⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٢٧ستاره سهیل
با تکان شدید ماشین، از خواب پرید. روبرویش پنجره اتاقش را دید. چند لحظهای طول کشید تا فهمید، کجاست.
صورتش را به سمت چپ چرخاند. عمو داشت با لبخند صمیمی نگاهش میکرد. یک دستش روی فرمان و با دست دیگرش، دستی ماشین را بالا کشیده بود.
- خانم خانما! ایستگاه آخرهها! بفرمایید، پیاده شین.
ستاره خمیازهای کشید و خوابآلود از ماشین پیاده شد.
از کنار پنجره اتاقش که گذشت، احساس کرد پردههای اتاقش، تکان میخورد.
-عموجون دستخالی نرو بابا! یه دستی هم به ما برسون. ثواب داره بهخدا!.
ستاره نگاهش را از پردههای صورتی به دستان پر عمویش کشاند. جلوتر رفت و پلاستیک میوه را گرفت.
به خوابآلودگیاش، سنگینی وزن پلاستیکها هم اضافه شده بود.
تلوتلوخوران پلهها را بالا رفت. در ورودی خانه باز شد. صورت تپل عفت با موهای وزِ سیاهش از پشت در ظاهر شد.
-دانشگاه خوش گذشت؟
پلاستیکها را به دست عفت داد. اخمی کرد و جواب داد: « چه خوشی داره مثلا این موقع ظهر تو گرما! حالا ناهار چی داریم؟»
عفت نگاهش را به شوهرش داد که وارد خانه شد.
-همون غذایی که عموجونت خیلی دوست داره!
عمو چشمانش را بست و بود کشید.
-بهبه! از بوش معلومه، قرمهسبزیه جا افتاده. دستمریزاد خانم!
چشمان عفت برقی زد.
-برین دست و روتونو بشورین، من الان سفره میندازم.
ستاره به اتاقش رفت. کولهاش را کنار در اتاق انداخت. لباسهایش را درآورد و روی صندلی انداخت.
خواست از اتاق خارج شود، در را باز کرد، اما با صدای زنگ گوشی متوقف شد.
مینو بود، اما برای جواب دادن کمی تردید داشت. انگار هنوز ته دلش از او دلخور بود.
چند لحظه به صفحهی گوشی خیره ماند. بالاخره انگشتش روی دکمه سبز رفت. درِ تا نیمه باز شده را، بست و کنار پنجره اتاقش رفت تا صدایش بیرون نرود.
-الو! سلام، ستاره جون!
-سلام.
ستاره سرد و رسمی حرف زد.
-ستاره عصری بیکاری بریم دور دور؟
-عصری؟ چه ساعتی مثلا؟
از طرفی دلش میخواست مدت بیشتری از خانه بیرون بماند، از طرف دیگر راضی کردن عمو، گذشتن از هفتخان رستم بود.
-هروقت خودت بیکاری، جایی نباید بری؟
-چرا، کلاس زبان دارم. اگه بعد از کلاس بریم.
-پس من میام همونجا دنبالت، چطوره؟
-باشه عزیز، بهت خبر میدم.
با قطع شدن تلفن، صدای بلند عمو را شنید.
-ستاره بیا دیگه، مردیم از گرسنگی.
او هم صدایش را بلندتر کرد.
-چشم عمو! اومدم.
با وارد شدن به هال، صدای پچپچ عمو و عفت را شنید. اما تا متوجه حضور او شدند، صحبتشان را قطع کردند.
🌸💐عاشوراییان منتظر🌸💐
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٢٨ ستاره سهیل
عمو کنار خودش جایی باز کرد.
-بیا عمو جون! بشین کنار خودم، برات غذا بکشم.
عفت کمی جابهجا شد. بشقابی را جلوی ستاره گذاشت. چین دامنش را مرتب کرد.
-ای بابا، احمد آقا! مگه بچه است؟ بیا عزیزم، هر چقدر دلت میخواد بکش.
عمو که گرسنگی امانش را بریده بود، تکه نانی را برداشت و داخل خورشت زد و همانطور داغ داغ داخل دهانش گذاشت. بعد، همانطور که دستش را جلوی دهانش تکان میداد، تا شاید بتواند جلوی سوختن زبانش را بگیرد، بریدهبریده گفت: «بهبه! به این میگن قرمهسبزی.»
ستاره خندهاش گرفت.
-عمو، خب یکم طاقت بیارین. عفت جون اول برا عمو بکش.
