🖤﷽🖤
#فریاد_مهتاب
داستان و واقعیت حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀
ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ☆🖤☆ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ
#قسمت_چهل_پنجم
على (ع) نگاهى به صورت فاطمه (س) مى كند، مى بيند كه فاطمه (س) گريه مى كند، به راستى چرا فاطمه (س) گريه مى كند؟ او كه به زودى به آرزويش كه رهايى از قفس دنيا بود مى رسد، پس چرا اشكش جارى شده است؟ 😭
على (ع) رو به او مى كند و مى گويد:
ــ فاطمه جان! چرا گريه مى كنى؟
ــ من براى غربت و مظلوميّت تو گريه مى كنم، مى دانم كه بعد از من با سختى ها و بلاهاى زيادى روبه رو خواهى شد.😭😭
ــ فاطمه جان! گريه نكن، من در راه خدا بر همه آن سختى ها صبر خواهم نمود...😭😭
على جان! از نگاه تو بوى غم مى آيد، گريه مكن كه گريه تو دل مرا مى سوزاند!
على جان! من فاطمه تو هستم، مگر نمى گفتى هر گاه دلم مى گيرد، با نگاه به چهره فاطمه آرام مى گيرم؟ پس چرا به من نگاه نمى كنى؟ چرا سر خود را به زير افكنده اى؟ نكند از سرخىِ چشم و كبودى صورت من غمگين شده اى؟
جانِ فاطمه، سرت را بالا بگير، جانِ من به فداى تو! فاطمه تو، فدايىِ توست: روُحى لَكَ الفِداء...
على جان! من بار سفر بسته ام و به زودى از پيش تو مى روم، امّا بدان كه تو هميشه در قلب من هستى، پيوند من و تو، هرگز از هم گسسته نمى شود.
على جان! با من سخن بگو، غم دل خود را برايم بازگو كن! مى دانم كه وقتى من رفتم، تو هيچ كسى را نخواهى داشت تا با او درددل كنى، تو به بيابان پناه خواهى برد و با چاه سخن خواهى گفت...
على جان! وقتى اشك چشم يتيمان مرا ببينى، وقتى نگاه كنى و ببينى حسن و حسين من، زانوىِ غم در بغل گرفته اند، چه خواهی کرد؟😭😭😭
🥀حدود سه ماه از رحلت پيامبر گذشته است، چهره فاطمه (س) به خوبى نشان مى دهد كه لحظه پر كشيدن او نزديك است، او به زودى از رنج ها و غصّه ها رهايى خواهد يافت.
گروهى از مردم مى خواهند به عيادت فاطمه (س) بيايند، امّا فاطمه (س) گفته است كه به هيچ كس، اجازه ملاقات ندهند. او مى خواهد در اين روز آخر زندگى به حال خودش باشد.
💢سَلمى در كنار فاطمه (س) است. نمى دانم اين خانم را مى شناسى يا نه. او همسرِ ابى رافع است. اين خانم و شوهرش همواره به خاندانِ پيامبر عشق میورزند.
سَلمى در زمان پيامبر در خانه آن حضرت خدمت مى كرد و اكنون، اين افتخار نصيب او شده كه پرستار حضرت فاطمه (س) باشد.
على (ع) هم كنار فاطمه (س) نشسته است، فاطمه (س) گاهى از هوش مى رود و گاهى به هوش مى آيد. فرزندان فاطمه (س) در كنار مادر نشسته اند و آخرين نگاه هاى خود را به او دوخته اند.
⚫️و زينب!
او بيش از همه اشك مى ريزد، زينب دلش مى خواهد مادر يك بار ديگر او را در آغوش بگيرد،😭😭 آرى، خيلى وقت است كه اين دختر كوچك، دلش براى آغوش مادر تنگ شده است،😭😭 ولى مادر نمى تواند او را در آغوش بگيرد، استخوان هاى مادر شكسته است... 😭😭
زينب مى داند كه مادر، آماده رفتن شده است، او گاهى دست هاى كوچك خود را به سوى آسمان مى گيرد، گويا با خدا حرف مى زند: "خدايا! مادر من جوان است! او را شفا بده!"😭😭
● ادامه دارد...
𝒿ℴ𝒾𝓃↷
❥• @Atashe_entezarr313
🖤🥀🖤🥀
🥀🖤🥀
🖤🥀
🥀
#هفت_شهر_عشق #قسمت_چهل_پنجم
ماجــرای #قیام #امام_حسین ع💚
حبيب صبر مى كند تا همه جمع شوند و آن گاه سخن مى گويد: "من از صحراى كربلا مى آيم. براى شما بهترين ارمغان ها را آورده ام. امام حسين(عليه السلام) به كربلا آمده و عمرسعد با هزاران سرباز، او را محاصره كرده است. من شما را به يارى فرزند پيامبر(صلى الله عليه وآله) دعوت مى كنم.🤝
نمى دانم سخنان اين پيرمرد با اين جوانان چه كرد كه خون غيرت را در رگ هاى آنها به جوش آورد.
زنان، شوهران خود را به يارى امام حسين(عليه السلام) تشويق مى كنند. در قبيله بنى اَسَد شور و غوغايى بر پا شده است.💚
جوانى به نام بِشر جلو مى آيد و مى گويد: "من اوّلين كسى هستم كه جان خود را فداى امام حسين(عليه السلام) خواهم نمود".😍❤️
تمام مردان طايفه از پير و جوان ( كه تعدادشان نود نفر است )، شمشيرهايشان را برمى دارند و با خانواده خود خداحافظى مى كنند.
نود مرد جنگجو!
اشك در چشم همسرانشان حلقه زده است. كاش ما هم مى توانستيم بياييم و زينب(عليها السلام) را يارى كنيم.
در دل شب، ناگهان سوارى ديده مى شود كه به سوى بيابان مى تازد. خداى من او كيست؟ واى، او جاسوس عمرسعد👹 است كه از كربلا تا اين جا همراه حبيب آمده و اكنون مى رود تا خبر آمدن طايفه بنى اَسَد را به عمرسعد بدهد و با تأسف او به موقع خود را به عمرسعد مى رساند.
عمرسعد به يكى از فرماندهان خود به نام اَزْرَق دستور مى دهد تا همراه چهارصد نفر به سوى قبيله بنى اسد حركت كند.
حَبيب بى خبر از وجود يك جاسوس، خيلى خوشحال است كه نود سرباز به نيروهاى امام اضافه مى شود. وقتى بچّه هاى امام حسين(عليه السلام) اين نيروها را ببينند خيلى شاد مى شوند. او به شادى دل زينب(عليها السلام) نيز مى انديشد.😊😍 ديگر راهى تا كربلا نمانده است.
ناگهان در اين تاريكى شب، راه بر آنها بسته مى شود.😡😭😭 لشكر كوفه به جنگ بنى اسد مى آيد. صداى برخورد شمشيرها به گوش مى رسد.
مقاومت ديگر فايده اى ندارد. نيروهاى كمكى هم در راه است. بنى اسد مى دانند كه اگر مقاومت كنند، همه آنها بدون آنكه بتوانند براى امام حسين(عليه السلام) كارى انجام دهند، در همين جا كشته خواهند شد.
بنابراين، تصميم مى گيرند كه برگردند. آنها با چشمان گريان با حبيب خداحافظى مى كنند و به سوى منزل خود برمى گردند.😭😭😔😔😔
آنها بايد همين امشب دست زن و بچه👩👧👦 خود را بگيرند و به سوى بيابان بروند. 😞😢چرا كه عمرسعد گروهى را به دنبال آنها خواهد فرستاد تا به جرم يارى امام حسين(عليه السلام)مجازات شوند.🙁😢
حبيب به سوى خيمه امام مى رود. او تنها رفته است و اكنون تنها برمى گردد. غم و غصّه را در چهره حبيب مى توان ديد،😞😔 ولى امام با روى باز از او استقبال مى كند و در جواب او خداوند را حمد و ستايش مى نمايد.
امام به حبيب مى گويد كه بايد خدا را شكر كنى كه قبيله ات به وظيفه خود عمل كرده اند. آنها دعوت ما را اجابت كردند و هر آنچه از دستشان برمى آمد، انجام دادند و اين جاى شكر دارد. اكنون كه به وظيفه ات عمل كردى راضى باش و شكرگزار.
#ادامه_دارد...
┄┅┅✿⚫️♡🥀♡⚫️✿┅┅┄
@Atashe_entezarr313
🔳کــانــالِ عَطـــــش اِنتـــــظار
🥀
🖤🥀
🥀🖤🥀
🖤🥀🖤🥀
داستان مذهبیو زندگی ائمه ع 🇮🇷
🌅🌌🌅🌌🌅 🌌🌅🌌 🌅🌌🌅 🌌 🌅 داستان #روی_دست_آسمان #خاطرات_غدیر_خم 💚 ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی
🌅🌌🌅🌌🌅
🌌🌅🌌
🌅🌌🌅
🌌
🌅
داستان #روی_دست_آسمان
#خاطرات_غدیر_خم 💚
( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله علیه و اله )
#قسمت_چهل_پنجم
من در دل این بیابان به دنبال یک شتر سوار میگردم.
کیلومترها از غدیر دور میشوم، هنوز او را پیدا نکرده ام.
خدایا آن مرد کجا رفته است؟
من باید همین طور برای طلب حقیقت بدوم!
آنجا را نگاه کن! شتر سواری از دور پیداست.
نزدیک و نزدیکتر میشوم، خودش است، این حارث است.
من دیگر از سرزمین غدیر خیلی دور شده ام، دیگر درختان غدیر را هم نمی بینم.
حارث سوار بر شتر خود در دل بیابان به سوی خانه اش میرود.
او خیال میکند که پیروز میدان است و گاهی نیشخندی به من میزند.
و من هیچ نمی گویم.
ناگهان صدای گنجشکی به گوشم میرسد.
ای گنجشک! در وسط این بیابان چه میکنی؟
نه این که گنجشک نیست، ابابیل است!
آیا سوره فیل را خوانده ای؟ وقتی ابرهه برای خراب کردن کعبه آمده بود خدا این پرندگان کوچک را (که نامشان ابابیل است) فرستاد، بر منقار هر کدام از آنها سنگی بود که بر سر سپاه ابرهه زدند و همه آنها را نابود کردند.
نگاه کن!
این پرنده کوچک هم بر منقار خود سنگی دارد، او میآید و درست بالای سر حارث پرواز میکند.
او منقار خود را باز میکند و سنگ را بر سر او میاندازد.
وقتی سنگ بر سر حارث میخورد سر او را میسوزاند و در آن فرو میرود و او بر روی زمین میافتد و میمیرد.
ای حارث! تو عذاب خدا را برای خود طلب کردی، این هم عذاب خدا!
شنیده بودم که چوب خدا صدا ندارد!
من باید سریع برگردم تا ماجرا را برای بقیّه مردم باز گویم.
در میان راه عدّه ای از مردم را میبینم، آنها سراغ حارث را از من میگیرند، من مکانی که حارث به عذاب خدا گرفتار شده است را به آنها نشان میدهم، مردم به آن سو میروند.
من به سوی غدیر میآیم، میخواهم خبر کشته شدن حارث را بدهم، امّا میبینم که مردم خبر دارند.
تعجّب میکنم، به یکی میگویم:
-- شما که اینجا بودید چگونه باخبر شده اید؟
-- خداوند دو آیه را بر پیامبر نازل کرده است!!!
-- آیا میشود این آیهها را برای من بخوانی؟
-- آری! گوش کن: «سَأَلَ سَآئِلُ بِعَذَابٍ وَاقِعٍ... مردی عذاب را برای خود طلب کرد، عذابی که بر کافران نازل میشود و هیچ کس نمی تواند آن را برطرف گرداند». [
همسفرم! از این به بعد، هر وقت که این آیهها را میخوانی، این حادثه را به یاد آور.
#امام_زمان
#غدیر
#غدیری_ام
𝒿ℴ𝒾𝓃↷
❥• @Atashe_entezarr313
داستان مذهبیو زندگی ائمه ع 🇮🇷
🖤﷽🖤 داستان #فریاد_مهتاب واقعیت و حماسه ی حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀 ـــــ ـ ـــــ ـ ـــ
🖤﷽🖤
داستان #فریاد_مهتاب
واقعیت حماسه ی حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀
ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ ☆🖤☆ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ
#قسمت_چهل_پنجم
على (ع) نگاهى به صورت فاطمه (س) مى كند، مى بيند كه فاطمه (س) گريه مى كند، به راستى چرا فاطمه (س) گريه مى كند؟ او كه به زودى به آرزويش كه رهايى از قفس دنيا بود مى رسد، پس چرا اشكش جارى شده است؟ 😭
على (ع) رو به او مى كند و مى گويد:
ــ فاطمه جان! چرا گريه مى كنى؟
ــ من براى غربت و مظلوميّت تو گريه مى كنم، مى دانم كه بعد از من با سختى ها و بلاهاى زيادى روبه رو خواهى شد.😭😭
ــ فاطمه جان! گريه نكن، من در راه خدا بر همه آن سختى ها صبر خواهم نمود...😭😭
على جان! از نگاه تو بوى غم مى آيد، گريه مكن كه گريه تو دل مرا مى سوزاند!
على جان! من فاطمه تو هستم، مگر نمى گفتى هر گاه دلم مى گيرد، با نگاه به چهره فاطمه آرام مى گيرم؟ پس چرا به من نگاه نمى كنى؟ چرا سر خود را به زير افكنده اى؟ نكند از سرخىِ چشم و كبودى صورت من غمگين شده اى؟
جانِ فاطمه، سرت را بالا بگير، جانِ من به فداى تو! فاطمه تو، فدايىِ توست: روُحى لَكَ الفِداء...
على جان! من بار سفر بسته ام و به زودى از پيش تو مى روم، امّا بدان كه تو هميشه در قلب من هستى، پيوند من و تو، هرگز از هم گسسته نمى شود.
على جان! با من سخن بگو، غم دل خود را برايم بازگو كن! مى دانم كه وقتى من رفتم، تو هيچ كسى را نخواهى داشت تا با او درددل كنى، تو به بيابان پناه خواهى برد و با چاه سخن خواهى گفت...
على جان! وقتى اشك چشم يتيمان مرا ببينى، وقتى نگاه كنى و ببينى حسن و حسين من، زانوىِ غم در بغل گرفته اند، چه خواهی کرد؟😭😭😭
🥀حدود سه ماه از رحلت پيامبر گذشته است، چهره فاطمه (س) به خوبى نشان مى دهد كه لحظه پر كشيدن او نزديك است، او به زودى از رنج ها و غصّه ها رهايى خواهد يافت.
گروهى از مردم مى خواهند به عيادت فاطمه (س) بيايند، امّا فاطمه (س) گفته است كه به هيچ كس، اجازه ملاقات ندهند. او مى خواهد در اين روز آخر زندگى به حال خودش باشد.
💢سَلمى در كنار فاطمه (س) است. نمى دانم اين خانم را مى شناسى يا نه. او همسرِ ابى رافع است. اين خانم و شوهرش همواره به خاندانِ پيامبر عشق میورزند.
سَلمى در زمان پيامبر در خانه آن حضرت خدمت مى كرد و اكنون، اين افتخار نصيب او شده كه پرستار حضرت فاطمه (س) باشد.
على (ع) هم كنار فاطمه (س) نشسته است، فاطمه (س) گاهى از هوش مى رود و گاهى به هوش مى آيد. فرزندان فاطمه (س) در كنار مادر نشسته اند و آخرين نگاه هاى خود را به او دوخته اند.
⚫️و زينب!
او بيش از همه اشك مى ريزد، زينب دلش مى خواهد مادر يك بار ديگر او را در آغوش بگيرد،😭😭 آرى، خيلى وقت است كه اين دختر كوچك، دلش براى آغوش مادر تنگ شده است،😭😭 ولى مادر نمى تواند او را در آغوش بگيرد، استخوان هاى مادر شكسته است... 😭😭
زينب مى داند كه مادر، آماده رفتن شده است، او گاهى دست هاى كوچك خود را به سوى آسمان مى گيرد، گويا با خدا حرف مى زند: "خدايا! مادر من جوان است! او را شفا بده!"😭😭
● ادامه دارد...
𝒿ℴ𝒾𝓃↷
❥• @Atashe_entezarr313