eitaa logo
داستان مذهبی‌و زندگی ائمه ع
807 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
37 فایل
☀اینجا اتفاقات مهم تاریخی و از زندگی اهل بیت ع رو یاد میگیری به صورت داستان و با سند معتبر😍 . . ارتباط با ما 👈 @yamahde_1 . لینک گروه مون 👇 https://eitaa.com/joinchat/272957452C63387cddc4 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤﷽🖤 داستان و واقعیت حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀 ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ  ☆🖤☆ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ                                                          🥀اكنون، فرصت خوبى است تا فاطمه (س) حرف هاى خود را با على (ع) بزند. على (ع) سر فاطمه (س) را به سينه گرفته است و به شدّت گريه مى كند.😭😭 قطرات اشك على (ع) بر صورت فاطمه (س) مى ريزد. گويا فاطمه (س) اشك چشم على (ع)را مى گيرد و بر چهره خود مى كشد و مى گويد: "على جان! از پدرم شنيدم كه اشك كسى كه غم به دل دارد، باعث رحمت خدا مى شود، على جان! تو غم به دل دارى، من اشك تو را به چهره ام مى كشم تا به رحمت خدا برسم".😭😭 فاطمه (س) با اين كار خود درس بزرگى به تاريخ مى دهد، اشكِ مظلوم، حرمت دارد، اشك مظلوم، شفاىِ دل است و رحمت خدا را نصيب انسان مى كند، آيا تاريخ مظلوم تر از على (ع) ديده است؟ روزهاى تنهايى على (ع) نزديك است، وقتى فاطمه (س) برود، چه كسى اشك چشم على (ع) را خواهد ديد؟ مرگ فاطمه (س) نزديك است، على (ع) ديگر بايد آماده باشد تا سر در چاه بيابان كند واشك بريزد... 😭😭 ⚫️فاطمه (س) چنين سخن مى گويد: ــ على جان! تو بايد در مرگ من صبر داشته باشى! يادت هست در روز آخر زندگى پدرم، او به من وعده داد كه من زودتر از همه به او ملحق خواهم شد، اكنون وقت وعده پيامبر است. على جان! اگر در زندگى از من كوتاهى ديدى ببخش و مرا حلال كن.😭😭 ــ اى فاطمه! تو نهايت عشق و محبّت را به من ارزانى داشتى، تو با سختى هاى زندگى من ساختى، تو هيچ كوتاهى در حقّ من نكردى. ــ على جان! از تو مى خواهم كه بعد از من با فرزندانم، مهربانى بيشترى داشته باشى، بعد از من با دختر خواهرم، اَمامه، ازدواج كن، زيرا او با فرزندان من مهربان است. ــ فاطمه جان! تو به زودى حالت خوب مى شود و شفا مى يابى. ــ نه، من به زودى نزد پدر خود مى روم، على جان! من وصيّت ديگرى هم دارم. ــ چه وصيتّى؟ ــ بدنم را شب غسل بده، شب به خاك بسپار، تو را به خدا قسم مى دهم مبادا بگذارى آنهايى كه بر من ظلم كردند بر جنازه من حاضر شوند، آنهايى كه مرا با تازيانه زدند; محسن (ع) مرا كشتند نبايد بر پيكر من نماز بخوانند. ــ چشم، فاطمه جان! 😭من قول مى دهم نگذارم آنها بر پيكر تو نماز بخوانند. ــ على جان! من مى خواهم قبرم مخفى باشد. ــ چشم، فاطمه جان! ــ على جان! از تو مى خواهم كه خودت مرا غسل دهى و كفن نمايى و در قبر بگذارى، على جان! بعد از آن كه مرا دفن كردى، كنار قبرم بنشين و قرآن و دعا بخوان، تو كه مى دانى من سخت مشتاق تو هستم و چقدر شيداى صداى دلنشين تو هستم! على جان! بر سر قبرم بيا، چرا كه دل من به تو انس دارد.😭 ــ فاطمه جان! من وصيّت هاى تو را انجام مى دهم ولى من هم چند خواسته از تو دارم. ــ چه خواسته اى؟ ــ اگر من در حقّ تو كوتاهى كردم مرا حلال كنى و ببخشى، ديگر اين كه وقتى نزد پيامبر رفتى سلام مرا به او برسانى. اشك در چشمان على (ع) حلقه مى زند،😭 بغض راه گلوى على (ع) را مى بندد... او بغضى نهفته در گلو دارد، او اشك مى ريزد و نمى تواند سخن بگويد... 😭 على (ع) فقط گريه مى كند، سر فاطمه (س) بر سينه اوست، فاطمه (س)، امانت خدا در دست او بود، فاطمه (س)، تمام عشق على (ع) بود، امّا دشمنان با عشق على (ع)چه كردند؟ در مقابل چشم على (ع)، او را تازيانه زدند، سيلى به صورتش زدند، پهلويش را شكستند😭😭 و او براى حفظ اسلام صبر كرد، پيامبر از او خواسته بود كه در همه اين بلاها صبر كند. او به پيامبر قول داده بود، بايد بر سر قول خود باقى مى ماند. 😭😭 ● ادامه دارد... 𝒿ℴ𝒾𝓃↷ ❥• @Atashe_entezarr313
🖤🥀🖤🥀 🥀🖤🥀 🖤🥀 🥀 ماجــرای ع💚 اكنون حجّاج بن بدر رو به من مى كند و مى گويد: "وقتى امام حسين(عليه السلام) هنوز در مكّه بود براى شيعيان بصره  نامه نوشت و از آنها طلب يارى كرد. هنگامى كه نامه امام به دست ما رسيد، در خانه يزيد بن مسعود جمع شديم و همه براى يارى امام خود، اعلام آمادگى كرديم. يزيد بن مسعود اين نامه را براى امام حسين(عليه السلام) نوشت و از من خواست تا آن را براى امام بياورم. چه شب ها و روزهايى را كه در جستجوى شما بودم. همه بيابان ها پر از نگهبان بود. من در تاريكى شب ها به سوى شما شتافتم🐎 و اكنون به شما رسيدم"💚 همسفرم! حتماً شما هم مثل من مى خواهيد بدانيد كه در اين نامه چه نوشته شده است. گوش كن: "اى امام حسين! پيام تو را دريافت كرديم و براى يارى كردن تو آماده ايم. باور داريم كه شما نماينده خدا در روى زمين هستيد و تنها يادگار پيامبر(صلى الله عليه وآله)مى باشيد. بدان كه همه دوستان شما در بصره تا پاى جان آماده يارى شما هستند".😍💚 امام بعد از خواندن نامه در حقّ يزيدبن مسعود دعا مى كند و از خداوند براى او طلب خير مى كند.🤲 من نگاهى به صورت پيك بصره مى كنم. در صورت او ترديد را مى خوانم. آيا شما مى توانى حدس بزنى در درون او چه مى گذرد؟ او بين رفتن و ماندن متحيّر است؟ هزاران نفر به جنگ امام حسين(عليه السلام) آمده اند. آرى! او فهميده است كه ديگر فرصتى نيست تا به بصره برود و دوستانش را خبر كند. تا او به بصره برسد، اين نامردان امام حسين(عليه السلام) را شهيد خواهند كرد.😔 آرى! ديگر خيلى دير است. راه ها بسته شده و حلقه محاصره هر لحظه  تنگ تر مى شود. او مى داند كه اگر دوستانش هم از بصره حركت كنند، ديگر نمى توانند خودشان را به امام برسانند. او تصميم خود را مى گيرد و مى ماند. نگاه كن! او به سجده شكر رفته و خدا را شكر مى كند كه در ميان همه دوستانش، تنها او توفيق يافته كه پروانه امام حسين(عليه السلام)باشد.🥲😭 او از صحراى كربلا رو به بصره مى كند و با آنها سخن مى گويد: "دوستانم! عذر مرا بپذيريد  و در انتظارم نمانيد. ديگر كار از كار گذشته است. اكنون امام، غريب و بى ياور در ميان هزاران نامرد گرفتار شده است. من نمى توانم غربت امام خود را ببينم. من مى مانم و جان خود را فداى او مى كنم".❤️ همسفرم! راستش را بخواهيد پيش از اين با خود گفتم كه كاش او به بصره مى رفت و براى امام نيروى كمكى مى آورد، امّا حالا متوجه شدم كه تصميم او بهترين تصميم بوده  است. زيرا عمرسعد دستور داده اگر او خواست به سوى بصره حركت كند، تيربارانش كنند.😢 در حال حاضر بهترين كار، ماندن در كربلا است. البته شيعيان بصره وقتى از آمدن فرستاده خود نا اميد شوند، مى فهمند كه حتماً حادثه اى پيش آمده است. بدين ترتيب، آنها لباس رزم مى پوشند و آماده حركت به سوى كربلا مى شوند. (گرچه آنها زمانى به كربلا خواهند رسيد كه ديگر امام حسين(عليه السلام) شهيد شده است ).😭😭 غروب دوشنبه، ششم محّرم است و يك لشكر چهار هزار نفرى ديگر به نيروهاى عمرسعد افزوده مى شود. آمار سپاه او به بيست هزار نفر رسيده است. صداى قهقهه و شادى آنها دل حَبيب بن مظاهر را به درد مى آورد.😭😭😭 آخر، اى نامردان، به چه مى خنديد؟ نماز مى خوانيد و در نماز بر پيامبر و خاندان او درود مى فرستيد، ولى براى جنگ با فرزندِ دختر او، شمشير به دست گرفته ايد؟ نگاه كردن و غصّه خوردن، دردى را دوا نمى كند. بايد كارى كرد. ناگهان فكرى به ذهن حبيب مى رسد. او خودش از طايفه بنى اَسَد است و گروهى از اين طايفه در نزديكى كربلا منزل دارند. حبيب با آنها آشنا است و پيش از اين، گاهى با آنها رفت و آمد داشته است. در ديدارهاى قبلى، آنها به حبيب احترام زيادى مى گذاشتند و او را به عنوان شيخ👳‍♂ و بزرگ قبيله خود مى شناختند. اكنون او مى خواهد پيش آنها برود و از آنها بخواهد تا به يارى امام حسين(عليه السلام) بيايند. حبيب به سوى خيمه امام حسين(عليه السلام) حركت مى كند و پيشنهاد خود را به امام مى گويد. امام با او موافقت مى كند و او بعد از تاريك شدن هوا به سوى طايفه بنى اَسَد مى رود. افراد بنى اَسَد باخبر مى شوند كه حبيب بن مظاهر مهمان آنها شده است. همه به استقبال او مى آيند، امّا تعجّب مى كنند كه چرا او در دل شب🌑 و تنها نزد آنها آمده است. ... ┄┅┅✿⚫️♡🥀♡⚫️✿┅┅┄ @Atashe_entezarr313 🔳کــانــالِ عَطـــــش اِنتـــــظار 🥀 🖤🥀 🥀🖤🥀 🖤🥀🖤🥀
داستان مذهبی‌و زندگی ائمه ع
‌ ‌ ‌ 🌅🌌🌅🌌🌅 🌌🌅🌌 🌅🌌🌅 🌌 🌅  داستان #روی_دست_آسمان #خاطرات_غدیر_خم 💚 ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر ص
‌ ‌ 🌅🌌🌅🌌🌅 🌌🌅🌌 🌅🌌🌅 🌌 🌅  داستان 💚 ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله علیه و اله ) چوب خدا صدا ندارد امروز، سه شنبه، بیستم ماه ذی الحجّه است، امروز روز سوم است که در غدیر هستیم. اکثر مردم با علی (علیه السلام) بیعت کرده اند و گروه کمی باقی مانده اند. فکر می‌کنم که امروز تا ظهر مراسم بیعت تمام شود و ما به سوی مدینه حرکت کنیم. آنجا را نگاه کن! مردی سراسیمه به سوی پیامبر می‌آید. اسم او حارث فَهری است، او نزد پیامبر می‌ایستد و چنین می‌گوید: «ای محمّد! به ما گفتی که به یگانگی خدا و پیامبری تو ایمان بیاوریم، ما هم قبول کردیم، بعد به ما گفتی که نماز بخوانیم و حج به جا آوریم، ما هم قبول کردیم، امّا اکنون پسر عموی خود را بر ما امیر کردی، بگو بدانم آیا تو این کار را از جانب خود انجام دادی یا این که خدا این دستور را به تو داده است؟ ». پیامبر نگاهی به او می‌کند و می‌گوید: «آنچه من گفتم دستور خدا بوده است و من از خود سخنی نمی گویم». حارث تا این سخن را می‌شنود سر خود را به سوی آسمان می‌گیرد و می‌گوید: «خدایا! اگر محمّد راست می‌گوید و ولایت علی از آسمان آمده است، پس عذابی را بر من بفرست و مرا نابود کن»! حارث سه بار این جمله را می‌گوید و از پیامبر روی برمی گرداند. من از سخن این مرد تعجّب می‌کنم، آخر نادانی و جهالت تا چه اندازه؟! پیامبر نگاهی به او می‌کند و بعد از او می‌خواهد تا از آنچه بر زبان جاری کرده است توبه کند. شاید نادانی باعث شده که او این چنین سخن بگوید، پیامبر خیلی مهربان است، از او می‌خواهد که توبه کند. حارث می‌گوید: «من از سخنی که گفته‌ام توبه نمی کنم». او در دلش می‌خندد و می‌گوید: «پس چرا عذاب نازل نشد؟ شما که خود را بر حق می‌دانستید، پس کو آن عذابی که من طلب کردم! ». او خیال می‌کند که پیروز این میدان است، زیرا عذابی نازل نشد. من هم در فکر فرو رفته ام، راستش را بخواهید کمی گیج شده ام. مگر علی (علیه السلام) بر حق نیست، پس چرا خدا با فرستادن عذابی، آبروی حارث را نمی برد؟! اگر عذاب نازل نشود مردم فکر می‌کنند که همه سخنان پیامبر دروغ است. خدایا! هر چه زودتر کاری بکن! امّا هر چه صبر می‌کنم عذابی نازل نمی شود که نمی شود! پیامبر نگاهی به او می‌کند و می‌گوید: «اکنون که توبه نمی کنی از پیش ما برو». حارث می‌گوید: «باشد من از پیش شما می‌روم». او در حالی که خوشحال است سوار بر شتر خود می‌شود و از پیش ما می‌رود، سالم و سرحال! یکی از یاران پیامبر، وقتی می‌بیند که من خیلی گیج شده‌ام نزد من می‌آید و می‌گوید: -- آقای نویسنده! چه شده است؟ -- چرا خدا عذابی نازل نکرد تا آبروی آن مرد را ببرد؟ من برای خوانندگان خود چه بنویسم؟ آیا درست است بنویسم که حارث صحیح و سالم از پیش پیامبر رفت؟ -- آری، تو باید واقعیّت را بنویسی! -- یعنی می‌گویی که او راست می‌گفت؟! این چه حرفی است که تو می‌زنی؟! -- مثل اینکه تو از قانون خدا اطّلاع نداری! -- کدام قانون؟ -- مگر قرآن را نخوانده ای؟ آنجا خدا می‌گوید: «ای پیامبر! تا زمانی که تو در میان این مردم هستی من عذاب نازل نمی کنم». پیامبر ما، پیامبر مهربانی است، اینجا سرزمین غدیر است، سرزمینی مقدّس! چگونه خدا در این سرزمین مقدّس و در حضور پیامبر عذاب نازل کند؟! -- خیلی ممنونم، من این آیه را فراموش کرده بودم. -- خوب، حالا زود به دنبال حارث برو، وقتی او از سرزمین غدیر دور شود عذاب نازل خواهد شد. من تا این سخن را می‌شنوم، دفتر و قلم خود را جمع می‌کنم و به دنبال حارث می‌دوم. آیا می‌دانید حارث از کدام طرف رفت؟ یکی می‌گوید: «از آن طرف». من به آن سمت می‌دوم تا به او برسم. آیا تو هم همراه من می‌آیی؟ 𝒿ℴ𝒾𝓃↷ ❥• @Atashe_entezarr313
داستان مذهبی‌و زندگی ائمه ع
🖤﷽🖤 داستان #فریاد_مهتاب واقعیت و حماسه ی حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀 ـــــ ـ ـــــ ـ ـــ
🖤﷽🖤 داستان واقعیت و حماسه ی حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀 ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ  ☆🖤☆ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ                                                          🥀اكنون، فرصت خوبى است تا فاطمه (س) حرف هاى خود را با على (ع) بزند. على (ع) سر فاطمه (س) را به سينه گرفته است و به شدّت گريه مى كند.😭😭 قطرات اشك على (ع) بر صورت فاطمه (س) مى ريزد. گويا فاطمه (س) اشك چشم على (ع)را مى گيرد و بر چهره خود مى كشد و مى گويد: "على جان! از پدرم شنيدم كه اشك كسى كه غم به دل دارد، باعث رحمت خدا مى شود، على جان! تو غم به دل دارى، من اشك تو را به چهره ام مى كشم تا به رحمت خدا برسم".😭😭 فاطمه (س) با اين كار خود درس بزرگى به تاريخ مى دهد، اشكِ مظلوم، حرمت دارد، اشك مظلوم، شفاىِ دل است و رحمت خدا را نصيب انسان مى كند، آيا تاريخ مظلوم تر از على (ع) ديده است؟ روزهاى تنهايى على (ع) نزديك است، وقتى فاطمه (س) برود، چه كسى اشك چشم على (ع) را خواهد ديد؟ مرگ فاطمه (س) نزديك است، على (ع) ديگر بايد آماده باشد تا سر در چاه بيابان كند واشك بريزد... 😭😭 ⚫️فاطمه (س) چنين سخن مى گويد: ــ على جان! تو بايد در مرگ من صبر داشته باشى! يادت هست در روز آخر زندگى پدرم، او به من وعده داد كه من زودتر از همه به او ملحق خواهم شد، اكنون وقت وعده پيامبر است. على جان! اگر در زندگى از من كوتاهى ديدى ببخش و مرا حلال كن.😭😭 ــ اى فاطمه! تو نهايت عشق و محبّت را به من ارزانى داشتى، تو با سختى هاى زندگى من ساختى، تو هيچ كوتاهى در حقّ من نكردى. ــ على جان! از تو مى خواهم كه بعد از من با فرزندانم، مهربانى بيشترى داشته باشى، بعد از من با دختر خواهرم، اَمامه، ازدواج كن، زيرا او با فرزندان من مهربان است. ــ فاطمه جان! تو به زودى حالت خوب مى شود و شفا مى يابى. ــ نه، من به زودى نزد پدر خود مى روم، على جان! من وصيّت ديگرى هم دارم. ــ چه وصيتّى؟ ــ بدنم را شب غسل بده، شب به خاك بسپار، تو را به خدا قسم مى دهم مبادا بگذارى آنهايى كه بر من ظلم كردند بر جنازه من حاضر شوند، آنهايى كه مرا با تازيانه زدند; محسن (ع) مرا كشتند نبايد بر پيكر من نماز بخوانند. ــ چشم، فاطمه جان! 😭من قول مى دهم نگذارم آنها بر پيكر تو نماز بخوانند. ــ على جان! من مى خواهم قبرم مخفى باشد. ــ چشم، فاطمه جان! ــ على جان! از تو مى خواهم كه خودت مرا غسل دهى و كفن نمايى و در قبر بگذارى، على جان! بعد از آن كه مرا دفن كردى، كنار قبرم بنشين و قرآن و دعا بخوان، تو كه مى دانى من سخت مشتاق تو هستم و چقدر شيداى صداى دلنشين تو هستم! على جان! بر سر قبرم بيا، چرا كه دل من به تو انس دارد.😭 ــ فاطمه جان! من وصيّت هاى تو را انجام مى دهم ولى من هم چند خواسته از تو دارم. ــ چه خواسته اى؟ ــ اگر من در حقّ تو كوتاهى كردم مرا حلال كنى و ببخشى، ديگر اين كه وقتى نزد پيامبر رفتى سلام مرا به او برسانى. اشك در چشمان على (ع) حلقه مى زند،😭 بغض راه گلوى على (ع) را مى بندد... او بغضى نهفته در گلو دارد، او اشك مى ريزد و نمى تواند سخن بگويد... 😭 على (ع) فقط گريه مى كند، سر فاطمه (س) بر سينه اوست، فاطمه (س)، امانت خدا در دست او بود، فاطمه (س)، تمام عشق على (ع) بود، امّا دشمنان با عشق على (ع)چه كردند؟ در مقابل چشم على (ع)، او را تازيانه زدند، سيلى به صورتش زدند، پهلويش را شكستند💔😭😭 و او براى حفظ اسلام صبر كرد، پيامبر از او خواسته بود كه در همه اين بلاها صبر كند. او به پيامبر قول داده بود، بايد بر سر قول خود باقى مى ماند. 😭😭😭😭🖤🖤 ● ادامه دارد... 𝒿ℴ𝒾𝓃↷ ❥• @Atashe_entezarr313