eitaa logo
نهال❤
6.6هزار دنبال‌کننده
18.4هزار عکس
7.9هزار ویدیو
3 فایل
زهرا می‌نویسد.. غیر از هنر که تاج سر آفرینش است، دوران هیچ منزلتی پایدار نیست.⚘ ✍کانال شخصی نویسنده خانم: #زهرابانشی 🚫اسکرین، فوروارد، ریشات، کپی حتی با ذکر نام نویسنده و لینک و تگ کانال #حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan
مشاهده در ایتا
دانلود
نهال❤
💟💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 #سوپراستار❤ #پارت‌سوم به چشم هایش دقیق شد و گفت: مهشید: باشه رف
💟💟💟💟💟💟 💟💟💟💟💟 💟💟💟💟 💟💟💟 💟💟 💟 با همه احوالپرسی کرد و با پدرشوهرش دست داد. مادر شوهرش نیز به سلامی کوتاه بسنده کرد. - بیا اینجا بشین دخترم. نگاهی به پدرشوهرش انداخت و با لبخند دعوتش را اجابت کرد. روی مبل دو نفره ی سلطنتی نشستند. همه سرگرم گفتگو و آرمان نیز نزدیک مادرش نشسته بود و آرام سرگرم گفتگو بودند. از همان ابتدا مادرشوهرش با ازدواج آنها مخالف بود تا امروز که هنوز کینه به دل داشت که چرا مهشید عروسش شده است. - خوبی باباجان؟ به پدرشوهر مهربانش خیره شد. صورت این مرد هم نشان می داد که چقدر خوش اخلاق است. مهشید: خوبم باباجان. مثل همیشه، آرام نزدیک گوشش گفت: - باباجان از چیزی دلگیر نشو، می فهمی که چی میگم؟این روزا همه بی اعصابن، مشکلات زیاده. لبخندی زد. - چشم. صدای عصای مادرشوهرش حواسش را جمع کرد، به آن ها نگاه می کرد، پریدخت(مادرشوهرش) انگار عصبی بود که دوبار محکم عصایش را به زمین زد و توجه اطرافیان را جلب کرد. با دیدن دهانش که حرفهایش با تاکید به آرمان گفته می شد، در دلش بلوا شد، چه می گفت؟ چرا عصبی بود؟ نگاه ها به پریدخت بود، دخترها از نگاه پرجذبه ی مادرشان پچ پچ کردند و با هم به آشپزخانه رفتند و دامادها نیز سرگرم گفتگو با هم شدند. تنها نگاه خیره ی مهشید به پریدخت و آرمان بود، پدرشوهرش صدایش کرد. - مهشیدجان، بابا. پاشو برو با بچه ها تو آشپزخونه. سری تکان داد، دلش می خواست می ماند و سر در می آورد که پریدخت در چه مورد با آرمان صحبت می کرد؛ اما اطاعت کرد و از جایش بلند شد. پله ها را بالا آمد از هال مربع شکل عبور کرد، سمت چپ آشپزخانه بود، از کنار جزیره(ام دی اف مدرن)عبور کرد. آیلار و آیناز سرگرم گفتگو بودند. نزدیکشان شد، آنقدر سرگرم گفتگو بودند که متوجه ی آمدن مهشید نشدند. مهشیدکمی از حرفهایشان شنید. آیلار:کاش مونا اینجا نیاد، من واقعا اعصاب ندارم، من میدونم که آرمان نگرانه، حقم داره. آیناز برگشت و لحظه ای مهشید را دید، سپس سقلمه ای به آیلار زد که از چشم های مهشید دور نماند. شک بدجور به دل مهشید افتاد و ضربان قلبش را به دور تند انداخت. آیناز لبخندی زد. - عزیزم برو بشین، چرا اومدی اینجا؟ حیران مانده بود، چرا این گونه رفتار می کردند؟ با نگرانی پرسید. - چیزی شده؟ تو رو خدا به من بگین، برای آرمان مشکلی پیش اومده که من خبر ندارم؟ ❌❌❌ ✍ ....... https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️