💪😊👇💪😊👇
در يكی از #عمليات_ها بر روی ارتفاعات بازیدراز به سنگری رسيديم كه تعدادی #عراقی در آن حضور داشتند، با اسلحه اشاره كردم و اون ها رو بيرون آوردم.
😊اما وقتی كه گفتم به سمت پايين حركت كنين، هيچ حركتی نمیكردند.😳
ما 🔴 ۲ 🔴 نفر بوديم و آنها 🔴 ۱۵ 🔴 نفر و طوری بين ما قرار گرفتن كه هر لحظه ممكن بود به هر دوی ما حمله كنن. شايد هم فكر نمیكردن ما فقط ۲ نفر باشيم.
دوباره داد زدم: "حركت كنيد" و با دست اشاره كردم ولی همه ی #عراقیها به افسر درجهداری كه پشت سرشان بود نگاه می كردند.
😡 افسر بعثی هم ابروهايش را بالا می انداخت، يعنی نرويد.
😐 خيلی ترسيده بودم تا حالا در چنين موقعيتی قرار نگرفته بودم. يك لحظه با خودم گفتم: "همه را ببندم به رگبار"اما كار درستی نبود. 😐
😱 هر لحظه ممكن بود اتفاق بدی رخ دهد. از ترس اسلحه را محكم گرفته بودم. از خدا خواستم كمكم كنه.
يكـــــــ👇ــــــدفعه از پشت سنگر #ابراهيم را ديديم كه به سمت ما میآمد.آرامش عجيبی پيدا كردم، به محض رسيدنش، در حالی كه به اسرا نگاه می كردم گفتم: "آقا ابرام، كمك !" پرسيد: "چی شده؟"
گفتم: "اون افسر بعثی نميذاره اينها برن پايين"
و بعد با دست افسر را نشان دادم. لباس و درجهاش با بقيه فرق داشت و كاملاً مشخص بود.
😊 ابراهيم اسلحهاش را به دوشش انداخت و جلو رفت. با يك دست يقه افسر بعثی و با دست ديگر كمربند او را گرفت و در يك لحظه او را از جا بلند كرد و چند متر جلوتر جلوی پرتگاه قرار داد.😊
تمامی عراقیها از #ترس روی زمين نشستن و دستشان را بالا گرفتن.
افسر بعثی مرتب به ابراهيم التماس میكرد و میگفت: "الدخيل الدخيل، ارحم ارحم" و همينطور ناله می كرد.
😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂
#سلام_بر_ابراهیم_جلد_۱_صفحه_۱۰۶
#کتاب
#جمعه_زندگی_بزرگان
#شهید
─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─
🔥👇با ذکر آیدی کانال👇🔥
✿✅ @axokhat ✿
✿✅ @axokhat ✿
─┅═ঊঈا🍃🌸🍃اঊঈ═┅─