🖤﷽🖤
#فریاد_مهتاب
داستان و واقعیت حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀
ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ☆🖤☆ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ
#قسمت_شانزدهم
🍃اكنون، فاطمه (س) به سوى خانه مى آيد، ديگر در اين خانه كسى جز على نيست(ع) و همه ياران او به مسجد برده شده اند. ياران با وفاىِ على (ع) مجبور به بيعت شده اند، آنها را با زور به مسجد برده اند تا با ابوبكر بيعت كنند.
شب فرا مى رسد، هوا تاريك مى شود، على (ع) همراه با فاطمه (س)، حسن و حسين (ع) از خانه بيرون مى آيند.
آيا تو مى دانى اين عزيزان خدا مى خواهند به كجا بروند؟
آيا موافقى همراه آنها برويم.
نگاه كن! آنها درِ خانه يكى از انصار را مى زنند. صاحب خانه با خود مى گويد كه اين وقت شب كيست كه درِ خانه ما را مى زند؟ او سراسيمه بيرون مى آيد، على (ع)، فاطمه (س)، حسن و حسين (ع) را مى بيند، فاطمه (س)با او سخن مى گويد:
ــ آيا به ياد دارى كه تو در غدير خُمّ با على بيعت كردى، آيا به ياد دارى كه پدرم او را به عنوان جانشين و خليفه خود معيّن كرد؟
ــ آرى، اى دختر رسول خدا.
ــ پس چرا پيمان خود را شكستى؟
ــ اگر على، زودتر از ابوبكر خود را به سقيفه مى رساند ما با او بيعت مى كرديم.
ــ آيا مى خواستى على، پيكر پيامبر را به حال خود رها كند و به سقيفه بيايد؟
❌او به فكر فرو مى رود و از كارى كه كرده است اظهار پشيمانى مى كند. على (ع) به او مى گويد: "وعده من و تو، فردا صبح، كنار مسجد، در حالى كه موهاى سر خود را تراشيده باشى".
او قبول مى كند و قول مى دهد كه فردا، صبح زود آنجا حاضر باشد. اكنون، على (ع)، فاطمه (س)، حسن و حسين (ع) به سوى خانه ديگرى مى روند.
و همه اين سخن ها را با صاحب آن خانه، هم مى گويند و او هم قول مى دهد فردا، صبح زود بيايد. و خانه بعدى...و باز هم خانه بعدى...
سيصد و شصت نفر به على (ع) قول مى دهند كه فردا براى يارى او بيايند، همه آنها عهد و پيمان مى بندند كه تا پاى جان به ميدان بيايند و از حقّ دفاع كنند. على (ع) به سلمان، مقداد، عمّار و ابوذر هم خبر مى دهد كه فردا صبح در محلّ وعده حاضر شوند.
💢امروز شنبه، سوّم ماه ربيع الأوّل است، من صبح زود از خواب بيدار مى شوم و به محلّ وعده مى روم.
على (ع) زودتر از همه آمده است، او منتظر كسانى است كه قول داده اند او را يارى كنند.
مقداد زودتر از همه آمده است. او در اين روزها، گلِ سرسبد ياران مولا شده است. عشق و ايمان او به راه على (ع) از همه بيشتر است.
نگاه كن! او شمشير خود را در دست گرفته است و به مولايش على (ع) نگاه مى كند، او منتظر است تا ببيند مولايش چه فرمانى مى دهد.
آفرين بر تو! تو كيستى و چرا ما تو را نمى شناسيم؟ چگونه شد كه گوى سبقت را از همه ربودى!
كاش فرصت مى بود درباره مقام تو بيشتر مى نوشتم و دوستانم را با تو بيشتر آشنا مى كردم، در اين لحظه، تو يگانه دوران شدى و مايه افتخار على (ع)! تو تنها كسى هستى كه در قلب خود به راه على (ع) ذرّه اى شك نكردى!
تو مقداد هستى كه لحظه نابِ افتخار را آفريدى!
بعد از مدّتى، سلمان، ابوذر و عمّار نيز از راه مى رسند، امّا هر چه صبر مى كنيم شخص ديگرى نمى آيد.
🔰آنانى كه ديشب به فاطمه (س) قول دادند كجا رفتند؟
گويا منتظر بودن، هيچ فايده اى ندارد، آنها نمى خواهند به قول خود وفا كنند.
امروز مى گذرد، شب فرا مى رسد. بايد حجّت را بر اين مردم، تمام كرد، امشب هم على (ع)، همراه با فاطمه (س)، حسن و حسين (ع) به درِ خانه بزرگان اين شهر مى رود. اين مردم، بار ديگر قول مى دهند كه فردا صبح براى يارى حق قيام كنند، امّا باز هم به عهد خود وفا نمى كنند.
آرى، اين مردم از مرگ مى ترسند. آنها مى دانند كه هر كس بخواهد با خليفه در بيفتد جانش در خطر خواهد بود.
امروز مخالفت با خليفه يعنى مخالفت با اسلام!! هر كس مخالفتى كند مرگ در انتظار او خواهد بود.
در سومين شب، على (ع)، فاطمه (س)، حسن و حسين (ع) به درِ خانه بزرگان انصار و مهاجران مى روند و باز آنها بی وفايى مى كنند.
خبر به گوش خليفه مى رسد كه على (ع)، شب ها همراه با همسرش به درِ خانه مردم مى رود و از آنها مى خواهد تا براى يارى او قيام كنند.
اين خبر، خليفه و هواداران او را بسيار ناراحت مى كند، آنها تصميم مى گيرند تا هر چه سريع تر اقدامى انجام بدهند.
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
● ادامه دارد...
𝒿ℴ𝒾𝓃↷
❥• @Atashe_entezarr313
🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀
🖤🥀
🥀
#هفت_شهر_عشق #قسمت_شانزدهم
ماجــرای #قیام #امام_حسین ع💚
امام حسين(عليه السلام) مى فرمايد: "برادر! ديشب، پس از آن كه تو رفتى در خواب پيامبر را ديدم. او مرا در آغوش گرفت و به من فرمود كه اى حسين، از مكّه هجرت كن. خدا مى خواهد تو را آغشته به خون ببيند".
اشك در چشم محمّد بن حنفيّه حلقه مى زند.🥺
( إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّـآ إِلَيْهِ رَ اجِعُون).
اين سفرى است كه بازگشتى ندارد. اين آخرين ديدار با برادر است. پس برادر را در آغوش مى گيرد و به ياد آغوشِ گرم پدر مى افتد.
محمّد بن حنفيّه با دست اشاره اى به سوى كجاوه زينب(عليها السلام)، مى كند و مى گويد: "برادر! اگر به سوى شهادت مى روى چرا اهل و عيال خود را همراه مى برى؟". امام در جواب مى فرمايد: "خدا مى خواهد آنها را در اسارت ببيند".
چه مى شنوم؟ خواهرم زينب(عليها السلام) بر كجاوه اسيرى، سوار شده است؟😭😭💔
آرى! اگر زينب(عليها السلام) در اين سفر همراه امام حسين(عليه السلام) نباشد، پيام او به دنيا نمى رسد.
من با شنيدن اين سخن خيلى به فكر فرو مى روم.
شايد بگويى چرا خدا اراده كرده است كه اهل و عيال پيامبر اسير شوند؟ مگر خبر ندارى كه اگر امام حسين(عليه السلام)، آنها را در شهر مى گذاشت، نمى توانست به هدف خود برسد.
يزيد دستور داده بود كه اگر نتوانستند مانع حركت امام حسين(عليه السلام) به كوفه شوند، نقشه دوم را اجرا كنند. آيا مى دانى نقشه دوم چيست؟🤔
يزيد خيال نمى كرد كه حسين(عليه السلام) زن و بچّه اش را همراه خود ببرد، به همين دليل، نقشه كشيد تا موقع خروج امام از مكّه، زن و بچّه آن حضرت را اسير كند تا امام با شنيدن اين خبر، مجبور شود به مكّه باز گردد تا ناموسش را از دست دشمنان نجات دهد و در اين بازگشت است كه نقشه دوم اجرا مى شود و امام به شهادت مى رسد.
