نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه انگشتانم را میان موهایم کشید. به روی تخت اشاره کردم و گفتم: _ بیا بشین ببینم بر
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
- بفرمایید گوشم با شماست.
حیدر ذاکری: در اصل باید این خبر رو به حاج آقا سلطانی می دادم؛ اما پیشنهاد پناه بود که اول به شما بگیم.
قلبم ریخت و دست و پایم را گم کردم، آماده ی شنیدن بدترین خبر عمرم بودم تا این که حیدر ذاکری گفت:
- فردا شب با خانواده تشریف بیارین، منزل مرحوم ذاکری، برای خواستگاری ان شاالله.
قلبم محکم می زد، لحظه ی پیش از نگرانی و حالا به خاطر خبر خوش، از خوشحالی سر از پا نمی شناختم.
- چشم خیلی لطف کردین.
حیدر: خواهش می کنم، در ضمن من خودم زنگ می زنم با حاج آقا صحبت می کنم.
- بازمممنون.
محسن که صندلی آورده بود تعارف کردم تا بنشیند، گفت:
- ممنون ابتدا عرض کردم باید برم. خب کاری با من نداری؟
باز تشکر کردم و تا درب مغازه همراهش رفتم. هزار درجه تغییر کرده، محسن هم متوجه تغییر شده بود.
محسن: خدا خیرش بده، هرکه بود حالت رو جا آورد.
لبخندی زدم و سر تکان دادم.
تا عصر مغازه بودم. همین که به خانه رسیدم، عاطفه سریع دوید روی حیاط ، نزدیکم شد.
- مژدگونی بده، خبر خوب دارم.
پوزخندی زدم.
- برو که خبرت تکراریه، مثل این که انگشتره مزت کرده.
خندید. هم قدم به طرف خانه حرکت کردیم. از گوشه ی چشم نگاهم کرد و گفت:
- پس خبرارو زودتر رسوندن.
- بعله.
داخل رفتم، حاج خانم که خیلی خوشحال بود، انگار که با این خبر خانه رنگ و بوی دیگری گرفته بود، شاید هم چون حس من خیلی فرا رفته بود که این گونه فکر می کردم.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
🦋🍃🦋 🍃🦋 🦋 #بیپناه - بفرمایید گوشم با شماست. حیدر ذاکری: در اصل باید این خبر رو به حاج آقا سلطانی
🦋🍃🦋
🍃🦋
🦋
#بیپناه
حمام کرده و حسابی به خودم رسیده بودم، کت اسپرت آبی بسیار روشن و پیراهن سفید و شلوار لی آبی که رنگش از کُتم تیره تر بود. به موهایم که رسیدم عاطفه داخل اتاق آمد و با دیدن تیپم گفت:
- وای خیلی جذاب شدی.
تبسمی زدم.
عاطفه: خوشتیپ جان بپر بریم که هنوز دسته گل نگرفتیا.
آرام چشم گفتم. حاج خانم و حاج بابا پایین منتظرم بودند. عاطفه با همسرش به خانه ی شان رفت، دوست داشتم امشب را با ما بیاید که گفت برای مراسم های اصلی حتما حاضر خواهد بود.
میان راه کنار گلفروشی ایستادم. بیست شاخه رز قرمز را برداشتم، به فروشنده دادم تا میان میان ده برگ بزرگ بپیچاند، پایین دسته گل را با طناب کنفی رنگی محکم پیچاند. پشت روی صندلی کنار جعبه ی شیرینی پیچانده شده ای که از مغازه آورده بودم، گذاشتم. شیرینی ای که خودم درست کرده بودم؛ تنها برای پناه!
به خانه ی رسول ذاکری رفتیم، پرچم های سیاه را از روی دیوار کنده بودند. پیاده شدیم. دسته گل و جعبه را برداستم،حاج خانم چادرش را مرتب کرد و حاج بابا زنگ در را فشرد و پس از لحظاتی در با صدای تیکی باز شد.
وارد شدیم. پشت سر حاج بابا و حاج خانم وارد ساختمان شدم. با عموی پناه دست دادم. با زن عمو پناخ احوالپرسی کردم و بعد از او، پناه با چادر زیبایی به رنگ سفید ایستاده بود. آرام سلام کردم و دسته گل و جعبه را به دستش دادم.
آرام لب زد.
- خوش اومدی.
سرم را به نشان تشکر کمی تکان دادم. روی مبل های راحتی نخودی رنگ نشستم و تکیه دادم. به صورت ال نشسته بودیم. من و حاج و بابا و حاج خانم، آقای ذاکری نیز سمت دیگر یعنی چپ نشست و خوش آمد گفت. به رو به رویم چشم دوختم به پله هایی که به بالا می رفت، یاد آن روزها از خاطرم هیچوقت پاک نمی شد. حاج بابا من را از فکر و خیال بیرون کشید.
- آقای ذاکری حقیقتا ما دیگه ناامید شده بودیم، فکر کردیم چه اتفاقی افتاده که شما زنگ نزدین.
ذاکری: نمی دونم آقای سهراب معتمدی رو می شناسین یا نه؟
با شنیدن نام سهراب انگار به وجودم شعله کشیده بودند.
حاج بابا: بله می شناسیم.
ذاکری: اومد محل کار من، مثل این که شنیده بود شما برای خواستگاری پناه اومدین، همونطور که می دونین نامزد سابق پناهه، گفت که امیرآقا قبلا نامزد داشته، نامزدشو ول کرده و.... من کلا آدمی هستم که در مورد دیگران با گفتن یک حرف یا حرف ها قضاوت نمی کنم، برای این که مطمئن بشم تحقیقات کردیم و بعدش که با خود پناه صحبت کردم و ایشون من رو مطمئن کرد، دیگه خیالم راحت شد و گفتم که تشریف بیارین. برای همین خیلی زمان برد، من به انتخاب پناه هیچ وقت شک نمی کنم، پناه اونقدر با درک و شعور و فهیم هست که بتونه یه انتخاب خوب باشه؛ این تحقیقات دل من رو قرص کرد، دیگه می تونم با خیال راحت پناه رو دست آقا پسرتون بسپارم.
حاج بابا: نمی دونم این مرد چطور آدمیه که زندگی همه رو از هم می پاشونه، چه کینه ی عمیقی داره این آدم؟
ذاکری: حاج آقا، من باهاش صحبت کردم و بهش اخطار دادم که اگر پاشو از گلیمش درازتر کنه، کاری باهاش می کنم که مرغای آسمون به حالش زار زار گریه کنن، من روی پناه حساسم، پناه تیکه ای از وجود منه که من نمی تونم ببینم کسی بهش آسیب برسونه.
لحظه ای سکوت بود، حرفهایش تسلای دلم شده بود.
ذاکری: خب بگذریم، بریم سراغ عروس و دامادمون.
پناه را صدا کرد.
- پناه جان. دخترم بیا.
پناه با یک سینی پر از استکان های چای به همراه زن عمویش آمد. ضربانم اوج گرفته بود.
ذاکری: به به دست شما درد نکنه، چای هم که رسید.
کپی حرام❌
#نویسنده_زهراصالحی
#ادامه_دارد.......
https://eitaa.com/joinchat/2170552385C0a48376672
🦋🍃🦋🍃🦋🍃🦋🍃
نهال❤
#سوپراستار #پارتیازدهم یک ساعت گذشته بود، حالش کمی بهتر شده بود، احساس ضعف شدیدی داشت، می دانست
#سوپراستار
#پارتدوازدهم
آرمان: نزدیک خونه شدم بهت زنگ می زنم.
باشه گفت و تماس را قطع کرد، ساعت ها خیره به تلویزیون شد؛ تما از آرمان خبری نبود، تنها حرص می خورد.
خانه که رو به تاریکی رفت از جای خود بلند شد و سمت چراغ رفت و روشنش کرد، معده اش خالی بود؛ اما گرسنه اش نبود.
با خود فکر کرد که دوش آب سردی حالش را خوب خواهد کرد. پله ها را بالا رفت و وارد حمام شد.
از سردی آب، آه از تنش خارج شد. پس از حمام کردن حوله اش را به تن کرد و رو به روی آینه ی سلطنتی ایستاد. دستی به صورت بی رنگ و رویش کشید، لبانش سفید کرده بودند، نمی خواست مقابل مونایی که ندیده بود، کم بیاورد.
با این که حوثله ای نداشت؛ اما آرایش ملیحی به چهره زد، صورتش کمی رنگ و رو گرفت و سپس مشغول سشوار موهایش شد.
دستی به موهای مشکی اش کشید، موبایلش زنگ خورد، سریع پله ها را پایین رفت، آرمان بود.
- سلام مهشید خانمم، خوبی؟
عجیب بود که آرمان این همه حالش کوک بود؛ برعکس مهشید. با شنیدن این صدای پرانرژی، دلش ریخت.
- سلام، خوبم. کجایی آرمان؟
آرمان: نزدیک خونه ام، آماده شو.
تماس را قطع کرد و سریع بالا رفت، مانتوی سرمه ای آستین پفی اش را پوشید، شال به همان رنگ را به سرش انداخت، کمی عطر به تنش زد و با صدای زنگ موبایل، متوجه شد آرمان رسیده است.
سریع در را قفل کرد و آسانسور را پایین رفت. آرمان منتظرش بود، سریع سوار شد. برگشت و چهره ی آرمانش را دید. لبخند به لب داشت، بوی عطری زنانه مدحوش کننده فضای ماشین را پرکرده بود. حسادت وجودش را می سوزاند، با دیدن آن عکسها حساس شده بود و دلش نمی خواست آرمان کنار زنی باشد، حتی برای کار....
آرمان دندان های سفیدش به چهره اش زیبایی خاصی بخشید، دندان هایش برق می زدند.
آرمان: همیشه تا همین وقت سر فیلمبرداری بودم؛ هیچوقت مثل امروز این همه دلم هواتو نکرده بود؛ برای دیدنت تاب نداشتم.
می خواست هرچه که در گلویش بغض شده را بیرون بریزد؛ اما الان وقتش نبود، حرف های شیرین آرمان، درد دلش را عمیق تر کرد؛ آرمان خیانت بلد نبود، مگرنه؟
با این چشم های عاشق نمی توانست خیانت کند، مگر نه؟
آرمان دستانش را لمس کرد.
- دوستت دارم مهشید.
بی اختیار سر تکان داد و موزیانه قطره اشکی از گوشه ی چشمش چکید، نخواست آرمان ببیند، رو برگرداند و آرام دستش را از زیر دست آرمان بیرون کشید، آرمان را در فکر فرو برد، روبرگرداندنش را این گونه تفسیر کرد که شاید از دستش عصبانی است. هیچ نگفت. به سمت خانه ی مادرش حرکت کرد، با مونا صحبت کرده بود و خیالش راحت بود، برای آسایش و آرامش همسرش هرکاری می کرد، حتی رو زدن به مونا. مهشید را مثل جانش دوست داشت.
همین که رسیدند، ماشین را پارک کرد. مهشید با وسواس در آینه ی ماشین به خود نگاه کرد. با هم پیاده شدند، آرمان دست مهشید را در دست گرفت، در خانه باز شد و روی سنگ فرش ها قدم زدند. دست گرم آرمان، رایحه ی ملیحی را به جانش می دمید. در ورودی باز شد و داخل شدند. آیناز با لبخند نگاهشان کرد، مهشید را بوسید.
#کپیحراماستوپیگردقانونیدارد.❌❌❌❌❌
ادامه دارد.......
✍زهرا صالحی
لینک
گروه نظرات پیرامون رمان بی پناه😍😍😍
عضو شو و نظرتو راجع به رمان بگو، نقد و پیشنهاد هم پذیراییم🌹
https://eitaa.com/joinchat/2851405903C026b84a2a8
لینک پارت اول رمان بسیار هیجانی
سوپراستار 😃😍
https://eitaa.com/Asheghanehhayman/3092