eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
#سوپراستار #پارت‌هفدهم خیالش راحت شد. به آرمان که به سمت سرویس ها می رفت، خیره شد. مادرش هرچه که
مهشید برگشت و نگاهش کرد. صدایش می لرزید. - من برم خونه حالم خوب میشه، نمی خوام برم درمانگاه، اعصابم داغونه، می فهمی؟ آرمان محکم سر تکان داد و با اعصاب خراب پایش را محکم روی گاز گذاشت و ماشین از جا کنده شد. مهشید نفسش حبس شد. هیچ نگفت و چشم هایش را بست. نفهمید کی بود که صدای آرمان را شنید. - مهشید؟ رسیدیم. چشم هایش را باز کرد. داخل پارکینگ بودند، دستگیره ی در را فشرد و پیاده شد، دکمه ی آسانسور را فشرد، آرمان پشت سرش وارد آسانسور شد. رو به روی هم ایستادند. مهشید به آسانسور تکیه داد وچشم هایش را بست. آرمان نگاهش کرد. دقایقی بعد به واحدشان رسیدند. سرگیجه هم به دردهایش اضافه شد، آرمان که متوجه شد. دست زیر بغلش زد و کلید انداخت. مهشید روی کاناپه رو به روی تلویزیون نشست. پایین کنار پایش نشست و گفت: - میرم غذا گرم می کنم با هم می خوریم، بعدش قول میدم هرسوالی داشتی جواب میدم. مهشید همانطور که سرش را به پشتی تکیه داده بود، گفت: - اما من میل ندارم. آرمان عصبانی در حالی که دستانش را تکان می داد، گفت: - همین که گفتم، اعصاب منو بهم نریز. مهشید سر بلند کرد و نگاهش کرد. از شدت بغض گلو درد شده بود. آرمان بی توجه به آشپزخانه رفت، حال دیوانه ای را داشت، وقتی مهشید اعتمادش سوخته بود، آرمان قبل نبود. حال پریشان مهشید روح و روانش را بهم ریخته بود. سریع فسنجانی که غذای دیشب بود را گرم کرد و روی میز چید. به هال برگشت. مهشید که خیره به تلویزیون خانوش بود را نگاه کرد. - پاشو مهشید، غذا رو گرم کردم. به آرمان چشم دوخت. صورتش خیس بود. آرمان نگران او را از جا بلند کرد و وارد آشپزخانه شدند. آرمان به مهشید کمک کرد تا روی صندلی بنشیند، صندلی خودش را نیز نزدیک مهشید گذاشت، برایش پلو کشید، مهشید به هیچ عنوان اشتها نداشت، آرمان برایش خورشت کشید و قاشق را پر کرد و طرف دهان مهشید برد. مهشید ناچار دهان باز کرد، از دست او خوردن به غذا طعم دیگری می داد؛ اما نه حالا، نه با وجود آشوبی که دل مهشید را پر کرده بود. قاشق بعدی به طرف دهانش آمد. نتوانست تحمل کند، قاشق را از دست آرمان گرفت و بدون این که نگاهش کند، گفت: - خودم می خورم. آرمان: باشه. و خودش نیز که اشتهایی نداشت و فقط به خاطر مهشید، قاشقش را پر کرد. مهشید که به زور چند قاشق را پایین فرستاده بود، دیگر نمی توانست بخورد. بلند شد، آرمان خیره نگاهش کرد. - بشین بقیه ی غذاتو بخور. در حالی که از آشپزخانه خارج می شد، گفت: - سیر شدم. آرمان قاشقش را توی بشقاب رها کرد. کلافه دست بین موهایش کشید و پس از لحظاتی از جای خود بلند شد و به دنبال مهشید پله ها را بالا رفت. وارد اتاق خوابشان شدند. مهشید با همان لباس ها روی تخت دراز کشیده بود، صورت مهشید را از نظر گذراند، نمی خواست که دوباره آن نگاه تیره ابری شود. .❌❌❌❌❌ ادامه دارد....... ✍زهرا صالحی لینک گروه نقد و تحلیل سوپراستار😍😍😍 https://eitaa.com/joinchat/3801940060Cd592e19b68 عضو شو و نظرت رو راجع به این پارت جذاب بگو😍
نهال❤
#سوپراستار #پارت‌هجدهم مهشید برگشت و نگاهش کرد. صدایش می لرزید. - من برم خونه حالم خوب میشه، نمی
