eitaa logo
آینده سازان ایران
399 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
2.4هزار ویدیو
57 فایل
﷽ راه ارتباطیمون 👇🏼:‌‌‌ @H_dastafkan ناشناسمون😶‍🌫😃👇🏼: https://harfeto.timefriend.net/17372162498571 لینک کانال👇🏼 🍃اسـتیکـرامـونــ🍃: @eshgh_jaan ﴿🦋ڪاࢪی از گࢪۅه دختران گمنام حاج قاسم🦋﴾ « شهرستان آران و بیدگل »
مشاهده در ایتا
دانلود
آینده سازان ایران
‹🐚⃟ ⃟☕› نگࢪان‌حـࢪف‌مـࢪدم‌نباش؛ خــداپـࢪونـده‌ا؎‌ࢪاڪہ‌ مࢪدم‌مینویسندنمۍخواند!シ . • ـ----------------
‹💞📕› - - هــــر لحظه این را به یــــاد داشته باش که انـــدازه ی مشــــکلاتت از قــــدرت خداونـــــد خیلــــی کوچکـــــترند. پس با خودت زمزمه کن: 🌺🌺 - - ☔️⃟💕⸾⇜ ⁦☔️⁩⁩⃟💕⸾⇜ ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌━━ .•🌷•.━━━━━━━━ ⁦‌🖤|↬@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کارمند فیس‌بوک درباره الگوریتم و اثرات مخرب فیس‌بوک و اینستاگرام روی مخاطبان 🔺"فرانسیس هاوگن" که برای اولین بار هویت و چهره‌اش رو رسانه‌ای کرده، با حضور در یک برنامه تلویزیونی به شرح بخش‌هایی از اطلاعاتش از چگونگی اثرگذاری الگوریتم فیس‌بوک و اثرات سوء بر مخاطبانش خصوصا نوجوانان پرداخت. 🔸 اون می‌گه چطور الگوریتم فیس‌بوک منجر به دیده شدن بیشتر محتوای آغشته به تنفر و خشم شده و باعث تفرقه و از هم گسیختگی در جامعه می‌شه. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 پیشگیری از ایجاد در سر 🔺اين كليپ را انتشار دهید تا به هموطنامون خدمتی كرده باشيم🔻 l📚حکیم خیراندیش 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_سوم ☆اعجاز خاک☆ مادرم که انگار دوست نداشت دعوا های گذشته دوباره تکرار بشود گفت:
☆اعجاز خاک☆ صبح زودتر و سرحال تر از همیشه از خواب بیدار شدم. نمازم را خواندم، کمی نرمش کردم، صبحانه‌ای خوردم از آن بیرون آمدم. پس از چند ماه ناراحتی و دلخوری برای اولین بار توانستم زیبایی صبح را درک کنم. قبل از این، صبح ها که از خانه بیرون می آمدم، انگار نه انگار که خورشیدی بالا آمده و صبحی شده، نه از صدای قشنگ گنجشک هایی که روی درختان نشسته بودند لذتی می‌بردم و نه از نسیم باصفای صبحگاهی. نه تنها با پدر و مادرم که انگار با همه موجودات روی زمین آشتی کرده بودم. خودم می فهمیدم که من دیگر آن مجتبای قدیم نیستم. خیلی سر زنده بودم. از خوشحالی تا سر کار را پیاده رفتم و اصلا هم خسته نشدم. به درمانگاه که رسیدم با مش مراد دربان خوش و بشی کردم و برخلاف هر روز که به من چایی تعارف می کرد و من تعارفش را قبول نمی‌کرد، م آن روز کنارش نشستم و چای بدمزه و جوشیده ای را به زور چهار تا قند پایین دادم. بعد هم از او تشکر کردم و گفتم: مش مراد اگر مشکلی داشتی حتما بگو، این جا یک وقت به تو سخت نگذرد. او هم متواضعانه گفت: خیلی ممنون آقای دکتر. مثل هر روز کارم را تا عصر تمام کردم. در طول روز مدام دنبال فرصتی میگشتم تا با همکارم_ دکتر احمدی_درباره ازدواج مشورتی بکنم و ببینم آیا او مورد مناسبی را برای من سراغ دارد یا نه. دکتر خیلی آقا بود. از دوران تحصیل با او رفیق بودم. خیلی خوب مرا و روحیاتم را می‌شناخت. تا عصر هیچ فرصتی پیدا نکردم با او صحبت