عفت، پشت چشمی نازک کرد و برای شوهرش برنج کشید.
-دیگه زن خوب، همینه! اگه شوهرش اینجوری غذا رو نبلعه که حقش ادا نمیشه.
هر سه خندیدند، اما خندههای ستاره انگار روکشی توخالی روی قلب تبدار و نگرانش بود.
غذایش را که میخورد، تمام فکرش این بود که چطوری اجازه بیرون رفتن را بگیرد. انگار درونش آتشی به پا شده بود و سرخیاش به صورتش هم سرایت کرده بود. حواسش نبود که در حال بازی با تربچه سرخی است و باقیمانده غذایش را رها کرده.
-عمو! ستاره خوبی؟
ستاره سرش را بالاتر آورد. حس کرد مغزش سوراخ شده و تمام افکارش وسط سفره ریخته است.
نگاه عفت و عمو، خیره به او بود.
-خوبم عمو! عفت جون، دستت طلا. حسابی سیر شدم.
از کنار سفره بلند شد. هنوز تربچه قرمز را مثل توپی در دستانش جابهجا میکرد.
چند قدمی رفت و دوباره برگشت. نمیدانست چگونه، اما بدون فکر کردن برگشت و گفت: «راستی عمو، بعد از کلاس زبان با دوستم قرار دارم. اگه یهکم دیر شد، نگران نشین.»
عمو لیوان دوغ نصفهاش را روی سفره گذاشت و به ستاره نگاه کرد. تسبیح سبزش را که کنار سفره افتاده بود، برداشت و زیر لب، شروع به ذکر گفتن کرد. خبری از نشاط چند دقیقه قبل در صورتش نبود.
نگاه ستاره به چرخش تند تسبیح در دستان عمویش، ثابت مانده بود. قلبش محکم به سینهاش میکوبید.
بعد از چند لحظه سکوت، صدای عمو را شنید. بدون اینکه سرش را بالا بیاورد گفت: «کدوم دوستت؟»
ستاره دستپاچه جواب داد: «مینو.. همون که اومد.. رسوندم خونه.. بچه خوبیه به خدا!»
عفت گوشهایش را به حرفهای آنها سپرد، اما خودش را مشغول جمع کردن سفره کرد.
عمو سرش را خیلی کوتاه تکان داد. سرد و رسمی، فقط گفت: «باشه»
ستاره لبخند پیروزی بر لبانش نقش بست.
-ممنون عمو جون.
داشت به سمت اتاقش برمیگشت که با سوال عمو ایستاد: «چقدر طول میکشه؟»
لبخند روی لبش ماسید، برگشت.
-نمیدونم شاید یه ساعت، شاید دو ساعت...
- قبلاز تاریکی هوا خونه باش!
همزمان با بالا آوردن سرش، خیره به چشمان ستاره این جمله را بر زبان آورد.
لرزهای بر اندامش افتاد و غیر از چشم چیز دیگری بر زبانش نچرخید. به اتاقش برگشت. خودش را روی تخت رها کرد. هندزفری را داخل گوشش گذاشت و چشمانش را بست.
صدای آهنگِ درحال پخش آنقدر بلند بود که اگر کسی کنارش نشسته بود، متوجه میشد که آهنگ غمگینی نیست، اما اشکهای ستاره یکی پساز دیگری روی بالشش میغلتید.
وارد قسمت جستجوی واتساپ شد. اسم مینو را پیدا کرد.
🌸💐عاشوراییان منتظر💐🌸
🌸 فرزند پروری حرفه ای.....🌺
تکنیکهای_کاهش_رفتارهای_نامطلوب
🔴#تکنیک #جریمه_و_بازگیری_پاداش
به معنی قطع یکی از مزایا از قبیل فرصت فعالیت یا شئ محسوس در برابر انجام یک رفتار نامطلوب جدی، خطرناک و یا غیرقابلتحمل میباشد.
برای جایی است که رفتار شدید، پرتکرار، مداوم، خطرناک، آسیبرسان نیست و از آن مقداری کمتر است اما این دو تکنیک (جریمه و بازپسگیری)جای یکدیگر نیز به کار میآیند.
این تکنیک موجب میشود تا کودک مسئولیت عواقب کار خود را بیابد.
📌مزایای استفاده از جریمه و بازگیری پاداش:
1- برای توقف رفتارهایی که برای کودک و دیگران خطرناک باشد مفید است.
