eitaa logo
آینده سازان ایران
435 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_چهارم آن شب وقتی مهمان ها رفتند پدرم به مادرم گفته بود:《به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم
چند روز از آن ماجرا گذشت. صبح یک روز بهاری بود. توی حیاط ایستاده بودم. حیاطمان خیلی بزرگ بود. دورتادورش اتاق بود. دو تا در داشت؛ یک درش به کوچه باز می شد و آن یکی درش به باغی که ما به آن می گفتیم باغچه. باغچه پر از درخت آلبالو بود. به سرم زد بروم آنجا. باغچه سرسبز و قشنگ شده بود. درخت ها جوانه زده بودند و برگ های کوچکشان زیر آفتاب دلچسب بهاری می درخشید. بعد از پشت سر گذاشتن زمستانی سرد، حالا دیدن این طبیعت سرسبز و هوای مطبوع و دلنشین، لذت بخش بود. یک دفعه صدایی شنیدم. انگار کسی از پشت درخت ها صدایم می کرد. اول ترسیدم و جا خوردم، کمی که گوش تیز کردم، صدا واضح تر شد و بعد هم یک نفر از دیوار کوتاهی که پشت درخت ها بود پرید توی باغچه. تا خواستم حرکتی بکنم، سایه ای از روی دیوار دوید و آمد روبه رویم ایستاد. باورم نمی شد. صمد بود. با شادی سلام داد. دستپاچه شدم. چادرم را روی سرم جابه جا کردم. سرم را پایین انداختم و بدون اینکه حرفی بزنم یا حتی جواب سلامش را بدهم، دو پا داشتم، دو تا هم قرض کردم و دویدم توی حیاط و پله ها را دو تا یکی کردم و رفتم توی اتاق و در را از تو قفل کردم. صمد کمی منتظر ایستاده بود. وقتی دیده بود خبری از من نیست، با اوقات تلخی یک راست رفته بود سراغ زن برادرم و از من شکایت کرده بود و گفته بود: " انگار قدم اصلاً مرا دوست ندارد. " " من با هزار مکافات از پایگاه مرخصی گرفته ام، فقط به این خاطر که بیایم قدم را ببینم و دو سه کلمه با او حرف بزنم. چند ساعت پشت باغچه خانه شان کشیک دادم تا او را تنهایی پیدا کردم. بی انصاف او حتی جواب سلامم را هم نداد. تا مرا دید، فرار کرد و رفت." نزدیک ظهر دیدم خدیجه آمد خانه ما و گفت: «قدم! عصر بیا کمکم. مهمان دارم، دست تنهام.» عصر رفتم خانه شان. داشت شام می پخت. رفتم کمکش. غافل از اینکه خدیجه برایم نقشه کشیده بود. همین که اذان مغرب را دادند و هوا تاریک شد، دیدم در باز شد و صمد آمد. از دست خدیجه کفری شدم. گفتم: «اگر مامان و حاج آقا بفهمند، هر دویمان را می کشند.» خدیجه خندید و گفت: «اگر تو دهانت سفت باشد، هیچ کس نمی فهمد. داداشت هم امشب خانه نیست. رفته سر زمین، آبیاری.» بعد از اینکه کمی خیالم راحت شد، زیر چشمی نگاهش کردم. چرا این شکلی بود؟! کچل بود. خدیجه تعارفش کرد و آمد توی اتاقی که من بودم. سلام داد. باز هم نتوانستم جوابش را بدهم. بدون هیچ حرفی بلند شدم و رفتم آن یکی اتاق. خدیجه صدایم کرد. جواب ندادم. کمی بعد با صمد آمدند توی اتاقی که من بودم. خدیجه با اشاره چشم و ابرو بهم فهماند کار درستی نمی کنم. بعد هم از اتاق بیرون رفت. من ماندم و صمد.‍‍ کمی این پا و آن پا کردم و بلند شدم تا از زیر نگاه های سنگینش فرار کنم ایستاد وسط چهار چوب در دست هایش را باز کرد و جلوی راهم را گرفت با لبخندی گفت:《کجا؟! چرا از من فرار میکنی؟! بنشین باهات کار دارم》سرم را پایین انداختم و نشستم او هم نشست البته با فاصله ی خیلی زیاد از من بعد هم یک ریز شروع کرد به حرف زدن گفت دوست دارم زنم این طور باشد آن طور نباشد گفت:《فعلا سربازم و خدمتم که تمام شود میخواهم بروم تهران دنبال یک کار درست و حسابی》نگرانی را که توی صورتم دید گفت:《شاید هم بمانم همینجا توی قایش》از شغلش گفت که سیمان کار است و توی تهران بهتر میتواند کار کند همانطور سرم را پایین انداخته بودم چیزی نمی گفتم صمد هم یک ریز حرف میزد آخرش عصبانی شد و گفت:《تو هم چیزی بگو حرفی بزن تا دلم خوش شود》چیزی برای گفتن نداشتم چادرم را سفت از زیر گلو گرفته بودم و زل زده بودم به اتاق رو به رو وقتی دید تلاشش برای به حرف در آوردنم بی فایده است خودش شروع کرد به سوال کردن پرسید:《دوست داری کجا زندگی کنی؟!》