کُتش را از تنش بیرون آورد. کرواتش را کند و گوشه ای انداخت. دو دکمه از پیراهنش را باز کرد و دستی به گلویش کشید. روی تخت نشست و صدایش را صاف کرد و آرام گفت: - کی بهت گفت که من و مونا با هم رابطه داشتیم؟ مهشید نگاهش را به بالا کشاند و به آرمان نگاه کرد. برای آرمان مهم بود که چه کسی قصد خراب کردن زندگی اش را داشته است. مهشید چشم از آن نگاه تیره و جذاب گرفت و گفت: - چه اهمیتی داره که کی به من گفته؟ چرا بهم نگفتی آرمان؟ من باید الان بفهمم، منی که هیچ چیز از تو پنهون ندارم، چرا پنهون کردی؟؟ آرمان بی اراده نشست و خیره در چشم های مهشید شد، سپس دست روی پیشانیش کشید. - گذشته ای که روش رو خاک ریختم، چرا باید زندش می کردم؟ مهشید عصبی گفت: - باید بهم می گفتی، تو اصلا میدونی چه به روز من اومده؟ وقتی اون عکسارو دیدم مُردم. آرمان دستش را گرفت. - قبول، من اشتباه کردم، نمی خواستم زندگیمو خراب کنم، فکر کردم اگه بگم همه چی خراب میشه، من عاشقتم مهشید، مونا گذشته ی منه؛ اما تو حال منی، جون منی. من نمی تونستم از تو بگذرم. مهشید: برام بگو آرمان چی بینتون گذشته؟ آرمان خاطرات گذشته جلوی چشمانش ردیف شدند، به یاد گذشته چنگی به موهایش زد. مهشید غم در دلش خانه کرده بود و احساس می کرد رابطه ی شان در حد خیلی صمیمی بوده که این چنین آرمان را بهم ریخت. آرمان به در بالکن پشت سر مهشید خیره شد و گفت: - چند سال قبل عمو بر اثر سانحه ی تصادف فوت کرد، عمه افسردگی شدید گرفته بود و مونا هم به خاطر شرایط مادرش حال خوبی نداشت، مادرم توی جوونیش با زن عمو دوستای خیلی صمیمی بودن و سلامت روحی و جسمی زن عمو برای مادرم خیلی مهم بود، برای همین رفت و آمدشون به خونه ی ما زیاد بود، یه چند وقتی که گذشت حس کردم برام مهمه و... به اینجا که رسید آرمان مکث کرد و نگاهش را از دیوار گرفت و به مهشید داد. مهشید دلش ریخت، تا تهش را خواند، پس دوستش داشت. آرمان به چشم هایش زُل کرد. آرمان: فکر می کردم دوستش دارم، اما نداشتم، حس بزرگی و غرور بهم دست می داد، می خواستم پشت و پناهشون بشم، مونا که نگاهامو و معنی رفتارمو فهمیده بود، اونم نه نگذاشت نه برداشت، ابراز علاقه کرد، اون موقع خیلی خوشحال شدم. دیگه بیشتر اوقات با هم بودیم، مهمونیا، تولدا، مراسما، مثلا روش غیرت داشتم. پوزخندی زد و ادامه داد. - راستش اون موقع هیچی نمی فهمیدم، یهو مونا اومد به من گفت برای ادامه تحصیل میخواد بره خارج، بورسیه بگیره و این که مادرشو از هرچی یاد پدرش میندازه دور کنه، بهم پیشنهاد داد که به عقد هم دربیایم و با هم بریم؛ اما تمام آرزوها و اهداف من این طرف بود، اون لحظه با خودم فکر می کردم گذشتن از این چشم ها کار من نیست؛ اما دلم تصمیم عاقلانه ای می خواست، نمی تونستم از علاقه ام به بازیگری بگذرم، نمی فهمیدم که حسم عشق نیست که اگر بود، هدفم مونا می شد نه بازیگری. اون که با حال خراب رفت، منم مثل دیوونه ها خودمو تو اتاق حبس کردم، البته من ازش خواستم بمونه، اونم اونقدر عاشقم نبود که بخواد به خاطر من پا بذاره روی عشق و علاقه اش به زندگی اون طرف آب، منم مثل اون از خودم نگذشتم. کمی که گذشت با خودم فکر کردم دارم از هدفم عقب میموفتم، غصه خوردن چه فایده داشت، وقتی مونا اون طرف بیخیال به تحصیلش می پرداخت و من این طرف مثلا حرص می خوردم، مونا دورادور احوالی می پرسید، منم مثل خودش دیر به دیر یادش می کردم و احساس می کردم که چقدر سرد شدم و حسم اون حس سابق نیست، گذشت تا این که وارد تئاتر شدم و با تو آشنا شدم. .❌❌❌❌❌ ادامه دارد....... ✍زهرا صالحی لینک گروه نقد و تحلیل سوپراستار😍😍😍 https://eitaa.com/joinchat/3801940060Cd592e19b68 عضو شو و نظرت رو راجع به این پارت جذاب بگو😍
زندگی در شرایط سخت یعنی : نداشتنت و شروع روز و شب ...💞
ومن در دلم باور دارم آدمها تنها به «مهر» از هم برترند ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهال❤
#سوپراستار #پارت‌نوزدهم کُتش را از تنش بیرون آورد. کرواتش را کند و گوشه ای انداخت. دو دکمه از پیرا
بیستم لبخندی گوشه ی لبش شکل گرفت. آرمان: به اون خدا قسم اونقدر تو زندگیم مهم و با ارزشی که حاضرم از بزرگترین هدفم بگذرم، یعنی همین شغلی که یه روزی حتی مونا مانعش نشد؛ اما تو میتونی، نمیگم بازیگری عشق و علاقه ام نیست، هست؛ اما مهشید من به خاطر تو پا روی همه چیز میذارم، یادته مادرم چه سرسخت بعد از یه مدت نامزدیمون پاشو توی یه کفش کرد تا مارو از هم جدا کنه، سینه ستبر کردم و گفتم می خوامت و به هیچ وجه ازت نمیگذرم، امروز تو رو دارم، هیچ کس نمیتونه تو رو از من بگیره، حتی مونایی که نمیدونم به چه منظوری برگشته. بی اختیار او را هل داد و درون آغوشش جای داد، شالش را از روی موهای مشکیش پایین کشید و بینیش را بین موها فرو برد، چند نفس عمیق کشید، معتاد شده بود، معتاد چهره ی زیبایش، موهای خوش حالتش و هرچه که مختص او بود. آرام دست پشت کمرش می کشید. چشم هایش را بسته بود، روی موهایش را آرام بوسید، مهشید که خیالش راحت شده بود، سرش را تکیه به سینه ی ستبر آرمان داد، حالش زمین تا آسمان تغییر پیدا کرده و بهتر شده بود. پس از دقایقی آرمان گفت: - پاشو لباستو عوض کن، بیا کنارم بخواب، فردا کارام خیلی زیاده، بذار ب آسوده بخوابم، پاشو عزیز من. شانه هایش را گرفت. مهشید چشم گفت و خیال آرمان را راحت کرد. مهشید لباسش را عوض کرد و پس از مسواک زدن دندانهایش به پیش آرمان برگشت. به پهلو دراز کشید، آرمان که منتظرش بود، مثل او به پهلو شد و صورتش را ریز به ریز جستجو کرد. مهشید لب باز کرد و آنچه در دلش می گذشت را به زبان آورد. - من می ترسم آرمان، نمی خوام دوباره با مونا روبه رو بشم. آرمان دستش را روی موهای مهشید گذاشت و نوازش کرد - امروز بهش گفتم که من زندگیمو دوست دارم و کاری به من و زندگیم نداشته باشه، پس از هیچی نترس، من همه جوره پشتتم. دل مهشید قُرص شد. آرمان لبخندی زد و گفت: - خداروشکر؛ انگار حالت بهتره. مهشید به یاد خانه ی مادرشوهرش افتاد،چه دقایقی را پشت سرگذاشت، تفاوت لحظه ها را تنها حضور آرمان رقم می زد، پشتیبانی و حمایتش، عشق و علاقه اش. چشم هایش را بست، روز پر از فراز و نشیبی را پشت سر گذاشته بود که روح و روانش به شدت تحت فشار بودند، تنها خواب در آغوش آرمان تسکین و آرامش بود و باعث می شد، این روز پرحاشیه را به فراموشی بسپارد.آرمان با صدای آلارام موبایلش از خواب بیدار شد، سریع آلارام را قطع کرد تا مهشید از خواب بیدار نشود. چند میس کال داشت که از شب قبل بود، پدرش و آیناز و آیلار بودند، موبایلش را روی پاتختی گذاشت و لحظه ای به چهره ی معصوم مهشید خیره شد، لبخندی روی لبهایش شکل گرفت. مهشید آنقدر آرام خوابیده بود که حد نداشت؛ خواب هفت پادشاه می دید. پس از لحظاتی از جای خود بلند شد و به طرف سرویس ها رفت، سریع لباسهایش را پوشید. برای مهشید میز صبحانه چید، چرا که دیشب شام نخورده بود و احتمالا ضعف داشت، خودش نیز چند لقمه ای خورد واز خانه خارج شد. میان راه بود که موبایلش زنگ خورد، مونا بود. تماس را وصل کرد. مونا: سلام آرمان، خوبی؟ شب قبل را نتوانسته بود اصلا بخوابد، باید با او تماس می گرفت، آرمان کمی معادلاتش را بهم ریخته بود؛ آرمان هم هرچقدر سرسخت بود؛ او کوتاه بیا نمی شد. آرمان که رفتار دیشب مهشید روی کلامش تاثیر گذاشته بود و چون کوه برفی سرد شده بود. - ممنون، شما خوبی؟ مونا از سردی کلامش جا خورد؛ اما به روی خود نیاورد، سعی کرد کلامش همانگونه که تمرین کرده بود، باشد. - خوبم ، ممنون. دیشب حال مهشید خوب نبود، نگران شدم. خواستم بپرسم ببینم بهتره یا نه؟ آرمان انتظار هر حرفی را داشت، جز این. واقعا مونا نگران حال مهشید بود؟ آرمان: خداروشکر بهتره. مونا لحن کلامش مهربان شد. - خوشحال شدم، خداروشکر. پس از خداحافظی کوتاهی قطع کرد. دستش را روی دنده گذاشت، پایش را روی گاز فشار داد و با سرعت بیشتری راند. ♡ مونا تکی اش را به تخت داده بود، عصبی به لحن آرمان فکر می کرد، مدام در فکر بود که دیشب چه بین مهشید و مونا رد و بدل شده که کلام آرمان زمین تا آسمان با روز اول متفاوت بود. نمی توانست بنشیند و حرص بخورد. بی اختیار شماره ی مهرناز را لمس کرد. مهرناز پس از چندین بار زنگ خوردن بالاخره پاسخ داد. - جانم موناجون؟ مونا عصبی گفت: - کجایی؟ این گوشی لامصبت کجا بود این همه زنگ زدم؟ مهرنا در حالی که تکیه ای از آناناس را در دهانش می گذاشت، پاسخ داد. - صداشو نشنیدم، چی شده؟ چرا عصبانی هستی؟ مونا نفس عمیقی کشید و گفت: - هیچی، به اون یارو سپردی مدارک و روبه راه کنه؟ مهرناز تکه ی آناناس را پایین فرستاد، با انگشتانش کمی از موهایی که توی صورتش ریخته بودند را به پشت گوشش فرستاد. مهرناز: آره عزیزم، خیالت راحت باشه به وقتش مدارکو رو می کنیم. مونا: باشه، فعلا. تماس را قطع کرد، ظرف آناناس را رها کرد. وارد اتاقش شد و توی آینه به چهره اش که با آرایش غلیظ پوشانده شده بود، نگاه کرد
نهال❤
#سوپراستار #پارت‌نوزدهم کُتش را از تنش بیرون آورد. کرواتش را کند و گوشه ای انداخت. دو دکمه از پیرا
. برگشت. قاب عکس بزرگ از چهره ی آرمان به دیوار اتاقش قاب بود، به سمتش قدم برداشت، عمری در حسرت داشتن این چشم ها سوخته بود، اول او عاشق بود، حتی وقتی که مونا توی زندگی آرمان حضور نداشت. .❌❌❌❌❌ ادامه دارد....... ✍زهرا صالحی لینک گروه نقد و تحلیل سوپراستار😍😍😍 https://eitaa.com/joinchat/3801940060Cd592e19b68 عضو شو و نظرت رو راجع به این پارت جذاب بگو😍
زمستان❄️🌨 ‎یک تو می ‌خواهد ‎یک تو که دستانش را بشود ‎بی هیچ دلهره‌‌ای گرفت … ‎یک تو که بشود ‎این خیابان ‌های یخ زده را 👫‎گرم قدم زد
مهرت به دلم همیشگی خواهد بود ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا