eitaa logo
عاشورائیان منتظر
257 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
6.9هزار ویدیو
49 فایل
⬅️صَلَّ اللُه عَلیَکَ یاٰ أباعَبدِالله الحُسَینْ"➡️ 🔷زیر نظر آقای امیر توکلی ارتباط با مدیر کانال⬅️ @M_Namira
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطانی 🎬 آخرشب بود,خیابانها خلوت وساکت,گویی مردم بعداز روزی سرشاراز نوشیدن می به خواب مرگ رفته اند,آهسته,خیابانهای شهر را رد میکردیم ,ساختمانهای بزرگ ونوساز وشیک.. کم کم به جایی رسیدیم که بیشتر شبیه خرابه هایی ازشهربود,ساختمانهای نیمه مخروبه ,کاملا مشهود بودکه اهالی اینجا درفقرمطلقند,مهرابیان اشاره کردبه خانه ها وگفت:اینجا قسمت مسلمان نشین شهراست,بی شک اگر صهیونیستها از فرار ما اگاه شوند ,اولین جایی که سراغش میایند اینجاست. یکی از فلسطینیهاجلوی در خانه ای توقف کردوبااشاره به مافهماند که برای تعویض لباس وزدن ابی به سرورویمان داخل میشویم. به سرعت لباسهایمان رابالباسهای عربی تعویض کردیم وابی به دست وصورتمان زدیم ,حتی غذایی راکه برایمان مهیا کرده بودند راهمراهمان برداشتیم,اخه سپیده سرمیزد وماندنمان خطرناک بود.همراه دوجوان فلسطینی,سوار برموتری که اتاقکی رویش نصب شده بود,حرکت کردیم. ازشهرخارج شدیم وبعداز طی مسافتی ,موتور را زیر سایه ی درختی پارک کردند ودوباره پیاده حرکت کردیم. بعدازحدود نیم ساعت پیاده روی بااشاره ی عربها,ایستادیم ,دوجوان عرب مشغول کنارزدن خاکها شدند,ناگهان دری مخفی از زیر خاک نمایان شد. از در وارد تونلی تاریک شدیم, دوچراغ قوه روشن کردند وحرکت کردیم. درطول مسیر هر چند کیلومتریک جا ,دریچه هایی برای ورود هوا به داخل تونل تعبیه شده بود به طوریکه ازبیرون کاملا استتار بود وقابل رؤیت نبود. مهرابیان که متوجه ی تعجبم شده بود گفت:تعجب نکنید خانم سعادت ,ازاین تونلهای مخفی در سرتاسر فلسطین اشغالی وجود دارد که به همت مجاهدین فلسطینی ساخته شده تا درمواقع لزوم وخطر وگاهی برای عملیاتهای سری ازانها استفاده میشود,این تونلها گاهی صدها کیلومتر طول دارد,اسراییل کلی هزینه کرده تا این راههای مخفی راکشف کند ,منتها هنوز به هدفش نرسیده وان شاالله دیگرهم نمی رسد. چندساعتی میشد که پیاده میرفتیم,من که خسته شده بودم,عقیل این پسرک مظلوم هم ,مشخص بود خسته است اما اینقد سختی کشیده بودکه این خستگیها به چشمش نمیامد,کنار یکی از دریچه های تهویه نشستیم,مقداری نان وخرما خوردیم ,برای لحظاتی چشمانم رابستم. خواب شیرینی برمن مستولی شد ..... نمیدونم چندساعت ویاچندروز داخل تونل درحرکت بودیم,فقط هرازچندگاهی به اشاره ی دوجوان عرب باتیمم,نماز میخوندیم وغذایمان هم که محدودمیشدبه نان وخرما,میخوردیم وراه میافتادیم. بالاخره کورسو نوری از انتهای تونل به چشم میخورد به منبع نوررسیدیم دالانی بودکه از چوب وخاشاک وبرگ پوشیده شده بود,چوبها راکناری زدیم ویکی یکی ,بیرون آمدیم,دورنمایی ازیک روستا دیده میشد,یکی از جوانهای عرب با مهرابیان صحبت کرد وگفت:اینجا دیگه کارما تمام است,بعدازاین روستا شما به مرز لبنان میرسید وباموبایلش,تماسی گرفت,بعداز نیم ساعت یک سواری که به نظرمیرسیدقدیمی باشد از راه رسید من ومهرابیان وعقیل سوارشدیم از دوجوان فلسطینی خداحافظی کردیم. مهرابیان صندلی جلو نشست ومن وعقیل عقب ماشین,به محض سوارشدن,درآیینه ماشین, چشمم به زنی عرب خوردکه چشمهایش به گودی نشسته بود ودهانش ورم داشت,این زن اصلا شباهتی به همای سعادت نداشت,سرم راتکان دادم وباخود گفتم:خداراشکر زنده ماندم ,وباخودم زمزمه کردم:کسی که از دست ابلیسان اجنه سالم بیرون آید,ابلیسان اسراییلی که برایش چیزی نیستند خخخخ😊 لبخند به لب نگاهم به عقیل افتاد ,پاک ومعصوم سرش را روی زانوام گذاشته بود درخوابی شیرین سیرمیکرد. کم کم چشمهای من هم گرم شد وهیچ چیز از پیرامونم نفهمیدم.... ^^^^^^^^^^ باصدای راننده همزمان با مهرابیان ازخواب پریدم, خداییش نمیدونستم چقدخوابیدم .. رمان ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ @Ashooraieanamontazer
‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌💜🖇♥️🖇💜🖇💜 💜🖇💜🖇💜 ♥️🖇💜 💜 شیطانی # قسمت پایانی 🎬 مهرابیان روبه من:بفرمایید ,پیاده شوید,الان جلوی در سفارت ایران دربیروت هستیم... ازخوشحالی درپوست خودنمیگنجیدم,عقیل رابیدارکردم وباهم پیاده شدیم. مهرابیان داخل سفارت شد وبعدازمعرفی خودش وبیان خلاصه ی اتفاقات,ازما خواست تا دراتاقی که دراختیارمان قراردادند داخل سفارت استراحت کنیم. برای اولین پرواز به ایران ,سه بلیط برایمان تهیه کردند. داخل هواپیما ازخوشحالی روی پام بند نبودم ,مدام عقیل رامیبوسیدم واز پدر ومادرم که قراربود برای عقیل هم پدرومادری کنند ,تعریف میکردم,از ایران ,از سرزمین زیبایم,این خطه ی دلاورمردان داستانها گفتم. بالاخره پا به درون خاک وطن نهادم,بااینکه شاید ده روز خارج ازایران بودم ,اما اینقدسخت گذشته بود که گمان میکردم ده سال دوراز وطن بودم. چندتا نیرو از اطلاعات کشوری به استقبالمان آمدند ومانند قهرمانان ملی به ماخوش آمدگفتند . مستقیم به اداره اطلاعات رفتیم,دوربین رااز زیر ناخنم بیرون اوردند,به انها سفارش کردم اگر امکانش هست یک نسخه از فیلم رابرای من بدهند. پدرومادرم از امدنم خبرنداشتند,از داخل اداره اطلاعات به پدرم زنگ زدم,باورش نمیشد صدای من است,ازپشت گوشی صدای هق هقش فضا را پرکرده بود. قرارشد سریع به دنبالم بیاید. با اداره هماهنگی کردم تا عقیل راپیش خانواده ام ببرم وبعدا کارهای,قانونی حضانتش راانجام دهیم. اما به پدرم از وجود عقیل چیزی نگفتم. ادامه دارد…… الان تقریبا سه ماه از اون واقعه گذشته,پدرومادرم برای پذیرفتن عقیل به فرزندی خیلی خوشحال شدندومن مطمینم این بهترین شانس زندگی عقیل بود,تواین مدت زبان فارسی راکار کردم. عقیل پسرباهوشی هست ,مطلب راسریع میگیره ,الفبای فارسی رایادگرفته وگاهی جمله های کوتاه هم میگه,مادرم مثل پسرواقعی خودش دوسش داره ودورش میگرده,بابا به عشق عقیل روزها بیشترتوخونه میمونه. یک ماه بعداز مراجعتمان به جانم سو قصدشدوخوشبختانه ناموفق موند وپلیس گفت که ازطرف موسادبوده. مهرابیان هفته ای دو سه بار به بهانه ی دیدن عقیل ,اما درحقیقت دیدارخواهرعقیل,به خانه مان میاید,مهرش به دل بابا افتاده. الان هم از سر سفره ی عقد برایتان ,اخرین قسمت رمان را میگذارم.😊 عاقد:خانم هما سعادت برای بارسوم ,سوال میکنم,ایا بنده وکیلم شمارابه عقددایم آقای سعید مهرابیان بامهریه وصداق معلوم درآورم؟؟؟ واینبار سعید هست که میگه:عروس داره رمانش راتمام میکنه😂 من:بااجازه ی بزرگترا بببببله...👏👏👏👏 ⚡️پایان⚡️ باما همراه باشید ‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌ ‎‌─┅═༅𖣔💜𖣔༅═┅─ ‎‌‌‎‌‎‌‌@Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 از خانم‌ها سؤال میشه اگر قرار بشه شما همکار زنی برای شوهرتون انتخاب کنید کدام را می‌پسندید؟ ⭕️ جوابشون خیلی جالبه ... *🕊الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ🕊* *════✧🌸✧════* @Ashooraieanamontazer
این مستند فوق العاده هست ،فوق العاده💝💝💝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 از خانه ات شروع کن! @Ashooraieanamontazer
❤️ همسرداری حرفه ای....💞 🔷🔹سبڪ زندگی استاد فاطمی نیا در منزل: (از زبان فرزندشان): روزی قرار بود با پدر جايی برويم. وقتی ايشان امدند، ديدم ڪه عبا بر تن ندارند. علت را جويا شدم ، گفتند مادرت خوابيده و عبای من را روی خود ڪشيده. گفتم آخر بدون عبا ڪه آبرو ريزی است. ايشان فرمودند اگر آبروی من به اين عباست و آنهم در گرو بيدار شدن مادرت می باشد ، من نه اين عبا را می خواهم و نه آن ابرو را! @Ashooraieanamontazer
✅ مژژژژژژژژژژژده 💞💞💞💞💞💞 ❤️💞🌺🌸❤️💞🌺🌸❤️💞🌺🌸❤️💞🌺 رمان جدید داریم خدمت هم گروهی های عزیز ❤️💞🌺🌸❤️💞🌺🌸❤️💞🌺🌸❤️💞🌺 با نام 🌹🌱🌹« از جهنم تا بهشت»🌹🌱🌹 🔰رمان از جهنم تا بهشت ✔داستانی واقعی از حانیه دختری ۱۹ ساله که مثل خیلی از دخترای امروزی شاید عقاید و رفتارش مطابق خواسته ی پدر و مادر و شریعتش نباشه، کم کم ... ✔این رمان جذاب رو میتونید هر روز یک یا دو قسمتش را دنبال کنید. ممنونم از همراهیتون💚 🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱 💞@Ashooraieanamontazer💞
🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱 💞@Ashooraieanamontazer💞
💖 ‍ دوباره روسریم رو آوردم جلو و چند تار مویی که بیرون ریخته بود رو بردم زیر روسریم . "اه . حجاب چیه آخه." _ مامان حالا اگه دو تا تار مو بیرون باشه قرآن خدا غلط میشه؟ مامان _ عههه . همیشه موهات بیرونه حالا یه بارم به خاطر امام رضا بذاری تو که چیزیت نمیشه! _ هوووووووف. نمیشه! نمیشه!نمیشه! موهای من لخته خب. هی میریزه بیرون . اوه اوه من موندم چادر چه‌جوری میخوام سرم کنم؟ گفتم نیاما نذاشتید. بابا_ دخترم انقدر غر نزن. حالا الان هنوز مونده تا برسیم. با این ترافیک به نماز که نمی‌رسیم . بذار هر وقت رسیدیم، دم حرم درست کن. _ خب بابا جان. کلا نمیشه! مامان خداییش تو چه‌جوری این چادرتو نگه میداری؟ امیر علی: خواهر من یه هد میگرفتی راحت میشدی . چادر لبنانی که نگه داشتنش کاری نداره . بعدشم چادر سر کردن عشق میخواد که بشه نگهش داشت . _ خوب خوب. دوباره شیخمون شروع کرد . باشه داداشی سری بعد چشم. الانو چیکار کنم؟ امیر علی : بابا جان لطفا تو خیابون امام رضا یه جا وایسید . اینجوری نمیشه کاریش کرد. بابا_ باشه . _ تنکس ددی . میسی داداشی . ببخشید من خودم رو معرفی نکردم.من تانیا هستم . 19 سالمه و سال اول پزشکی. البته اسمم تو شناسنامه حانیه هستش ولی من کلا با دین و مذهب کاری ندارم . به خاطر همین با این اسمم راحت ترم . من تو یه خانواده مذهبی بزرگ شدم که خوشبختانه توش چیزی به اسم اجباروجود نداره و هرکس خودش راه خودش انتخاب میکنه . منم راهم رو کلا جدا از خانواده‌ام و دین انتخاب کردم .البته نه اینکه اصلا خدا رو قبول نداشته باشم چرا دارم. ولی خوب کلا معتقدم که انسان باید آزادی داشته باشه و دین دست و پای آدم رو میبنده . خوب بگذریم . یه برادر هم دارم که قربونش برم خیییلی مهربونه و از من 6 سال بزرگتره. علاقه‌اش بیشتر به طلبگی بود که خوشبختانه با مخالفت بابا رو به رو شد. همین مونده فقط که یه داداش آخوند داشته باشم. خلاصه تشریف آوردیم با خانواده مشهد. من بعد از یازده‌سال اومدم. مامان، بابا و امیرعلی سالی دو سه بار میان ولی من میرم خونه عموم اینا چون اونجا خیلی بیشتر خوش میگذره . البته بچگیام مشهد رو دوست داشتم ولی خوب اون بچگی بود البته من این تفکراتم رو هم مدیون عموی گرامم هستم که از هشت سالگیم که از ترکیه برگشت دیگه همش پیش اون بودم. چون خودش دختر نداشت منو خیلی دوست داشتن ولی کلا آبش با امیرعلی و بابا تو یه جوب نمیرفت. عقایدش کاملا مخالفه . خلاصه که این توضیحی کوتاه و مختصر و مفید از زندگی من بود حالا بقیش بماند برای بعد . برگشتم سمت امیرعلی که بهش بگم بیاد تا حرم مشاعره کنیم که دیدم به رو به رو خیره شده و دستشو گذاشته رو سینشو داره زیر لب یه چیزی رو زمزمه میکنه . جلو رو نگاه کردم که چشمم که به گنبد طلا افتاد یه لحظه دلم لرزید نا خودآگاه زیر لب گفتم: سلام. بد جوری محوش شده بودم اصلا یه حس و حالی داشت که منو مسخ کرده بود .انگار یه حس خوب و دوست‌داشتنی . برام عجیب بود منی که این سری فقط به اصرار اومده بودم چرا برام لذت بخش بود . یه دفعه صدای ضبط بلند شد . سرم رو به شیشه تکیه دادم و حواسم رو دادم به آهنگ . "کبوترم هوایی شدم، ببین عجب گدایی شدم دعای مادرم بوده که منم امام رضایی شدم پنجره‌ی فولاد تو دوای هر چی درده کسی ندیدم اینجا که نا امید برگرده چجوری از تو دست بکشم؟ بدون تو نفس بکشم؟ تویی که تنها – دل سوز منی! آرزومه دوباره بیام حرمت بدم یه سلام بهونه‌ی هر روز اشکای هر روز منی... بی تو می میرم آقام... یه فقیرم آقام... که تو حج فقرایی... ای کس و کارم آقاجون تو رو دارم آقاجون من و دستای گدایی ای سلطان کرم سایه‌ات روی سرم باز آقا بطلب که بیام به حرم.... میبینم عاشقای تو رو، اشکای زائرای تو رو آرزومه منم بپوشم، لباس خادمای تو رو همه ی داراییم رو به تو بدهکارم من جون جواد آقا خیلی دوست دارم من! " 🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱 💞@Ashooraieanamontazer💞
💖 آهنگ قشنگی بود. بدجور باهاش انس گرفته بودم. یه دفعه صدای در ماشین اومد. امیرعلی با یه کیسه کوچیک اومد تو. با همون لبخند محجوبش کیسه رو گرفت سمتم. یه هد مشکی و ساقه دست و گیره روسری داخلش بود . _ واااااااای مرررررسی داداشی .ولی ساق و گیره برای چی؟ امیر علی : یه نگاه به دستت بنداز خواهری. بدون گیره هم که روسریت میره عقب هی. _ وای بیخی بابا . تو این گرما . ساقو حالا یه کاریش میکنم ولی گیره عمرااااا. امیر علی: باشه هرجور راحتی من به خاطر خودت گفتم . بی توجه به موقعیت روسری‌ام رو در آوردم . امیرعلی: اینجا؟؟؟؟؟؟ سریع هد رو با کمک امیر علی سرم کردم و روسریمم محکم گره زدم. واااااااااای داشتم خفه میشدم. بالاخره وارد پارکینگ حرم شدیم.تو پارکینگ شماره چهار، بعد از پارک ماشین پیاده شدیم و چادرو از مامان گرفتم تا سرم کنم ولی اصلا بلد نبودم . باناراحتی نگامو دوختم به چادر. یه دفعه امیرعلی اومد جلو و چادرو از دستم گرفت و خلاصه با کمک همدیگه سر کردیم. دقیقا اندازه بود.جالبه که مامان اینا قدم رو میدونستن . بعدشم با نگاه تحسین برانگیز مامان و بابا روبه رو شدم . امیر علی: چقدر بهت میاد . _ ایییش . چادر . چیه یه پارچه سیاه میبندن دور خودشون که چی. مـثه .... بابا که معلوم بود نمیخواد من بیشتر ادامه بدم پرید وسط حرفم و گفت: _ بریم که به نمازبرسیم بدویید. رفت طرف پله برقیای اون طرف پارکینگ. مامان و امیر علی هم دنبالش . _ وایسید من اینو چجوری باید بگیرم؟ مامان: گرفتن نداره که. آستین داره دیگه. مثه مانتو. دیدم راست میگه ها. منم دنبالشون راه افتادم. 🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱 💞@Ashooraieanamontazer💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴مراسم تشییع و خاکسپاری پیکر مرحوم استاد فاطمی نیا ♦️تشییع پیکر در تهران: سه‌شنبه ۱۴۰۱/۰۲/۲۷ - ساعت ۹ صبح از دانشگاه تهران ♦️تشییع و خاکسپاری در قم: سه‌شنبه ۱۴۰۱/۰۲/۲۷ - ساعت ۱۷ از مسجد امام حسن عسگری (ع) به سمت حرم مطهر حضرت معصومه (س) 🌍 @Ashooraieanamontazer
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نور به قبرتون بباره ✅ گویا این سخنرانی مالِ امروزِه.. ببینید و بشنوید و نثارِ روحِ مطهرش صلواتی عنایت کنید. ✅منطق ماشین دودی ╭┅───🇮🇷✊🇮🇷┅╮ @Ashooraieanamontazer ╰┅──────┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید! یک وقت میخوای ببینی از چشم خدا افتادی یانه؟! هیچ راهی نداره بفهمی مگر یک راه.... 💔🥀 •۰ @Ashooraieanamontazer
🔴مراسم تشییع و خاکسپاری پیکر مرحوم استاد فاطمی نیا ♦️تشییع پیکر در تهران: سه‌شنبه ۱۴۰۱/۰۲/۲۷ - ساعت ۹ صبح از دانشگاه تهران ♦️تشییع و خاکسپاری در قم: سه‌شنبه ۱۴۰۱/۰۲/۲۷ - ساعت ۱۷ از مسجد امام حسن عسگری (ع) به سمت حرم مطهر حضرت معصومه (س) @Ashooraieanamontazer
داشتم میمردم از گرما، اومدم شروع کنم به غر زدن که امیر علی با لبخند برگشت سمتم. - خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتش رو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستم گرفت. الهی من قربون داداشم بشم که انقدر مهربونه . کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی. -ابجی خانم شما باید با مامان بری. همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه‌ای,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیف رو میگردن. وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت: عزیزم میشه گوشیت روشن کنی؟ منم گیج روشن کردم. بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت: لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا؟ که مامان از پشت اومد و گفت: چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم. با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیر علی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد. تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم. این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا. بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید: بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟ مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش,کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره ؛ و بعدش صدای قهقش. حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو. شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمو احترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد. هر چند ناراضی بود. صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : دخترم ، دخترم. _بله؟ _ لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم. پس مامان اینا کوشن ؟ چشم گردوندم اون اطراف. دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن . ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوز بالا قوز . 🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱 💞@Ashooraieanamontazer💞
"اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه." رفتم سمت مامان و بابا. امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان. امیرعلی کو؟ مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت: داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره . ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشیم. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه ( البته کسی جرات نداره بگه نه) . مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چندتا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به... دیگه کاملا زبونم بند اومد. "وای چقدر اینجا نورانی و قشنگه." درسته یازده سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمی‌اومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و جیغ کشیدم. مامان: عه چته ؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور. بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم: _ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه ؟ اون که اون وسطه چیه؟ مامان: اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس. غوغایی تو دلم به پا شده بود. یه آرامش خاصی داشتم. بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود. به زور خودم رو به جلو کشوندم .جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم. نمیدونم دلیلش چیه؟ ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن. نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفام بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم هرچی که بود و نبود. از تک تک لحظه های زندگیم. از همه چی ، از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمی‌خواستم غرورم رو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درددل می‌کرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت. 🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱 💞@Ashooraieanamontazer💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حال نداری نماز بخونی؟! 🔻علامات مریضی روح! 🎙 〰〰〰〰〰🦋〰〰〰 ╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━━╮🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱 💞@Ashooraieanamontazer💞 ╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ هشدار ⚠️ آقایون ببینند! مخرب ترین تأثیری که بی توجهی مرد به زنش، می گذارد این است که دیگر، زن احساس رضایت قلبی نسبت به شوهرش ندارد و از وجود او آرامشی نمی گیرد.😔 درنهایت آسیب های خانوادگی دامن گیر جامعه می شود...💔😥 🌱💞 عاشورائیان منتظر💞🌱 💞@Ashooraieanamontazer💞