💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
#پارتسوم
به چشم هایش دقیق شد و گفت:
مهشید: باشه رفتم.
پله ها را بالا رفت، آرمان پشت سرش می آمد. داخل اتاق شد و کمد لباسیش را باز کرد، کمی گشت، ناگهان آرمان از پشت سرش، مانتوی طوسی بلند و شال گلبه ایش را برداشت و روی هیکل خوش فرم مهشید گذاشت:
- اینا بهت میاد، بپوش.
لباس ها را از آرمان گرفت و رو به روی آینه ی قدی سلطنتی سمت راست اتاق ایستاد. راست می گفت مانتوی طوسی خیلی به او می آمد.
آرمان: من دوش بگیرم، زود میام.
سر تکان داد. مهشید همچنان خود را در آینه نظاره می کرد، ناگهان صدای آرمان بلند شد.
- مهشید؟
برگشت، درب حمام داخل اتاق ایستاده بود.
- جانم؟
- شک نکن خوشگلی.
لبخندی زد، قلبش تند می زد، آرمان درب حمام را بست، شاید او زیادی حساس شده بود که احساس می کرد،آرمان،آرمان گذشته نیست؛ چگونه امروز، اخلاقش با چند روز پیش تفاوت پیدا کرده است ،جانش برای این مرد در می رفت و با خود گفت شاید رفتار سردی اخیرش سرچشمه از خستگی زیاد کار بود و مهشید را بی خود حساس کرده بود، به راستی امروز هم خسته بود. نمی خواست دیگر فکر کند، چرا که این مرد نمی توانست بد باشد.
خودش را مجاب می کرد، تا جرقه ی فکر مثبتی در ذهنش زده می شد به همان دل خوش می کرد.
سریع لباس پوشید. روسری اش را روی سرش مرتب کرد و گیره زد. آرمان حوله به تن از حمام بیرون آمد. برگشت و نگاهش کرد.
- عافیت باشه.
آرمان لبخندی زد.
- سلامت باشی خانم.
مشغول سشوار موهایش شد، مهشید خیره ی او بود. بعد از سشوار بلیز همرنگ مانتوی مهشید را انتخاب کرد، به همراه شلوار جین مشکی. کرواتش را مرتب کرد و کُت اسپرت مشکیش را نیز پوشید.
سپس هر دو پایین رفتند، سوار بر پورشه به سمت منزل پدر آرمان رفتند.
هردو پیاده شدند، آرمان زنگ خانه ی ویلایی را زد.
در آرام باز شد. آرام روی سنگ فرش ها قدم بر می داشتند.
در ورودی را باز کردند و داخل شدند، هال را جلو رفتند و چند پله پایین رفتند و وارد پذیرایی شدند، خانواده دور هم جمع بودند، خواهران آرمان، آیناز و آیلار و دو پسرشان و شوهرشان، برادر شوهرش که هنوز مجرد بود و مادر آرمان با همان حالی که همیشه در چهره اش وقت دیدن مهشید نمایان می شد و پدرشوهری که مهشید را چون فرشته ای می دانست.
#کپیحراموپیگردقانونیدارد❌❌❌❌
✍#بهقلمزهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️