نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۶۹❤ نیمه شب بود که مهشید از خواب بیدار
💟💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
پارت۱۷۰❤
حاج مهدی: می دونم که چیزی نیست، بیا اینجا تا من خبری از آرمان میگیرم.
مهشید: دارم میرم سر فیلمبرداری، محبورم؛ وگرنه با این همه استرس اصلا دلم به کار نمیره.
حاج مهدی: الکی استرس به خودت نده، واسه بچه هم ضرر داره.
مهشید بار دیگر از حاج مهدی خواست، آرمان را پیدا کند، سپس تماس را قطع کرد.
طولی نکشید که رسید، کرایه را پرداخت کرد و به طرف صحنه راه افتاد، صدای مازیار او را از حرکت بازداشت، برگشت. مازیار نزدیکش شد و گفت:
- خوبین؟ خواستم دوباره تشکر کنم.
مهشید با آن حال آشفته، حوصله ی صحبت نداشت، خواهش می کنمی گفت، که مازیار باز گفت:
- سحر عذرخواهی کرد که نتونست بیاد.
مهشید متعجب گفت:
- مگه قرار بود، بیاد؟
مازیار: آره، بهتون پیام داد؛ اما انگار شما اصلا پیامو نخوندی.
مهشید سر تکان داد، لحظه ای به مازیار نگاه کرد.
- ببخشید، من امروز حالم زیاد خوب نیست، باید برم زود به کارم برسم، از جانب من از سحرجون معذرت بخواین.
رفت و مازیار دنبالش رفت.
- آب معدنی، چیزی می خواین براتون بگیرم؟
مهشید برگشت و به مرد سمج رو به رویش چشم دوخت، این مرد زیادی پررو بود، اصلا به او چه ربطی داشت؟، تند گفت:
- ممنون، لازم نیست به فکر من باشین.
مازیار که دید اوضاع قمر در عقرب می شود، دیگر حرفی نزد و با عذرخواهی دور شد.
°•○
تاکسی که دور شد، مهشید را دید که به سمت محل فیلمبرداری می رفت، با دیدن مردی که به سویش می رفت دلش ریخت، با دوربین گوشیش از مهشید و آن مرد فیلم گرفت.
موهای مصری و مجعد و ته ریش، دلش می گفت همان است، همانی که خانه خرابت کرده است، وقتی دیدپس از صحبت کوتاهشان دوباره دنبالش به راه افتاد، آنقدر عصبی شد که می خواست در همین لحظه همه چیز را خراب کند؛ اما پاهایش برگشتند.
آنقدر عصبی بود که می توانست تمام صحنه را بهم بریزد، بلکه دلش کمی خنک شود.
همین که داخل ماشین نشست، موبایلش زنگ خورد، کارگردان بود، چون نرفته بود کار زمین بود؛ اما مگر می توانست با این حال آشفته اصلا جلوی دوربین حاضر شود؟
حرکت کرد و به طرف خانه برگشت، میان راه بود که حاج مهدی با او تماس گرفت، جواب نداد، با خشم به خیابان رو به رویش چشم دوخت و برای برگشتن مهشید به خانه لحظه شماری می کرد.
♤○°•
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
#نویسندهزهراصالحی
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۷۰❤ حاج مهدی: می دونم که چی
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
پارت۱۷۱❤
غروب شده بود، حاج مهدی هم مثل مهشید نگران آرمان شده بود، مهشید کلافه از بی خبری در مورد آرمان وارد خانه شد، فضای نیمه تاریک خانه، نشان از برگشتن آرمان می داد. از دستش عصبی بود،چرا که او را با چنین وضعیتی در بی خبری گذاشته بود. پالتویش را روی رخت آویز گذاشت و چراغ هال را روشن کرد و آرمان را در خود فرو رفته روی مبل نزدیک تلویزیون یافت. جلو رفت، آرمان خیره به میز سکوت کرده بود.
