرمان و مهشید بود، مادرش متوجه شد که قصدش رفتن پیش آنهاست، بنابراین با صدایی که کمی بلند بود، گفت:
- بشین سرجات آیناز.
آیناز مادرش را نگاه کرد، دلیل این همه کینه را درک نمی کرد، وقتی که مهشید این همه خوب بود، مادرش به او حتی نگاه نمی کرد؛ اما مهشید برایش احترام قائل بود، هرکس جز مهشید بود صبرش سر می آمد.
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.❌❌❌❌❌
ادامه دارد.......
✍زهرا صالحی
لینک
گروه نظرات پیرامون رمان بی پناه😍😍😍
عضو شو و نظرتو راجع به رمان بگو، نقد و پیشنهاد هم پذیراییم🌹
https://eitaa.com/joinchat/2851405903C026b84a2a8
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه سر تکان دادم. - خوبم، نگران نباش. عموی پناه سمتمان برگشت و عصبی از پناه پرسید.
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
- این طوری خوشگلتری.
از من فاصله گرفت، از خجالت آب شد. بدون حرفی به سمت آشپزخانه رفت، دنبالش رفتم و گفتم:
- راستی پرهام کجاست؟
لیوان آبی از یخچال برداشت، تعارف کرد که تشکر کردم، آرام گفت:
- با سینا دوتایی رفتن کلاس، عمو گفت خودش میره دنبالشون.
سر تکان دادم. پس از لحظاتی با هم بیرون رفتیم، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم، آدرس دقیق را از حاج بابا پرسیده بودم و کلید خانه را دیشب حاج بابا به دستم داد. کمی از راه را رفته بودیم که پناه بدون مقدمه گفت:
- پدرم به خاطر قمار، ۳میلیارد قرض داشت،،زمانی که رابطمون بهم خورد، من توی بدترین شرایط بودم، یادته می خواستم خونه بخرم، ماشینمم بخاطر همین فروختم؛ اما وقتی همه چی بهم خورد، برگشتم پیشش، حالش خراب بود، هی طلبکارا میومدن؛ دوباره استرس به جون من و پرهام افتاده بود، بیشتر نگران پرهام بودم، من طاقت داشتم؛ اما پرهام که نداشت. پدرم همه چیو تو قمارهای قبلی باخته بود؛ تنها خونه ای که توش زندگی می کردم و یه زمین که تو کرج بود و به پدرم ارث رسیده بود؛ من دیگه نمی خواستم اون زمینو از دست بدیم، برای آینده ی پرهام نگران بودم. برای همین اون یک میلیارد و به دو نفر از طلبکاراش دادم. پدرم دست به دامن سهراب شد، چاره ای جز این نداشتیم، ۲میلیارد به ما قرض داد و تن خواهش پدرم یه چک به همین مقدار نوشت تا ضمانتش باشه، اون روزی که نامزدی اومده بودم به زور و اجبار سهراب بود، می گفت چک و میذارم بانک و پدرتو بیچاره می کنم، من دیگه تحمل نداشتم، وگرنه اونقدر خودمو اذیت نمی کردم، اون روزی که تو کوچه منو دیدی به خاطر چک رفته بودم، پدرم بیخیال، من باید حرص می خورد، بعد از نامزدی بهش گفتم این اولین و آخرین باریه که با او جایی میرم که اگه بخواد اذیتم کنه، منم روش خودمو دارم و بیچاره اش می کنم، من مضحکه ی دست اون که نبودم، اون شبم منو به زور مجبور کرد، چون هدفش این بود که آزارم بده، چون می دونست چقدر دوستت دارم.
ساکت شد، بی اختیار دست سردش را از روی چادرش بداشتم و در دست گرفتم.
- منو ببخش که نفهمیدم که یک رابطه، یک عشق با یه حرف نمیتونه خراب بشه، ببخش که قضاوتت کردم. همه رو جبران می کنم، بهت قول میدم.
بیرون را نگاه می کرد. آرام دستش را نوازش کردم. نگاهم را به خیابان دوختم.
- پناه؟
برگشت، چشمهای خیسش قلبم را چنگ می زد.
- گریه نکن، خواهش می کنم پناه.
سر تکان داد و اشک هایش را پاک کرد. سکوت کردم. نفس عمیقی کشیدم، هنوز دستش میان دستم، حواسم را به رانندگی جمع کردم.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
دستم به بودنت
نمی رسد
اما بگذار سر بسته از دلم برایت بگویم
طوری دوسـتت می دارم
که هر شبانه روز بی آنکه ببینمت
بی آنکه ببوسمـــت
بی آنکه لمست کنم
بودنی ترین
بودنیِ شخصِ جهانم شده ای...
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه - این طوری خوشگلتری. از من فاصله گرفت، از خجالت آب شد. بدون حرفی به سمت آشپزخانه
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
پناه آرام گفت:
- دیگه برام هیچی مهم نیست، جز آرامش. از عموم خواستم زمین توی کرج و بفروشه، فروخت پول سهراب و دادم. بهش گفتم دیگه نمی خوام چشمم تو چشمش بیفته، من نمیذارم که کسی مثل سهراب به خاطر اهداف کثیف خودش با زندگی من بازی کنه.
- جراتشو نداره، پناه نگران چی هستی؟ من و تو الان همدیگرو داریم. از هیچی نترس نه از سهراب نه از یه آشغال دیگه.
لحظه ای نگاهم کرد، لبخندی زدم و باز حواسم را به رانندگی و خیابان دادم.
یک ربع بعد بود که رسیدیم. ماشین را پارک کردم و پیاده شدیم. نگاهم را به آپارتمان بلند رو به رویم دوختم. نما نخودی بود و پنجره و بالکن های شیکی نما را زیبا کرده بودند، نما کلا از سنگ گرانیت بود.
به پناه نگاه کردم.
- بریم داخل و ببینیم.
پناه سر تکان داد. آپارتمانمان طبقه ی پنجم بود، سوار بر آسانسور شدیم. رو به روی هم ایستاده بودیم، نگاهش می کردم، او هم سرش را پایین انداخته بود. لحظه ای سرش را بلند کرد و آرام گفت:
- میشه اینجوری نگام نکنی؟
لبخندی زدم.
- چرا؟ مگه چی میشه؟
در آسانسور باز شد؛ انگار که فرار می کند، زود از آسانسور خارج شد. خنده ام گرفت؛ اما خودم را کنترل کرده و تنها لبخندم عمیق تر گشت.
رو به روی درب آپارتمان ایستادیم، کلید انداختم و وارد شدیم. راهروی عریض و سپس هال بزرگ و مربع شکل که دو پنجره ی بزرگ داشت و یک لوستر زیبا و کریستالی از سقف آویزان بود. سمت چپ هال دو اتاق بزرگ که دارای سرویس بهداشتی و حمام بودند و سمت چپ هال آشپزخانه متوسطی قرار داشت. خوب بود، من که خوشم آمده بود، به پناه نگاه می کردم که چطور به همه جا سرک می کشد.
- چطوره خانم؟ پسند هست؟
همانطور که چشم هایش این طرف آن طرف می چرخید، لبخندی زد و گفت:
- آره خیلی دوستش دارم.
- خداروشکر.
دنبالش وارد اتاق شدم. آرام دست روی شانه اش گذاشتم.
- همه جارو دیدی، حالا برگرد یه کم منو ببین.
برگشت. دستم را از روی شانه اش برداشتم. بی اراده در برابر این چشم ها، پیشانیش را بوسیدم و آرام لب زدم.
- دوستت دارم.
سپس کمی عقب رفتم و دقیق تر نگاهش کردم. با دست صورتش را باد زد.
پناه: بریم بیرون خیلی گرمه.
می دانستم برای چه گرمش شده است، معذب بود.
- باشه بریم.
دقایقی بعد پایین بودیم، همین که خواستم داخل ماشین بنشینم، موبایلم زنگ خورد. مهتاب بود. ابرو درهم کشیدم، پناه متوجه شده بود.
- امیر چیزی شده؟
اشاره کردم که داخل ماشین بنشیند. خودم نیز نشستم. تماس قطع شد. آرام گفتم:
- مهتاب بود، یک بار دیگه هم تماس گرفت، قبل از این که بیام پیشت.
باز موبایلم شروع به زنگ خوردن کرد، مهتاب بود. موبایل را سمت پناه گرفتم.
- اصلا دیگه دلم نمی خواد صدای این بشرو بشنوم، تو جواب میدی؟
نفس عمیقی کشید و موبایل را گرفت. پاسخ داد. پس از لحظاتی قطع کرد.
پرسیدم.
- چی گفت؟
پناه: همین که صدامو شنید ساکت شد، قبلش صدات می کرد.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