#هوای_من
#قسمت_بیست_و_یکم
از روی میز پایین می آید و نقلی برمی دارد، می چرخد سمت من و نقل را می گذارد توی دهنش:
- خب!
- خواستنی می شن! آدم بی وجدان باشه که مسخره کنه!
- شاهکاره، اوکی... داراییشون رو فدا کردن واسه من، اوکی... جواب سؤالم رو می خوام!
- بـده و بسـتونه دیگـه... معامله کردن، اون دنیاشـو نمی دونم، اما این دنیا کم کمش اینطوریه که با مرده ها فرق می کنن؛ مرده ترس داره، اینا آرامش دارن. مرده فراموش می شـه، اینا عزیز کرده می شن!
نقل دیگری برمی دارد و صندلی جلو می کشد و می نشیند:
- اوکی، قهرمان ملی، دوسـه تا کشـور دیگه هم دیدم، مجسـمه و میدون و تاجگل و احترام نظامی...
- فرقه بین قهرمان ملی اون ها و جوان های ما!
با سکوت خیره می شود توی صورتم. بعد از چند لحظه نگاه از من می گیرد و می دوزد به میز و آرام می گوید:
- عکس باباتو می شه ببینم.
کیفم را باز می کنم و عکس بیست و دو سالگی اش را بیرون می آورم.
ابرو بالا می اندازد و عکس را می گیرد:
- ایوّلا... چـه شـاخ... خـوشگل هـم بـوده، پس بـه بابات رفتی اینقدر تو دل برویی!
ابرو درهم می کشم، آدم نمی شود این جواد.
- عکس دیگه هم داری؟
عکس را از دستش می گیرم و می گذارم توی کیفم.
- با همین سن رفته؟
- چند سال بالاتر، ولی همین طوری بود.
تلفن دفتر که سر و صدا راه می اندازد بلند می شوم، هم زنگ تفریح را می زنم و هم تلفن را جواب می دهم. دیگر تا ظهر نمی رسم با جواد حرف بزنم، خودش در دفتر می چرخد، می رود دوتا چای می گیرد و وسط کارها و مراجعاتم با نقل مقابلم می گذارد، سر کتابخانه می رود و کتاب ها را زیر و رو می کند. پشت میز می نشیند و تلفن جواب می دهد. ساعت آخر هم مصطفی که می آید، می نشینند و از درس ها حرف می زنند.
پیام آمده است: «چند تا سؤال در ذهنم بالا و پایین می رود، حضوری می خواهم بپرسم، آخر این هفته فرصت دارید؟»
سر بلند می کنم و می بینم که جواد و مصطفی دارند پیام را می خوانند، مصطفی می پرسد:
- کیه آقا مهدی؟
جواد می گوید:
- شماره ش چه آشناست.
صفحه را خاموش می کنم. مصطفی خندان می گوید:
- آخر هفته رو ببندم؟
ادامه دارد...
~مانا باشید برامون♡ツ
•|پادگـانِآویـღـن|•
#هوای_من
#قسمت_بیست_و_دوم
سیگار را از کنار دهان میترا می کشم و پرت می کنم، هیی می کشد و با سرعت می چرخد سمتم:
- بیشعور جون! خب سکتیدم، اَه...
- خفـه شـو، چنـد بـار گفتـم آدم باش، هر گاوی هـر غلطی کرد تو هـم بایـد اداشـو دربیـاری، حداقـل سـیگار معمولـی بکـش نه این آشغالا رو! آخرین بارت باشه!
ابرو درهم می کشد، تازه لنز سبزش را می بینم:
- بـرای چـی ایـن لنز کوفتی رو گذاشـتی، مثل گربه های ولگرد تو کوچه ها میشی، درش بیار!
لبش را می گزد و هم زمان هم مثل همان گربه ها وحشی می شود:
- اصـلا بـه تـو چـه، دلم می خواد، چطـور خـودت ایـن سـیگارای لعنتی رو فرت فرت می کشی، حتما چون مردی و کلاس کارته! اما من بکشم زشته.
دستش را می گیرم و فشار می دهم. خم می شوم روی صورتش و می گویم:
- من از اینا می َکشم؟ آره؟ نگاه کن بـه مـن... بـا تـوام میتـرا... احمق من از این علف ها نمی کشم! اینا بیچاره ت می کنه.
به ثانیه نشده اشک از گوشه ی چشمش سرازیر می شود. دستش را به شدت می کشد و با کفش هایش روی زمین ضرب می گیرد! نگاه خیره اش را از من برنمی دارد و می دانم که اولش است. به لحظه ای شروع می کند به خندیدن. اول آرام می خندد و بعد...
دوباره دستش را می گیرم تا بیشتر از این آبروریزی نکند. زبری زیر دستم باعث می شود نگاهم به دستانش بیفتد. جای تیغ ها باعث این زبری شده است. دقت که می کنم اول اسم خودم را می بینم. A و اول اسم خودش M . چشم از زخم های دستش می گیرم و می گردانم دور تا دور کافه. خلوت تر از همیشه است اما نه آنقدر که خیالم را راحت کند. دستش را با عصبانیت می کشد و هق هق گریه اش بلند می شود و با لب های لرزان می گوید:
- پـس... پـس خـودت هـم مثـل گاو کارای دیگـرون رو نشـخوار می کنی، اگه زندگی گاویه...
عق می زند و با دست جلوی دهانش را می گیرد. نگاه می کنم به لیوان نصفه ی نسکافه اش.
- پـس... پـس... منـم می خـوام بشـینم نشـخوار کنـم... مثـل تو، پس... به تو هم ربطی نداره.
دوباره می خندد و عق می زند. این حالش عصبی ام کرده است. با پشت دست جاسیگاری را هل می دهم. احمق بیشتر از حد کشیده است و دارد حرف های مزخرف می زند، آدم این فکرها نیست، اصلا جز رژ لب و خط چشم و تنگی و گشادی لباس و خوب رقصیدن بیشتر عقلش نمی کشد. باید خفه اش کنم تا دیگر زر نزند:
- دهنت رو ببند تا خودم نبستم!
دستش را محکم می کوبد روی کیفش و از بین دندان های کلید شده اش می نالد:
- ازت بـدم میـاد، اصـلا از همتـون بـدم میـاد، وقتـی خودتـون داریـد همین طـوری زندگـی می کنیـد، پس... پس حـق ندارید به بقیـه گیـر بدیـد. مـن همونجـوریام که خود تو هسـتی. چه فرقی باهات دارم!
خنده ی ریزی می کند و روی میز خم می شود. دست مشت شده ام را می گیرد و فشار میدهد تا بازش کند:
- باشـه... دهنمـو می بنـدم... فقـط... فقـط بهم بگـو... تو کدوم کارت بهتر از کارای منه؟ تو... تو چی داری که من ندارم؟
حالا دیگر مطمئنم که پای کس دیگری وسط است. عمر همه ی رابطه هایم چند ماه بیشتر نبوده، همیشه فکر می کردم که اگر کسی را بخواهم آن وقت ادامه می دهم تا آخر عمر. اما کسی به من نگفت که اگر او تو را نخواهد چه؟ میترا لقمه ی چرب و نرم بهتری تور زده است که پاچه می گیرد و اّلا که من همان قبلی هستم که مدام می گفت:
- دلم ضعف می رود وقتی اخم می کنی. خوشگل می شوی، وقتی جدی حرف می زنی...
اما حالا گاو نشخوارکننده شده ام. این حال میترا بهترین زمان است تا بفهمم کجا ایستاده ام.
ادامه دارد...
~مانا باشید برامون♡ツ
•|پادگـانِآویـღـن|•
مداحی آنلاین - روی قبرم بنویسید - نریمان پناهی.mp3
5.69M
🖤🕊🖤
🥀خبر چه سنگینه...
🥀تسلیت رهبر😔
🥀بار دیگر ایران عذادار شد.
#شهيد_محسن_فخري_زاده💔
•~ماناباشیدبرامون~•
•|پادگانآوین|•
بسیج الگوی شاخص سبک زندگی اسلامی ایرانی است
بنا به فرمایشات رهبر انقلاب همه مردم بسیجی هستند، ملت ایران از اول انقلاب تاکنون در عرصههای مختلف نقشآفرینی کرده است، چراکه در انواع جنگ سخت، نیمهسخت و نرم مقاومت و ایثارگری و با ایجاد حصاری محکم نیات دشمن را خنثی کرده است.
بسیجیان در همه این ۴۲ سال که از انقلاب شکوهمند اسلامی میگذرد تمام توطئههای دشمن را خنثی کردند، یک هفته بعد انقلاب، تفرقهافکنیهای داخلی برای از هم پاشیدن کشور با بهرهگیری از شکافها و سوگیریهای قومی و مذهبی آغاز شد که بسیج در این میان نقش خود را به درستی ایفا کرد و مانع این امر شد.
آخرین نقشآفرینی بیبدیل بسیج در حوزه درمان بود، از اولین روزهای شیوع بیماری کرونا تا به امروز سپاه و بسیج وارد میدان شدند و جانانه در این حوزه خدمترسانی کردند.
به دلیل ۴۲ سال زحمت و تلاش باید نگاهمان به بسیج ویژه باشد، قطعاً بسیج شجره طیبه و به عبارتی نهادی است که از ابتدای انقلاب غرس شده و امروز به تکامل رسیده است.
بسیج ریشه در تفکر دینی و انقلابی دارد و بارور شدن آن هم به امروز میبینیم. تفکر بسیجی از مرزهای شناخته شده کشور عبور کرده و به جهانی که احساس نیاز میکند، تسری پیدا کرده است.
برنامههای عمومی هفته بسیج شامل دیدار و تجلیل از خانواده شهدا، جانبازان، ایثارگران و آزادگان بسیجی، تجلیل از بسیجیان، فرماندهان و پایگاههای اُسوه، دیدار با ائمه جمعه، افتتاح پایگاههای بسیج، انجام تبلیغات محیطی و فضاسازی با محوریت مبارزه با کرونا، برپایی غرفههای جمعآوری و توزیع کمکهای مؤمنانه و برپایی ایستگاههای سلامتمحور است.
•~ماناباشیدبرامون~•
•|پادگانآوین|•
#هوای_من
#قسمت_بیست_و_سوم
وقتی در حال خودش نیست می شود همه چیز را از زیر زبانش بیرون کشید. خیره می شوم در چشمانش که مردمک های ناآرام دارد و تیره شده اند:
- آخرین حرفت.
- آخرین حرفم؟ پس... پس تو هم منو بازی داده بودی؟
اشکش جاری می شود.
حالا آرایشش هم به هم می ریزد و صورتش تابلوی درهم نقاشی یک کودک بی عقل را نشان می دهد:
- پس... پس آخرین حرفم رو می خوای... آخرین حرفم اینه که متنفرم از همه تون. از اون فریـد مـرده کـه مـن رو فقـط بـرای لذت خودش می خواست... لعنتی... لعنتی...
دستمالی برمی دارد و محکم روی صورتش می کشد. رد سیاهی را که روی دستمال می بیند با حرص بیشتری صورتش را پاک می کند. نمی خواهم برایش دلسوزی کنم، نمی توانم:
- لعنتی... خوب شد مرد... نه... نه... حیف شد مرد... چون من دوستش داشتم، پس...
دستش را روی دهانش فشار می دهد تا هق هق گریه اش را خفه کند. دیگر حتی دلم برای فرید هم نمی سوزد. غیر از لذات پست خودش چیز دیگری هم می فهمید؟ در آن سایت رمانی که راه انداخته بود چند دختر را مثل این میترا پرخیال و بیچاره کرد...
لعنت به تو فرید!
- از تو هم که اینقدر خودخواهی که همه ش به من... با من... پس... من رو بسته ی بسته می خواهی و از اون سی...
لبش را محکم می گزد و چشمش لحظه ای درشت می شود و سریع نگاه می دزدد، جمع شدن چشم و دست و صورت و قلبم بی اختیار است. دلم نمی خواهد ادامه ی اسم را بشنوم. عقب می کشم و دست به سینه تکیه می دهم.
- خوبـه... خیلـی خوبـه! داشـتی می گفتـی... چـرا خـوردی حرفت رو؟
دستش را بی اختیار روی دهانش می گذارد و فشار می دهد. نگاهش را می دزدد و به لحظه ای لبش می خندد.
- هیچی، هیچی، هیچ هیچ...
صدایش ضعیف می شود و انگار دارد با خودش حرف می زند:
- آرشـام مـن بـد نیسـتم! مـن... مـن هـرزه نیسـتم... خـب... خب... پس باور می کنی؟
دستش شل می شود و از رو ی صورتش پایین می افتد. نگاه از صورتش برنمی دارم تا دروغ و راست این حرف های مسخره اش را بفهمم! شاید هم نگاه برنمی دارم تا با دیدن اشک ها و حال خرابش زنده بگذارمش! صدای خنده ی بلندش حواسم را از جهنمی که دارد می سوزاندم بیرون می کشد:
- من نمی دونم چرا زن شـدم، تو... تو می دونی آرشـام؟ میدونی من چرا زن شدم؟ پـس... پـس چـرا اینطـوری باهـام برخورد می شه؟ وقتی نمی دونـم اصـلا مهم هسـتم یا نه! همـه ی دنیا که دسـت شـما مرداسـت و هـر طـور بخواهید با ما برخـورد می کنید، خـدا.. خـدا کـه زن رو بدبخـت نیافریـد... پـس... پـس شما ما رو...
هیچ خری نمی تواند افسار زندگی دیگران را دست بگیرد مگر اینکه خودمان افسار ببندیم و بدهیم دست کسی تا بکشد. حالا من هم دلم می خواهد دوتا پک به سیگار بزنم و مثل او از همه ی دنیا فارغ بشوم. نگاهم را بالا می آورم که جواد را مقابل خودم پشت سر میترا می بینم. نگاهم می کند و عقب تر رو ی صندلی می نشیند.
- شماها خیلی پستید... از بدنش لذتتون رو ببرید و سیر که شدید تف کنید... به هیچی رسیدم. پس... برو آرشام... ازت بدم میاد... از خودم هم بدم میاد...
چنان با شدت از توی جعبه، دستمال کاغذی را بیرون می کشد و با غیظ رو ی صورتش بالا و پایین می کند که فرصت نمی کنم جعبه را بگیرم و با صدا روی زمین می افتد:
- وقتی وامی ایستم جلوی آینه تا آرایش کنم حس می کنم چقدر بدبختم... پس...
صدای گریه اش مثل چاقویی است که روی شیشه می کشند. روانم دیگر نمی کشد! پایه ی میز را می گیرم و فشار می دهم تا نخواهم بکوبم توی صورتش.
- اگه آرایش نکنم اعتماد به نفس ندارم، اگه این ناخونا رو مثل گرگ نچسـبونم رو ناخونام حـس می کنم کسـی نگام نمی کنه پس... چقدر عقب موندم.
با حرص و بغض نگاهم می کند و دوباره عق می زند:
- تـو آبی دوسـت داری، پـس... مـن آبی می ذارم، یـه خر دیگه سبز دوسـت داره، پـس... سبز می ذارم، یکـی دمـاغ اینطـوری می پسـنده مـن بدبختـی و درد عمـل رو تحمـل می کنـم، پـس... لبم باید پروتز بشه، گونه ام امسال باید برجسته بشه...
جیغ می کشد ناگهان:
- بیشعورا منم آدمم، عروسک نیستم، کاش همه تون مثل فرید بمیریـد، راحـت بشـیم مـا دختـرا چنـد روز بـرای خودمـون زندگـی کنیم. لعنتی ها...
کیفش را با غیظ برمی دارد و می رود... تعادل ندارد. به صندلی ها می خورد. می رود! اصلا قدرت و فرصت واکنش نشان دادن را به من نمی دهد، تا به خودم بیایم، جواد جای میترا نشسته و دارد با کاغذی ته سیگارهای روی میز را جابه جا می کند.
برای آنکه در چشمان جواد نگاه نکنم دستانم را حایل میز می کنم و موهایم را می کشم. آنقدر می کشم که شاید دردی بیاید و قلب دردم را ببرد.
صدای جواد را می شنوم که می گوید:
- زن و دخترهـای همـه ی دنیـا اگـر خـراب بودند؛ ایرانـی به پاکی شـهرت داشـت. الآن آسـیاب دنیـا دارد رو ی پایـه ی چـه خـری می چرخـد کـه همـه را به کثافت کشـانده؟ یعنـی آتوسا هم؟ مادرم هم؟
ادامه دارد..
~مانا باشید برامون♡
•|پادگـانِآویـღـن|•