کنم. البته سر ناهار موقع خوردن چای توی آبدارخانه می‌شد با حرف بزنم ولی کسان دیگری هم آنجا بودند که من نمی‌خواستم آنها حرف هایمان را بشنوند، مخصوصاً بعضی از خانم هایی که در درمانگاه کار می‌کردند. می ترسیدم که مبادا از تصمیم من اطلاعی پیدا کنند. تا آن موقع به بهانه اینکه نمی‌خواهم حالا حالاها ازدواج کنم، همه چیز در محیط کار به طور عادی گذشته بود. اگر می‌فهمیدند می خواهم ازدواج کنم، درمانگاه را برایم جهنم می کردند. از این لیلی و مجنون بازی های بچه گانه خوشم نمی‌آمد. استعداد زیادی هم برای این لوس بازی ها نداشتم. 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_چهارم ☆اعجاز خاک☆ صبح زودتر و سرحال تر از همیشه از خواب بیدار شدم. نمازم را خواندم
☆اعجاز خاک☆ ساعت چهار با دکتر احمدی از محل کار بیرون آمدم. میخواستم سر حرف را باز کنم که خودش گفت: ببینم سید امروز خیلی سرحال بودی، شده چیزی؟ _چیزی نشده، فکری به سرم زده که میخواستم با تو درباره آن مشورت کنم. _ در مورد چی؟ _حالا فردا می‌گویم. دکتر مچ دستم را گرفت و به طرف خودش کشید و گفت: حالا فردا که نشد حرف. من امروز چهارراه ابوسعید کار دارم. تو را هم تا یک جایی می‌رسانم.توی ماشین با هم صحبت می کنیم. _ مزاحم نباشم! _چه مزاحمتی، حالا که این پیکان قراضه هست. بیا برویم سوار شویم. به علامت موافقت سری تکان دادم و رفتیم سوار ماشین شدیم. از محل کار کمی دور شدیم گفتم: راستش دکتر نمیدانم چه جوری بگویم.تو خودت شاید کم و بیش در جریان باشی. پدر و مادر من خیلی اصرار می‌کنند که من ازدواج کنم. من قبلا زیر بار نمی رفتم، ولی کم کم خودم هم به این نتیجه رسیده ام که باید زودتر اقدام کنم.حالا میخواستم نظر تو را بدانم. _ آفرین، تصمیم درستی گرفته ای. آدم هر چه زودتر ازدواج کند بهتر است. خب چه کاری از من ساخته است؟ _ میخواستم ببینم تو مورد مناسبی را برای من سراغ داری؟ _و الله مورد مناسب که زیاد است ولی من باید اول شرایط تو را بدانم. کمی فکر کردم و گفتم: شرایط من؟ _بله، شرایط تو. حرف‌هایمان دیگر داشت خیلی جدی می شد. برای آنکه راحت‌تر با هم حرف بزنیم به شوخی گفتم: من شرایط خاصی ندارم، فقط مرد نباشد. دکتر زد زیر خنده و گفت: مجتبی، انگار خیلی کارد به استخوانت رسیده. _حالا گذشته از شوخی واقعاً من شرط خاصی ندارم. تنها شرط من این است که همسر آینده ام مرا درک کند. _ اینکه نشد شرط. این حرفهای تکراری منظورم نبود. منظورم این است که درباره میزان تحصیلات، شرایط خانوادگی، سن و سال و اینجور چیزها شرطی داری یا نه؟ _ خب بستگی دارد. مسئله سن و تحصیلات هم البته مهم است، ولی دوست دارم همسر آینده ام قبل از هر چیز اخلاق خوبی داشته باشد. دکتر تبسمی کرد و به شوخی گفت: پس قیافه اش هر طوری بود، بود؟ _ همین قدر که قابل تحمل باشد کافیست. من خودم با این قیافه جذابی نمی‌توانم که بروم حورالعین بگیرم. _نگفتم کارد به استخوانت رسیده. بعد خودش کرکـر زد زیر خنده. خنده اش که تمام شد گفت: خب، تقریباً منظور تو را فهمیدم. یک موردی را فعلا می توانم معرفی کنم. فردا صبح آدرس و شماره تلفنش را برایت می آورم. _خیلی ممنون 🌸 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran