🌹روبه شش گوشه ترین قبله ی عالم هر صبح
🌹بردن نام حسین بن علی میچسبد
🌹اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
🌹وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
🌍 @Ashooraieanamontazer
🔴گزیدهای از روایت جهاد بانفس
♦️ امام رضا علیهالسلام:إِنَّ رَجُلًا فِي بَنِي إِسْرَائِيلَ عَبَدَ اللَّهَ أَرْبَعِينَ سَنَةً ثُمَّ قَرَّبَ قُرْبَاناً فَلَمْ يُقْبَلْ مِنْهُ فَقَالَ لِنَفْسِهِ مَا أُتِيتُ إِلَّا مِنْكِ وَ مَا الذَّنْبُ إِلَّا لَكِ قَالَ فَأَوْحَى اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ إِلَيْهِ ذَمُّكَ لِنَفْسِكَ أَفْضَلُ مِنْ عِبَادَتِكَ أَرْبَعِينَ سَنَةً.
♦️ مردی در بنیاسرائیل چهل سال خدا را عبادت کرد؛ سپس برای خدا قربانی کرد، ولی از او پذیرفته نشد. با خود گفت: آنچه پیش آمد، از تو و گناه هم از تو است، پس خداوند وحی فرستاد: سرزنشکردن بر نفست، بهتر از چهل سال عبادت کردنت بود.
📚 (وسائلالشیعه، ج۱۵، ص۲۳۲)
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجلفرجهم
🌍 @Ashooraieanamontazer
⚫️سالروز رحلت حضرت سکینه(س)
🌹نام : آمنه ،آمینه ،
پدر : سید الشهدا حضرت امام حسین علیه السلام
مادر : حضرت رباب سلام الله علیها
القاب : سکینه یا سُکینه ، خیر النسوان که امام حسین در روز عاشورا وی را به این لقب خطاب قرارداد
مکان ولادت : مدینه منوّره
سال ولادت : حدودسال 48 هجری
سن مبارک : 70 سال
سال رحلت : 117 هجری در زمان هشام بن عبدالملک
🌹حضرت سکینه در کربلا حضور داشت و سخنان و اشعار و نقشی که ایفا کرده بود در تاریخ ثبت شده است
🌍@Ashooraieanamontazer
🌹مصائب حضرت سکینه سلام الله علیها
▪️چون امام حسين (علیهالسلام)، يارانش را كشته و بر روى زمين افتاده ديد متوجه خيمهگاه شد. سكينه (علیهاالسلام) که گفته می شود در کربلا 10 تا 14 سال داشته است فرياد زد: پدر جان! آيا تن به مرگ دادهاى؟ امام (ع) فرمود: چگونه تن به مرگ ندهد كسى كه يار و ياورى ندارد. سكينه گفت: ما را به حرم جدّمان بازگردان. 1
▪️ امام حسين (ع) به زنها گفت: سكينهى من امروز یتیم خواهد شد؛ به او توجّه و التفات كنيد، زيرا دل يتيمان نازک است. 2 در اين وقت سكينه فرياد كنان به سوى آن حضرت آمد و امام (ع) او را در آغوش گرفت و فرمود: «اى سكينه! بدان كه گريهى تو پس از مرگ من طولانى خواهد شد.» 3 چون دشمن ، زنان را از ميان كشتگان عبور داد، حضرت سكينه خود را بر روى پدر انداخت و آن را در آغوش گرفت. در اثر گریه ، بىهوش شد. در آن حالت شنيد كه پدرش مىفرمايد: شیعیان من! هر زمان كه آب گوارايى نوشيديد، مرا به ياد آوريد. يا حكايت غريب يا شهيدى را شنيديد بر من بگرييد. 4
▪️امام محمد باقر (ع) مىفرمايد: چون ذرّيه و اهل بيت امام حسين (ع) را در روز و با وضعى خاصّ به مجلس يزيد بردند، مردم جفاكار شام گفتند: اسيرانى نيكوتر از اينان نديدهايم. حضرت سكينه كه ريسمان به كتفش بسته بودند فرمود: ما اسيران خاندان پيامبريم. 5 گردانندگان مجلس يزيد، سكينه را جايى نشانده بودند كه سر بريده پدر را نبيند. 6 ولى وقتى تلاش كرد تا آن را ببيند يزيد با چوب خيزران بر لب و دندان مبارک پدرش مىزد. صداى گريهاش بلند شد. به طورى كه زنهاى يزيد و دختران معاويه به گريه افتادند. سرانجام او و خواهرش، فاطمه، بىتاب گشته و به عمّهى خود زینب پناه بردند و گفتند: «عمّه جان! يزيد با چوب دستى خود دندانهاى پيشين پدرمان را مىزند.» 7
▪️سکینه پس از چهار روز اقامت در دمشق خوابى ديد كه بخشى از آن چنين است:«ديدم زنى در هُودَجى نشسته و دستان خود را روى سرگذاشته است. پرسيدم: اين زن كيست؟ گفتند: او فاطمه ، دختر محّمد (ص) و مادر پدر تو است. با شتاب به سوى او رفتم و گفتم: مادر جان! به خدا سوگند حقّ ما را انكار كردند و حريم ما را هتک كردند. مادر جان! به خدا پدرمان، حسين (ع) را كشتند. فرمود: سكينه جانم! ديگر نگو. زيرا بند دلم را پاره كردى و جگرم را شكافتى. اين پيراهن پدرت حسين (ع) است كه از من دور نمىشود تا با اين پيراهن خدا را ملاقات كنم.8
📚منابع:
1مجلسی، محمد باقر، بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۴۷.
2 روضة الشهدا، ص ۴۲۴.
3 ابن شهرآشوب، محمد بن علی، مناقب آل ابی طالب علیهمالسلام، ج ۳، ص ۲۵۷.
4 ابن طاووس، علی بن موسی، الملهوف علی قتلی الطفوف، ص ۱۸۱. مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج ۴۵، ص ۵۹.
5. صدوق، محمد بن علی، الامالی، ص ۲۳۰. مجلسی، محمدباقر، بحارالانوار، ج ۴۵، ص ۱۵۵.
6 ذهبی، شمس الدین، تاریخ الاسلام، ج ۵، ص ۱۸-۱۹.
7معالى السبطين، ج ۲، ص ۱۵۶.
8 ابن طاووس، علی بن موسی، الملهوف علی قتلی الطفوف، ص ۲۲۰. مجلسی، محمدباقر، بحار الانوار، ج ۴۵، ص ۱۹۴.
🌍@Ashooraieanamontazer
7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌺 فرزند پروری حرفه ای....🌸
💢 فرمولی ساده تربیت فرزند
🎙 استاد تراشیون
📎 #تربیتی
📎 #سبک_زندگی
📎 #خانواده
@Ashooraieanamontazer
#داستان
🏝ظرفیتانسانها🏝
پیرمردی را به خاطر دزدیدن نان به دادگاه احضار کردند.
پیرمرد به اشتباهش اعتراف کرد ولی کار خودش را اینگونه توجیه کرد:
خیلی گرسنه بودم و نزدیک بود بمیرم، قاضی گفت:
تو خودت میدانی که دزد هستی و من تو را جریمه میکنم و میدانم که توانایی پرداخت آنرا نداری به همین خاطر من جای تو جریمه را پرداخت میکنم، درآن لحظه همه سکوت کرده بودند و دیدند که قاضی پول را از جیب خود درآورد و درخواست کرد به خزانه بابت حکم پیرمرد پرداخت شود سپس ایستاد و به حاضرین در جلسه گفت:
همه شما محکوم هستید و باید هرکدام مبلغی جریمه پرداخت کنید چون شما در شهری زندگی میکنید که فقیری مجبور میشود تکهای نان دزدی کند؛ در دادگاه ، مبلغی جمع شد و قاضی آن را به پیرمرد بخشید.
مرگ انسانیت مرگ خوبیهاست
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
@Ashooraieanamontazer
May 11
📊 آخرین وضعیت ازدواج در ایران
📈 استانهای ازدواجی با رنگ سبز مشخص شدهاند.
📉 استانهای سمنان، البرز، تهران، اصفهان و بوشهر به ترتیب کمترین نرخ ازدواج را دارند.
🆔 @Ashooraieanamontazer
🔆 #پندانه
🔹عابدی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازهاش همه جا پیچیده بود.
🔸عابد روزی به آبادی دیگری رفت و برای خرید نان به نانوایی مراجعه کرد. چون لباس درستی نپوشیده بود، نانوا به او نان نداد و عابد رفت.
🔹مردی که آنجا بود عابد را شناخت و به نانوا گفت:
این مرد را می شناسی؟
🔸نانوا گفت:
نه.
🔹مرد گفت:
فلان عابد بود.
🔸نانوا گفت:
من از مریدان او هستم.
🔹سپس به دنبال عابد دوید و گفت:
میخواهم شاگرد شما باشم.
🔸اما عابد قبول نکرد. نانوا گفت:
اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام میدهم.
🔹عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت:
سرورم دوزخ یعنی چه؟
🔸عابد گفت:
دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی را نان دادی!
🔅امام جعفرصادق (عليهالسلام):
«عمل خالص آن عملی است که دوست نداری درباره آن، احدی جز خدای سبحان از تو تعريف و تمجيد کند.»
📚وسائل الشیعه، جلد ۱، صفحه ۶۰
🆔 @Ashooraieanamontazer
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗نگاه خدا💗
#قسمت_سیویک
مشغول جمعآوری عکسهای مامان، از اتاق بابا بودم که صدای باز شدن در آمد. بابا برایم دستهگل مریم خریده بود.
بعد از شام و شستن ظرفها بابا صدایم کرد.
-تو کی بزرگ شدی من ندیدم.
- من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم.
-سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه.
- میدونم بابای خوشگلم.
- احتمالا فردا بعدظهر میریم محضر تو میای دیگه.
- اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد کلاس بیام ،فعلا من برم شب بخیر
- برو باباجان.
صبح خواب ماندم. با عجله حاضر شدم.
شال صورتی هم داخل کیفم انداختم برای محضر.
در زدم.
- اجازه استاد؟
-چه وقته اومدنه؟
-ببخشید تو ترافیک مونده بودم.
- بفرمایید داخل ولی آخرین بارتون باشه.
- چشم.
یکی یه دفعه گفت :
آخی؟ ترافیک؟
سرم را برگرداندم.
یاسری بود. بادیدنم خندید.
روی اولین صندلی نشستم.
کلاس که تمام شد ،همه رفتند. داشتم نوشته های روی تخته را توی دفترم مینوشتم
که یاسری آمد بالای سرم.
ترسیدم. وسایلم را جمع کردم.
لجم گرفت.
- ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من؟
-چرا باهام حرف نمیزنید؟
میخواستم برم سمت در که بلند شد و روبرویم ایستاد.
- برو کنار
- تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین!
-میری کنار یا جیغ و داد بزنم؟
ادامه دارد...
@Ashooraieanamontazer