https://www.instagram.com/tv/CUSO7qJI2Om/?utm_medium=copy_link
سلام✋🏼
این لینک رو باز کنید و کلیپ داخل سایت رو تا انتها تماشا کنید🎦
وبعد برای زدن #واکسن💉 تصمیم بگیرید🤔
حتما برای دوستان خود بفرستین😊
lنشرحداکثری✅
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_دهم ☆اعجاز خاک☆ یک دفعه به ذهنم اومد حالا که گرم صحبت شدیمخوبه درباره ی مریم رضایی
﷽
#داستان
#پارت_یازدهم
☆اعجاز خاک☆
هفته به آخر رسید اما خبری از منصوره نشد. نه اون به من زنگ زد که ببینم چیکار کرده و نه من به اون زنگ زدم. جمعه هم گذشت. من باز صبر کردم تا منصوره خودش زنگ بزنه. اگه با مریم رضایی تماس گرفته بود حتما منو هم خبر میکرد. نمیدونم چی شده بود. یکی دوبار همون روز جمعه خواستم به منصوره تلفن کنم، ولی گفتم حالا اگه زنگ بزنم با خودش خیال میکنه من اونو توی منگنه گذاشتم یا مثلا عاشق شدم و خیلی عجله دادم.
اما بالاخره شنبه عصر که از سرکار اومدم به خونه اش زنگ زدم. میخواستم تکلیف خودم رو بدونم. وقتی منصوره تلفن رو برداشت از سلام و علیک سردش فهمیدم که هنوز به مریم رضایی زنگ نزده و انگار خیلی هم دوست نداره به اون زنگ بزنه. گفتم: منصوره چیکار کردی؟
_والله داداش، می خواستم این چند روزه به همون شماره ای که داده بودی زنگ بزنم ولی.... .
_ولی چی؟
_ولی یادم رفت.
_منصوره، یادم رفت که نشد حرف. من از تو خواهش کردم این کارو بکنی. فکر نمیکنم یه تلفن زدن اینقدر برات سخت باشه.
_نه داداش ناراحت نشــــو، یعنی یکی دوبار یادم بود ولی نمی دونم چطور شد نتونستم. قول میدم همین امروز زنگ بزنم. راستی درباره ی دختر همسایه ی ما فکر کردی؟
_تو اول به مریم رضایی زنگ بزن، من هم درباره دختر همسایه ی شما فکر میکنم. همین الان زنگ بزن خبرش رو بهم بده.
اون که دیگه چیزی برای گفتن نداشت خداحافظی کرد و بنا شد همون موقع زنگ بزنه و خبرش رو بهم بده.
ده دقیقه ای صبر کردم ولی خبری نشد. تلفن رو برداشتم و زنگ زدم. تلفن اشغال بود. با خودم گفتم حتما مشغول حرف زدن با مریم هست. تلفن رو که قطع کردم صدای زنگش بلند شد. با عجله تلفن رو برداشتم. گفتم: الو، منصوره تویی؟
_آقا مجتبی سلام، من احمدی هستم.
حسابی اشتباه گرفته بودم، به لکنت زبان افتادم و گفتم: آقای دکتر شمایید؟
_بله، حالت چطوره؟ خوبی؟
_ممنونم، می بخشی من فکر کردم همشیره زنگ زده.
_آره فهمیدم، اشکالی نداره. سید جان، من صبح سرکار فراموش کردم یه چیزی رو بهت بگم.
_خب بفرمایید.
_نمیدونم چطوری بگم، من دوسه روز پیش از یکی از دوستان شنیدم که مریم رضایی ازدواج کرده.
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_یازدهم ☆اعجاز خاک☆ هفته به آخر رسید اما خبری از منصوره نشد. نه اون به من زنگ زد که
﷽
#داستان
#پارت_دوازدهم
☆اعجاز خاک☆
من که حسابی تعجب کرده بودم گفتم: ازدواج کرده؟!
_آده، متاسفانه من نمی دونستم با پسر عموش ازدواج کرده، می خواستم بگم یه وقت زنگ نزنی بهش.
_خوب شد گفتی.
_مجتبی واقعا معذرت میخوام، نمی خواستم این طوری بشه.
بعد به شوخی گفت: ان شاءالله جبران میکنم، ناراحت نباش.
_نه دکتر، من خیلی هم از تو ممنونم.
_کاری نداری.
_نه، خیلی ممنون.
_خدا حافظ.
_التماس دعا.
حرفم که با دکتر احمدی تموم شد سریع به خونه منصوره زنگ زدم. گفتم شاید هنوز به مریم رضایی زنگ نزده باشه. خداروشکر که همین طور بود. وقتی جریان رو برای منصوره تعریف کردم گفت: خوب شد مادر علی آقا زنگ زد و سرم رو گرم کرد وگرنه اگه زنگ میزدم و یه حرف نامربوطی از مریم خانم شما یا خانواده اش می شنیدم اون وقت من می دونستم با اون دکتر احمدی.
_ خب حالا که بخیر گذشت.
با کمی عصبانیت گفت: حالا باز هم حرف خواهرت رو گوش نکن. همه که مثل من نیستن دلشون برای تو سوخته باشه. دکتر دختر شوهر کرده به تو معرفی می کنن. داداش من، بیا یه روز بریم خونه همسایه ما، ضرر که نداره.
من که از ازدواج با مریم رضایی ناامید شده بودم از روی ناچاری گفتم: حرفی ندارم، ولی باز یکی دو روزی صبر کن.
_ باشه، دو سه روز دیگه زنگ میزنم.
چند روزی گذشت. تو این مدت به غیر از سلام و علیک حرفی با دکتر احمدی نمیزدم، یعنی دیگه بهانه ای برای حرف زدن نداشتیم، فقط یبار به من گفت:«پسر چرا ناراحتی» و من با خنده ای مصنوعی گفتم:«نه ناراحت نیستم»
ولی راستش یکم ناراحت بودم. ته دلم خیلی امید داشتم با مریم رضایی ازدواج کنم، گرچه زیاد ابراز نمیکردم. بی نتیجه موندن اولین تلاش برای ازدواج، بدجوری روحیم رو خراب کرده بود. وقتی از سر کار برمیگشتم تا آخر شب خودم رو توی اتاقم سرگرم میکردم و صبح دوباره میرفتم سرکار، نه دوست داشتم کسی با من حرف بزنه نه خودم حوصله داشتم با کسی صحبت کنم. چشمم از موردی هم که منصوره معرفی کرده بود آب نمیخورد، ولی باید شانس خودم رو امتحان میکردم. نمیتونستم به بهانه اینکه دلم خیلی راضی نیست از رفتن به خواستگاری شونه خالی کنم، شاید اینها اوهامی بود که اگه میرفتم خواستگاری برطرف می شد.
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
آینده سازان ایران
[#خنده🤣] تصور معلما از زندگی😐😂 lپارت²l ═══ೋ❀😝❀ೋ═══ 🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
[#خنده🤣]
پیش گیری از دزدیِ خونه
انواع دزدگیر خانه...😐😂
lپارت³l
═══ೋ❀😝❀ೋ═══
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran
محمدرحمه للعالمین.mp3
18.25M
[🎶🌙]
امیر وحی رب العالمین است
امیر و سرور روح الامین است
یتیم مکه آقای جهان شد
محمد سیدِ پیغمبران شد
🎤#حامد_زمانی
l#هفته_وحدث🎊
l#میلاد_پیامبر_اکرم🎉
آینده سازان ایران
﷽ #داستان #پارت_دوازدهم ☆اعجاز خاک☆ من که حسابی تعجب کرده بودم گفتم: ازدواج کرده؟! _آده، متاسفانه
﷽
#داستان
#پارت_سیزدهم
☆اعجاز خاک☆
یک روز که از سرکار به خانه اومدم دیدم مادرم مشغول صحبت کردن با تلفن هست. وقتی منو دید پشت گوشی گفت:« خوب شد خودش اومد. با خودش حرف بزن.» بعد رو کرد به من و گفت: بیا پسرم. خواهرت منصوره هست با تو کار داره.
گوشی تلفن را از مادرم گرفتم و خیلی سرد گفتم: الو
_الو، سلام داداش
_علیک سلام، چطوری منصوره؟
_خیلی ممنون، خوبم. ببین داداش من با همسایمون صحبت کردم. قرار شد من و تو فردا بریم خونشون. مامانم حرفی نداره، راضیه
_همین فردا!؟
_آره فردا. تو بعد از کار بیا خونه ما با هم بریم.
_به امید خدا.
_ببین مجتبی، من به مامانم گفتم حتماً یک کت و شلوار درست حسابی تنت کن، یادت نره _چشم قربان چشم.
صبح قبل از رفتن به محل کار، به توصیه ی مادرم کفشم رو خوب واکس زدم و کت و شلوار سرمه ایم رو که در مهمونی ها میپوشیدم تنم کردم.
تمام روز رو در درمانگاه خواستگاری بعد از ظهر فکر میکردم و حسابی غرق خیالات شده بودم و حرفهایی را که باید در خواستگاری مطرح میکردم از ذهنم می گذروندم. تا پایان ساعت کاری در همین فکرها بودم. ساعت چهار از درمانگاه بیرون اومدم و به طرف خونه منصوره راه افتادم.
وقتی زنگ خونه منصوره رو زدم خودش خیلی زود در رو باز کرد. معلوم بود خیلی انتظارم رو کشیده. خیلی خوشحال بود. چهره شاد اونو که دیدم دلم پر از غصه شد، چون ممکن بود مهر دختر همسایشون به دلم نشینه. برای من ناراحت کردن خواهر مهربانی که برای سروسامان گرفتنم اینقدر خوشحالی میکرد واقعا سخت بود. نمیتونستم با لبخند های شیرین اون همراهی کنم.سعی میکردم خیلی محتاطانه تبسم کنم و زیادی خوشبین نباشم. برای همین وقتی منصوره با هیجان گفت:«داداش ما هم میخواد داماد بشه.»
من گفتم: حالا ببینم خدا چی میخواد.
کمی که گذشت تازه فهمیدم بچههاش خونه نیستن گفتم: منصوره راستی حمید و نرگس کجان؟
_ فرستادمشون خونه یکی از همسایهها اینجا که نمیشه تنهاشون بزارم خونه آقای علوی هم که نمیشه ببریمشون خوبیت نداره.
_آقای علوی؟
_آره دیگه، همین که میخوایم بریم خواستگاری دخترش.
اون وقت خیلی دست پاچه گوشی تلفن رو برداشت و رو به من کرد و گفت: تو آماده ای؟
_بله ارباب
_پس زنگ بزنم بگم ما داریم میایم.
_بفرمایید.
#اللّھمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌸
🆔|➣@Ayande_Sazane_Iran