مهشید ناراحت، با زبان طعنه گفت:
- شب بخیر، کجا بودی آرمان؟ یه نگاه به اون گوشیت کردی تا ببینی چند دفعه تماس گرفتم؟
آرمان نگاه برزخی اش را به مهشید دوخت که زهر دل مهشید ترکید، همانطور با صدایی که دورگه شده بود، گفت:
- تو کدوم جهنمی بودی؟ به چه حقی بدون اجازه ی من از خونه زدی بیرون؟
مهشید متعجب نگاهش کرد، چه شده بود؟ آرمان همیشه اش نبود، مگر قبلا اجازه می گرفت؟، جدا از آن مگر آرمان فراموش کرده بود که او هم مثل خودش شاغل است، به سرکار رفته بود، مگر جای دیگری نیز داشت؟
مهشید: معلوم هست چی میگی؟
آرمان بلند شد، با یادآوری مسیج دیشب و دیدن همسرش و مردی غریبه سر فیلمبرداری از کوره در رفت، دیشب عُقده کرده بود، داشت زیر این همه فشار له می شد، صدایش را بر روی مهشید بلند کرد.
- آره معلومه، حرف بزن.
مهشید اشک از دیدگانش روان شد، نه از بی خبری اش، نه از این اخلاق تلخش، مگر چه کار کرده بود که مستحق این رفتار بود؟
مهشید با بغض گفت:
- از چی؟ آرمان چرا اینطوری می کنی؟
آرمان تلخ چون زهرمار شده بود، دیگر مهشیدی را نمی دید که عاشقش است، مهشید خائن را می دید.
فریاد زد.
- چی واست کم گذاشتم؟ هرکار خواستی بکنی گفتم چشم، هرچی خواستی گفتم چشم.
موبایلش را با دست های لرزان باز کرد و فیلم را پلی کرد.
- این کیه؟
نگاهش بین فیلم و آرمان در گردش بود و مثل ابر بهار اشک می ریخت. نگاه آرمان سیخ به قلبش می زد، مردد بود برای گفتنش؛ اما آخر گفت:
- تو به من شک داری؟
آرمان بلند خندید و سپس مثل دیوانه ها موبایل را محکم به دیوار کوباند. مهشید جیغ زد و از او فاصله گرفت، باور نمی کرد این همان آرمان است، آرمانی که به او مشکوک شده بود، قلبش از حرفهای آرمان زخمی شده بود.
آرمان به او نزدیک شد، ترسیده به عقب رفت، آرمان آنقدر ترسناک شده بود که نگاهش لرزه به اندامش می انداخت.
با قدم های بلند جلو رفت، وحشت زده نگاهش کرد.
مهشید دیگر نتوانست قدم از قدم بردارد.
خیره ی نگاه مشکیش داد زد.
- هم تو رو می کشم هم اون مرتیکه رو، به خدا قسم مهشید، بیچاره ات می کنم!
مهشید داشت می مرد؛ اما ترس را کنار گذاشت، حرف زد تا آرمان بیشتر از این مزخرف بهم نبافد، به چه حقی به او شک کرده بود؟ به چه حقی تهمت می زد؟
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
#نویسندهزهراصالحی
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۷۱❤ غروب شده بود، حاج مهدی هم مثل مهشید نگران
- با این فیلم چی رو می خوای ثابت کنی آرمان؟ سرت به جایی خورده؟ این فیلم و نشون هرکی بدی و بگی من با این به همسرم مشکوک شدم، بهت می خندن.
آرمان با نهایت خشم به چشمانش زُل زد.
- آره این فیلم هیچ کدوم از کثافت کاریاتو ثابت نمی کنه.
مهشید دیگر نمی توانست تحمل کند، بر سرش داد زد.
- خفه شو.
ناگهان کشیده ی محکمی نثار صورتش شد، تکان شدیدی خورد و از آرمان فاصله گرفت، حیرت زده دستان لرزانش را روی گونه ی سمت راستش گذاشت، پوستش بی حس شده بود و گریه امانش را برید. ناله از عمق دلش بالا آمد و دهن باز کرد.
- به خدا که تهمت محض میزنی، هیچوقت نمی بخشمت آرمان.
سپس شتابان به سمت پله ها رفت، همان موقع بود که صدای زنگ در بلند شد، مهشید بی توجه بالا رفت، دیگر جایی در این خانه نداشت، حرمتی نمانده بود، بی گناه را قضاوت کرده بود و تهمت زده بود، اگر اشتباهی انجام داده بود، مستحق هرگونه رفتاری از جانب آرمان بود؛ اما حالا چه، دست خودش نبود، گریه اش قطع نمی شد، عصبی و منزجر لباسهایش را جمع کرد.
از اتاق خارج شد و چمدان به دست پله ها را پایین آمد، حاج مهدی آمده بود و با آرمان مشغول گفتگو بود، حضور مهشید را متوجه شد، به سمتش رفت. فهمیده بود، اوضاع وخیم است. آرام رو به مهشید گفت:
- کجا می خوای بری بابا؟ چمدون برای چی برداشتی؟
مهشید: چرا از آرمان نمی پرسین؟
آرمان صدایش را بلند کرد.
- هرجهنمی می خوای برو، منم نمی خوام دیگه اینجا ببینمت، اینجا بمونی هم تو رو هم بچتو می کشم.
مهشید قلبش از فشار این حرف ها به درد آمده بود. با لبهای لرزان لب زد.
- بچم؟ بچه ی من؟
خوب قصدش را از گفتن این حرف فهمیده بود، او حتی شک داشت که بچه برای آرمان باشد، احساس می کرد نفسش بالا نمی آید.
حاج مهدی برگشت و عصبی رو به آرمان گفت:
- دهنتو ببند، بخدا آرمان از گفتن این حرفا پشیمونت می کنم، عصبانی هستی، درست، حق نداری هرچی رو زبونت اومد و نثار مهشید کنی.
مهشید حتی دیگر نمی خواست نگاهش به آرمان بیوفتد، آرمانش نبود؛ انگار او را عوض کرده اند، عوضی کرده اند!
مهشید به سمت در رفت، حاج مهدی با سرزنش به آرمان نگاه کرد.
- زود تصمیم گرفتی آرمان، متاسفم. فکر نمی کردم اینقدر کم عقل باشی، باور نمی کنم تو همونی هستی که همین دیروز به خاطر زن و بچه اش پشت در آی سیو گریه می کرد و بی قرار بود.
°○•♤♡
#نویسندهزهراصالحی
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
دلم يك شَب تنهايی می خواهد
با تُو...♡
و تمامِ آغوشَت ❤️
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
صبح که میشود عزمت را بردار...🕊
بالهای عشق رابگشا
و در آسمان زندگی پرواز کن🕊
زیبـا
آزاد و رها...
امروز روز دیگری است🕊
روزتـون پُر از امید🕊
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
#انرژی_مثبت
📌اگر بهت گفتند نمی تونی کاری رو انجام بدی فقط بهشون بخند!
بعدا می فهمند که چرا بهشون خندیدی
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
نهال❤
- با این فیلم چی رو می خوای ثابت کنی آرمان؟ سرت به جایی خورده؟ این فیلم و نشون هرکی بدی و بگی من با
💟💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
پارت۱۷۳❤
حاج مهدی به دنبال مهشید رفت و آرمان را تنها گذاشت، آرمان عصبی هرچه دم دستش بود را پرتاب کرد و عُقده ترکاند.
حاج مهدی سوار آسانسور شد و پایین رفت، مهشید را دید که از ورودی برج خارج شد، سریع به سمتش رفت و چمدانش را گرفت، برگشت و حاج مهدی را نگاه کرد.
حاج مهدی آرام گفت:
- خودم چمدونتو میارم بابا.
حاج مهدی هم دیگر تلاشی نمی کرد تا مهشید را برگرداند، این چشم های خیس، حالش را خراب می کرد.
مهشید: خودم می برم، شما زحمت نکشین.
حاج مهدی: این حرفارو نزن بابا، خودم میارمش، بیا بریم خودم هرجا خواستی می برمت.
مهشید مقاومت نکرد و به دنبال حاج مهدی به راه افتاد، چمدان مهشید را روی صندلی عقب گذاشت و هردو سوار شدند، از حاج مهدی خواست او را به منزل پدرش برساند.
میان راه سکوت بود، مهشید بی اراده دستش را روی شکمش گذاشت، از وقتی که سوار ماشین پدرشوهرش شده بود، سعی کرده بود که گریه نکند؛ اما حالا با یادآوری حرف سنگین آرمان بغض دوباره مهمان گلویش شد و در دل گفت" بابات دیگه ما رو نمی خواد زینبم"
یک لحظه متوجه ی سنگینی نگاه پدرشوهرش شد؛ اما رو برنگرداند ، بغض سختش را قورت داد. نزدیک منزل پدرش می شدند، نمی دانست باید به آن ها چه بگوید، این چمدان و این حال نزار بدون پرسش و پاسخ هم نشان می داد که چه اتفاقی رُخ داده است.
حاج مهدی ماشین را جلوی درب خانه ی حاج حسین نگه داشت و قبل از این که مهشید بخواهد پیاده شود، رو به او کرد و گفت:
- باباجون فقط به فکر سلامتی خودت و بچه ات باش، آرمان دو روز دیگه پشیمون میشه، من می دونم که چقدر تو و بچه رو دوست داره.
مهشید به پدرشوهرش نگاه کرد.
- هیچوقت یادم نمیره بهم چه تهمتایی بست.
حاج مهدی ناراحت سر تکان داد. نمی دانست چرا آرمانی که این همه مهشید را دوست دارد به دو حرف این چنین بهم ریخته بود و با حرفهایش زندگیش را خراب کرد، او هیچوقت این طور نسنجیده و بی فکر عمل نکرده بود، چرا امشب به این حال افتاده بود، خدا می داند.
چمدان را روی زمین گذاشت، مهشید تشکر کرد و خداحافظی کرد، از این که مهشید با این حالش به خانه ی پدرش می رفت، دلش خیلی گرفته بود، با یادآوری مسئله ای مهشید صدا زد.
مهشید برگشت، حاج مهدی نزدیکش شد.
- باباجون می خواستم بگم امکانش هست فعلا از بحث بینتون به خانواده ات چیزی نگو، یه بهانه ای بیار، نذار وجهه ی آرمان پیش خونوادت خراب بشه.
°•○□♤
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
#نویسندهزهراصالحی
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۷۳❤ حاج مهدی به دنبال مهشید
💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
پارت۱۷۴❤
مهشید پر گلایه شد.
مهشید: وجهه ی من خراب شد، هرچی دلش می خواست بارم کرد، شما هنوز نگران وجهه ی آرمانین؟
حاج مهدی دانست که چه در ذهن عروسش گذشته، دست روی شانه اش گذاشت.
- منظوری نداشتم، نخواستم مادرو پدرت از آرمان دل چرکین بشن و مسئله از این حادتر بشه. من طرفدارتم دخترم، قبول دارم کار آرمان خیلی بد بود.
مهشید سر به زیر انداخت. حاج مهدی آرام گفت:
- برو داخل دخترم، سرده.
سپس خداحافظی کرد، مهشید به رفتنش چشم دوخت و پس از لحظاتی داخل شد.
داخل شد، پدرش نبود، چمدان را گوشه ی هال گذاشت، فرزانه به نماز ایستاده بود، مهلت نداد تا نماز مادرش تمام شود، تشهد که خواند جلویش نشست و دستانش را دور گردن مادرش حلقه کرد و گریه کرد، دلش می خواست خود را از هرچه بغض هست خلاص کند، آغوش مادر و بی عطر متشعشع شده از چادر نماز و سجاده همه باعث شده بود که این بغض عمیقتر شود. فرزانه نمازش تمام شد.
متعجب شده بود.
- چی شده مهشید؟ چرا گریه می کنی مادر؟
به زور او را از خود جدا کرد. اشک ها بند نمی آمدند. فرزانه دست روی صورت مهشیدش کشید.
فرزانه قلبش از استرس در حال کنده شدن بود، طاقت سکوت و گریه های مهشید را نداشت.
- حرف بزن مادر، نصفه جونم کردی.
چقدر سخت بود چیزی غیر از حقیقت گفتن.
مهشید: آرمان دو سه هفته ای رفت شمال فیلمبرداری.
فرزانه متعجب پرسید.
- همین؟ واسه اینه که مثل ابر بهار اشک می ریزی؟ همچین گریه می کنی انگار زبونم لال آرمان طوریش شده.
نگاهی به قرمزی اطراف چشم های مهشید کرد و سرزنشش کرد.
- خدا شفات بده، پاشو پاشو خودت و جمع کن.
سپس خودش از جایش بلند شد و چادر نمازش را از سرش در آورد و روی مبل انداخت، مهشید به مادرش نگاه کرد که وارد آشپزخانه شد، آهی کشید و به قول مادرش خودش را جمع کرد.
فرزانه همانطور که برایش دم نوش درست می کرد، گفت:
- چرا حالا این وقت شب رفت؟ خدایی نکرده خطرناک نباشه.
دلش نمی خواست دروغ بگوید؛ اما چاره چه بود؟ می گفت که آرمان به من تهمت زده که من با یک مرد دوست هستم؟ چه می شد اگر می گفت؟ حتما جهنگ جهانی اول می شد، تهمت بزرگی بود که هیچ کس از آن نمی گذشت.
- باید فردا سر فیلمبرداری حاضر می شد.
فرزانه دیگر چیزی نگفت، مهشید اشک هایش را پاک کرد، معده اش می سدخت و تا حلقش زبانه می کشید، لحظه ای بعد فرزانه با فنجان قرمز رو به رویش ظاهر شد.
♡°•□
#نویسندهزهراصالحی
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
🙏الهى ...
در اين صبح كه نويد بخشِ اميد و رحمت توست ،
هر آنكه چشم گشود
قلبش سرشار از اميد
و زندگیاش سرشار از رحمت و بركت تو باد...
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۷۴❤ مهشید پر گلایه شد. مهشید: وجهه ی
💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
پارت۱۷۵❤
دو روز از آن ماجرا گذشت، حاج حسین که رفتن آرمان به شمال را باور کرده بود، وقت برگشتن به خانه با دیدن آرمان که از ماشین پیاده شد و به طرف سوپری رفت، متعجب شد. باید به فرزانه می گفت که او را دیده است، برایش سوال بود که چرا مهشید به آنها دروغ گفته است و نگران بود اتفاقی بین آن ها رُخ داده باشد که مهشید از آن ها پنهان کرده.
ماشین را پارک کرده و وارد خانه شد، فرزانه داخل آشپزخانه بود، مهشید هم نبود، حتما سر فیلمبرداری رفته بود.
- فرزانه جان؟
فرزانه برگشت و با خوشرویی با او احوالپرسی کرد و خسته نباشید گفت، حاج حسین شالگردنش را از دور گردنش باز کرد.
- بیا بریم بیرون بشینم، می خوام باهات حرف بزنم.
فرزانه در حالی که برنج را داخل سینک آبکشی می کرد،گفت:
- باشه عزیزم، شما برو بشین من اومدم.
حاج حسین پالتویش را روی دسته ی مبل انداخت و روی میل نشست، هم خسته بود و هم فکرش مشغول.
فرزانه پس از لحظاتی با دو فنجان چای برگشت ، کنارش نشست.
حاج حسین فنجان چایش را خورد، نمی دانست چطور بگوید؛ از کلنجار رفتن با کلمه ها بیزار بود، نمی توانست طور دیگری صحبت کند، بدون بازی با کلمات و گیج کردن فرزانه آرام گفت:
- من آرمانو چند دقیقه ی پیش دیدم که داشت وارد سوپرمارکت می شد.
فرزانه ابرو درهم کشید.
- به این زودی برگشت؟ به مهشید خبر داده؟
حاج حسین در حالی که نگاهش به فنجان بود، گفت:
- من فکر می کنم آرمان اصلا از شهر خارج نشده.
فرزانه بند دلش پاره شد.
- یعنی می خوای بگی مهشید دروغ گفته؟
حاج حسین سر تکان داد و همراه با این حرف فرزانه به حاج حسین خیره شد و مضطرب پرسید:
- تو چی فکر می کنی؟ چرا دروغ گفته؟
حاج حسین هیچ نگفت، فرزانه جواب خود را داد.
- بحثشون شده، آره؟
حاج حسین: آره.
فرزانه عصبی گفت:
- خب این دختره ی نفهم تا کی می خواست از ما پنهان کنه، بالاخره که می فهمیدم.
سپس بر روی پایش کوبید.
فرزانه: من می دونستم این زنیکه آخر کار خودشو می کنه.
حاج حسین: زود قضاوت نکن، با تو راحت تره، باهاش حرف بزن ببین چشون شده.
فرزانه سر تکان داد، با بوی سوختنی سریع از جای خود بلند شد و ظرف محتوی سیب زمینی را توی سینک انداخت، انگشتش که سوخته بود را زیر شیر آب سرد گرفت و در افکار آشفته اش پرسه زد.
□°•○
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
#نویسندهزهراصالحی