eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 #بی‌پناه #قسمت‌صد‌وسی‌ودو عمه که انگار از قبل حاضر بود و خودش را مخفی و حرفهایمان را شنیده
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 - بله حاج خانم. برگشتم و روی مبل توی هال نشستم و گفتم: - گوشم با شماست. حاج خانم کنارم نشست. - چند روزه سوالی ذهنمو درگیر کرده، خواستم حالت بهتر بشه تا بپرسم. کمی مکث کرد وگفت: - پویا مهتاب رو دوست داشت؟ اون روز توی حرفات به مهتاب شنیدم. سر تکان دادم. - آره دوستش داشت. حاج خانم: دوست ندارم دوباره یادآوری کنم؛ اما هممون اشتباه کردیم، دل این بچه هم شکسته. یه روز بریم از دلش دربیاریم. بلند شدم. - نه حاج خانم یه روز خودم میرم، یه روزی که جرات و روی این که سراغش برم و پیدا کنم. هم برای تبریک، هم برای عذرخواهی. حاج خانم لبخندی زد. - خوب می کنی مادر. هرچی خودت صلاح میدونی. - با اجازتون برم بالا، خسته ام استراحت کنم. حاج خانم: برو پسرم. بالا رفتم، پس از عوض کردن لباسهایم، خواستم دراز بکشم که موبایلم زنگ خورد، با دیدن شماره ی مهتاب اخم هایم سخت درهم فرو رفتند. پاسخ دادم. - بله؟ مهتاب: سلام،باهات حرف دارم، میشه خواهش کنم یه روز ببینمت؟ التماس و تُن صدایش شاید هرکس دیگری را تحت تاثیر قرار می دهد؛ اما من را نمی توانست. ته قلبم تنفر را با همه ی وجود حس می کردم. - نه نمیشه، دیگه نمی خوام ببینمت. مهتاب التماس کرد. - پس حداقل بذار حرفامو همینجوری بهت بزنم، خواهش می کنم. - نمی خوام بشنوم، فکر نمی کنم حرفی مونده باشه. مهتاب: مونده، من نمی خواستم اون روز آسیبی بهت برسه، من نمی خواستم اونقدر بزننت که تو رو تا کام مرگ بکشونه، من... دوستت دارم، سهراب افراط کرد، فکر کردم به آدم خوبی اعتماد کردم، ما بهم قول دادیم کمک هم باشیم، این که راهو باز کنیم تا من به تو نزدیک بشم و اون به پناه؛ اما اون بعد از کاری که با تو کرد، تهدیداش شروع شد، بهم می گفت اگه جایی که میگم نیای به امیر همه چیو میگم، منو مجبور می کرد به دیدنش برم؛ یه روز بهم گفت حس می کنه حسش نسبت بهم خاصه، دوستم داره، پناه رو دوست نداشته و حاضر برای داشتنم هرکاری بکنه، اون شبم مجبورم کرد. من نمی خوامش امیر. از ترس این که تو بفهمی به دیدنش می رفتم، پدرمم من به این روز انداختم، شک کرده بود به رابطه ی منو و سهراب؛ وقتی متوجه شد گریه به مهتاب مجال نداد. به سختی ادامه داد -مکالمه ی من و سهراب رو که فهمید همونجا دست به سرش گرفت و نقش زمین شد،منو ببخش امیر. من یه آدم خودخواه و عوضی ام. کسی که همه رو رنجوند، قلب همه رو شکست، آبرویی برای خودش نگذاشت، پیش کسایی که از همه دنیا بیشتر دوسشون داشت. ببین با دیدن پدرم چه زجری می کشم، من مقصرم، مقصر همه ی این وقایع. هق هق گریه امانش را برید. کپی حرام❌❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
و در آسمانِ این شهر ، صدای تو به دریچه های روحم نَجوا میکند! همه ی شهر مملو از خیالِ توست و خیالِ تو خالی از خیالِ من...! •| |• ♥️ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لینک گروه نظرات پیرامون رمان بی پناه😍😍😍 عضو شو و نظرتو راجع به رمان بگو، نقد و پیشنهاد هم پذیراییم🌹 https://eitaa.com/joinchat/2851405903C026b84a2a8
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ #پارت‌یک❤ بی حال روی تخت افتاده بود، احساس
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ۲❤ خسته از افکار منفی مشغول تمیز کردن خانه اش شد که یک هفته به حال خودش رهایش کرده بود. سخت بود، برای او که در خانه ی پدری دست به سیاه و سفید نزده بود و آنچنان بلد نبود. خانه ی دوبلکس زیبایش را مرتب و تمیز کرد. گردگیری و جارو کشید. بوفه ی کریستالش را برق انداخت. لباس های کثیف آرمان را داخل ماشین انداخت و سپس روی بالکن بزرگ اتاق خواب آویزان کرد. تمام این کارها را کرد تا دیگر به آن عکس فکر نکند. نمی خواست با آرمان تماس بگیرد و شب تلخی برای هردویشان رقم بزند، حالا که غذای مورد علاقه اش را پخته بود و خانه چون گل تمیز شده بود. پس از آن خسته روی کاناپه ی رو به روی تلویزیون نشست، به صفحه ی سیاه تلویزیون خیره شد، به یاد زمانی افتاد که آرمان از او خواستگاری کرده بود، خانواده ها با هم خیلی متفاوت بودند، مهشید دختر خوش اخلاق و مذهبی که هرگز نمی توانست شبیه همسران بقیه ی سوپراستارها باشد، مقید و اهل دین و مذهب؛ اما آرمان در خانواده ای متولد شده بود که محدودیتی وجود نداشت، اقوام همسرش با هم خیلی راحت بودند و وقتی کسی از طرف همسرش به مهمانی دعوتش می کرد، سریعا پاسخ منفی می داد، دوست نداشت نگاه همسرش به دخترعمه و عموهایی بی حیایش بیوفتد، نکند آرمان از این محدودیت ها خسته شده بود؟ او که می دانست مهشید چقدر نسبت به این مسائل حساس است، پس این عکس چه بود؟ نفس عمیقی کشید، دلش هوای گریه داشت، آرمان فقط برای او بود، نه هیچ کس دیگر، همانطور که مهشید هرچه که داشت برای همسرش بود. بی اختیار نگاهش به ساعت روی دیوار افتاد، نُه بود و هنوز از آرمان خبری نبود. به سمت آشپزخانه رفت و غذایش را همزد تا ته نگیرد. در قابلمه را گذاشت، همان لحظه در با صدای تلکی باز شد، به لبهایش نگاهی انداخت، خوب بود. به استقبال آرمان رفت. آرمان خستگی از سر و رویش می بارید، با وجود آن همه خستگی سعی کرد، لبخند بزند. مهشید: سلام. آرمان: سلام، چطوری؟ مهشید هم خود را آرام نشان داد. - سلام عزیزم، خوبم. خوش اومدی. آرمان یک سری وسایلش را همان دم درب رها کرد. - اینا همینجا باشه. بو که به مشام آرمان خورد، گفت: - چه بویی راه افتاده تو خونه، آب از دهنم راه افتاد. مهشید شیفته نگاهش کرد، دلش برای این کلام ضعف می رفت. آرمان: ولی حیف. مهشید: چی شده؟ آرمان: خونه ی مامان اینا دعوتیم، بجنب که دیر نشه. نخواست اوقات تلخی کند، زحمت کشیده بود و غذا پخته بود؛ اما ایراد نداشت، وقتی آرمان با این همه خستگی می خواست به منزل پدرش برود، پس خورشت خوشمزه ی مورد علاقه اش هم نمی توانست کاری کند. لبخندی به افکار ذهنی خود زد. همانطور خیره ی آرمان بود، سینه ی ستبر و مردانه اش، قد بلندش، موهای پر پشت و مشکی اش که همیشه رو به بالا شانه زده بودند، نظیرش در دنیا وجود نداشت و قلبش برای این مرد کنده می شد. دست دور کمرش انداخت و گفت: - چرا معطلی؟ کپی حرام❌❌❌❌ ✍ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه #صدوسی‌وسه - بله حاج خانم. برگشتم و روی مبل توی هال نشستم و گفتم: - گوشم با ش
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 - می دونم توی شرایط بدی هستی؛ اما چطور از من می خوای ببخشمت، دیگه نمی خوام بهم زنگ بزنی و منو تحت فشار بذاری، تو و اون سهراب عوضی پناه رو از من گرفتین، زندگیمو نابود کردین، دیگه چطور می تونم هرچی که از دست دادمو باز برگردونم، حتی پدرت هم به من رحم نکرد. می دونست یه روزی همه چیو می فهمم؛ اما از من قول گرفت تا مراقبت باشم، منو لای منگنه گذاشت. شما همه چیو برای خودتون می خواین، برای پدر تو اهمیت نداشت من این وسط پا سوز بشم،فقط به فکر تو بود، من هیچوقت بد تو و خانواده ات رو نخواستم؛ اما شما چطور تونستین با من این کارو بکنین، این زخم عمیق و توی دلم بذارین. با چه رویی میگی ببخشمت؟ دیگر اجازه ی صحبت به او را ندادم و تماس را قطع کردم و چند نفس عمیق کشیدم. با یادآوری هدیه ی سهراب، سمت کمد لباسیم رفتم و جعبه ی روکش طلا را بیرون آوردم. جعبه را پایین بردم. به دست حاج خانم دادم و گفتم: - این جعبه اون شب نظرمو خیلی جلب کرد، بازش که کردم با نوشته ای که داخلش بود پنهانش کردم، دوست ندارم دیگه چشمم به این جعبه بیوقته، اینو بدین به مهتاب، دوست ندارم دیگه چشمم تو چشم مهتاب بیوفته. حاج خانم سر تکان داد، باز به اتاقم برگشتم. روی تخت دراز کشیدم و خیره به سقف به فکر پناه افتادم، سوالی ذهنم را درگیر کرده بود که چرا پناه آن شب با سهراب همراه بود؟ البته از سهراب بعید نبود که به زور پناه را مجبور به این کار نکرده باشد، یادم آمد که پناه گفت من مجبور شدم. نفس عمیقی کشیدم و به یاد رفتارهایی که با پناه داشتم افتادم، آن سیلی و اتهامی که به او زدم، مطمئنا هیچوقت از یادش نمی رفت. من قلبش را شکسته بودم، از زبانش شنیده بودم که از من متنفر است، یادآوری این کلمه روانم را بهم می ریخت، نمی خواستم از من متنفر باشد، من هنوز دوستش داشتم. فکر نمی کنم که پناه دیگر به من اجازه ی نزدیک شدن به خودش را بدهد. این حال آشفته فقط از عشق سرچشمه می گیرد، چقدر دلم هوایش را کرده بود. موبایلم که زنگ خورد، مرا از فکر و خیال بیرون کشاند. عاطفه بود. - سلام. عاطفه: سلام داداش، حالت چطوره بهتری؟ - بدنیستم، چی شده بعد از چند روز یاد من افتادی. عاطفه: بی معرفت، حاج خانم منو از قضایا خبردار کرد؛ اما من نخواستم در مورد اتفاقایی که افتاده چیزی بپرسم، اونجا هم نیومدم تا تو فکراتو بکنی، یه کم حالت بهتر بشه، امروز دیگه طاقت نیُورم، با این که هرروز احوالتو از مادر می پرسم؛ اما امروز دلم شنیدن صداتو خواست، من دوستت دارم آقا داداش. لبخندی زدم. خواهرانه هایش شیرین و دلچسب بود کپی حرام❌❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
‌ از من جدا مشو که توام نور دیده‌ای ... 💌
‌ و عشق ، تنها عشق ، تو را به گرمیِ یک سیب می‌کند مانوس 💌
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه - می دونم توی شرایط بدی هستی؛ اما چطور از من می خوای ببخشمت، دیگه نمی خوام بهم ز
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 عاطفه: دلمون برات یه ذره شده، امشب با حاج خانم صحبت کردم، گفتن بیان دور هم باشیم، تو هم بیا داداش حال و هوات عوض میشه، همین که باهات حرف هم دارم. - چه حرفی؟ عاطفه:حالا تو شب بیا، بهت میگم. - باشه چشم عاطفه: قربون چشمات، شب می بینمت. خداخافظ. خداحافظی کردم و تماس را قطع کردم. تا ساعت هفت چُرتی زدم، سپس دوش گرفتم و لباس پوشیدم. حاج خانم و حاج بابا رفته بودند. سوار ماشین شدم و به سمت خانه ی عاطفه حرکت کردم، میان راه هوسم کرد برای آیدا عروسک بخرم، عروسک خرسی سفید که لباس عروسکی صورتی به تن داشت. عروسک را روی صندلی کنارم گذاشتم و حرکت کردم. درب خانه ی شان پارک کردم، زنگ در را که زدم، درب باز شد، صدای آیدا را شنیدم که شتابان به سمتم می آمد، دلم برایش یک ذره شده بود. نشستم و دستانم را برایش باز کردم. بغلم که جای گرفت بوسه بارانش کردم و خرس را به دستش دادم. تا وقتی که به درب ورودی برسیم، سر روی شانه ام گذاشته بود، لبخندی زدم بد دلبری می کرد. عاطفه و همسرش مهرداد نگاهمان می کردند. با هردو دست دادم و وارد خانه شدم. عاطفه: خیلی خوش اومدی عزیزم. تشکر کردم. حاج خانم و حاج آقا با روی خوش احوالم را پرسیدند. کنارشان نشستم. مهرداد هم آمد و نزدیکم نشست. مهرداد: چرا زحمت کشیدی امیرجان. به خرس اشاره کرد. - این حرفا چیه، قابلشو نداره. عاطفه با چای و شیرینی مشغول پذیرایی شد. صحبتمام با مهرداد در مورد کار و کاسبی گُل کرده بود، در مورد این چندماه اخیر و اتفاقاتی که پیش آمده می گفت، من هم گوش سپرده بودم و گاهی لبخندی روی لبم می آمد. آیدا مشغول بازی با خرس عروسکی بود، با او حرف می زد و می خندید. مهرداد که برای تماس با همکارش به بالا رفته بود، عاطفه آمد و جایش نشست. عاطفه زیر گوشم گفت: - تو هنوزم به پناه فکر می کنی؟ بی اختیار ابرو درهم کشیدم و گفتم: - چطور؟ دنبال چی هستی؟ عاطفه لبخندی زد. - تو رو خدا این اخم رو از صورتت دور کن، من میترسم. تو بگو تا بهت بگم. آرام گفتم: - لطفا نپرس، حوصله ندارم. عاطفه: پس هنوز دوسش داری؟ ابرو در هم کشیده سر تکان دادم و گفتم: - خب، که چی؟ عاطفه: من فقط می خوام حالتو یه کمی بهتر کنم. - نمی خوام هیچ اقدامی کنی، فهمیدی؟ عاطفه: یه چیز دیگه می خوام بهت بگم امیر. - چی؟ - یکی از دوستای صمیمیم دوست نزدیک پناهه، یه روز درد و دل کرده باهاش، حرفای خوبیم بهش زده. عاطفه چشمکی زد. کنجکاو پرسیدم: - چی گفته بهش؟ خواست شیطنت کند و سر به سرم بگذارد. - خوب نیست حرف دل دختر مردم و به تو بگم. قلبم تند طپش گرفته بود، دست خودم نبود. - چطور به تو گفته، من نامحرمم فقط. عاطفه: باشه، مژدگونی می خوام. - باشه حالا بگو. عاطفه: فردا باید منو ببری بازار. خوب بلد بود زجرکُشم کند. با حرص خندیدم. عاطفه: به دوستم گفته که هنوز دلش پیش توئه و نتونسته فراموشت کنه، بعله آقا امیر، هنوز دوستت داره. کپی حرام❌❌❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
تو را نه عاشقانه ،نه عاقلانه و نه حتی عاجزانه! که تو را عادلانه در اغوش می‌کشم ... عدل مگر نه آن است که هر چیزی سر جای خودش باشد ...!؟ ❥❥ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 به چشم هایش دقیق شد و گفت: مهشید: باشه رفتم. پله ها را بالا رفت، آرمان پشت سرش می آمد. داخل اتاق شد و کمد لباسیش را باز کرد، کمی گشت، ناگهان آرمان از پشت سرش، مانتوی طوسی بلند و شال گلبه ایش را برداشت و روی هیکل خوش فرم مهشید گذاشت: - اینا بهت میاد، بپوش. لباس ها را از آرمان گرفت و رو به روی آینه ی قدی سلطنتی سمت راست اتاق ایستاد. راست می گفت مانتوی طوسی خیلی به او می آمد. آرمان: من دوش بگیرم، زود میام. سر تکان داد. مهشید همچنان خود را در آینه نظاره می کرد، ناگهان صدای آرمان بلند شد. - مهشید؟ برگشت، درب حمام داخل اتاق ایستاده بود. - جانم؟ - شک نکن خوشگلی. لبخندی زد، قلبش تند می زد، آرمان درب حمام را بست، شاید او زیادی حساس شده بود که احساس می کرد،آرمان،آرمان گذشته نیست؛ چگونه امروز، اخلاقش با چند روز پیش تفاوت پیدا کرده است ،جانش برای این مرد در می رفت و با خود گفت شاید رفتار سردی اخیرش سرچشمه از خستگی زیاد کار بود و مهشید را بی خود حساس کرده بود، به راستی امروز هم خسته بود. نمی خواست دیگر فکر کند، چرا که این مرد نمی توانست بد باشد. خودش را مجاب می کرد، تا جرقه ی فکر مثبتی در ذهنش زده می شد به همان دل خوش می کرد. سریع لباس پوشید. روسری اش را روی سرش مرتب کرد و گیره زد. آرمان حوله به تن از حمام بیرون آمد. برگشت و نگاهش کرد. - عافیت باشه. آرمان لبخندی زد. - سلامت باشی خانم. مشغول سشوار موهایش شد، مهشید خیره ی او بود. بعد از سشوار بلیز همرنگ مانتوی مهشید را انتخاب کرد، به همراه شلوار جین مشکی. کرواتش را مرتب کرد و کُت اسپرت مشکیش را نیز پوشید. سپس هر دو پایین رفتند، سوار بر پورشه به سمت منزل پدر آرمان رفتند. هردو پیاده شدند، آرمان زنگ خانه ی ویلایی را زد. در آرام باز شد. آرام روی سنگ فرش ها قدم بر می داشتند. در ورودی را باز کردند و داخل شدند، هال را جلو رفتند و چند پله پایین رفتند و وارد پذیرایی شدند، خانواده دور هم جمع بودند، خواهران آرمان، آیناز و آیلار و دو پسرشان و شوهرشان، برادر شوهرش که هنوز مجرد بود و مادر آرمان با همان حالی که همیشه در چهره اش وقت دیدن مهشید نمایان می شد و پدرشوهری که مهشید را چون فرشته ای می دانست. ❌❌❌❌ ✍ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بی‌پناه عاطفه: دلمون برات یه ذره شده، امشب با حاج خانم صحبت کردم، گفتن بیان دور هم باشی
دلم تکان سختی خورد و طپش قلبم اوج گرفته بود؛ اما هنوز خیالم راحت نبود، با خود می گفتم شاید عاطفه برای دل خوش کردنم چیزی گفته باشد. - مطمئنی عاطفه؟ عاطفه: چطور؟ داداش خیالت راحت باشه، من به زور از زیر زبونش کشیدم، وقتی گفت پناهو خیلی خوب میشناسه و باهم خیلی خوبن، منم سمج شدم، می دونستم هنوز به پناه حس داری. حالا بگو ببینم چی می خوای برام بخری؟ لبخندی زدم، انگار که سرحال آمده باشم، بعد از این همه اتفاقات بد، این خبر خوش حالم را روبه راه کرد. سرخوش گفتم: - هرچی دلت بخواد. عاطفه خندید. - اوهوع، پس خیلی عاشقی. چشم و ابرو آمدم و لب گزیدم. - یه کم وُلوم پایین تر لطفا. حاج خانم و حاج آقا هم فهمیدن. عاطفه: بالاخره که میفهمن، من پشتتم امیر، برای این که پناه مال تو بشه هرکاری از دستم بربیاد انجام میدم. سر به سرش گذاشتم. - خیلخب حالا کوتاه بیا. عاطفه: من جدی ام. فکر نمی کنم با این اتفاقاتی که پیش اومد حاج خانم و حاج بابا ناراضی باشن.لبخند تلخی زدم و گفتم: - تو نمی دونی که حاج بابا به اسم رسول حساسه، چه برسه به... حالا فعلا هیچی نگو، یه مدت بگذره. بعدا تصمیمی می گیرم. عاطفه: باشه داداش، هرطور خودت صلاح می دونی. از کنارم بلند شد و به آشپزخانه رفت. به حاج بابا نگاه کردم، از روزی که آن اتفاق افتاد، حرفی بینمان زده نشد بود، همه چیز را در خودش می ریخت. نفس عمیقی کشیدم، نمی خواستم دوباره باعث آزار فکری اش شوم، نمی خواستم غصه ام را بخورد، باید فکری برمی داشتم، می دانستم از رسول ذاکری متنفر است و هیچ گاه در خانه ای که او باشد، پا نخواهد گذاشت. غذای عاطفه خیلی خوشمزه بود؛ شاید هم من امشب اشتهایم باز شده بود که این چنین غذا به دهانم مزه کرده بود. موقع رفتن باز آیدا را چند بار بوسیدم و با تشکر از منزل عاطفه خارج شدم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ چند روز از آن شب گذشته بود، ساعت هدیه ی پناه را به دستم بسته بودم، دنبال فرصتی بودم تا حرفهایم را به حاج بابا بزنم؛ حالا که از حس پناه مطمئن بودم، عزمم جزم شده بود. پشت رُل نشسته بودم که موبایلم زنگ خورد. عاطفه بود. - جانم عاطفه؟ صدایش می لرزید. بدون احوالی گفت: - امیر پدر پناه فوت کرده. گوشه ی خیابان پارک کردم، با این خبر دیگر تعادلی روی رانندگیم نداشت، فکر می کردم گوش هایم اشتباه شنیده. - یه بار دیگه بگو، گفتی پدر پناه فوت کرده؟ کپی حرام❌❌ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