eitaa logo
داستان مذهبی‌و زندگی ائمه ع
922 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2.3هزار ویدیو
38 فایل
☀اینجا اتفاقات مهم تاریخی و از زندگی اهل بیت ع رو یاد میگیری به صورت داستان و با سند معتبر😍 . . ارتباط با ما 👈 @yamahde_1 . لینک گروه مون 👇 https://eitaa.com/joinchat/272957452C63387cddc4 .
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤﷽🖤 داستان و واقعیت حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀 ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ  ☆🖤☆ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ                                                          🔺 على (ع) به خليفه خبر مى دهد كه آنها مى توانند به خانه او بيايند. قبل از آمدن آنان، چند نفر از زنان به خانه فاطمه (س) مى آيند، سپس ابوبكر و عُمَر وارد خانه على (ع) مى شوند. سلام مى كنند و روبه روى فاطمه (س) مى نشينند. فاطمه (س)جواب سلام آنان را نمى دهد و از زنانى كه در آنجا هستند مى خواهد تا روى او را به سمت ديوار بگردانند. او با اين كار خود مى خواهد به آن دو نفر بفهماند كه از آنان ناراضى است. خداى من! من چه منظره اى را مى بينم! تنها دختر پيامبر را به چه حال و روزى انداخته اند! او ديگر خودش نمى تواند در بستر جابه جا شود! آن كسى كه در وسط كوچه به پهلوى فاطمه (س) آن لگد محكم را زد، همين را مى خواست، او مى خواست فاطمه (س)را اين گونه زمين گير كند كه براى جابه جا شدن در بستر هم از ديگران كمك بگيرد... 🔹عُمَر نگاهى به ابوبكر مى كند، از او مى خواهد تا سخن خود را آغاز كند. ابوبكر چنين مى گويد: ــ اى فاطمه! اى عزيز دل پيامبر، تو مى دانى كه من تو را بيش از دخترم، عايشه دوست دارم. امّا فاطمه (س) جوابى نمى دهد. آنها برمى خيزند، به راستى آنها كجا مى خواهند بروند؟ آنها جايى نمى خواهند بروند، مى روند آن طرف بنشينند تا روبه روى فاطمه (س) باشند. فاطمه (س)، اين بار هم از زنان مى خواهد تا او را به سمت ديگر بگردانند. ابوبكر سخن خود را چنين ادامه مى دهد: "اى دختر پيامبر!آيا مى شود مرا ببخشى؟ من براى به دست آوردن رضايت شما، از خانه، ثروت، زن و بچّه و هستى خود دست كشيده ام!". به راستى آيا ابوبكر راست مى گويد؟ اگر اين خاندان اين قدر پيش او احترام دارند پس چرا دستور حمله به اين خانه و اهل اين خانه را داد؟ فاطمه (س) همان طور كه روى خود را به ديوار كرده است به او مى گويد: "آيا تو حرمت ما را نگاه داشتى تا من تو را ببخشم؟" ♦️ابوبكر سر خود را پايين مى اندازد، هيچ جوابى ندارد كه بگويد. اكنون وقت آن است كه فاطمه (س) از آنها سؤال خود را بپرسد: ــ شما اينجا آمده ايد چه كنيد؟ ــ ما آمده ايم به خطاى خود اعتراف كنيم و از تو بخواهيم كه ما را ببخشى. ــ من سؤالى از شما مى پرسم و مى خواهم شما حقيقت را بگوييد. ــ هر چه مى خواهى بپرس كه ما حقيقت را مى گوييم. ــ آيا شما از پيامبر اين سخن را نشنيديد: "فاطمه، پاره تن من است و من از او هستم، هر كس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هر كس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟". ــ آرى، اى دختر پيامبر! ما اين حديث را از پيامبر شنيديم. ــ شكر خدا كه شما به اين سخن اعتراف كرديد. نگاه كن! فاطمه (س) دست هاى ناتوان خود رابه سمت آسمان بلند مى كند و از سوز دل چنين مى گويد: "بار خدايا! تو شاهد باش، اين دو نفر مرا آزار دادند و من از آنها راضى نيستم". آنگاه مى گويد: "به خدا قسم! هرگز از شما راضى نمى شوم، من منتظر هستم تا به ديدار پدرم بروم و از شما نزد او شكايت كنم". 📌اكنون ابوبكر به گريه پناه مى برد، شايد بتواند راه نجاتى براى خود بيابد! او فكر مى كند كه مى تواند با گريه، فريب كارى كند، پس با صداى بلند گريه مى كند و مى گويد: "واى بر من، من از غضب تو به خدا پناه مى برم، امان از عذاب خدا، اى كاش، به دنيا نيامده بودم و چنين روزى را نمى ديدم!". ● ادامه دارد... 𝒿ℴ𝒾𝓃↷ ❥• @Atashe_entezarr313
🖤🥀🖤🥀 🥀🖤🥀 🖤🥀 🥀 ماجــرای ع💚 بزرگان كوفه دور هم جمع شده اند و به رقص و پايكوبى مشغول اند. 😔🤦مى بينى دنيا چه مى كند و برق سكّه ها چه تباهى ها مى آفريند.😏😨 به ياد دارى كه روز سوّم محرّم، چهار هزار نفر فريب عمرسعد را خوردند و براى آنكه بهشت را خريدارى كنند، به كربلا رفتند. امروز نيز، عدّه اى به عشق سكّه هاى طلا آماده مى شوند تا به كربلا بروند. آنها با خود مى گويند: "با آنكه هنوز هيچ كارى نكرده ايم، يزيد برايمان اين قدر سكّه طلا فرستاده است، پس اگر به جنگ حسين برويم او چه خواهد كرد. بايد به فكر اقتصاد اين شهر بود. تا كى بايد چهره فقر را در اين شهر ببينيم و تا كى بايد سكّه هاى طلا، نصيب اهل شام شود. اكنون كه سكّه هاى طلا به سوى اين شهر سرازير شده است، بايد از فرصت استفاده كنيم". مردم گروه گروه براى رفتن به كربلا و جنگ با امام آماده مى شوند.😢 آهنگران كوفه، شب و روز كار مى كنند تا شمشير درست كنند. مردم نيز، در صف ايستاده اند تا شمشير بخرند. مردم با همان سكّه هايى كه از ابن زياد گرفته اند، شمشير و نيزه مى خرند.⚔ در اين هياهو، عدّه اى را مى بينم كه به فكر تهيه سلاح نيستند. با خودم مى گويم: عجب! مثل اينكه اينها انسان هاى خوبى هستند. خوب است نزديك تر بروم تا ببينم كه آنها با هم چه مى گويند: ــ جنگ با حسين گناه بزرگى است. او فرزند رسول خداست. ــ چه كسى گفته كه ما با حسين جنگ مى كنيم. ما هرگز با خود شمشير نمى بريم. ما فقط همراه اين لشكر مى رويم تا اسم ما هم در دفتر ابن زياد ثبت شود و سكّه هاى طلا بگيريم.😟 ــ راست مى گويى. هزاران نفر به كربلا مى روند، ولى ما گوشه اى مى ايستيم و اصلاً دست به شمشير نمى بريم. اينها نمى دانند كه همين سياهىِ لشكر بودن، چه عذابى دارد. وقتى بچّه هاى امام حسين(عليه السلام) ببينند كه بيابان كربلا پر از لشكر دشمن شده است، ترس و وحشت وجود آنها را فرا مى گيرد.😢😔 گمان مى كنم كه آنها در روز جنگ با امام حسين(عليه السلام) آرزو كنند كه اى كاش ما هم شمشيرى آورده بوديم تا در اين جنگ، كارى مى كرديم و جايزه بيشترى مى گرفتيم! آن وقت است كه اين مردم به جاى شمشير و سلاح، سنگ هاى بيابان را به سوى امام حسين(عليه السلام) پرتاب خواهند كرد. آرى! اين مردم خبر ندارند كه روز جنگ، حتّى بر سر سنگ هاى بيابان دعوا خواهد شد. زيرا سنگ بيابان در چشم آنها سكه طلا خواهد بود.😭😭😔 ابن زياد دستور داد در منطقه "نُخَيْله"، اردوگاهى بزنند تا نيروهاى مردمى در آنجا سازماندهى شوند و سپس به سوى كربلا حركت كنند. برنامه او اين است كه دسته هاى هزار نفرى، هر كدام به فرماندهى يك نفر به سوى كربلا حركت كنند. مردم گروه گروه به سوى نُخَيْله مى روند و نام خود را در دفتر مخصوصى كه براى اين كار آماده شده است، ثبت مى كنند و به سوى كربلا اعزام مى شوند. در اين ميان گروهى هستند كه پس از ثبت نام و پيمودن مسافتى، مخفيانه به كوفه باز مى گردند.😐😝 اين خبر به گوش ابن زياد مى رسد. او بسيار خشمگين مى شود و يكى از فرماندهان خود را مأمور مى كند تا موضوع فرار نيروها را بررسى كند و به او اطّلاع دهد. هنگامى كه مأمور ابن زياد به سوى اردوگاه سپاه حركت مى كند، يك نفر را مى بيند كه از اردوگاه به سوى شهر مى آيد، امّا در اصل او اهل كوفه نيست. اين از همه جا بى خبر به كوفه آمده است تا طلب خود را از يكى از مردم كوفه بگيرد و وقتى مى فهمد مردم به اردوگاه رفته اند، به ناچار براى گرفتن طلب خود به آنجا مى رود. مأمور ابن زياد با خود فكر مى كند كه او مى تواند وسيله خوبى براى ترساندن مردم باشد. پس اين بخت برگشته را دستگير مى كند و نزد ابن زياد مى برد. ... ┄┅┅✿⚫️♡🥀♡⚫️✿┅┅┄ @Atashe_entezarr313 🔳کــانــالِ عَطـــــش اِنتـــــظار 🥀 🖤🥀 🥀🖤🥀 🖤🥀🖤🥀
داستان مذهبی‌و زندگی ائمه ع
‌ ‌ 🌅🌌🌅🌌🌅 🌌🌅🌌 🌅🌌🌅 🌌 🌅  داستان #روی_دست_آسمان #خاطرات_غدیر_خم 💚 ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی
‌ ‌ ‌🌅🌌🌅🌌🌅 🌌🌅🌌 🌅🌌🌅 🌌 🌅  داستان 💚 ( حوادث اخرین سال زندگی پیامبر صلی الله علیه و اله ) جوانی که با غرور می‌رود گروهی از مردم هنوز منتظر هستند تا نوبت آنها فرا برسد، آنها هم می‌خواهند با علی (علیه السلام) بیعت کنند. دیدن این صحنه برای پیامبر بسیار لذّت بخش است. او بعد از بیعت هر گروه، رو به آسمان می‌کند و می‌گوید: «ستایش خدایی که من و خاندان مرا بر همه برتری بخشید». او از اینکه برای بیعت با علی (علیه السلام) چنین مراسم باشکوهی برگزار شده است، شادمان است. اکنون دیگر جامعه اسلامی رهبر و امام دارد و اگر مرگ پیامبر فرا برسد جامعه، مسیر کمال و سعادت خود را ادامه خواهد داد. می بینم که تو در گوشه ای ایستاده ای و به خیمه مولایت نگاه می‌کنی. در این فکر هستی که چه موقع نوبت تو فرا می‌رسد تا برای بیعت بروی. به راستی آن لحظه ای که وارد خیمه مولای مهربان بشوی چه خواهی گفت؟ می دانم که اشک، امانت نخواهد داد، لحظه بیعت با امام، بهترین لحظه زندگی تو خواهد بود. با امام خود بیعت می‌کنی و پیمان می‌بندی که تا پای جان در راه او و مکتبش، ایستادگی کنی! در این هنگام، سر و صدایی می‌شنوی. چه خبر شده است؟ آنجا را نگاه کن! آن جوان را ببین. او با چند نفر از اینجا دور می‌شود، او چقدر با غرور و تکبّر راه می‌رود! این جوان کیست؟ چه می‌گوید؟ چرا اینقدر عصبانی است؟ او فریاد برمی آورد: «محمّد دروغ گفته است! ما هرگز ولایت علی را قبول نمی کنیم! ». به راستی او کیست که چنین سخن می‌گوید؟ از اطرافیان خود پرس وجو می‌کنم، می‌فهمم که او معاویه است. جای هیچ تعجّبی نیست، سال‌ها پدر او پرچمدار لشکر کفر بوده است. او پسر همان کسی است که برای کشتن پیامبر به مدینه لشکر کشی کرده بود. معاویه دشمنی با حق و حقیقت را از پدر به ارث برده است. او نه تنها با علی (علیه السلام) بیعت نمی کند بلکه آشکارا مخالفت خود را اعلام می‌دارد. نگاه کن! او به سوی خاندان و فامیل خود که بنی اُمیّه نام دارند می‌رود. همسفر! ما چه باید بکنیم؟ نکند این کار معاویه، باعث فتنه ای بشود؟ آیا موافقی برویم و به پیامبر خبر بدهیم؟ آنجا خیمه پیامبر است، عدّه ای از مسلمانان داخل خیمه هستند، من و تو هم وارد خیمه می‌شویم. سکوت همه جا را فرا گرفته و نگاه پیامبر به گوشه ای خیره مانده است، هیچ کس سخن نمی گوید. بعد از لحظاتی... پیامبر سکوت را می‌شکند و آیه‌هایی که همین الآن جبرئیل آورده است را می‌خواند: (فَلا صَدَّقَ و لاصَلّی... وَ لکِنْ کذَّبَ و تَولّی... )، «وای بر آن کسی که حق را قبول نکرد و آن را دروغ شمرد و با تکبّر به سوی خویشانش رفت، پس وای بر او! ». همه با خود می‌گویند: این آیه‌ها به چه مناسبت نازل شده است؟ آنها خبر ندارند که معاویه، ولایت علی (علیه السلام) را قبول نکرده و با تکبّر به سوی خاندان خود رفته است. جبرئیل، همه خبرها را برای پیامبر آورده و با نازل شدنِ این آیه ها، آبروی معاویه پیش مردم می‌رود. پیامبر در ابتدا تصمیم می‌گیرد تا معاویه را مجازات کند، امّا از این کار منصرف می‌شود. شاید تو بگویی: پیامبر باید او را به سزای عمل خود برساند. امّا بدان که امروز، حنای معاویه رنگی ندارد. او دشمنی خود را با پیامبر آشکار کرد و دیگر مردم او را شناختند و فریب او را نمی خورند. مردم او و پدرش (ابوسفیان) را به خوبی می‌شناسند، آنها از قدیم دشمنان پیامبر بوده اند، دست آنها آلوده به خون حمزه، عموی پیامبر است! همسفرم! آیا می‌دانی باید نگران چه باشیم؟ پیرمردهایی که سنّ و سالی از آنها گذشته است، آنها به ظاهر ریش خود را در راه اسلام سفید کرده اند و مردم آنها را به عنوان یار پیامبر می‌شناسند و همه جا خود را همراه و همیار پیامبر نشان داده اند!! آنها با علی (علیه السلام) بیعت کردند و اتفاقا، اوّلین نفرهایی بودند که این کار را کردند، امّا... آنها امروز بیعت کرده اند، امّا به فکر فتنه ای بزرگ هستند، آنها می‌خواهند با نام اسلام، کمر ولایت را بشکنند! 𝒿ℴ𝒾𝓃↷ ❥• @Atashe_entezarr313
داستان مذهبی‌و زندگی ائمه ع
🖤﷽🖤 داستان #فریاد_مهتاب واقعیت و حماسه ی حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀 ـــــ ـ ـــــ ـ ـــ
🖤﷽🖤 داستان واقعیت حماسه ی حضرت زهرا س بعد از شهادت پیامبر ص 🥀 ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ  ☆🖤☆ ـــــ ـ ـــــ ـ ـــــ                                                          🔺 على (ع) به خليفه خبر مى دهد كه آنها مى توانند به خانه او بيايند. قبل از آمدن آنان، چند نفر از زنان به خانه فاطمه (س) مى آيند، سپس ابوبكر و عُمَر وارد خانه على (ع) مى شوند. سلام مى كنند و روبه روى فاطمه (س) مى نشينند. فاطمه (س)جواب سلام آنان را نمى دهد و از زنانى كه در آنجا هستند مى خواهد تا روى او را به سمت ديوار بگردانند. او با اين كار خود مى خواهد به آن دو نفر بفهماند كه از آنان ناراضى است. خداى من! من چه منظره اى را مى بينم! تنها دختر پيامبر را به چه حال و روزى انداخته اند! او ديگر خودش نمى تواند در بستر جابه جا شود!💔 آن كسى كه در وسط كوچه به پهلوى فاطمه (س) آن لگد محكم را زد، همين را مى خواست، او مى خواست فاطمه (س)را اين گونه زمين گير كند كه براى جابه جا شدن در بستر هم از ديگران كمك بگيرد...😢😢 🔹عُمَر نگاهى به ابوبكر مى كند، از او مى خواهد تا سخن خود را آغاز كند. ابوبكر چنين مى گويد: ــ اى فاطمه! اى عزيز دل پيامبر، تو مى دانى كه من تو را بيش از دخترم، عايشه دوست دارم. امّا فاطمه (س) جوابى نمى دهد. آنها برمى خيزند، به راستى آنها كجا مى خواهند بروند؟ آنها جايى نمى خواهند بروند، مى روند آن طرف بنشينند تا روبه روى فاطمه (س) باشند. فاطمه (س)، اين بار هم از زنان مى خواهد تا او را به سمت ديگر بگردانند. ابوبكر سخن خود را چنين ادامه مى دهد: "اى دختر پيامبر!آيا مى شود مرا ببخشى؟ من براى به دست آوردن رضايت شما، از خانه، ثروت، زن و بچّه و هستى خود دست كشيده ام!". به راستى آيا ابوبكر راست مى گويد؟ اگر اين خاندان اين قدر پيش او احترام دارند پس چرا دستور حمله به اين خانه و اهل اين خانه را داد؟ فاطمه (س) همان طور كه روى خود را به ديوار كرده است به او مى گويد: "آيا تو حرمت ما را نگاه داشتى تا من تو را ببخشم؟" ♦️ابوبكر سر خود را پايين مى اندازد، هيچ جوابى ندارد كه بگويد. اكنون وقت آن است كه فاطمه (س) از آنها سؤال خود را بپرسد: ــ شما اينجا آمده ايد چه كنيد؟ ــ ما آمده ايم به خطاى خود اعتراف كنيم و از تو بخواهيم كه ما را ببخشى. ــ من سؤالى از شما مى پرسم و مى خواهم شما حقيقت را بگوييد. ــ هر چه مى خواهى بپرس كه ما حقيقت را مى گوييم. ــ آيا شما از پيامبر اين سخن را نشنيديد: "فاطمه، پاره تن من است و من از او هستم، هر كس او را آزار دهد مرا آزار داده است و هر كس مرا آزار دهد خدا را آزرده است؟". ــ آرى، اى دختر پيامبر! ما اين حديث را از پيامبر شنيديم. ــ شكر خدا كه شما به اين سخن اعتراف كرديد. نگاه كن! فاطمه (س) دست هاى ناتوان خود رابه سمت آسمان بلند مى كند و از سوز دل چنين مى گويد: "بار خدايا! تو هشاهد باش، اين دو نفر مرا آزار دادند و من از آنها راضى نيستم". آنگاه مى گويد: "به خدا قسم! هرگز از شما راضى نمى شوم، من منتظر هستم تا به ديدار پدرم بروم و از شما نزد او شكايت كنم". 📌اكنون ابوبكر به گريه پناه مى برد، شايد بتواند راه نجاتى براى خود بيابد! او فكر مى كند كه مى تواند با گريه، فريب كارى كند، پس با صداى بلند گريه مى كند و مى گويد: "واى بر من، من از غضب تو به خدا پناه مى برم، امان از عذاب خدا، اى كاش، به دنيا نيامده بودم و چنين روزى را نمى ديدم!". ● ادامه دارد... 𝒿ℴ𝒾𝓃↷ ❥• @Atashe_entezarr313