2- نوع مؤثری از تنبیه است که انسانیتر بوده و عوارض جانبی منفی آن کمتر است.
3- بعضی کودکان برای توقف رفتار نامطلوب، بیشتر به این تکنیک پاسخ میدهند.
ادامه دارد...
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱
آدرســـــــــــ گروه برای معرفی ما به دوستان
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
✳️ ثبت نام مقطع کارشناسی مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره) ویژه طلاب برای سال ۱۴۰۳-۱۴۰۲
🔵 دوره حضوری در ۱۳ رشته ویژه برادران: علوم قرآنی، فلسفه، کلام، تاریخ، ادیان، اخلاق، علوم تربیتی، اقتصاد، حقوق، مدیریت، جامعهشناسی، روانشناسی و علوم سیاسی
🔵 دوره مجازی در ۷ رشته ویژه برادران و خواهران: علوم قرآنی، فلسفه، کلام، تاریخ، ادیان، اخلاق، علوم تربیتی
🔷 مزایا:
🔶 آشنایی طلاب با مبانی اندیشههای اسلامی در رشتههای علوم انسانی
🔶 اعطای دانشنامه رسمی کارشناسی وزارت علوم
🔶 امکان ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر در رشتههای علوم انسانی با رویکرد اسلامی
🔶 پرداخت شهریه «ویژه دوره حضوری»
✅ شرایط داوطلبان:
1️⃣ اتمام سطح یک حوزه علمیه
2️⃣ اشتغال رسمی به تحصیل در حوزه
3️⃣ موفقیت در آزمون کتبی و سنجش استعداد تحصیلی
✅ محل تحصیل: برای متقاضیان دوره حضوری: شهر مقدس قم، تهران، شیراز
✅ محل برگزاری آزمون: قم، مشهد، تهران، شیراز، اصفهان، کرمان، اهواز و بابل
✅ ثبت نام تا تاریخ ۱۴۰۱/۱۱/۲۰ (تمدید شد)
✅ آزمون کتبی: جمعه ۵ اسفند ۱۴۰۱
☎️ ۰۲۵۳۲۱۱۳۶۱۸ – ۰۲۵۳۲۱۱۳۶۲۸ – ۰۲۵۳۲۱۱۳۶۶۴
🏢 قم، بلوار امین، ابتدای بلوار جمهوری اسلامی، مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)، مدیریت پذیرش
🌐 جهت ثبت نام، کسب اطلاعات بیشتر و دریافت دفترچه راهنمای آزمون به سایت پذیرش مراجعه فرمایید.
🌐 http://paziresh.iki.ac.ir
#کارشناسی #ثبت_نام #ثبت_نام_کارشناسی
💠 کانال و سایت مؤسسه امام خمینی(ره)
🔰 https://eitaa.com/iki_ac_ir
🔰 https://iki.ac.ir
☎️ ۰۲۵۳۲۱۱۳۶۲۷
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٢٩ ستاره سهیل
وارد قسمت جستوجوی واتساپ شد. اسم مینو را پیدا کرد. در شخصیاش نوشت: «سلام»
چند دقیقهای طول کشید تا تیک مشکی پیامش، آبی شد.
نگاهش را به صفحه سبزرنگ واتساپ داد. "مینو در حال نوشتن......"
همیشه وقتی این جمله میدید، انتظاری شیرین وجودش را فرامیگرفت. دوست داشت ساعتها بنشیند و به اینجمله نگاه کند. صدای آمدن پیام، لحظه ای آهنگ را محو کرد.
-سلام عزیز دلم، چی شد، میای؟
با دیدن این جمله، دوباره سیل اشکهایش به راه افتاد. با پشت دست چشمانش را پاک کرد و نوشت: «آره، میام. ولی زود باید برگردم خونه.»
جوابی از طرف مینو نیامد. دلش طاقت نیاورد. دوباره نوشت: «مینو....»
جواب آمد: «جان مینو»
درحال تایپ کردن بود که دوباره پیام آمد. نوشتهاش را پاک کرد.
-راستی ستاره جون، بابت رفتار امروزم واقعا معذرت میخوام. میدونی، یه مشکلی برای یکی از دوستام پیش اومده فکرم درگیر بود. میخواستم خودمو خالی کنم. بیچاره گربه! خدا ببخشه منو.
ستاره با دیدن این پیام، لبخند امیدوارانهای بر لبانش نشست. کمی خودش را بالا کشید و به تخت تکیه داد. چند بار پیام مینو را خواند.
دوباره پیام رسید.
- نگفتی چهکارم داشتی؟
ستاره کوتاه نوشت: «دلم خیلی گرفته» کنارش یک استیکر بغضآلود گذاشت و ارسال کرد.
چند لحظه هندفری را از گوشش بیرون آورد و خوب گوش داد. صدای تلویزیون را شنید. عمویش را تصور کرد که در حال چای خوردن بعد از ناهار و تماشای اخبار روز است. همزمان، صدای شیر آب و به هم خوردن ظرفها را از آشپزخانه شنید. نفس عمیقی کشید و دوباره به گوشیاش برگشت.
یک پیام خوانده نشده از طرف مینو داشت. با اشتیاق بازش کرد.
-جان دلم! خدا نکنه دلگیر باشی گلم! تلگرام داری؟ اگه داری بیا، چندتا مطلب توپ برات بفرستم، حال دلت عوض بشه. عصر میریم بیرون، کلی حال میکنیم. باشه؟
ستاره با چشمانی مشتاق نوشت: «آره دارم. الان فیلترشکنو روشن میکنم، میام.»
صفحه تلگرامش را باز کرد. سه پیام از طرف مینو داشت. ازروی تخت بلند شد. کنار پنجرهی اتاق رفت. دستش را روی طاقچه گذاشت. خودش را بالا کشید و نشست. زانوانش را بغل کرد. گوشی را سر زانوانش گذاشت و مشغول باز کردن پیامهای مینو شد.
پیامش، عکس یک آئودی مشکی را نشان میداد که در کنار یک خانه لوکس، وسط جنگل پارک شده بود.
«آینده بهت احتیاج داره، اما گذشتهات، نه!»
مینو نوشتهای را هم ضمیمه پیامش کرد.
-میدونی فاصله دیدن این ماشینو سوار شدنش چقدر کوتاهه؟ فقط کافیه باهم باشیم.. میرسونمت به همچنین جایی..
ستاره، جملهها را با صدای نسبتا بلندی خواند و به فکر فرو رفت. گذشته برایش غیر از ابهام و سوال چیز دیگری به جا نگذاشته بود. چیزی که گاهی بخاطرش کابوس میدید. با خواندن این جمله، انگار افکار درهمش غبار روبی شد. برای باز کردن پیام بعدی، اشتیاق بیشتری پیدا کرد.
تصویر دوم دختری، میان چمنزاری در حال قدم زدن بود. کلاهی که بر سرش داشت را با یک دست گرفته بود، تا بادی که موهایش را افشان کرده، آن را از جا نکند.
با دست دیگرش هم، دامن سفید چیندارش را نگه داشته بود. نگاه رو به پایینش، لبخندش را جذابتر کرده بود.
با دیدن این تصویر، تمام ناراحتی چند لحظه پیشش را از یاد برد. زیر نویس زیر عکس را خواند: «هیچگاه اجازه ندهید احساس ناامیدی باعث شود در نهایت، به کمتر از آنچه لیاقت دارید رضایت دهید.»
با خودش فکر کرد:"چقدر ناامیدم! چقدر به این حرفها نیاز داشتم."
متن دیگری به دستش رسید:«انسانهای محافظهکار به هیچجا نمیرسند. آنها در یک نقطه ثابت میمانند. برای پیشرفت باید دل و جرات داشت.»
خواندن این پیامها، دل و جرأت بیشتری به او داد و برای بیرون رفتن با مینو، مصممتر شد.
پیامها یکی پس از دیگری میرسید و ستاره برای پیام بعدی تشنهتر میشد.
💐🌸عاشوراییان منتظر🌸💐
⭐️⭐️⭐️
⭐️⭐️
⭐️
٣٠ ستاره سهیل
آنچنان غرق خواندن مطالب بود که از صدای هشدار گوشیاش، روی طاقچه سکندری خورد.
ساعت دیواری اتاقش را با ساعت گوشی چک کرد. هر دو پانزده و سی دقیقه را نشان میداد. زمان ومکان را بهکلی از یاد برده بود. وقت زیادی برای آماده شدن نداشت.
از قطع شدن هشدار گوشی تا صدای بسته شدن در خانه، نیم ساعتی میگذشت. در تمام مسیر به سمت مؤسسه زبان، مطالبی را که مینو برایش فرستاده بود زیر لب زمزمه میکرد.
