eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الهی دراین شب عزیز خدابه فرشته هاش بگه براتون هرچی خوبی وخوشبختیه، رقم بخوره کلبه هاتون از محبت گرم، و آرامش مهمون همیشگی خونه هاتون باشه 💫 ✨ 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
ما معتقدیم که عشق سر خواهد زد 💖 بر پشت ستم کسی تیر خواهد زد ⛅️ سوگند به هر چهارده آیه نور  سوگند به زخم های سرشار غرور  آخر شب سرد ما سحر می گردد ☀️ مهدی به میان شیعه برمی گردد 🤲 •.¸✿¸.•❤•.❀• .¸✿¸.•❤•.❀•.
18.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴سالروز (ع) بر همه مسلمانان تسلیت باد🏴 🔉 مداح اهل بیت: 《اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم》 🔳•.❀• .¸✿¸.
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ پارت۱۷۶❤ مهشید به طرف خانم اسدی
💟💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 ❤ پارت۱۷۷❤ طولی نکشید که به آنجا رسید، کوچه ی تنگ و قدیمی با خانه هایی که احساس می کرد، هرلحظه امکان ریزششان وجود دارد، در فضای نیمه تاریک کوچه درب همان خانه ای که در آدرس بود، زنی شبیه به همسرش را دید. دنده عقب گرفت و کمی دورتر ایستاد، دقت که کرد، دید که مهشید است، نفسش حبس شد و به او زُل زد که مرتب درب خانه را می کوبید، لحظاتی بعد وقتی دید کسی پاسخگو نیست، سوار بر تاکسی شد و رفت. نگاهش را از شیشه ی ماشین به درب قدیمی دوخت، مهشید چه کاری اینجا داشت؟ کسی که او را تا اینجا کشانده بود، هدفش چه بود؟ کلافه بود و این سردرگمی بیشتر از هرچیزی آزارش می داد، ناگهان با دیدن ماشین پژویی که مردی از آن پیاده شد و به طرف خانه رفت، از ماشینش پیاده شد، تا بخواهد خود را به آن مرد برساند، داخل سده بود. همان بود، عوضی ای که به زندگیش چنگ زده بود، پس مهشید به خاطر دیدن او تا این محله ی قدیمی آمده بود. دست خودش نبود و دستهایش زلزله وار به در کوبیده شد. صدایش را بالا برد. - بیا بیرون آشغال، باهات کار دارم، این در لعنتی رو باز کن. حرف هایش رگباری و تحریک کننده بود تا او را از خانه بیرون بکشد. - ترسیدی؟. ترسو... ترسویی، بیا می خوام باهات حرف بزن، بیا کاریت ندارم. آنقدری در زد که دیگر دستهایش خسته شد و بی حرکت دو طرف بدنش آویزان گشت، مشخص بود که آن مرد ترسیده و این جز حقیقت ماجرا چیزی را ثابت نمی کرد. به در تکیه داد، دستهای بی رمقش را به طرف زیپ کاپینش برد و آن را باز کرد، از فشار عصبی گرمش شده بود. ○°• مازیار وارد خانه که شد، سریع به مهرناز زنگ زد. - من خونه ام مهرناز. مهرناز: من همینجام، دیدمت،آرمان داره میاد سمت خونه، درو به هیچ عنوان باز نکن، فهمیدی مازیار؟ مازیار: نمی تونم بهت قول بدم. مهرناز: آرمان عصبانیه، لجبازی نکن. نمی خوام بلایی سرت بیاد، باشه؟ مازیار نفس عمیقی کشید. مازیار: من که وارد این بازی شدم پیِ همه چی رو به تنم زدم، اصلا هم ازش نمی ترسم. مهرنازاز دست این همه غرور و لجبازی مازیار فقط حرص می خورد. مهرناز: می دونم؛ اما به خاطر من تحمل کن، هیچی نگو، خودش میره، گوش به حرفم کن مازیار التماست می کنم. مازیار صدای آرمان روی اعصابش رژه می رفت، نفس های عصبی و طولانی کشید، از یک طرف التماس مهرناز و از طرفی دیگر حرفهای آرمان. عصبی تماس را قطع کرد. °•○□ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🌸🍃 (عج) 🍃🌸🌸 مامنتظر نبودیم وگرنه.... 🧚‍♀💞 ◇ ⃟◇ @Asheghanehhayman
پارت اول رمان مهناز اجتماعی ،عاشقانه، غمگین🥀 https://eitaa.com/Asheghanehhayman/6353 لینک پارت اول رمان بسیار هیجانی سوپراستار 😃😍 https://eitaa.com/Asheghanehhayman/3092 لینک پارت اول😍رمان زیبای بی پناه https://eitaa.com/Asheghanehhayman/89
خیر مقدم عرض میکنم خدمت اعضای جدید. و قدردانی میکنم از حضور اعضای همیشگی و قدیمیه کانال🌹🌹🌹🌹 به خاطر حضورتون امشب ۳ پارت از مهناز رو تقدیمتون میکنم😍
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت2 كمي سرم را بالاتر بردم .
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ چند روزي از ان نمايش قدرت مي گذشت و چيزي تغيير نكرده بود..حاجي همچنان در موضع سخت گيرانه خودش بود و نمي گذاشت از جايم جم بخورم..اين همه حساسيت از چه بود نمي دانستم..اما بي شك اين را مي دانستم كه بيش تر.. قصد قدرت نمايي دارد تا دلسوزي... اهي كشيدم و لباس تا كرده در دستانم را درون چمدان گذاشتم و به سراغ لباس بعدي رفتم...از بين لباسها انهايي كه زياد جاگير نبودند را انتخاب مي كردم..نمي توانستم بار زيادي را با خود همراه كنم..تصميم خود را گرفته بودم ..چه به مزاق حاجي مي خواست خوش بياييد چه نيايد...زندگي در اين خانه بدون وجود سهراب برايم عذابي بيش نبود... هنوز افتاب در نيامده بود....كمد را رها كردم ... كشوها را يكي پس از ديگري بيرون مي كشيدم و از هر كدوم چيزي در مي اوردم و در چمدان مي چپاندم با شنيدن صدايي كه از بيرون اتاق مي امد..دست از كار كشيدم و در چمدان را بستم و با عجله به زير تخت هلش دادم... نمي خواستم كسي كوچكترين شكي بكند..دستي به شالم كشيدم و ارام از اتاق خارج شدم ... با ديدن قامت بلند پارسا بي اراده ايستادم...عادتش بود ...صبح زود از خانه بيرون مي زد ...بلند قد و هيكلي تو پر داشت..پالتوي مشكش تا سر زانوهايش مي رسيد...موهايش را به طرز زيبايي بالا زده بود..بر خلاف چهره سهراب كه هميشه در اوج عصبانيت باز هم مهربان ديده مي شد..... او هميشه اخم داشت .. طرز راه رفتن و حرف زدنش بي اختيار طرف مقابل را مجبور به احترامش مي كرد ..در اداي كلمات محكم بود ....يا حرفي نمي زد و يا اگر مي زد مقتدرانه و بدون دلهره بود..يادم مي امد يكبار به سهراب گفته بودم خوشبحال همسر پارسا ..هيچ وقت لازم نيست غصه درست حرف زدن و يا لباس پوشيدن همسرش را بخورد..و او هميشه به شوخي چقدر به من چشم غره مي رفت ... با ديدنم كه به او خيره بودم... سر پله ها ايستاد و سرش را به سمت چرخاند و گفت: - صبح بخير ..جايي مي رفتي ؟ سرم را تكاني دادم و گفتم: - سرم درد مي كرد ..مي خواستم برم يه بورفن بخورم نگاهي دقيق به صورتم انداخت ...و گفت: - با شكم خالي؟ كمي رنگ به رنگ شدم ..ولي سريع گفتم: - دردش زياده ..از ديشب نتونستم بخوابم با نگراني كامل به سمتم چرخيد و گفت: - ببرمت دكتر ؟ با ترس چندين بار سرم را تكان دادم و در حالي كه از كنارش رد مي شدم گفتم: - فقط يه سردرده..خوب ميشه ..نگران نباشيد *** از پنجره اشپزخانه به رفتنش نگاه مي كردم.....مي دانستم زودتر از 8 شب بر نخواهد گشت..هر چند او مشكل من نبود عصمت در حال دم كردن چايي بود كه متوجه نگاه خيره ام به پارسا شد و گفت: - هيچ وقت صبحونه نمي خورن ... نگاه از پارسا گرفتم و فقط به عصمت كه حالا وسايل صبحانه را اماده مي كرد خيره شدم و با خود انديشيدم تا كي بايد اين وضعيت را تحمل كنم... 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️
نهال❤
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ #مهناز #قسمت3 چند روزي از ان نمايش قد
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ ساعت 9 بود...حال مطمئن بودم تمامي اهل خانه به جز عصمت و زينب بيرون از خانه هستند...از قبل امار حاج خانوم را گرفته بودم...براي عيادت يكي از اقوام كه حال خوشي نداشت رفته بود و تا 12 بر نمي گشت وسايلم در گوشه اي از اتاق اماده بود ...در مورد تصميمم با هيچ كسي حرف نزده بودم ..البته كسي را هم نداشتم ...كه همراهيم كند.. .و چه خام و كوته فكر بودم كه در تلاش بودم از ان خانه بگريزم...چاره انديشيم تنها به گريز از اين خانه منتهي ميشد ...و براي بعدش مي خواستم بعدها فكر كنم.... هر چه كردم نتوامستم بدون رفتن بر سر خاك سهراب دل از اين شهر و اين خانه بكنم..باز به ساعت نگاه كردم سه ساعت وقت داشتم ..بي گمان رفت و برگشتم 2 ساعتي به طول مي انجاميد...اما براي خداحافظي كردن از سهراب مي ارزيد به هنگام رفتن ..عصمت و زينب در اشپزخانه سخت مشغول كار بودن ..چنانكه كه اصلا متوجه خروجم از خانه نشدن...و اي كاش همان زمان تصميم بر فرارم را گرفته بودم..و هرگز به آن خانه بر نمي گشتم **** در گير دار ان ترافيك سنگين و هواي گرم ..با چهره اي عرق كرده و خسته . در حالي كه به نفس زدن افتاده بودم تمام سر بالايي را با پاي پياده و با قدمهاي تند طي مي كردم كه خود را زودتر از ساعت 11 به خانه برسانم ... دستي به پيشاني عرق كرده ام كشيدم و به آهستگي قفل را چرخاندم و در را باز كردم....بايد بدون كوچكترين ترديد و وقت تلف كردني مي گريختم ..اما خوش اقباليم بيش از اين چيزي بود كه برايم رقم خورده بود.. به محض بستن و برگردان سرم..سعيد هراسان و سراسيمه از طرف ساختمان به سمتم دويد و در حال نفس زدن گفت: - تو كجايي؟ نگران شده بودم..يعني فهميده بودند؟ - چي شده؟ سرش را با نگراني چندين بار تكان داد گفت: - تو كه مي دوني ..فقط به دنبال بهونه است..چرا بهونه دستش مي دي ؟ متعجب سرم رو تكاني داد و گفتم: - مگه چيكار كردم..؟فقط يه سر رفت بيرون و اومدم - حاجي كه براي برداشتن دسته چكش اومده بود خونه..سراغتو از مامان مي گيره ..اونم ميگه از صبح نديدت..بعدم كه عصمتو مي فرسته پيت...خبر دار ميشن خونه نيستي...بعدشم حاجي..بيا بين..چه اتيشي به پا كرده ..خدا به دادمون برسه عصبي چنگي به بند كيفم انداختم و راه ساختمان را در پيش گرفتم ...سعيد به دنبال با وحشت دويد و گفت: - تو رو خدا جوابشو نده..براي خودت ميگم...الان داغ كرده ..پارسا رو هم از اون موقع از شركت بيرون كشيده كه بيفته پيت ...خلاصه ..يكم خويشتن داري كن بي جهت ترس بر جانم چنگ انداخت بود..خود مي دانستم چه كرده بودم ..كم كاري نبود..حرف روي حرف حاجي زدن ..قدرت مي خواست..جرات مي خواست...اقتدار مي خواست ...در يك كلام مرد مي خواست ... 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿❤️🌿 ❤️🌿❤️🌿 🌿❤️🌿 ❤️🌿 ❤️ تنها دعا مي كردم تمام اتاقم را نگشته باشند..كه با ديدن چمدان بسته ام بي گمان شعله هاي خشم اين خاندان را شعله ور تر خواهم كرد ...رنگ پريده و هراسان به همراه سعيد وارد سالن شديم... حاج خانوم كه تا ان موقع از سر چه كند چه كند چون مرغ سر كنده به دور خود مي چرخيد ..بدو به طرفمان امد و با چشمان از حدقه بيرون زده و پر اضطراب گفت: -كجا رفته بودي دختر ؟خدا به هممون رحم كنه هر سه با صداي فريادش كه از اتاق ديگر مي امد از هول قدمي به عقب رفتيم ..گويي داشت با كسي تلفني حرف مي زد: «به من مربوط نيست صفا ...شده همه بچه ها رو بفرست دنبالش ...زنده يا مرده تا شب نشده بايد بياريش اين خونه ..» ..................... دستانم به لرز افتادن ..زانوهايم مرتب مي خواستن خم شوند «به جهنم ..فقط واي به حالش از تهران خارج شده باشه..ديگه خودش مي دونه چيكار ش مي كنم» اب دهانم را قورت دادم..كه با ديدن چمدان نيم باز م در كنار پله ها ...احساس كردم سرم به دوران افتاده ... تمام نقشه هايم بر باد رفته بود ... حال كه عصباني شده بود كسي جلو دارش نبود...عمري اينگونه زيسته بود...و حال اجازه قلدري و سركشي را به كسي نمي داد..حال ان كس مي خواست من باشم يا پسرانش با خروج از اتاق شدت ضربان قلبم بالا گرفت ..بزاق هم نتوانست به تر ماندن دهنم كمك كند..همه چيز همچون دهانم خشك شده بود..افكارم..نگاهم..قدمهايم و تمام قدرتم..و همه يشان به يك ان با ديدنش از كار ايستادن... شايد باورش نمي شد كه در مقابلش ايستاده باشم ..فاصله ها را با قدمهايش كوتاه كرد و به سمتم امد.. نمي توانستم در چشمانش خيره بنگرم.... - تنها تنها..خانوم مي خواستن كجا تشريف ببرن ...؟ سرم را از ترس حتي بالا نياوردم - چمدونتو براي چي بسته بودي ؟ در اين بين با شنيدن قدمهاي كسي كه با عجله وارد سالن مي شد كمي به عقب رفتم..ترسيده بودم..ناز شستش را بارها بر روي ديگران ديده بودم..نمي خواستم حال من هم يكي از انهايي باشم كه ناز شست مي خورن پارسا وارد سالن شده بود ..هنوز من را نديده بود و مي خواست حرفي بزند كه با ديدنم ..زبانش به يكباره بند امد و به من خيره شد اما حاجي تنها جهت نگاهش من بودم و جواب مي خواست..و بار ديگر با دستي كه تسبيح از آن جدا نميشد فرياد كشيد: - كجا مي خواستي بري ؟ - من حاجي ... مگر فريادهايش تمامي داشت..قلبم از دهانم مي خواست بيرون بزند با فرياد بعديش...به يكباره به حرف امدم و گفتم: - رفتم سر خاك و كشيده محكمي كه گونه ام را به سوزش و درد انداخت و باعث شد لبه اي از شال از روي شانه ام سُر بخورد و طره اي از موهاي خرمايم را به نمايش بگذارد... سكوت بود سكوت انگار نفس هم اجازه باز دم نداشت ...لبانم از تحقير شدن و درد.. لرزيدند....دو برادر مانده بودن در كار پدر ....و من مانده بودم چه كنم با اين هم عذاب ... - اگه مي خواستي بري سر خاك.. يه لب تر مي كردي ..اين دوتا كه چوب خشك نيستن... مي بردنت....اصلا به چه اجازه اي سر خود از خونه مي ري بيرون ...نكنه فكر مي كني هنوز شوهر داري كه هر غلطي مي خواي مي بكني ؟هر چند از كار و كردارت معلومه كه سر خاكم نمي خواستي بري و به چمدان اشاره كرد - براي چي چمدون بستي ؟ بغضم شكسته بود و بي صدا اشكها جاري شده بودن.... - مهناز به خداي احد و واحد اگه يه روز بفهم كه داري قايمكي از اينجا فرار مي كني .و مي خواي بري ....كاري مي كنم كه از زندگي كردنت براي هميشه پشيمون بشي..جلوي همه ي اينا گفتم كه نگي نگفت...حال خود داني دستم كه هنوز بر روي گونه ام بود را كمي بالاتر بردم و موهايم را با اشك به زير شال بردم ... حاجي رفته بود....حاج خانوم از ترس حتي به من نزديك نشد ..او هم به تبعيت از حاجي رفته بود...سعيد دستي به موهايش كشيد و از كنارم گذشت و به سمت چمدان رفت..چمداني كه با بي رحمي تمام وسايل داخلش زير رو شده بود و نيمه باز با گوشه لباسهايي كه از هر طرفش زبانه زده بودن... بدون باز كردنش ..تنها لباسها را به داخل چمدان برد و درش را بست و بلندش كرد و با نگاه غم زده اش به همراه چمدان بالا رفت ... حال من بودم و پارسا ...كمي بينيم بالا كشيدم و لبه شالم را بر روي شانه ام انداختم ..حس سنگيني نگاهش مرا مجبور كرد كه به سمتش برگردم..خيره و با اخم نگاهم مي كرد...بار ديگر در مقابلش دستي به گونه و گوشه لبم كشيدم و بدون حرفي به سمت اتاقم رفتم ... و تازه فهميده بودم براي رفتن از اين خانه ..حالا حالا بايد جنگيد و نفس كم نياورد .اين تازه اول راه بود... 🎈 ❤️ 🌿❤️ ❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️ 🌿❤️🌿❤️🌿❤️ ❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️