ولى امام حسين(عليه السلام)، يزيد را به خوبى مى شناسد. مى داند كه او نامرد است و اين طور نيست كه فقط با خود او كار داشته باشد.😏😖 بنابراين، امام با اين كار خود، دسيسه يزيد را نقش بر آب مى كند.😊
نگاه كن! كاروان حركت مى كند. ياران امام همه پا در ركاب آن حضرت هستند. اين كاروان چقدر با عجله مى رود.🏃
خطر در كمين است. قبل از اينكه هواداران يزيد بفهمند بايد از اين شهر دور شوند. اشك در چشمان امام حسين(عليه السلام) حلقه زده است.😔 او هجرت پيامبر را به ياد آورده است.
پيامبر(صلى الله عليه وآله) نيز در دل شب از اين شهر هجرت كرد. امام حسين(عليه السلام) هم در تاريكى شب به سوى كوفه پيش مى رود.
هوا روشن مى شود. صداى اسب هايى از دور، سكوت صبح دم را مى شكند. چه خبر شده است؟ آيا سپاه يزيد مى آيد؟
آرى، امير جديد مكّه فهميده است كه امام حسين(عليه السلام) از مكّه مى رود. براى همين، گروهى را به سرپرستى برادرش به سوى امام مى فرستد تا هر طور شده است مانع از رفتن حسين(عليه السلام) بشوند.
آنها، راه را بر كاروان امام مى بندند. يكى فرياد مى زند: "اى حسين! كجا مى روى؟ هر چه زودتر بايد به مكّه🕋 برگردى!".
آنها آمده اند تا راه را بر حرم واقعى ببندند. به دست هاى آنها نگاه كن! كسى كه لباس احرام بر تن دارد نبايد وسيله نبرد در دست بگيرد، امّا اينان تازيانه در دست دارند.😳
وقتى كه آنها تازيانه ها را بالا مى برند، جوانان بنى هاشم مى گويند: "خيال مى كنيد ما از تازيانه هاى شما مى ترسيم". عبّاس، على اكبر و بقيّه جوانان پيش مى آيند.
غوغايى مى شود. نگاه كن! همه آنها وقتى برق غضب عبّاس را مى بينند، فرار مى كنند.🏃♂😂
كاروان به حركت خود ادامه مى دهد...
مردم، گروه گروه به سوى مكّه مى آيند. فردا روز عرفه است. اينان آخرين گروه هايى هستند كه براى اعمال حج مى آيند. هر طرف را نگاه كنى مردمى را مى بينى كه لباس احرام بر تن كرده اند و ذكر "لبّيك" بر لب دارند، امّا آنها با ديدن اين كاروان كه از مكّه بيرون آمده تعجّب مى كنند و به هم مى گويند كه مگر آنها مشتاق انجام مناسك حج نيستند. چرا حج خانه خدا را رها كرده اند؟🤔 خوب است جلو برويم و علّت را جويا شويم، امّا چون نزديك مى آيند امام حسين(عليه السلام) را مى بينند و راهى جز سكوت نمى گزينند.
همه گيج مى شوند. ما شنيده بوديم كه او عاشق صحراى عرفات است و اوّلين حجّ گزار خانه خداست. پس چرا حج را رها كرده است؟
آنها نمى دانند كه او مى رود تا حج راستين خود را انجام دهد.
نگاه كن! آنجا حاجيان همراه خود قربانى مى برند تا در منى قربانى كنند و اين جا امام حسين(عليه السلام) براى مناىِ كربلا، قربانى شش ماهه مى برد.😭😭
او مى خواهد درخت اسلام را با خون خود آبيارى كند.
#ادامه_دارد...
┄┅┅✿⚫️♡🥀♡⚫️✿┅┅┄
@Atashe_entezarr313
🔳کــانــالِ عَطـــــش اِنتـــــظار
🥀
🖤🥀
🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀
داستان مذهبیو زندگی ائمه ع 🇮🇷
🌅🌌🌅🌌🌅 🌌🌅🌌 🌅🌌🌅 🌌 🌅 داستان #روی_دست_آسمان #خاطرات_غدیر_خم 💚 ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی
🌅🌌🌅🌌🌅
🌌🌅🌌
🌅🌌🌅
🌌
🌅
داستان #روی_دست_آسمان
#خاطرات_غدیر_خم 💚
( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله علیه و اله )
#قسمت_شانزدهم
ای خدای سرزمین مشعر!
هوا دیگر تاریک شده است و ستارگان جلوه نمایی میکنند، آسمان چه شکوهی دارد!
پیامبر در حالی که بر شتر خویش سوار است و ذکر استغفر اللّه بر لب دارد به سوی سرزمین مشعر میرود.
بعد از ساعتی به آن سرزمین میرسیم، پیامبر دستور میدهد تا بلال اذان بگوید، نماز مغرب و عشاء بر پا میشود.
امشب که شب عید قربان است، باید در این صحرا بمانیم و فردا اوّل طلوع آفتاب به سرزمین منا برویم.
بعد از نماز، پیامبر مقداری استراحت میکند.
تو هم خیلی خسته ای، قدری استراحت کن...
... همسفر! برخیز! اذان صبح نزدیک است، باید سریع وضو بگیری، الآن نماز بر پا میشود.
صدای اذان در این سرزمین میپیچد:
اللّه اکبر!
نماز بر پا میشود، چه نماز باصفایی!
هوا دارد روشن میشود و پیامبر رو به قبله ایستاده است و مشغول دعا است.
دعای پیامبر تا لحظه روشن شدنِ هوا، طول میکشد، وقتی که هوا کاملاً
روشن میشود پیامبر به سوی سرزمین منا حرکت میکند.
پیامبر از مردم میخواهد تا به آرامی قدم بردارند و موجب اذیّت و آزار دیگران نشوند.
در روزگار جاهلیّت، رسم بر این بود که مردم با عجله، سرزمین مشعر را ترک میکردند، امّا پیامبر با این رسم مخالفت میکند و برای همین، دستور میدهد تا مردم به آرامی به سوی منا بروند.
گوش کن!
پیامبر زیر لب این دعا را زمزمه میکند: «خدایا! توبه مرا قبول کن و دعای مرا مستجاب نما! ».
#امام_زمان
#غدیر
#عید_غدیر
#غدیری_ام
𝒿ℴ𝒾𝓃↷
❥• @Atashe_entezarr313
داستان مذهبیو زندگی ائمه ع 🇮🇷
💚🖤💚🖤 🖤💚🖤 💚🖤 🖤 داستان #شکوه_بازگشت حماسه #کربلا اتفاقات سفر کوفه و شام اسرای کربلا 💔 #قسمت_پانزد
💚🖤💚🖤
🖤💚🖤
💚🖤
🖤
داستان #شکوه_بازگشت
حماسه #کربلا
اتفاقات سفر کوفه و شام اسرای کربلا 💔
#قسمت_شانزدهم
يزيد بسيار ناراحت مى شود👹 و با خود فكر مى كند كه اگر اين نماينده به كشور روم بازگردد، آبروى يزيد را خواهد ريخت. پس فرياد مى زند: "اين مسيحى را به قتل برسانيد".😳
نماينده كشور روم رو به يزيد مى كند و مى گويد: "اى يزيد، من ديشب پيامبر شما را در خواب ديدم كه مرا به بهشت مژده داد و من از اين خواب متحيّر بودم. اكنون تعبير خوابم روشن شد. به درستى كه من به سوى بهشت مى روم، "اشهد أنْ لا اله الا الله و أشهد أنّ محمّداً رسول الله".😍
همسفرم! نگاه كن!
او به سوى سر امام حسين(عليه السلام) مى رود. سر را برمى دارد و به سينه مى چسباند، مى بويد و مى بوسد و اشك مى ريزد.😭😭 يزيد فرياد مى زند: "هر چه زودتر كارش را تمام كنيد".😏
مأموران گردن او را مى زنند در حالى كه او هنوز سرِ امام حسين(عليه السلام) را در سينه دارد.🥺
به يزيد خبر مى رسد كه بعضى از مردم شام با ديدن كاروان اسيران و آگاهى به برخى از واقعيت ها، نظرشان در مورد او عوض شده و در پى آن هستند كه واقعيت را بفهمند.
پس زمان آن رسيده است كه يزيد براى فريب دادن و خام كردن آنها كارى بكند. فكرى به ذهن او مى رسد. او به يكى از سخنرانان شام پول خوبى مى دهد و از او مى خواهد كه يك متن سخنرانى بسيار عالى تهيه كند و در آن، تا آنجا كه مى تواند به خوبى هاى معاويه و يزيد بپردازد😏😏😏😒 و حضرت على و امام حسين(عليهما السلام) را لعن و نفرين كند😱😣😡 و از او خواسته مى شود تا روز جمعه وقتى مردم براى نماز جمعه مى آيند، آنجا سخنرانى كند.
در شهر اعلام مى كنند كه روز جمعه يزيد به مسجد مى آيد و همه مردم بايد بيايند.
روز جمعه فرا مى رسد. در مسجد جاى سوزن انداختن نيست، همه مردم شام جمع شده اند.
يزيد دستور مى دهد تا امام سجّاد(عليه السلام) را هم به مسجد بياورند. او مى خواهد به حساب خود يك ضربه روحى به امام سجّاد(عليه السلام) بزند و عزّت و اقتدار خود را به آنها نشان بدهد.
سخنران بالاى منبر مى رود و به مدح و ثناى معاويه و يزيد مى پردازد👿، اينكه معاويه همانى بود كه اسلام را از خطر نابودى نجات داد و...، همچنان ادامه مى دهد🤫 تا آنجا كه به ناسزا گفتن به حضرت على و امام حسين(عليهما السلام) مى رسد.😤😤
ناگهان فريادى در مسجد بلند مى شود: "واى بر تو، كه به خاطر خوشحالى يزيد، آتش جهنم را براى خود خريدى!".
اين كيست كه چنين سخن مى گويد؟ همه نگاه ها به طرف صاحب صدا برمى گردد.
همه مردم، زندانى يزيد، امام سجّاد(عليه السلام) را به هم نشان مى دهند. اوست كه سخن مى گويد: "اى يزيد! آيا به من اجازه مى دهى بالاى اين چوب ها بروم و سخنانى بگويم كه خشنودى خدا در آن است".
يزيد قبول نمى كند، امّا مردم اصرار مى كنند و مى گويند: "اجازه بدهيد او به منبر برود تا حرف او را بشنويم".
آرى! اين طبيعت انسان است كه از حرف هاى تكرارى خسته مى شود. سال هاست كه مردم سخنرانى هاى تكرارى را شنيده اند، آنها مى خواهند حرف تازه اى بشنوند.
يزيد به اطرافيان خود مى گويد: "اگر اين جوان، بالاى منبر برود، آبروى مرا خواهد ريخت" و همچنان با خواسته مردم موافق نيست.
مردم اصرار مى كنند و عدّه اى مى گويند: "اين جوان كه رنج سفر و داغ پدر و برادر ديده است نمى تواند سخنرانى كند، پس اجازه بده بالاى منبر برود، چون او وقتى اين همه جمعيّت را ببيند يك كلمه نيز، نمى تواند بگويد".
از هر گوشه مسجد صدا بلند مى شود: "اى يزيد! بگذار اين جوان به منبر برود. چرا مى ترسى؟ تو كه كار خطايى نكرده اى! مگر نمى گويى كه اينها از دين خارج شده اند و مگر نمى گويى كه اينها فاسق اند، پس بگذار او نيز سخن بگويد كه كيستند و از كجا آمده اند".
آرى! بيشتر مردم شام از واقعيّت خبر ندارند و تبليغات يزيد كارى كرده است كه همه خيال مى كنند عدّه اى بى دين عليه اسلام و حكومت اسلامى شورش كرده اند و يزيد آنها را كشته است.🤯
در اين هنگام، كسانى كه تحت تأثير كاروان اسيران قرار گرفته بودند، فرصت را غنيمت مى شمارند.
آنها اصرار و پافشارى مى كنند تا فرزند حسين(عليه السلام) به منبر برود.
بدين ترتيب، جوّ مسجد به گونه اى مى شود كه يزيد به ناچار اجازه مى دهد امام سجّاد(عليه السلام) سخنرانى كند، امّا يزيد بسيار پشيمان است و با خود مى گويد: "عجب اشتباهى كردم كه اين مجلس را برپا كردم"، ولى پشيمانى ديگر سودى ندارد.
مسجد سراسر سكوت است و امام آماده مى شود تا سخنرانى تاريخى خود را شروع كند:
#ادامه_دارد...
#کربلا
#کوفه
#شام
#اربعین
┄┅┅✿⚫️♡🥀♡⚫️✿┅┅┄
@Atashe_entezarr313
🖤
💚🖤
🖤💚🖤
💚🖤💚🖤
داستان مذهبیو زندگی ائمه ع 🇮🇷
🖤﷽🖤 داستان #فریاد_مهتاب واقعیت حماسه ی حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀 ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ
🖤﷽🖤
داستان #فریاد_مهتاب
واقعیت حماسه ی حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀
ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ☆🖤☆ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ
#قسمت_شانزدهم
🍃اكنون، فاطمه (س) به سوى خانه مى آيد، ديگر در اين خانه كسى جز على نيست(ع) و همه ياران او به مسجد برده شده اند. ياران با وفاىِ على (ع) مجبور به بيعت شده اند، آنها را با زور به مسجد برده اند تا با ابوبكر بيعت كنند.
شب فرا مى رسد، هوا تاريك مى شود، على (ع) همراه با فاطمه (س)، حسن و حسين (ع) از خانه بيرون مى آيند.
آيا تو مى دانى اين عزيزان خدا مى خواهند به كجا بروند؟
آيا موافقى همراه آنها برويم.
نگاه كن! آنها درِ خانه يكى از انصار را مى زنند. صاحب خانه با خود مى گويد كه اين وقت شب كيست كه درِ خانه ما را مى زند؟ او سراسيمه بيرون مى آيد، على (ع)، فاطمه (س)، حسن و حسين (ع) را مى بيند، فاطمه (س)با او سخن مى گويد:
ــ آيا به ياد دارى كه تو در غدير خُمّ با على بيعت كردى، آيا به ياد دارى كه پدرم او را به عنوان جانشين و خليفه خود معيّن كرد؟
ــ آرى، اى دختر رسول خدا.
ــ پس چرا پيمان خود را شكستى؟
ــ اگر على، زودتر از ابوبكر خود را به سقيفه مى رساند ما با او بيعت مى كرديم.
ــ آيا مى خواستى على، پيكر پيامبر را به حال خود رها كند و به سقيفه بيايد؟
❌او به فكر فرو مى رود و از كارى كه كرده است اظهار پشيمانى مى كند. على (ع) به او مى گويد: "وعده من و تو، فردا صبح، كنار مسجد، در حالى كه موهاى سر خود را تراشيده باشى".
او قبول مى كند و قول مى دهد كه فردا، صبح زود آنجا حاضر باشد. اكنون، على (ع)، فاطمه (س)، حسن و حسين (ع) به سوى خانه ديگرى مى روند.
و همه اين سخن ها را با صاحب آن خانه، هم مى گويند و او هم قول مى دهد فردا، صبح زود بيايد. و خانه بعدى...و باز هم خانه بعدى...
سيصد و شصت نفر به على (ع) قول مى دهند كه فردا براى يارى او بيايند، همه آنها عهد و پيمان مى بندند كه تا پاى جان به ميدان بيايند و از حقّ دفاع كنند. على (ع) به سلمان، مقداد، عمّار و ابوذر هم خبر مى دهد كه فردا صبح در محلّ وعده حاضر شوند.
💢امروز شنبه، سوّم ماه ربيع الأوّل است، من صبح زود از خواب بيدار مى شوم و به محلّ وعده مى روم.
على (ع) زودتر از همه آمده است، او منتظر كسانى است كه قول داده اند او را يارى كنند.
مقداد زودتر از همه آمده است. او در اين روزها، گلِ سرسبد ياران مولا شده است. عشق و ايمان او به راه على (ع) از همه بيشتر است.
نگاه كن! او شمشير خود را در دست گرفته است و به مولايش على (ع) نگاه مى كند، او منتظر است تا ببيند مولايش چه فرمانى مى دهد.
آفرين بر تو! تو كيستى و چرا ما تو را نمى شناسيم؟ چگونه شد كه گوى سبقت را از همه ربودى!
كاش فرصت مى بود درباره مقام تو بيشتر مى نوشتم و دوستانم را با تو بيشتر آشنا مى كردم، در اين لحظه، تو يگانه دوران شدى و مايه افتخار على (ع)! تو تنها كسى هستى كه در قلب خود به راه على (ع) ذرّه اى شك نكردى!
تو مقداد هستى كه لحظه نابِ افتخار را آفريدى!
بعد از مدّتى، سلمان، ابوذر و عمّار نيز از راه مى رسند، امّا هر چه صبر مى كنيم شخص ديگرى نمى آيد.
🔰آنانى كه ديشب به فاطمه (س) قول دادند كجا رفتند؟
گويا منتظر بودن، هيچ فايده اى ندارد، آنها نمى خواهند به قول خود وفا كنند.
امروز مى گذرد، شب فرا مى رسد. بايد حجّت را بر اين مردم، تمام كرد، امشب هم على (ع)، همراه با فاطمه (س)، حسن و حسين (ع) به درِ خانه بزرگان اين شهر مى رود. اين مردم، بار ديگر قول مى دهند كه فردا صبح براى يارى حق قيام كنند، امّا باز هم به عهد خود وفا نمى كنند.
آرى، اين مردم از مرگ مى ترسند. آنها مى دانند كه هر كس بخواهد با خليفه در بيفتد جانش در خطر خواهد بود.
امروز مخالفت با خليفه يعنى مخالفت با اسلام!! هر كس مخالفتى كند مرگ در انتظار او خواهد بود.
در سومين شب، على (ع)، فاطمه (س)، حسن و حسين (ع) به درِ خانه بزرگان انصار و مهاجران مى روند و باز آنها بی وفايى مى كنند.
خبر به گوش خليفه مى رسد كه على (ع)، شب ها همراه با همسرش به درِ خانه مردم مى رود و از آنها مى خواهد تا براى يارى او قيام كنند.
اين خبر، خليفه و هواداران او را بسيار ناراحت مى كند، آنها تصميم مى گيرند تا هر چه سريع تر اقدامى انجام بدهند.
#فاطمیه #ایام_فاطمیه
● ادامه دارد...
𝒿ℴ𝒾𝓃↷
❥• @Atashe_entezarr313
داستان مذهبیو زندگی ائمه ع 🇮🇷
داستان #بهشت_فراموش_شده 💞 #قسمت_پانزدهم هنگامى كه به درگاه خدا به نماز مى ايستى، خداوند آن چنان ب
داستان
#بهشت_فراموش_شده 💞
#قسمت_شانزدهم
من در خانواده اى مسيحى بزرگ شدم و براى همين جوانى مسيحى بودم.
محلّ زندگى من شهر كوفه بود و در آنجا به كسب و كار مشغول بودم.
در شهر خود با بعضى از ياران امام صادق(عليه السلام) آشنا شدم و همين آشنايى سبب شد تا من در مورد حقانيّت اسلام و شيعه تحقيق بيشترى كنم.🕵♂
كم كم به مكتب شيعه علاقمند شدم و دين اسلام را به عنوان دين خود قبول كرده و مسلمان شدم و از پيروان امام صادق(عليه السلام) گرديدم.😍
من با مادر خود زندگى مى كردم و صلاح نديدم كه خبر مسلمان شدن خود را به او بگويم، زيرا تمام فاميل، برايم درد سر درست مى كردند.😔
ارتباط من با شيعيان كوفه بسيار زياد شده بود و در جلساتشان شركت مى كردم و وظايف دينى خود را از آنها فرا گرفته، از چشمه سار معارف اهل بيت(عليهم السلام) سيراب مى شدم.
كم كم عشق ديدن امام صادق(عليه السلام) در وجودم شعله ور شد و به دنبال فرصتى بودم تا به سرزمين عربستان سفر كرده و امام خويش را ملاقات كنم.
به بهانه تجارت، عازم سفر شدم و به خدمت امام صادق(عليه السلام) رسيدم.
اوّلين بارى كه حضور امام زيبايى ها رسيدم، با روى باز از من پذيرايى كرد و برايم دعا نمود.🥰
در همان بار اوّل كه او را ديدم، توصيه كرد كه با مادر مسيحى خود مهربان باش.
در ضمن خبر داد كه به زودى مادرت از دنيا مى رود و از من خواست كه خودت كار به خاك سپارى او را به عهده بگير.
از اين سخن امام تعجّب كردم كه چرا ايشان تأكيد داشت، دفن كردن مادرت را خودت انجام بده.
بعد از چند روز به كوفه بازگشتم.
چون نصيحت امام صادق(عليه السلام)، همواره در گوشم طنين انداز بود، برنامه منظّمى ريختم تا بيشتر بتوانم كنار مادرم باشم.
با اين كه مى توانستم، خدمتكارى برايش بگيرم، امّا اين كار را نكردم.
خودم برايش غذا مى پختم و لباس هايش را مى شستم.
به هر حال، هر كارى كه از دستم برمى آمد، براى مادر انجام مى دادم.😊
مدّتى گذشت، يك روز مادرم مرا صدا زد و گفت: پسرم! چه خبر شده است؟! قبلا اين گونه احترام مرا نمى گرفتى، از وقتى كه از سفر برگشته اى، رفتارت با من خيلى بهتر شده است.
نمى دانستم چه بگويم، سرانجام به او گفتم: در سفر خود با آقاى بزرگوارى آشنا شدم، او به من گفت كه به شما خدمت بيشترى نمايم.
مادرم با شنيدن سخن من به فكر فرو رفت و گفت: آيا اين آقايى كه مى گويى پيامبر است؟
گفتم: نه، مادر گفت: پسرم! سخن او، سخن پيامبران است.
گفتم: مادر! او امام صادق(علیه السلام) و ششمين پيشواى شيعيان است و از فرزندان حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) آخرين فرستاده خداوند مى باشد و من به تازگى به اين دين گرويده ام.
مادر كه با دقّت به حرف هايم گوش مى داد، رو به من كرد و گفت: از دينِ تازه ات، بيشتر برايم بگو كه اين بهترين دين مى باشد.😇
من هم به معرّفى اسلام پرداخته، شهادتين را به او ياد دادم و او نيز مسلمان شد.😍
گفتگوى ما طولانى شد. ظهر بود و صداى مؤذن به گوش مى رسيد.
وضو و نماز را به او ياد دادم و او نيز نماز ظهر و عصر را خواند.
سپس ناهار را خورديم و او استراحت كرد.
عصر كه شد، باز هم از دين اسلام برايش گفتم. او نماز مغرب و عشا را هم خواند. ناگهان حالش دگرگون شد، با صدايى ضعيف مرا صدا زد: پسرم! هر آنچه امروز برايم گفتى، بار ديگر بازگو!
با چشمانى گريان، اعتقاد به خداپرستى و پيامبرى حضرت محمّد(صلى الله عليه وآله) و ولايت اهل بيت(عليهم السلام) را برايش گفتم و او هم با من تكرار كرد: اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلاَّ الله، اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسوُلُ الله. اَشْهَدُ اَنَّ عَليّاً وَلىُّ الله.
و بعد از لحظاتى، صداى مادر قطع شد و جان به جان آفرين تسليم كرد.
صبح كه شد، دوستان خود را باخبر كردم. او را طبق دستور اسلام غسل و كفن نموده، تشييع جنازه كرديم. بر بدن مادرم نماز خوانديم و او را دفن كرديم.🖤
ادامه دارد...
𝒿ℴ𝒾𝓃↷
❥• @Atashe_entezarr313