احساس خوبی پیدا کرده بود، آنقدر که موقع حضور در کلاس، استاد زبانش او را بهعنوان یک دانشآموز بانشاط تشویق کرد.
کلاس که تمام شد، خودکارش را برداشت و روی صفحهی اول کتابش نوشت:
«put the past behind you»
(گذشته پشت سرت را کنار بگذار).
لبخندی روی لبانش نقش بست. چقدر این جمله برایش آرامشبخش بود. با صدای لرزش گوشی روی دسته صندلی، از حالوهوایش بیرون آمد.
نگاهی به کلاس انداخت. زبانآموزهای ساعت بعد، در حال وارد شدن به کلاس بودند. تماس مینو را وصل کرد و از کلاس خارج شد.
-سلام عزیزم! دارم میام، کجایی؟ آره دیدمش.. نه زیاد نیست.. خودمو میرسونم.
پنجاه متری را از مؤسسه تا کنار ماشین مینو قدم زد. با خوشحالی در ماشین را باز کرد و با یک حرکت سریع خودش را روی صندلی نشاند.
-سلام، سلام!
-اوه! نه بابا! چه خبره خانم خانما شنگولی؟
-چرا نباشم.. بزن بریم.
مینو پشت چشمی نازک کرد. چشمی گفت و در حالیکه شال افتاده روی شانهاش را روی سرش قرار میداد، به سرعت حرکت کرد.
صدای موزیک درحال پخش و صدای خندهشان پشت چراغ قرمز، نگاهها را به سمتشان کشیده بود.
مینو همانطور که یک چشمش به جلو و چشم دیگرش به ستاره بود، پرسید: «خب خب خب! نگفتی چی شده اینقدر کیفوری؟»
ستاره قری به صورتش داد و بعد درحالیکه آرایشش را در آینهی ماشین چک میکرد، با لحن کشداری جواب داد.
-خب دیگه! آدم یه دوست مثل تو داشته باشه، بایدم.. حالش خوب باشه! آقا پیامات دیگه آب روی آتیش بود.. باورت نمیشه! تو الان داری با یه دختر متحول حرف میزنی! اینا رو از کدوم کانال برام فرستادی؟ آخه لینک نداشت. اصلشو میخوام. چیه این، قطره قطره میفرستی!
مینو اخمی نمایشی کرد.
- یعنی تا حالا از این پیاما تو تلگرام و واتساپ ندیدی؟ آقا مگه میشه؟ مگه داریم؟
صدای قهقهه ستاره با ریتمی از ترانه ترکیب شد.همزمان که میخندید، پایش را هم از شدت خنده به کف ماشین میکوبید.
-وای عالی بود! چقدر شبیه نقی معمولی گفتی خدایا! استیکرشم ساختن.
خندهاش به آخر رسیده بود که اضافه کرد:
«چرا دیدم... ولی همیشه از کنارشون رد میشدم یا شایدم کور بودم.. اصلا این دفعه که تو فرستادی، خیلی عجیب بود. نمیدونم.. هرچی بود عالی بود. حالا کجا داری میری؟
-یه کافه توپ میشناسم، قهوه اصل داره با یه فضای دلانگیز.
ستاره، صدای ترانه را بیشتر کرد. انگشتش را به حالت تأیید در هوا بلند کرد. چند دقیقهای از این حرکت ستاره نگذشته بود که روبهروی یک کافه توقف کردند.
ستار سرش را بهطرف کافه چرخاند.
-اینجاست؟
مینو اوهومی کرد.
-بزن بریم!
مینو چند قدم جلوتر از ستاره قدم برمیداشت.
-چرا واستادی؟ بیا دیگه!
ستاره با تردید پرسید: «اسمش پلنگ صورتیه؟»
مینو کاملا به طرف ستاره چرخید و در حالیکه بلندبلند میخندید جواب داد: «آره! کافه دوستمه.. جریان داره.. بیا بریم تو.»
وقتی ستاره وارد کافه میشد، حس کرد تمام حال خوب چند دقیقه پیشش را تندبادی با خود برد، که جای خالیاش بدجور زقزق میکرد. حس عجیبی همراه با ترسی پنهان زیر پوستش جریان پیدا کرد و بدنش را به مور مور انداخت.
💐🌸 عاشوراییان منتظر🌸💐
♦️ گذری بر تاریخ ایران زمین🇮🇷📙
🎥ماجرای لباس عروس 47 میلیارد تومانی!
