eitaa logo
آینده سازان ایران
421 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/16935967548360 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
Ꙭ 𖦹 تمآم‌ࢪنگ‌هآےدنیآ ࢪوسیآه‌مۍشوندوقـتۍ سیآهےچآدࢪم‌قدعݪم‌ قدیمےهآخـوب‌گفتہ‌اند بالآتࢪازسیآهےࢪنگی‌ن
|👑| کاربدۍنیست‌که‌ باوصیت‌نامه‌شهدا چادرۍبشیم‌یا‌سر‌به‌راه کاربهتر‌اینکه با‌اندیشه‌،فکرواعتقاد چادرۍبشیم...((: وباوصیت‌نامه‌شهدا این‌عفاف‌رو‌حفظ‌کنیم! حجاب‌عقلانے نه‌حجاب‌احساسے👌🏻! ⁦🌙⁩⁩⃟🖤⸾⇜ 🆔|♡➣@Ayande_Sazane_Iran
‏اون صندلی روحانی بود که ۸ سال همش کار میکرد ، قراره ۸ سال فقط استراحت کنه ان شالله 😃 ✌️🏻 🆔➣@Ayande_Sazane_Iran
BQACAgUAAxkBAAE-byZhMoWsKI0XROmoW_KK-JufyuLOXAAC6wQAAtsBiFUHlL4mvU0vqCAE.attheme
36.2K
[🎴 با طرح 🖤] ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
🏵🌳﷽🌳🏵 #حدیثآنه⚘ 💠امام صادق(ع) : 《خوشا به حال کسی که آرزوهای پوچ، او را سرگرم و غافل نکند! طُوبی لِ
🦋🌳﷽🌳🦋 {روش بندگی} ⚘ 💠حضرت امام حسن(ع) : 《اى فرزند آدم! نسبت به محرّمات الهى عفیف و پاكدامن باش تا عابد و بنده خدا باشى. راضى باش بر آنچه كه خداوند سبحان برایت تقسیم و مقدّر نموده است، تا همیشه غنى و بى نیاز باشى. نسبت به همسایگان، دوستان و همنشینان خود نیكى و احسان نما تا مسلمان محسوب شوى. با افراد (مختلف) آنچنان بر خورد كن كه انتظار دارى دیگران همانگونه با تو برخورد نمایند.》 📚کشف الغمه جلد ۱، صفحه۵۷۲ °|🌿🌸|●•🌻 ═══ೋ❀❀ೋ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
|👑| #ح‌مثل‌حجاب کاربدۍنیست‌که‌ باوصیت‌نامه‌شهدا چادرۍبشیم‌یا‌سر‌به‌راه کاربهتر‌اینکه با‌اندیشه‌،فکر
‹🧡🌼› [میخندم و میبخشم ،خدا نیستم ولی زیر سایه اش بزرگ شدم.. 📸🤎] . • ° 🏵⃟💛⸾⇜ ⁦🌼⁩⁩⃟🧡⸾⇜ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ ⁦‌🖤|↬@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی لاکچری! 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🆔➣@Ayande_Sazane_Iran
یڪ سال می شود ڪه به فڪر زیارتیم ما را به ڪربلا برسان اربعین حسین؏ 😭😭😭 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🆔➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲 ویژه 🏴 خیلی تورومیخوام حسـ🦋ـیــن ... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🆔➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
متاسفانه توفضاےمجازے برخی از خواهران چادرے خواهان تبــرج وخودنمایی هستند 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ‌ألْـفَـرَج🌤 🆔➣@Ayande_Sazane_Iran
1_503322764.mp3
4.66M
[🌙🎶] چه تفاوت دارد من عجمم یا عربم l🎤 ❲صوت ویژه برای مناسب برای جوان نوجوان❳ 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🆔l➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
﷽ #رمان #پارت_هفتاد_ششم برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ها صبح که از خواب
صمد نشست کنار باغچه، دستش را روی صورتش گذاشت. انگار طاقتش تمام شده بود. های های گریه می کرد. دلم برایش سوخت.صدیقه ضجّه می زد و التماس می کرد: «آقا صمد! مگر تو فرمانده ستار نبودی. من جواب بچه هایش را چی بدهم؟! می گویند عمو چرا مواظب بابامان نبودی؟!» جمعیتی که توی حیاط ایستاده بودند با حرف های صدیقه به گریه افتادند. صدیقه بچه هایش را صدا زد و گفت: «سمیه! لیلا! بیایید عمو صمد آمده. باباتان را آورده.» دلم برای صمد سوخت. می دانستم صمد تحمل این حرف ها و این همه غم و غصه را ندارد. طاقت نیاوردم. دویدم توی اتاق و با صدای بلند گریه کردم. برای صمد ناراحت بودم. دلم برایش می سوخت. غصه بچه های صدیقه را می خوردم.دلم برای صدیقه می سوخت. صمد خیلی تنها شده بود. صدای گریه مردم از توی حیاط می آمد.از پشت پنجره به بیرون نگاه کردم. صمد هنوز کنار باغچه نشسته بود. دلم می خواست بروم کنارش بنشینم و دلداری اش بدهم. می دانستم صمد از هر وقت دیگر تنهاتر است. چرا هیچ کس به فکر صمد نبود. نمی توانستم یک جا بایستم.دوباره به حیاط رفتم. مادرشوهرم روبه روی صمد نشسته بود. سرش را روی پاهای او گذاشته بود. گریه می کرد و می پرسید: «صمد جان! مگر من داداشت را به تو نسپردم؟!» صمد همچنان سرش را پایین انداخته بود و گریه می کرد. مردها آمدند. زیر بازوی صمد را گرفتند و او را بردند توی اتاق مردانه. جلو رفتم و کمک کردم تا خواهرشوهر و مادرشوهرم و صدیقه را ببریم توی اتاق.از بین حرف هایی که این و آن می زدند، متوجه شدم جنازه ستار مانده توی خاک دشمن. صمد با اینکه می توانسته جسد را بیاورد، اما نیاورده بود.به همین خاطر مادرشوهرم ناراحت بود و یک ریز گریه می کرد و می گفت: «صمد! چرا بچه ام را نیاوردی؟!» آخر شب وقتی خانه خلوت شد؛ صمد آمد پیش ما توی اتاق زنانه. کنار مادرش نشست. دست او را گرفت و بوسید و گفت: «مادر جان! مرا ببخش.من می توانستم ستارت را بیاورم؛ اما نیاوردم.چون به جز ستار جسد برادرهای دیگرم روی زمین افتاده بود. آن ها هم پسر مادرشان هستند. آن ها هم خواهر و برادر دارند. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب مادرهای شهدا را چی می دادم. اگر ستار را می آوردم، فردای قیامت جواب برادرها و خواهرهای شهدا را چی می دادم.» می گفت و گریه می کرد. تازه آن وقت بود متوجه شدم پشت لباسش خونی است. به خواهرشوهرم با ایما و اشاره گفتم: «انگار صمد مجروح شده.» صمد مجروح شده بود. اما نمی گذاشت کسی بفهمد. رفت و لباسش را عوض کرد. خواهرش می گفت: «کتفش پانسمان شده انگار جراحتش عمیق است و خونریزی دارد.» با این حال یک جا بند نمی شد. هر چه توان داشت، گذاشت تا مراسم ستار آبرومندانه برگزار شود.روز سوم بود. در این چند روز حتی یک بار هم نشده بود با صمد حرف بزنم. با هم روبه رو شده بودیم، اما من از صدیقه خجالت می کشیدم و سعی می کردم دور و بر صمد آفتابی نشوم تا یک بار دل صدیقه و بچه هایش نشکند. بچه ها را هم داده بودم‌خواهرهایم برده بودند. می ترسیدم یک بار صمد بچه ها را بغل بگیرد و به آن ها محبت کند. آن وقت بچه های صدیقه ببینند و غصه بخورند.