نهال❤
- با این فیلم چی رو می خوای ثابت کنی آرمان؟ سرت به جایی خورده؟ این فیلم و نشون هرکی بدی و بگی من با
💟💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
پارت۱۷۳❤
حاج مهدی به دنبال مهشید رفت و آرمان را تنها گذاشت، آرمان عصبی هرچه دم دستش بود را پرتاب کرد و عُقده ترکاند.
حاج مهدی سوار آسانسور شد و پایین رفت، مهشید را دید که از ورودی برج خارج شد، سریع به سمتش رفت و چمدانش را گرفت، برگشت و حاج مهدی را نگاه کرد.
حاج مهدی آرام گفت:
- خودم چمدونتو میارم بابا.
حاج مهدی هم دیگر تلاشی نمی کرد تا مهشید را برگرداند، این چشم های خیس، حالش را خراب می کرد.
مهشید: خودم می برم، شما زحمت نکشین.
حاج مهدی: این حرفارو نزن بابا، خودم میارمش، بیا بریم خودم هرجا خواستی می برمت.
مهشید مقاومت نکرد و به دنبال حاج مهدی به راه افتاد، چمدان مهشید را روی صندلی عقب گذاشت و هردو سوار شدند، از حاج مهدی خواست او را به منزل پدرش برساند.
میان راه سکوت بود، مهشید بی اراده دستش را روی شکمش گذاشت، از وقتی که سوار ماشین پدرشوهرش شده بود، سعی کرده بود که گریه نکند؛ اما حالا با یادآوری حرف سنگین آرمان بغض دوباره مهمان گلویش شد و در دل گفت" بابات دیگه ما رو نمی خواد زینبم"
یک لحظه متوجه ی سنگینی نگاه پدرشوهرش شد؛ اما رو برنگرداند ، بغض سختش را قورت داد. نزدیک منزل پدرش می شدند، نمی دانست باید به آن ها چه بگوید، این چمدان و این حال نزار بدون پرسش و پاسخ هم نشان می داد که چه اتفاقی رُخ داده است.
حاج مهدی ماشین را جلوی درب خانه ی حاج حسین نگه داشت و قبل از این که مهشید بخواهد پیاده شود، رو به او کرد و گفت:
- باباجون فقط به فکر سلامتی خودت و بچه ات باش، آرمان دو روز دیگه پشیمون میشه، من می دونم که چقدر تو و بچه رو دوست داره.
مهشید به پدرشوهرش نگاه کرد.
- هیچوقت یادم نمیره بهم چه تهمتایی بست.
حاج مهدی ناراحت سر تکان داد. نمی دانست چرا آرمانی که این همه مهشید را دوست دارد به دو حرف این چنین بهم ریخته بود و با حرفهایش زندگیش را خراب کرد، او هیچوقت این طور نسنجیده و بی فکر عمل نکرده بود، چرا امشب به این حال افتاده بود، خدا می داند.
چمدان را روی زمین گذاشت، مهشید تشکر کرد و خداحافظی کرد، از این که مهشید با این حالش به خانه ی پدرش می رفت، دلش خیلی گرفته بود، با یادآوری مسئله ای مهشید صدا زد.
مهشید برگشت، حاج مهدی نزدیکش شد.
- باباجون می خواستم بگم امکانش هست فعلا از بحث بینتون به خانواده ات چیزی نگو، یه بهانه ای بیار، نذار وجهه ی آرمان پیش خونوادت خراب بشه.
°•○□♤
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
#نویسندهزهراصالحی
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۷۳❤ حاج مهدی به دنبال مهشید
💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
پارت۱۷۴❤
مهشید پر گلایه شد.
مهشید: وجهه ی من خراب شد، هرچی دلش می خواست بارم کرد، شما هنوز نگران وجهه ی آرمانین؟
حاج مهدی دانست که چه در ذهن عروسش گذشته، دست روی شانه اش گذاشت.
- منظوری نداشتم، نخواستم مادرو پدرت از آرمان دل چرکین بشن و مسئله از این حادتر بشه. من طرفدارتم دخترم، قبول دارم کار آرمان خیلی بد بود.
مهشید سر به زیر انداخت. حاج مهدی آرام گفت:
- برو داخل دخترم، سرده.
سپس خداحافظی کرد، مهشید به رفتنش چشم دوخت و پس از لحظاتی داخل شد.
داخل شد، پدرش نبود، چمدان را گوشه ی هال گذاشت، فرزانه به نماز ایستاده بود، مهلت نداد تا نماز مادرش تمام شود، تشهد که خواند جلویش نشست و دستانش را دور گردن مادرش حلقه کرد و گریه کرد، دلش می خواست خود را از هرچه بغض هست خلاص کند، آغوش مادر و بی عطر متشعشع شده از چادر نماز و سجاده همه باعث شده بود که این بغض عمیقتر شود. فرزانه نمازش تمام شد.
متعجب شده بود.
- چی شده مهشید؟ چرا گریه می کنی مادر؟
به زور او را از خود جدا کرد. اشک ها بند نمی آمدند. فرزانه دست روی صورت مهشیدش کشید.
فرزانه قلبش از استرس در حال کنده شدن بود، طاقت سکوت و گریه های مهشید را نداشت.
- حرف بزن مادر، نصفه جونم کردی.
چقدر سخت بود چیزی غیر از حقیقت گفتن.
مهشید: آرمان دو سه هفته ای رفت شمال فیلمبرداری.
فرزانه متعجب پرسید.
- همین؟ واسه اینه که مثل ابر بهار اشک می ریزی؟ همچین گریه می کنی انگار زبونم لال آرمان طوریش شده.
نگاهی به قرمزی اطراف چشم های مهشید کرد و سرزنشش کرد.
- خدا شفات بده، پاشو پاشو خودت و جمع کن.
سپس خودش از جایش بلند شد و چادر نمازش را از سرش در آورد و روی مبل انداخت، مهشید به مادرش نگاه کرد که وارد آشپزخانه شد، آهی کشید و به قول مادرش خودش را جمع کرد.
فرزانه همانطور که برایش دم نوش درست می کرد، گفت:
- چرا حالا این وقت شب رفت؟ خدایی نکرده خطرناک نباشه.
دلش نمی خواست دروغ بگوید؛ اما چاره چه بود؟ می گفت که آرمان به من تهمت زده که من با یک مرد دوست هستم؟ چه می شد اگر می گفت؟ حتما جهنگ جهانی اول می شد، تهمت بزرگی بود که هیچ کس از آن نمی گذشت.
- باید فردا سر فیلمبرداری حاضر می شد.
فرزانه دیگر چیزی نگفت، مهشید اشک هایش را پاک کرد، معده اش می سدخت و تا حلقش زبانه می کشید، لحظه ای بعد فرزانه با فنجان قرمز رو به رویش ظاهر شد.
♡°•□
#نویسندهزهراصالحی
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
🙏الهى ...
در اين صبح كه نويد بخشِ اميد و رحمت توست ،
هر آنكه چشم گشود
قلبش سرشار از اميد
و زندگیاش سرشار از رحمت و بركت تو باد...
💞 #صًُبًُحًُتًُوًُنًُ_بًُهًُ_عًُشًُق ًُ💞
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۷۴❤ مهشید پر گلایه شد. مهشید: وجهه ی
💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
پارت۱۷۵❤
دو روز از آن ماجرا گذشت، حاج حسین که رفتن آرمان به شمال را باور کرده بود، وقت برگشتن به خانه با دیدن آرمان که از ماشین پیاده شد و به طرف سوپری رفت، متعجب شد. باید به فرزانه می گفت که او را دیده است، برایش سوال بود که چرا مهشید به آنها دروغ گفته است و نگران بود اتفاقی بین آن ها رُخ داده باشد که مهشید از آن ها پنهان کرده.
ماشین را پارک کرده و وارد خانه شد، فرزانه داخل آشپزخانه بود، مهشید هم نبود، حتما سر فیلمبرداری رفته بود.
- فرزانه جان؟
فرزانه برگشت و با خوشرویی با او احوالپرسی کرد و خسته نباشید گفت، حاج حسین شالگردنش را از دور گردنش باز کرد.
- بیا بریم بیرون بشینم، می خوام باهات حرف بزنم.
فرزانه در حالی که برنج را داخل سینک آبکشی می کرد،گفت:
- باشه عزیزم، شما برو بشین من اومدم.
حاج حسین پالتویش را روی دسته ی مبل انداخت و روی میل نشست، هم خسته بود و هم فکرش مشغول.
فرزانه پس از لحظاتی با دو فنجان چای برگشت ، کنارش نشست.
حاج حسین فنجان چایش را خورد، نمی دانست چطور بگوید؛ از کلنجار رفتن با کلمه ها بیزار بود، نمی توانست طور دیگری صحبت کند، بدون بازی با کلمات و گیج کردن فرزانه آرام گفت:
- من آرمانو چند دقیقه ی پیش دیدم که داشت وارد سوپرمارکت می شد.
فرزانه ابرو درهم کشید.
- به این زودی برگشت؟ به مهشید خبر داده؟
حاج حسین در حالی که نگاهش به فنجان بود، گفت:
- من فکر می کنم آرمان اصلا از شهر خارج نشده.
فرزانه بند دلش پاره شد.
- یعنی می خوای بگی مهشید دروغ گفته؟
حاج حسین سر تکان داد و همراه با این حرف فرزانه به حاج حسین خیره شد و مضطرب پرسید:
- تو چی فکر می کنی؟ چرا دروغ گفته؟
حاج حسین هیچ نگفت، فرزانه جواب خود را داد.
- بحثشون شده، آره؟
حاج حسین: آره.
فرزانه عصبی گفت:
- خب این دختره ی نفهم تا کی می خواست از ما پنهان کنه، بالاخره که می فهمیدم.
سپس بر روی پایش کوبید.
فرزانه: من می دونستم این زنیکه آخر کار خودشو می کنه.
حاج حسین: زود قضاوت نکن، با تو راحت تره، باهاش حرف بزن ببین چشون شده.
فرزانه سر تکان داد، با بوی سوختنی سریع از جای خود بلند شد و ظرف محتوی سیب زمینی را توی سینک انداخت، انگشتش که سوخته بود را زیر شیر آب سرد گرفت و در افکار آشفته اش پرسه زد.
□°•○
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
#نویسندهزهراصالحی
سلام دوستان
یه خبر عالی
یه رمان داریم خیلی قشنگه😍😍😍😍
از امشب شبی یک پارت ازش تقدیمتون میشه.
صبح ها پارت سوپراستار داریم و شبها هم پارت از رمان جدیدمون 💜☘💜
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿
🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿
❤️🌿❤️🌿❤️🌿
🌿❤️🌿❤️🌿
❤️🌿❤️🌿
🌿❤️🌿
❤️🌿
❤️
#مهناز
#قسمت1
با احساس درماندگي به آرامي بر روي صندلي نشستم و از پنجره به بيرون خيره شدم.....
ساعتي بود كه همه چيز تمام شده بود و ديگر تواني در من نمانده بود... نفسم رو با حسرت بيرون دادم و پكلهايم را روي هم گذاشتم تا كه از سوزشان كمي كاسته شود..اما حضور بي موقع پارسا .... ان هم بدون در زدن و وارد شدن اين ارامش به ظاهر كوتاه را از من ربود و آزرده ام كرد ...
-حاجي ميگه بيا پايين
هنوز نگاهم به بيرون و نيمكت زير درخت بود....مي توانستم حضورش را در دو سه قدميم حس كنم
- بهش گفتم شايد حال مساعدي نداشته باشي ولي گفت بايد باهات حرف بزنه
لبهايم را فشردم و گفتم:
- الان ميام
- منتظرت باشم ..يا مياي ؟
سعي كردم ارام باشم و خوددار
- يه ابي به صورتم بزنم ميام ..شما هم بريد پايين... لازم نيست منتظر من بمونيد
- به عصمت بگم يه چيزي برات بياره بخوري يكم جون بگيري؟
- نه..گفتم كه ...شما تشريف ببريد من خودم ميام
و مصرانه به نيمكت خيره شدم
با صداي بسته شدن در ..چشمهايم را روي هم گذشتم و مانع از ريختن اشكانم شدم ..چند دقيقه اي از رفتنش مي گذشت ... به در اتاق نگاهي انداختم و از جايم بلند شدم و به سمت سرويس بهداشتي رفتم.
تمام چيز اين خانه به ظاهر مدرن و با كلاس بود اما نمي دانم چرا ادمانش اين گونه نبودن ..ذهنم حول و هوش حرف هايي بود كه حاجي مي خواست بزند...شير اب رو باز كردم و مشتي اب به صورت رنگ و رو رفته ام پاشيدم و به تصوير خودم در اينه خيره شدم ...
مژه هاي بلند و تاب دارم مزين به قطرات اب شده بودن و انها رو تيره تر نشان مي دادن ..چشمان درشت و صورتي سفيد با لبها و دماغي ميزان
دستانم را به لبه هاي روشويي تكيه دادم و سرم را پايين گرفتم.. راستش از حاجي مي ترسيدم ..از اين خانه و ادمهايش هم نيز مي ترسيدم
ظرف اين چند روز به قدري تكيده و لاغر شده بودم كه خودم هم نمي توانستم خودم رو بشناسم..چند باري هم كارم به بيمارستان و زير سرم خوابيدن كشيده شده بود..شير اب را بستم و حوله و برداشتم و وارد اتاق شدم ...در حال خشك كردن صورتم... نگاهم به تحت مقابلم ...افتاد ..
بغض كردم ... سرم رو چرخاندم اما با جاي خالي قاب ها مواجه شدم... دلم گرفت به سمت ميز ي كه مخصوص نقشه كشي بود رفتم... دست دراز كردم و با نوك انگشت روي اخرين خطوط كشيده شده ..... دست كشيدم ...چشمام دوباره تر شدن... گوشه اي از حوله را در دستم مچاله كردم ..قطرات اشك جاري شدن ....اما صداي بي امان در اتاق ...لحظه اي دلتنگيم را پراند
چرا اينها دست از سرم بر نمي داشتن..حتي يادم نمي امد كه از وقوع ان حادثه لحظه اي من را به حال خود رها كرده باشن ..مدام در پي من.. و مدام در عذاب من بودن
- بله
عصمت درو باز كرد و با سيني داخل اتاق شد و گفت:
-اقا پارسا گفتن براتون يه چيزي بيارم بخوريد
نگاهي به سيني در دستانش كردم و گفتم:
- چيزي نمي خورم ...الانم كه دارم ميام پايين
- ولي گفتن براتون بيارم
- اختيار شكممو خودم دارم يا ديگران ؟
- ببخشيد خانوم
- ببرش پايين ..
و با عصبانيت از كنارش رد شدم و از اتاق خارج شدم ..از پله ها پايين امدم
نماي پايين كاملا به سليقه حاج خانوم و به سبك سنتي و قديمي چيده شده بود ..پايين پله ها ايستادم ... عصمت بي تفاوت از كنارم گذشت و گفت:
- حاج اقا تو سالن ...با اقا پارسا و اقا سعيد منتظر شما هستن
دستي به گونه ام كشيدم و به سمت سالن قدم برداشتم ..چند نفري از خدمه خانه در حال جا به جا كردن وسايل و تميز كردن بودن... از بين انها هم گذر كردم و وارد سالن شدم و با صداي ارامي سلام كردم
حاجي كه در حال چرخاندن تسبيحش بود سرش را بلند كرد و تكاني داد ..سعيد به ارامي جواب سلامم را داد ولي پارسا سرش را پايين نگه داشته بود و به نقطه اي از فرش زير پاش خيره بود..
سرم را كمي بالا گرفتم و بر روي مبلي كه نزديك به در خروجي قرار داشت نشستم ... دستانم را در هم قفل كردم ...لحظه اي گذشت و حاجي تسبيحش را با يك حركت در دستش مشت كرد و گفت:
- حالا مي خواي چيكار كني ؟
#ادامه_دارد
🎈#کپی_رمان_حرام_است
❤️
🌿❤️
❤️🌿❤️
🌿❤️🌿❤️
❤️🌿❤️🌿❤️
🌿❤️🌿❤️🌿❤️
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۷۵❤ دو روز از آن ماجرا گذشت، حاج حسین
💟💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟💟
💟💟💟💟💟
💟💟💟💟
💟💟💟
💟💟
💟
#سوپراستار❤
پارت۱۷۶❤
مهشید به طرف خانم اسدی رفت، از فکر و خیال زیادی داشت دیوانه می شد، مازیار امروز هم سر فیلمبرداری نیامده بود و سحر همگوشیش را جواب نمی داد، تنها سند بی گناهیش به دست آن مرد و شاهدش خواهرش سحر بود.
کلافه به خانم اسدی گفت:
- می تونم چند دقیقه وقتتونو بگیرم؟
اسدی نگاهی به رنگ و روی رفته اش کرد، از کسی که مشغول صحبت با او بود، با عذرخواهی فاصله گرفت و کنار مهشید ایستاد.
- چیزی شده عزیزم؟ رنگ به چهره نداری؟
مهشید: نه طوریم نیست. یه سوال ازتون داشتم.
اسدی خیره به چشمهای مشکی مهشید گفت:
- بپرس عزیزم.
مهشید: یه مازیار نامی اینجا میومد، یه روز باخواهرش اومد که اون روز بحث شد.
اسدی تایید کرد.
- خب؟
- نمی دونین چرا نیومده؟ دیروز هم نبود.
اسدی نفس عمیقی کشید.
- والا منم از این بشر سر در نیاوردم، نه از روز اول که التماس می کرد بیارمش سر کار نه این که این دو روز هیچ خبری ازش نیست، گوشی لامصبشم جواب نمیده، فکر کنمدیگه نیاد، همون اولم معلوممی شد، اهل کار نیست، به گمونم خودم باید بگردم دنبال به نفر دیگه تا کارگردان متوجه نشده.
مهشید درد دل خانم اسدی که تمام شد، با تشکر از کنارش فاصله گرفت، موبایلش را باز کرد و آدرس خانه ی سحر را نگاه کرد، کلا با دیدن موبایلش خاطرات سه شب پیش جلوی چشم هایش می آمد، این که موبایلش را پخش و پلا میان هال یافته بود، دلش می گفت آرمان چیزی داخل این موبایل لامصب دیده؛ اما چه؟ او حتی شماره ی تماس مازیار را هم نمی دانست، چه داخل این گوشی بوده که آرمان را نسبت به او مشکوک کرده بود، بارها موبایل را زیر و رو کرده بود؛ اما هیچ!
به خودش که دیگر شک نداشت، می دانست که هیچ چیز جز عکس های آرمان و خودش و مسیج و شماره ی دوستانش درون حافظه چیزی ندارد.
نفس عمیقی کشید و نگاهش را به آسمان داد و زیر لب زمزمه کرد" خدایا تو خودت می دونی من بی گناهم و هیچوقت به آرمان خیانت نکردم، کمکم کن"
تصمیم گرفت بعد از اتمام کارش سری به محله ی شان بزند.
به سر کارش برگشت وسعی کرد تمام حواسش را جمع کار گریمش کند.
°○
آرمان زودتر از همیشه حرکت کرد، دروغ نبود اگر می گفت دلش برای مهشید یک ذره شده است؛ بدون او کم طاقت و زود عصبانی می شد، کافی بود یکی از بچه های صحنه حرفی به او بزند، سریع به او می پرید.
دقایقی پیش یک شماره ی ناشناس آدرسی برایش فرستاده بود و از او خواسته بود، سریع خودش را برساند.
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.
#نویسندهزهراصالحی
پناه
بر تو که بی واژه مرا میشنوی ......💞
خداااااا💞😍
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی .....💔
🧚♀💞 ◇ ⃟◇
@Asheghanehhayman
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت1 با احساس درماندگي به آرا
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿
🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿
❤️🌿❤️🌿❤️🌿
🌿❤️🌿❤️🌿
❤️🌿❤️🌿
🌿❤️🌿
❤️🌿
❤️
#مهناز
#قسمت2
كمي سرم را بالاتر بردم ..اينبار پارسا هم به همراه آن دو نفر ... به من نگاه مي كرد
حرفم را كمي مزه مزه كردم و گفتم :
- اگه اجازه بديد بر ميگردم شهرستون.... پيش برادرم
پارسا ناگهان نگاهش تيز شد و سعيد با نگراني به حاجي خيره شد و حاجي با چشماني كه مثل كاسه خون بود دست مشت كرده اش رو بيشتر فشرد و حاج خانوم را صدا زد
سعيد 5 سالي از من كوچكتر بود اما هميشه طوري رفتار مي كرد كه گاهي فكر مي كردم هم سن و يا بزرگتر از من است..
تنها كسي بود كه در ان خانه در اندشت حاميم بود و در اين مدت با بودنش و دلداريش كمي ارامم كرده بود اما در مقابل حاجي.. دل و جرعتش فروكش مي كرد و نمي توانست حرفي بزند
در مبل بيشتر فرو رفتم و براي مرتب كردن روسريم دستم را بالا بردم كه نگاهم با نگاه پارسا گره خورد ....9 سالي از من بزرگتر بود و در شركت تجاري پدرش مشغول به كار بود...در واقع حاجي در باز حجره بزرگ فرش داشت و اين شركت هم به واسطه تحصيل پارسا و به اصرارش زده شده بود...تمام اين خانه و تمام مغازه ها و شركتها از آن حاجي بودن و بقيه همه زير دستش بودن ...حتي پسرانش با تمام زحمتهاي شبانه روزيشان چيزي كه متعلق به خود داشته باشن.. نداشتن و يكي از دلايلي كه سعيد هميشه ساكت و خاموش بود... همين بي چيزيش بود ...
نگاهم را از پارسا گرفتم و به قاب رو ميز خيره شدم .. دستانم را تا جايي كه توانستم در هم فشردم تا مانع دلتنگي و بي قراريم شوند
حاج خانوم با عجله واردشد و ابتدا نگاهي به من و سپس به حاجي كرد و گفت:
- بله حاجي ؟كاري داشتي؟
- مهناز رو كي بردي دكتر؟
متوجه نيش كلام حاجي شدم اما سرم را پايين گرفتم ..حاج خانوم با نگراني نگاهي به من كرد و گفت:
- هفته پيش كه فشار ش افتاد
حاجي با صداي پر از تمسخر و در حالي كه به من نگاه مي كرد گفت:
- پس به خانوم بگيد دكتر چي گفته بود
احساس مي كردم از درون مي لرزم اما نگاه از فرش نگرفتم و سكوت كردم...
- چي بگم حاجي
حاجي با داد گفت:
-هموني رو كه دكتر به خانوم گفته
دستي به گونه تب دارم كشيدم تا بيشتر از اين زير نگاههاي پارسا و سعيد اب نشوم
حاج خانوم با صداي لرزان و ارامي گفت:
- گفت مهناز دو ماه بار داره..افت فشار شم براي همينه
چشمانم را روي هم گذاشتم ..حاجي پايش را روي پاي ديگرش انداخت و گفت:
- با دونستن اين موضوع مي خواستي بري شهرستون؟
سرم را بالا اوردم پارسا نگاهش را از من بر نمي داشت ولي سعيد با ناراحتي با دسته مبل ور مي رفت
- بمونم كه چي بشه حاجي؟
حاجي از كوره در رفت و يك دفعه از صندليش بلند شد، همزمان پارسا و سعيد بلند شدن ..پارسا قدمي به حاجي نزديك شد ...اما او با حركت دست مانعش شد و به من نزديك تر شد و با عصبانيت گفت:
- تا امروز اگه چيزي بهت نگفتم .براي اين بوده كه گفتم بذار چهلم اون خدا بيامرز بگذره ..بموني كه چي بشه؟مي خواي نوه امو كجا ببري ..حالا كه خدا پسرمو گرفته ..نمي ذارم تو بچه اشو ازم بگيري ..خودتم جايي نمي ري ..اگه تو ابرو نداري ...خانواده من كه ابرو دارن ...وقتي با اين خانواده وصلت كردي ...ديگه ناموس اينا شدي
و به پارسا و سعيد اشاره كرد ...
-درسته كه سهراب نيست اما هنوزم عروس اين خونه اي و نمي توني سرخود.. براي خودت تصميم بگيري
قطره اشكي كه از اول در گوشه چشمم جا خوش كرده بود بلاخره بيرون زد سرم را اينبار بالا نياوردم ....
- ما كه از اولم به اين وصلت رضا نبوديم..اما چه كنيم ما بوديم اين پسر كه پا توي يه كفش كرد و گفت:الا و بلا فقط مهناز
و بعد با سكوتي معنا دار.. بدون كلامي ديگر... با تحكم و قدمهاي محكمي از كنارم رد شد ... پارسا و سعيد نيز به دنبالش روانه شدند..چند قدمي دور نشده بود كه لحظه اي ايستاد و رو به همسرش و در حالي كه با انزجار به من مي نگريست گفت:
- اينم ببر اتاقش و نذار جايي بره ...واي به حالش اگه بلايي سر نوه ام بياد
احساس خفگي كردم..با رفتنشان نگاه تب دار و گريانم را ..بر روي قاب خاطرهايم كه روزي نمي توانستم دوريش را تحمل كنم ..ثابت كردم
#ادامه_دارد
🎈#کپی_رمان_حرام_است
❤️
🌿❤️
❤️🌿❤️
🌿❤️🌿❤️
❤️🌿❤️🌿❤️
🌿❤️🌿❤️🌿❤️
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️