🔹محمدرضا پهلوی و فرح در شب یلدای سال 1338 ازدواج کردند. آن زمان پهلوی پس از خواستگاری در مورد مراسم عروسی به فرح گفته بود: عروسی باید در حد پادشاه یک مملکت باستانی باشد. آخرین پادشاه پهلوی در حالی سومین مراسم عروسی خود را جشن گرفت که درست در همان سالها اینگه موراس عکاس و نقاش معروف اتریشی به ایران آمده و تصاویری از زندگی مردم ایران ثبت کرده بود. تصاویر ثبت شده از سوی اینگه موراس خبر از کیفیت بسیار پایین زندگی مردم ایران میدهد.
🔹در حالی که قصر شاه از به روزترین امکانات دنیا بهره می برد، فرح آرایشگرها، طراحان مجلس عروسی و مشاوران جشن را از فرانسه به ایران آورد. برای دوخت لباس عروس فرح آن زمان مبلغ یک میلیون فرانک به قیمت امروز بیش از 47 میلیارد تومان به موسسه کریستین دیور پاریس پرداخت شد. این سوای هزینه بسیار گزافی بود که برای برپایی جشن از جیب ملت ایران پرداخت شد. این لباس در حال حاضر در موزه پوشاک سلطنتی مجموعه فرهنگی تاریخی سعدآباد نگهداری میشود.
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
😊😁😍😁😊
ببخشید آقا،
❤️برای امر خیر مزاحم شدم💕
مجردا صلوات بفرستند 😂
🇮🇷کانال عاشورائیان منتظر🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پزشکان متخلف را لو بدهید
👤 رئیس سازمان امور مالیاتی:
🔺اگر پزشکی از شما خواست تا پول ویزیت را کارت به کارت کنید، اطلاعات را از طریق سامانه سوتزنی به ما بدهید.
🆔 @Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ مسئولین امر اینقدر در برابر تولید و فروش، این جلفیجات کوتاهی کردن، که نوبت به هجوم فرهنگی به کودکان معصوم رسید
مگه زانو داره که زانو بندازه😒
۹ میلیونو هشتصد🤔
🆔 @Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رضا شاه مشتی هستی ساقی کَشتی هستی!!!🤣
📝 پاورقی
📌 هر روز
🕗 ساعت ۱۹:۵۰
📺 شبکه دو سیما
🔴 @Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماتیک فروش تو حق غربزدگی رو ادا کردی!!🧐
📝 پاورقی
📌 هر روز
🕗 ساعت ۱۹:۵۰
📺 شبکه دو سیما
🔴 @Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️لحظات باورنکردنی از تعویض شیفت سبزپوشان تیپ ۴۸ فتح کهگیلویه و بویراحمد در سرمای ۳۰- درجه
🔻امنیت رایگان و اتفاقی نیست
✍سرباز انقلاب
🆔 @Ashooraieanamontazer
آیه 59 سوره احزاب
🌻خداجون در این آیه علت حجاب برای خانم ها رو بیان کرده است اینکه با حجاب شناخته می شوند و مورد اذیت و آزار قرار نمی گیرند. 🌻
🇮🇷کانال عاشورائیان منتظر🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 میگه : من نه جیره خورم نه بسیجی نه ساندیس خور ((:
اما این بسیجی اومده خونه ما رو جمع کنه
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
📽 #گزارش_تصویری | دیدار جمعی از فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش با رهبر انقلاب اسلامی. ۱۴۰۱/۱۱/۱۹
https://eitaa.com/joinchat/3891462190Cc6d819ef56
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴جواب شاپور بختیار نخست وزیر شاه به کسایی که میگن زمان پهلوی ایران داشت ژاپن میشد و از این حرفا...
🔺بفرستید برای کسایی که میگن زمان شاه همه چی خوب بود.
🇮🇷 #دهه_فجر
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ اولین بار چه کسی ادعا کرد که در ماه تصویر امام خمینی را دیده است؟
برای این طرح چقدر هزینه شد!؟و هدفشون از این کار چی بود؟!!
پاسخ این سوال پر تکرار را مشاور امنیت ساواک به شما می دهد
دهه_فجر و ۴۴ سالگی انقلاب مبارک
🇮🇷 عاشورائیان منتظر 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موقع ورزش حواستون به دوستای نامردتون باشه😂😂
🌸💐عاشورائیان منتظر💐🌸