عصر روز سوم، دختر خواهرشوهرم آمد و گفت: «دایی صمد باهات کار دارد.» انگار برای اولین بار بود می خواستم او را ببینم. نفسم بالا نمی آمد. قلبم تاپ تاپ می کرد؛ طوری که فکر می کردم الان است که از قفسه سینه ام بیرون بزند. ایستاده بود توی حیاط. سلام که داد، سرم را پایین انداختم. حالم را پرسید و گفت:«خوبی؟! بچه ها کجا هستند؟!» گفتم: «خوبم. بچه ها خانه خواهرم هستند. تو حالت خوب است؟!» سرش را بالا گرفت و گفت: «الهی شکر.» دیگر چیزی نگفتم. نمی دانستم چرا خجالت می کشم. احساس گناه می کردم.با خودم می گفتم:«حالا که ستار شهید شده و صدیقه عزادار است، من چطور دلم بیاید کنار شوهرم بایستم و جلوی این همه چشم با او حرف بزنم.» صمد هم دیگر چیزی نگفت. داشت می رفت اتاق مردانه، برگشت و گفت: «بعد از شام با هم برویم بچه ها راببینیم. دلم برایشان تنگ شده.» بعد از شام صدایم کرد. طوری که صدیقه متوجه نشود، آماده شدم و آمدم توی حیاط و دور از چشم همه دویدم بیرون.دنبالم آمد توی کوچه و گفت:«چرا می دوی؟!» گفتم:«نمی خواهم صدیقه مرا با تو ببیند. غصه می خورد.» آهی کشید و زیر لب گفت: «آی ستار، ستار. کمرمان را شکستی به خدا.» با آنکه بغض گلویم را گرفته بود، گفتم: «مگر خودت نمی گویی شهادت لیاقت می خواهد. خوب ستار هم مزد اعمالش را گرفت. خوش به حالش.» صمد سری تکان داد و گفت: «راست می گویی. به ظاهر گریه می کنم؛ اما ته دلم آرام است. فکر می کنم ستار جایش خوب و راحت است. من باید غصه خودم را بخورم.» داشتم از درون می سوختم. برای بچه های صدیقه پرپر می زدم. اما دلم می خواست غصه صمد را کم کنم. گفتم: «خوش به حالش. کاشکی ما را هم شفاعت کند.» ادامه دارد...✒️ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آینده سازان ایران
🏵🌳﷽🌳🏵 #حدیثآنه⚘ 💠امام صادق(ع) : 《خوشا به حال کسی که آرزوهای پوچ، او را سرگرم و غافل نکند! طُوبی لِ
🦋🍃﷽🍃🦋 🕊 💠امیرالمومنین(ع): تعجّب می کنم از کسی که ناامید است، در حالی که [نجات بخشی مثل] استغفار همراه اوست! 📚نهج البلاغه حکمت ۴۷۴
آینده سازان ایران
‹🧡🌼› [میخندم و میبخشم ،خدا نیستم ولی زیر سایه اش بزرگ شدم.. 📸🤎] . • ° 🏵⃟💛⸾⇜ #بیوگرافی ⁦🌼⁩⁩⃟🧡⸾⇜ #
‹🍂🧡› - - ••تَماشاےتۅتَماشاےبِهشتھ😍 - - 🥀⃟🧡⸾⇜ 📙⃟🛫¦⇢ •• ⁦🥀⁩⁩⃟🧡⸾⇜ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ ⁦‌🖤|↬@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
‹🍂🧡› - - ••تَماشاےتۅتَماشاےبِهشتھ😍 - - 🥀⃟🧡⸾⇜ #اربعین 📙⃟🛫¦⇢ #ڪربلآ•• ⁦🥀⁩⁩⃟🧡⸾⇜ #پروفایل_اربعین ‎‌‌‌‌
‹🌈📘› زیادي فکر ڪردن بھ گذشتھ تونل زدن بھ تاریکیھ . . . مراقب باش ! تا حدي بهش فکر ڪن ؛ کھ بتونی ازش درس بگیري :)♡ 🌈⃟💙⸾⇜ ⁦🌈⁩⁩⃟💙⸾⇜ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🦋•.━━━━━━━━ ⁦‌🖤|↬@Ayande_Sazane_Iran