مداحی آنلاین - روی قبرم بنویسید - نریمان پناهی.mp3
5.69M
🖤🕊🖤
🥀خبر چه سنگینه...
🥀تسلیت رهبر😔
🥀بار دیگر ایران عذادار شد.
#شهيد_محسن_فخري_زاده💔
•~ماناباشیدبرامون~•
•|پادگانآوین|•
بسیج الگوی شاخص سبک زندگی اسلامی ایرانی است
بنا به فرمایشات رهبر انقلاب همه مردم بسیجی هستند، ملت ایران از اول انقلاب تاکنون در عرصههای مختلف نقشآفرینی کرده است، چراکه در انواع جنگ سخت، نیمهسخت و نرم مقاومت و ایثارگری و با ایجاد حصاری محکم نیات دشمن را خنثی کرده است.
بسیجیان در همه این ۴۲ سال که از انقلاب شکوهمند اسلامی میگذرد تمام توطئههای دشمن را خنثی کردند، یک هفته بعد انقلاب، تفرقهافکنیهای داخلی برای از هم پاشیدن کشور با بهرهگیری از شکافها و سوگیریهای قومی و مذهبی آغاز شد که بسیج در این میان نقش خود را به درستی ایفا کرد و مانع این امر شد.
آخرین نقشآفرینی بیبدیل بسیج در حوزه درمان بود، از اولین روزهای شیوع بیماری کرونا تا به امروز سپاه و بسیج وارد میدان شدند و جانانه در این حوزه خدمترسانی کردند.
به دلیل ۴۲ سال زحمت و تلاش باید نگاهمان به بسیج ویژه باشد، قطعاً بسیج شجره طیبه و به عبارتی نهادی است که از ابتدای انقلاب غرس شده و امروز به تکامل رسیده است.
بسیج ریشه در تفکر دینی و انقلابی دارد و بارور شدن آن هم به امروز میبینیم. تفکر بسیجی از مرزهای شناخته شده کشور عبور کرده و به جهانی که احساس نیاز میکند، تسری پیدا کرده است.
برنامههای عمومی هفته بسیج شامل دیدار و تجلیل از خانواده شهدا، جانبازان، ایثارگران و آزادگان بسیجی، تجلیل از بسیجیان، فرماندهان و پایگاههای اُسوه، دیدار با ائمه جمعه، افتتاح پایگاههای بسیج، انجام تبلیغات محیطی و فضاسازی با محوریت مبارزه با کرونا، برپایی غرفههای جمعآوری و توزیع کمکهای مؤمنانه و برپایی ایستگاههای سلامتمحور است.
•~ماناباشیدبرامون~•
•|پادگانآوین|•
#هوای_من
#قسمت_بیست_و_سوم
وقتی در حال خودش نیست می شود همه چیز را از زیر زبانش بیرون کشید. خیره می شوم در چشمانش که مردمک های ناآرام دارد و تیره شده اند:
- آخرین حرفت.
- آخرین حرفم؟ پس... پس تو هم منو بازی داده بودی؟
اشکش جاری می شود.
حالا آرایشش هم به هم می ریزد و صورتش تابلوی درهم نقاشی یک کودک بی عقل را نشان می دهد:
- پس... پس آخرین حرفم رو می خوای... آخرین حرفم اینه که متنفرم از همه تون. از اون فریـد مـرده کـه مـن رو فقـط بـرای لذت خودش می خواست... لعنتی... لعنتی...
دستمالی برمی دارد و محکم روی صورتش می کشد. رد سیاهی را که روی دستمال می بیند با حرص بیشتری صورتش را پاک می کند. نمی خواهم برایش دلسوزی کنم، نمی توانم:
- لعنتی... خوب شد مرد... نه... نه... حیف شد مرد... چون من دوستش داشتم، پس...
دستش را روی دهانش فشار می دهد تا هق هق گریه اش را خفه کند. دیگر حتی دلم برای فرید هم نمی سوزد. غیر از لذات پست خودش چیز دیگری هم می فهمید؟ در آن سایت رمانی که راه انداخته بود چند دختر را مثل این میترا پرخیال و بیچاره کرد...
لعنت به تو فرید!
- از تو هم که اینقدر خودخواهی که همه ش به من... با من... پس... من رو بسته ی بسته می خواهی و از اون سی...
لبش را محکم می گزد و چشمش لحظه ای درشت می شود و سریع نگاه می دزدد، جمع شدن چشم و دست و صورت و قلبم بی اختیار است. دلم نمی خواهد ادامه ی اسم را بشنوم. عقب می کشم و دست به سینه تکیه می دهم.
- خوبـه... خیلـی خوبـه! داشـتی می گفتـی... چـرا خـوردی حرفت رو؟
دستش را بی اختیار روی دهانش می گذارد و فشار می دهد. نگاهش را می دزدد و به لحظه ای لبش می خندد.
- هیچی، هیچی، هیچ هیچ...
صدایش ضعیف می شود و انگار دارد با خودش حرف می زند:
- آرشـام مـن بـد نیسـتم! مـن... مـن هـرزه نیسـتم... خـب... خب... پس باور می کنی؟
دستش شل می شود و از رو ی صورتش پایین می افتد. نگاه از صورتش برنمی دارم تا دروغ و راست این حرف های مسخره اش را بفهمم! شاید هم نگاه برنمی دارم تا با دیدن اشک ها و حال خرابش زنده بگذارمش! صدای خنده ی بلندش حواسم را از جهنمی که دارد می سوزاندم بیرون می کشد:
- من نمی دونم چرا زن شـدم، تو... تو می دونی آرشـام؟ میدونی من چرا زن شدم؟ پـس... پـس چـرا اینطـوری باهـام برخورد می شه؟ وقتی نمی دونـم اصـلا مهم هسـتم یا نه! همـه ی دنیا که دسـت شـما مرداسـت و هـر طـور بخواهید با ما برخـورد می کنید، خـدا.. خـدا کـه زن رو بدبخـت نیافریـد... پـس... پـس شما ما رو...
هیچ خری نمی تواند افسار زندگی دیگران را دست بگیرد مگر اینکه خودمان افسار ببندیم و بدهیم دست کسی تا بکشد. حالا من هم دلم می خواهد دوتا پک به سیگار بزنم و مثل او از همه ی دنیا فارغ بشوم. نگاهم را بالا می آورم که جواد را مقابل خودم پشت سر میترا می بینم. نگاهم می کند و عقب تر رو ی صندلی می نشیند.
- شماها خیلی پستید... از بدنش لذتتون رو ببرید و سیر که شدید تف کنید... به هیچی رسیدم. پس... برو آرشام... ازت بدم میاد... از خودم هم بدم میاد...
چنان با شدت از توی جعبه، دستمال کاغذی را بیرون می کشد و با غیظ رو ی صورتش بالا و پایین می کند که فرصت نمی کنم جعبه را بگیرم و با صدا روی زمین می افتد:
- وقتی وامی ایستم جلوی آینه تا آرایش کنم حس می کنم چقدر بدبختم... پس...
صدای گریه اش مثل چاقویی است که روی شیشه می کشند. روانم دیگر نمی کشد! پایه ی میز را می گیرم و فشار می دهم تا نخواهم بکوبم توی صورتش.
- اگه آرایش نکنم اعتماد به نفس ندارم، اگه این ناخونا رو مثل گرگ نچسـبونم رو ناخونام حـس می کنم کسـی نگام نمی کنه پس... چقدر عقب موندم.
با حرص و بغض نگاهم می کند و دوباره عق می زند:
- تـو آبی دوسـت داری، پـس... مـن آبی می ذارم، یـه خر دیگه سبز دوسـت داره، پـس... سبز می ذارم، یکـی دمـاغ اینطـوری می پسـنده مـن بدبختـی و درد عمـل رو تحمـل می کنـم، پـس... لبم باید پروتز بشه، گونه ام امسال باید برجسته بشه...
جیغ می کشد ناگهان:
- بیشعورا منم آدمم، عروسک نیستم، کاش همه تون مثل فرید بمیریـد، راحـت بشـیم مـا دختـرا چنـد روز بـرای خودمـون زندگـی کنیم. لعنتی ها...
کیفش را با غیظ برمی دارد و می رود... تعادل ندارد. به صندلی ها می خورد. می رود! اصلا قدرت و فرصت واکنش نشان دادن را به من نمی دهد، تا به خودم بیایم، جواد جای میترا نشسته و دارد با کاغذی ته سیگارهای روی میز را جابه جا می کند.
برای آنکه در چشمان جواد نگاه نکنم دستانم را حایل میز می کنم و موهایم را می کشم. آنقدر می کشم که شاید دردی بیاید و قلب دردم را ببرد.
صدای جواد را می شنوم که می گوید:
- زن و دخترهـای همـه ی دنیـا اگـر خـراب بودند؛ ایرانـی به پاکی شـهرت داشـت. الآن آسـیاب دنیـا دارد رو ی پایـه ی چـه خـری می چرخـد کـه همـه را به کثافت کشـانده؟ یعنـی آتوسا هم؟ مادرم هم؟
ادامه دارد..
~مانا باشید برامون♡
•|پادگـانِآویـღـن|•
#هوای_من
#قسمت_بیست_و_چهارم
- محبوبه، محبوب، حبیبی، حبیبتی، خانمم!
- هیسسس، بچه ها خوابیدند.
اولش صدایش می آید و بعد هم خودش:
- سلام، چرا اینجایی؟
کیفم را کنار دیوار می گذارم و کلید ماشین را آویزان می کنم:
- اسـتقبالت بی نظیـر بـود، دیگه هیچ توقعی نـدارم. خونمـه! نیام؟ برگردم؟ بچه ها چرا الآن خوابیدند؟
می رود سمت آشپزخانه و صدایش آرام می آید. برای اینکه بشنوم همراهش می روم:
- من که نمی گم چرا اومدی؟ آخه مگه نبایـد می رفتی خونه ی مادرجون.
جواب نمی دهم. کاش دیگر حرفی نزند.
- منتظرتن خب!
برمی گردم توی صورتش... حال خرابم را نمی خواهد ببیند یا نمی فهمد مرا؟
- نمی تونـم... نمی تونـم. بابا منم آدمم، نمی کشـم دردهـای مسعود رو. اون طاقت میاره، من نمی کشم، هر روز می رم لبخند دردشـو می بینم، بیچاره می شـم. اشـک روان گوشه ی چشـمش رو می بینـم تموم می شـم. امروز اومدم خونه تـو گیر میدی، نمی تونـم محبوبه، بفهمـم، زندگیـم داره جلـوی چشـمم بال بـال می زنه، می بینی؟
حرارت از تمام بدنم بیرون می زند. می چرخم دور خودم. دنبال چیزی می گردم تا کمی، فقط کمی، از این آتش را خاموش کند.
دستم را زیر شیر آب سرد می گیرم و صورتم را هم. اشک همراه آب صورتم می چکد و اشک همراه سرمه ای که به چشمش کشیده می چکد. رو بر می گردانم، نباید اذیتش می کردم.
صدای باز شدن در یخچال را می شنوم. لیوان که مقابل صورتم قرار می گیرد آرام لب می زند:
- می دونستم میای برات شربت آماده کردم، خنکه، ببخش...
می نشینم و به کابینت تکیه می دهم. مقابلم می نشیند. نگاه به قطره ی کنار لیوان می اندازم که از سرما عرق کرده و لیز می خورد، اما نگاه به چشمان محبوبه نمی کنم که اشک قطره قطره از آن می چکد. انسانی را که درمانده شده است به هر راهی بکشی همراهت می آید، چون فقط می خواهد از این بیچاره گی خلاص شود. دنبال راه نجات است. من حالم خراب تر از مسعود است که هیچ کاری نمی توانم برای خودش، زندگی اش و بچه های... وای از بچه ها ا گر...
- مسـعود یـک تعریف دیگه ای بـرام داره محبوبـه، زندگـی کردن بـدون بابـا رو کنـار مامـان یـادم داده... راهـم انداختـه، امـا حـالا هیـچ کاری نمی تونـم بـراش انجام بـدم. پوسـت بدنـش تیـره شده... چروک شده... گردنش رو دیدی؟... پف زیر چشماشو دیـدی؟... وقتـی می خندیـد کنـار چشـماش جمـع می شـد و صـورت مردونش مهربون می شـد امـا ایـن چـروکای الآن کنـار چشمش عمیقه... یه طور دیگه است... داره ذره ذره... ذره ذره جون میده!
لیوان را می گذارد کنار لبم و مجبورم می کند تا چند جرعه بخورم. این روزها مزه ها را نمی فهمم اما حسم قوی شده است، دردهای همه را انگار می چشم، جز درد مسعود را که دلم می خواهد او خوب بشود و من پیش مرگش...
- مهـدی! حولـه بـرات می ذارم یـه دوش بگیـر، غـذا نخـوردم منتظرت بودم بیای با هم بخوریم.
نگاهش می کنم، اشکش را تندتند پاک می کند اما رد سیاه سرمه زیر چشم هایش باقی مانده است. هر روز منتظر می ماند تا من خبر آمدن دنیایی را بدهم که مسعود خبر رفتن آن را می دهد. دیروز می گفت: دعا کن تا آخر پروژه بمانم، برای کشور حیاتی است.
با طعنه گفتم: خیلی غصه نخور، تو درستش هم که بکنی آدم هایی هستند که همه را جمع می کنند و می گذارند موزه! هوا فضا را که سپرده ایم دست موزه و هسته ای هم که دانشمند هایش را فرستاده اند هواخوری!
مسعود چشم غره رفته بود به حرف مزخرفم! با اینکه حرف راست زده بودم اما اعتقادم نبود که باید ناامید بشویم.
دوش و ناهار و شربت و چایی با زنگ تلفن مسعود می شود زهر هلاهل:
- مهدی! می تونی بیایی؟
- ناپرهیزی کردی زنگ زدی، الآن بیام؟
- الان برو یه سر بیمارستان از مامان خبر بگیر.
ِبیمارستان قلب و خواهری که از پشت پنجره مادر بستری شده را نگاه می کند و می گرید...
محدثه را آرام می کنم و می نشانم روی صندلی. ظرف آبمیوه را که مقابلش می گیرم چشمه ی اشکش دوباره می جوشد:
- ببینـم راه می افتـی میـای تهـرون، نبایـد خبر بـدی. ببین مامان از خوشحالی یکی یه دونش سنکوب کرد.
لبخند می زند. استفاده می کنم:
- بابـا دوماهـه ندیدیمت. مـن تکلیفـم رو بـا شـوهر جونت روشـن می کنم.
وقتی شروع می کند به دفاع از همسرش، خیالم راحت می شود که توانسته ام فضایش را عوض کنم...
ادامه دارد...
~مانا باشید برامون♡ツ
•|پادگـانِآویـღـن|•