جواب ندادم دست بردار نبود پرسید:《دوست داری پیش مادرم زندگی کنی؟!》بالاخره به حرف آمدم اما فقط یک کلمه:《نه!》بعد هم سکوت وقتی دید به این راحتی نمی‌تواندمن را به حرف درآورد، او هم دیگر حرفی نزد. از فرصت استفاده کردم و به بهانه کمک به خدیجه رفتم و سفره را انداختم. غذا را هم من کشیدم. خدیجه اصرار می کرد :《تو برو پیش صمد بنشین باهم حرف بزنید تا من کار هارا انجام بدم》اما من زیر بار نرفتم ایستادم و کارهای آشپزخانه را انجام دادم صمد تنها مانده بود سر سفره هم پیش خدیجه نشستم ادامه دارد...🖋 👉🏼https://eitaa.com/Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
و خداوند بهترین نگهدار است...♥️ یوسف ۶۴ آیدی چنلمون در ایتا👇🏼 👉🏼 https://eitaa.com/Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ کی گفته به مسائل پزشکی تسلط نداره؟🧐🤨 ⠀⠀ོ  ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ  ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 👉🏼https://eitaa.com/Ayande_Sazane_Iran
عاشقان؛) وقت‌نماز‌است؛اذان‌می‌گویند!🎵♥️ ... اَللههُ‌مَّ‌عَجِّل‌الوَلیِکَ‌الفَرَج،وَالنَّصرِ‌وَ‌العافیة وَ‌جَعَلنا‌مِن‌خَیرِ‌اَنصارهِ‌و‌َ‌اَعوانِه‌ وَ‌المُستَشهَدینَ‌بَینَ‌یَدَیه،بِرَحمَتِکَ یا‌اَرحَمَ‌الرّاحِمین.📿🍃 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚠️توجه توجه خبر فوری⚠️ ببینید که دشمن تا کجا پیش رفته 😤 الله اکبر 😱 خدا خیرتون بده اینو به همه اطلاع رسانی کنین مراقب متن انگلیسی لباس ها باشید مراقب کفش و لباس هایی که میپوشید باشید انتشار بدین اجرتون با خانوم زهرا ⠀⠀ོ  ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ  ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🥀•• خستہ راهم غرق گناهم... چهارشنبه های امام رضایی🌱 ⠀⠀ོ  ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ  ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 👉🏻@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عکسی جالب از دیدار با سایر نامزدهای انتخابات😍 اینه رسم بزرگمردی...🤩 @Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدار صمیمانه شش كانديدای انتخابات سيزدهمين دوره رياست جمهوری با با دعوت رئیس‌جمهور منتخب برگزار شد. ‌‌ چهارشنبه نهم تیرماه ۱۴۰۰ ⠀⠀ོ  ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ  ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید چطور شاگرد مکتب رهبری پاسخ یک دانشجوی معترض رو میده😍 ⠀⠀ོ  ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ  ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 👉🏼@Ayande_Sazane_Iran ⠀⠀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقان؛) وقت‌نماز‌است؛اذان‌می‌گویند!🎵♥️ ... اَللههُ‌مَّ‌عَجِّل‌الوَلیِکَ‌الفَرَج،وَالنَّصرِ‌وَ‌العافیة وَ‌جَعَلنا‌مِن‌خَیرِ‌اَنصارهِ‌و‌َ‌اَعوانِه‌ وَ‌المُستَشهَدینَ‌بَینَ‌یَدَیه،بِرَحمَتِکَ یا‌اَرحَمَ‌الرّاحِمین.📿🍃 ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مخصوص و رنگ خدایی... ༺‌‌✾♡✾༺‌‌✾♡✾༺‌‌♡✾༺‌‌ ➣ @Ayande_Sazane_Iran ༺‌‌✾♡✾༺‌‌✾♡✾༺‌‌♡✾༺‌‌
بعد از شام، ظرف ها را جمع کردم و به بهانه چای آوردن و تمیز کردن آشپزخانه، از دستش فرار کردم. صمد به خدیجه گفته بود: «فکر کنم قدم از من خوشش نمی آید. اگر اوضاع این طوری پیش برود، ما نمی توانیم با هم زندگی کنیم.» خدیجه دلداری اش داده بود و گفته بود: «ناراحت نباش. این مسائل طبیعی ست. کمی که بگذرد، به تو علاقه مند می شود. باید صبر داشته باشی و تحمل کنی.» صمد بعد از اینکه چایش را خورد، رفت. به خدیجه گفتم: «از او خوشم نمی آید. کچل است.» خدیجه خندید و گفت: «فقط مشکلت همین است. دیوانه؟! مثل اینکه سرباز است. چند ماه دیگر که سربازی اش تمام شود، کاکلش درمی آید.» بعد پرسید: «مشکل دوم؟!» گفتم: «خیلی حرف می زند.» خدیجه باز خندید و گفت: «این هم چاره دارد. صبر کن تو که از لاکت درآیی و رودربایستی را کنار بگذاری، بیچاره اش می کنی؛ دیگر اجازه حرف زدن ندارد.» از حرف خدیجه خنده ام گرفت و این خنده سر حرف و شوخی را باز کرد و تا دیروقت بیدار ماندیم و گفتیم و خندیدیم. چند روز بعد، مادر صمد خبر داد می خواهد به خانه ما بیاید. عصر بود که آمد؛ خودش تنها، با یک بقچه لباس. مادرم تشکر کرد. بقچه را گرفت و گذاشت وسط اتاق و به من اشاره کرد بروم و بقچه را باز کنم. با اکراه رفتم نشستم وسط اتاق و گره بقچه را باز کردم. چندتایی بلوز و دامن و پارچه لباسی بود، که از هیچ کدامشان خوشم نیامد. بدون اینکه تشکر کنم، همان طور که بقچه را باز کرده بودم، لباس ها را تا کردم و توی بقچه گذاشتم و آن را گره زدم. مادر صمد فهمید؛ اما به روی خودش نیاورد. مادرم هی لب گزید و ابرو بالا انداخت و اشاره کرد تشکر کنم، بخندم و بگویم که قشنگ است و خوشم آمده، اما من چیزی نگفتم. بُق کردم و گوشه اتاق نشستم. مادر صمد رفته بود و همه چیز را برای او تعریف کرده بود. چند روز بعد، صمد آمد. کلاه سرش گذاشته بود تا بی موی اش پیدا نباشد. یک ساک هم دستش بود. تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و ساک را داد دستم و گفت: «قابلی ندارد.» بدون اینکه حرفی بزنم، ساک را گرفتم و دویدم طرف یکی از اتاق های زیرزمین. دنبالم آمد و صدایم کرد. ایستادم. دم در اتاق کاغذی از جیبش درآورد و گفت: «قدم! تو را به خدا از من فرار نکن. ببین این برگه مرخصی ام است. به خاطر تو از پایگاه مرخصی گرفتم. آمده ام فقط تو را ببینم.» به کاغذ نگاه کردم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن نداشتم، چیزی از آن سر درنیاوردم. انگار صمد هم فهمیده بود، گفت: «مرخصی ام است. یک روز بود، ببین یک را کرده ام دو. تا یک روز بیشتر بمانم و تو را ببینم. خدا کند کسی نفهمد. اگر بفهمند برگه مرخصی ام را دست کاری کرده ام، پدرم را درمی آورند.» می ترسیدم در این فاصله کسی بیاید و ببیند ما داریم با هم حرف می زنیم. چیزی نگفتم و رفتم توی اتاق. نمی دانم چرا نیامد تو. از همان جلوی در گفت: «پس لااقل تکلیف مرا مشخص کن. اگر دوستم نداری، بگو یک فکری به حال خودم بکنم.» باز هم جوابی برای گفتن نداشتم. آن اتاق دری داشت که به اتاقی دیگر باز می شد. رفتم آن یکی اتاق. صمد هم بدون خداحافظی رفت. ساک دستم بود. رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود. از سلیقه اش خوشم آمد. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط. صمد نبود، رفته بود. فردایش نیامد. پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم. به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم. خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه. یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند. پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند. ادامه دارد...🖋 👉🏼https://eitaa.com/Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 امام کاظم (ع) میفرماید: اى هشام! خردمند دروغ نمى‌‏گويد، هرچند میل او در آن باشد. الكافی، جلد۱، صفحه ۱۹ ⠀⠀ོ  ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ  ⠀⠀ོ ⠀⠀ོ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 👉🏼https://eitaa.com/Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا